#رهاییازشب
#پارت_دوازدهم
زبونم بند اومده بود.
روسریمو جلو کشیدم و من من کنان دنبال کلمهی مناسبی میگشتم.
طلبه اما نگاهش به موزاییکهای حیاط بود.
با همون حالت گفت:
- دیدم انگار منقلب شدید. گفتم جسارت کنم بگم تشریف ببرید داخل. امشب مراسم دعای کمیل هم برگزار میشه.
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم نترکه.
اما بیفایده بود اشکام یکی از پی دیگری روی صورتم میریخت…
چون نفسم عطر گل محمدی گرفت.
بریده بریده گفتم:
- من... واقعا... ممنونم ولی فکر نکنم لیاقت داشته باشم. در ضمن چادرم ندارم.
دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم که اگه آقام باشه و منو ببره صف اول کنار خودش بنشونه و این عطر گل محمدی پرخاطره هم اونجا باشه حتما میام ولی اونجا بین اون خانما و نگاههای آزار دهنده و ملامتگرشون راحت نیستم.
اونا با رفتارشون منو از مسجدی که عاشقش بودم دور کردن و سهم اونا تو زندگی من به اندازهی سهم مهری تو بدبختیمه !!
مرد نسبتا میانسالی به سمت طلبهی جوون اومد و نفس زنان پرسید:
- حاج آقا کجا بودید؟! خیره إنشاءلله... چرا دیر کردید؟
وقتی متوجه منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحی کرد و زیر لب گفت:
- استغفراللہ.
طلبه به اون مرد که بعدها فهمیدم آقای عبادی از هیئت امنای مسجد بود کوتاه گفت:
- یک گرفتاری کوچک...
چند لحظه منو ببخشید و بعد خطاب به من گفت:
- نگران نباشید خواهرم... اونجا چادر هم هست.
و بعد با اصرار در حالیکه با دستش منو به مسیری هدایت میکرد گفت:
- تشریف بیارید...
اتفاقا بیشتر بچههای مسجد مثل خودتون جوون هستن و مومن. وبعد با انگشترش به در شیشهای قسمت خواهران چند ضربهای زد و صدا زد:
- خانوم بخشی؟!
چند دقیقهی بعد خانوم بخشی که یک دختر جوان و محجبه بود بیرون اومد و با احترام و سر به زیر سلام کرد و با تعجب به من چشم دوخت.
نمیدونستم داره چه اتفاقی میافته.
در مسیری قرار گرفته بودم که هیچ چیز در سیطرهی من نبود.
منی که تا همین چند ساعت پیش به نوع پوششم افتخار میکردم و نگاههای خریدارانه مردم در مترو و خیابون بهم احساس غرور میداد حالا اینقدر احساس شرم و حقارت میکردم که دلم میخواست، زمین منو تو خودش ببلعه.
طلبه به خانوم بخشی گفت:
- خانوم بخشی این خواهر خوب و مومنمون رو یک جای خوب بنشونیدشون. و یک چادر تمیز بهشون بدید. ایشون امشب میهمان مسجد ما هستن. رسم مهمان نوازی رو خوب بجا بیارید.
از احترام و ادب فوق العادهش دهانم وا مونده بود...
اون بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین کلمات منِ گنهکار رو یک فرد مهم معرفی کرد.!!!
خانوم بخشی لبخند زیبایی سراسر صورتش رو گرفت و در حالی که دستش رو به روی شونههام میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبه گفت:
- حتما حتما حاج اقا ایشون روی چشم ما جا دارن. التماس دعا...
طلبه سری به حالت رضایت تکون داد و خطاب به من گنهکار روسیاه گفت:
- خواهرم خیلی التماس دعا.
انشاءالله هم شما به حاجت قلبیتون برسید، هم برای ما دعا میکنید.
اشکم جاری شد از این همه محبت و اخلاص. !
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
- محتاجیم به دعا... خدا خیرتون بده...
✍ بهقلمفـ.مقـیمی
•@patogh_targoll•ترگل
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ بدحجابی بانوان و تحریک جوانان
👈 ببینید دشمن با برنامهریزی دقیقش چطور باعث فساد بین جوانان شده 😢
📛 تا زمانی جلوهگری میکنی که زیبا باشی اما بعد...
🎙 استاد رائفیپور
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهاییازشب
#پارت_سیزدهم
طلبه با عجله به سمت درب آقایان رفت و من به همراه خانوم بخشی که بعدها فاطمه صداش میکردم پس از سالها داخل مسجد شدم.
فاطمه چادر نماز خودش رو روی سرم انداخت و در حالی که موهامو به زیر روسریم هل میداد با لبخند دوست داشتنی گفت:
چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت کنم.
نه که چادرای مسجد کثیف باشنا نه!!
ولی چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم و معطرش کردم.
بعد چشمای زیباشو ریز کرد و با لحن طنز آلودی گفت:
- موهاتو کجا رنگ کردی کلک؟! خیلی رنگش قشنگه!
در همون برخورد اول شیفتهی اخلاق و برخورد فاطمه شدم.
اون با من طوری رفتار میکرد که انگار نه انگار من با اون فرق دارم و این دیدار اول ماست و به جای اینکه بهم بگه موهات رو بپوشون از رنگ زیبای موهام تعریف کرد که خود این جمله شرمندهترم کرد و سرم رو پایین انداختم.
او طبق گفتهی طلبهی جوون منو به سمت بالای مسجد هدایتم کرد و به چند خانومی که اونجا نشسته بودن و معلوم بود همشون فاطمه رو به خوبی میشناسن و دوستش دارن با لحن بامزهای گفت:
- خواهرا یکم مهربونتر بشینید جا باز کنید مهمون خارجی داریم.
