⊰{🐚🖤}⊱
خدابدونتعارفیہچۍبگم؟
منڪہمیدونمهمیشہوهرلحظہدنبال
بھونہاۍتاهرجورڪہشدهاینبندهٔ
بدبختوبیچارهتوازبندگناهنجاتبدۍ
وببخشیش:)
قربونتبرماینقلبمخیلۍسیاهشده
لطفابراۍاینقلبسیاهممیہڪارۍڪن!(:👣'
#حـࢪف_قشنگ
#خالق_جـان
@patogh_nojavani
-آرزوت؟
+ داشتنیکجفتپاۍِخستہ
۸۰کیلومتریِکربلا...シ!🖐🏿''
@patogh_nojavani
پاتوق منتظران ظهور
#یادت_باشد دلم مثل سیر و سرکه می جوشید دست خودم نبود روسری ام را آزادتر کردم تا راحت تر نفس بکشم ز
#یادت_باشد
صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت: «آخه چرا این طوری؟! ما نه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم، عمه هم گفت: خداوکیلی موندم توی کار شما حالا که ما عروس رو راضی کردیم داماد ناز میکنه.
در ذهنم صحنه های خواستگاری گلهای آن چنانی و قرارهای رسمی مرور می شد ولی الآن بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش میرفت گاهی ساده بودن قشنگ است
حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود، همان پسر عمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان می پوشید بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز موهایش را هم از ته میزد یک پسربچه کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت نمی گذاشت با پسرها قاطی بشوم، دعوا که می شد طرف من را می گرفت مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می رفت اینها چیزی بود که از حمید میدانستم.
زیر آینه روبروی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم، حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم جلوی در را گرفتم و گفتم: «ما حرف خاصی نداریم دو تا نامحرم که داخل اتاق در رو نمی بندن
@patogh_nojavani
وقتی دستهایت را نذر مرتب کردن حجاب میکنی...
وقتی چشمهایت را بر حرام میبندی!
وقتی پاکی وجودت را از نگاه های چرکین می پوشانی!
آنگاه؛پیشکش توست!بلندای آسمانها!
که حجاب آسمانت...
و تو خودت از جنس ماه...
@patogh_nojavani
به خودت دروغ نگو تا آدم بشی ! . . .
ـ شهید شاهرخ ضرغام
#شهدایی
@patogh_nojavani
-
انـتـظـار یـعنـی اینکـه ببینـی در هـر
جایگاهی که هستی، با تواناییهایی
که داری چه کاری از دستت بر میاد
تا برای امامزمان انجام بدی،💚
انتظار توقف نیست ،
حرکتی رو به جلوست.
@patogh_nojavani
«چه تکلیف سنگینے است
بلا تکلیفے
وقتے که نمیدانم
منتظࢪت ماندم
یا فقط خودم ࢪا
به انتظاࢪ زده ام آقا»
@patogh_nojavani
همیشهمیگفت:
زیباترینشهادترامیخواهم!🖐🏼
یڪبارپرسیدم:شهادتخودشزیباست؛
زیباترینشهادتچگونهاست؟!
درجوابگفت:
زیباترینشهادتایناستڪه↶
جنازهایهمازانسانباقینماند
@patogh_nojavani
پاتوق منتظران ظهور
#یادت_باشد صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت: «آخه چرا این طوری؟! ما نه دسته گل گرفت
#یادت_باشد
سر تا پای حمید را ورانداز کردم شلوار طوسی، پیراهن معمولی آنهم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود بعدا متوجه شدم که تازه از مأموریت برگشته بود برای همین محاسنش بلند بود، چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آنها نجابت میبارید.
مانده بودیم کداممان باید شروع کند نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود از این دست به آن دست با نمکدان بازی میکرد من هم سرم پایین بود چشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود خون به مغزم نمی رسید چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این که حمید اولین سؤال را پرسید: معیار شما برای ازدواج چیه؟».
به این سؤال قبلاً خیلی فکر کرده بودم ولی آن لحظه واقعاً جا خوردم چیزی به ذهنم خطور نمیکرد گفتم دوست دارم همسرم مفید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه
گفت: «این که خیلی خوبه من هم دوست دارم رعایت کنیم، بعد پرسید: «شما با شغل من مشکل نداری؟! من نظامیم ممکنه بعضی روزا مأموریت داشته باشم شبها افسر نگهبان بایستم، بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید»، جواب دادم با شغل شما هیچ مشکلی ندارم خودم بچه پاسدارم میدونم شرایط زندگی به آدم نظامی چه شکلیه، اتفاقاً من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم.
@patogh_nojavani