از عبارت بانمکش خندهام گرفت و حس خوبی داشتم. خانما با نگاه موشکافانه و سوال برانگیز به ظاهر من برام جا باز کردن و با سلام و خوش آمدگویی منو دعوت به نشستن کردن.
از بازی روزگار خندهام گرفت.
روزی منو خانمی از جایگاهم بلند کرد و به سمت عقب مسجد تبعیدم کرد و امروز یک خانم دیگه با احترام منو در همون جا نشوند!
وقتی دعای کمیل و فرازهای زیباش خونده میشد باورم نمیشد که من امشب در چنین جایی باشم و مثل مادر مردهها ضجه بزنم!!!
میون هق هق تلخم فقط از خدا میپرسیدم که چرا اینجا هستم؟!
چرا بجای ریختن آبروم اینطوری عزتم داد؟!
من که امروز این همه کار بد کردم چرا باید اینجا میبودم و کمیل گوش میدادم؟
یک عالمه چرای بیجواب تو ذهنم بود و به ازای تک تکش زار میزدم.
انقدر حال خوبی داشتم که فکر میکردم وقتی پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یک آدم جدید! انقدر حال خوبی داشتم که دلم میخواست بلندشم و نماز بخونم!
ولی میون این همه حال و احوال منفعل یک حال خاص و عجیب دیگهای درگیرم کرده بود.. یک عطر آشنا و یک صدای ملکوتی!!
ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش میسوختم. با اینکه فقط چند جمله از او شنیده بودم ولی خوب صدای زیباشو از پشت میکروفون که چند فراز آخر رو با صوتی زیبا و حزین میخوند شناختم. و با هر فرازی که میخوند انگار تکهای از قلبم کنده میشد...
انقدر مجذوب صداش شده بودم که در فرازهای آخر، دیگه گریه نمیکردم و مدام صحنهی ملاقاتمون رو از حیاط مسجد لحظهی التماس دعا گفتنش مقابل ورودی درب بانوان رو مجسم میکردم.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_چهاردهم
فاطمه به معنای واقعی کوه نمک و خوش صحبتی بود. اون حرف میزد و من میخندیدم. و نکتهی جالب درمورد شخصیت فاطمه این بود که اون حتی امر به معروف کردنش هم در قالب شوخی و لفافه بود و همین کلامش رو اثر بخش میکرد.
با هم به سمت وضوخونه رفتیم و من صورتم رو شستم و خودم رو تو آینه نگاه کردم.
چشمام هنوز تحت تاثیر اشکام قرمز بود. به نظرم اون شب تو آینه خیلی زیبا اومدم.
و روحم خیلی سبک بود.
فاطمه کنار من ایستاده بود و تو آینه نگام میکرد. باز با لحن دلنشینش گفت:
- آهان حالا شد. تازه شدی شبیه آدمیزاد! چی بود اونطوری؟ یه وقت بچهمچهها میدیدنت سنگ کوب میکردن.
باز هم خندیدم و دستاش رو محکم تو دستام فشار دادم و با تمام وجود گفتم:
- بخاطر امشب ازت خیلی خیلی ممنونم. شما واقعا امشب به من حال خوبی دادید.
اون با لبخند مهربونی گفت:
- اسمم فاطمه ست. من کاری نکردم. خودت خوبی. شما امروز اینجا دعوت شده بودی. من فقط رسم مهموننوازی رو به خوبی به جا آوردم!!
و بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت:
- یک وقت نری پیش حاج آقا بگی این خل و چل کی بود ما رو سپردی دستش. من اصلا نمیتونم مثل خانما رفتار کنم.
اونو تو آغوش کشیدم و گفتم:
- اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم...
خودش رو عقب کشید و با تعجب پرسید واقعا؟!!
با تایید سر گفتم:
-بله...
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
- پس ردش کن بیاد.
با ابهام پرسیدم چی رو؟!
زد به شونم و گفت:
- شمارتو دیگه!! من هرکی که بگه ازم خوشش میادو رو هوا میزنم. از حالا به بعد باید منو تحمل کنی.
گوشیمو در آوردم و با استقبال گفتم:
- چی بهتر از این!! برای من افتخاره!
و این چنین بود که دوستی ناگسستنی منو فاطمه آغاز شد.
اون شب تا خود صبح با یاد اون طلبه خاطره بازی میکردم...
لحظهای هم صورت و صداش از جلوی چشمام دور نمیشد.
گاهی خاطرهی شب سپری شده رو به صورتی که خودم دلم میخواست تغییر میدادم و طولانیترش میکردم.
گاهی حتی طلبهی از همه جا بیخبر را عاشق و واله خودم تصور میکردم!
و با همین اوهام و خیالات شیرین و دلپذیر شبم رو صبح کردم.
وقتی سپیدهی صبح از پشت پردهی نازک اتاقم به صورتم تابید تازه با حسرت و افسوس یادم افتاد که چقدر خودم و زندگیم از تصاویر خیالیم دوریم!
چطور امکان داشت که اون طلبه حتی درصدی ذهن خودش رو مشغول من کنه...؟!
و اصلا چرا من باید چنین احساس عمیقی به این مرد پیدا میکردم؟!
اصلا از کجا معلوم که او ازدواج نکرده باشه؟ از تصور این فکر هم حالم گرفته میشد.
سرم رو زیر بالش فرو بردم و سعی کردم بدون یاد اون بخوابم.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
اونجا که وصال شیرازی میگه:
گفتمش با غمِ هجران چه کنم؟ گفت بسوز!
گفتمش چارهی این سوز بگو؟ گفت: بساز... :))