eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
930 عکس
604 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
مگه قرار نشُد چادر که سر میکنیم معنیش این باشه که زینت‌هامونُ از نآمحرم بپوشونیم؟!🤔 پس فلسفه این چادرایِ پر زرق و برق و دو کیلو آرایش چیه !؟ 🥲 •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
چرا‌ حجاب؟ دلیل‌ هفدهم پوشش عامل کنترل حرص " پارت اول❗️ @patogh_targoll•ترگل
وقتی خونه رسیدم، باز هم مامان و اسراء نبودن و برام یادداشت گذاشته بودن. چادرم رو از سرم کشیدم و فوری بسته‌ی کادو پیچ رو‌باز کردم و با دیدن چیزی که داخلش بود، تعجب کردم. جعبه‌ای داخلش بود که با پارچه مخملی مشکی روکش و دورش با روبان پهن قرمز بسته شده بود و روی در جعبه، با همون روبان یک پاپیون نصب بود. خیلی فانتزی و شیک. "آخه این که نیاز به کادو کردن نداشت." شاید نمی‌خواسته جعبه مشخص باشه. با احتیاط در جعبه رو باز کردم و با دیدن گل‌های رز قرمزی که سطح جعبه رو پوشونده بود گل از گلم شکفت. بین گل‌های قرمز با چندتا گل سفید اول اسم من نوشته شده بود و بین گل‌ها یک جعبه‌ی کوچیک بود. بازش که کردم از ذوق می‌خواستم گوشی رو بردارم و حسابی تشکر کنم ولی خودم رو کنترل کردم. یک زنجیر و پلاک زیبا که روی پلاک آیه‌ی وَإن‌یَکاد نوشته شده بود. رفتم جلو آینه تا روی گردنم امتحان کنم، در لحظه پلاک چرخید و چشمم افتاد به پشت پلاک انگار چیزی نوشته شده بود. وقتی برگردوندم با سیاه قلم حک شده بود، "تولدت مبارک". همونجا خشکم زد، سرچی تو مغزم کردم یادم افتاد دو روز دیگه تولدمِ. از تعجب چشمام شده بود اندازه‌ی گردو. یعنی از کجا فهمیده بود. از آویزون کردن گردنبند منصرف شدم و همونجا نشستم و به فکر رفتم. چقدر ظرافت و لطافت تو این کادو بود. نمیدونم چه مدت اونجا نشسته بودم و تو افکارم غرق بودم که با صدای اذان گوشیم به خودم اومدم و چقدر خداروشکر کردم که هنوز مامان و اسراء نیومدن و راحت می‌تونستم افطار کنم. خوراکی‌هایی که آقای معصومی برام گرفته بود رو آوردم و بعد از دعا شروع به خوردن کردم. گوشیم رو برداشتم تا حداقل یک پیام تشکر براش بفرستم. دیدم پیام داده: « قبول باشه. التماس دعا.» فوری جواب دادم: – ممنون. بابت کادو دستتون درد نکنه، واقعا غافلگیر شدم. نوشت: – هدف ما هم همین بود، پس خداروشکر که موفق شدیم. بی‌مقدمه نوشتم: –شما از کجا تاریخ تولدم رو می‌دونستید؟ ــ زیاد سخت نبود، اینکه اسفندی هستید حدس می‌زدم. چون یه اسفندی فقط میتونه انقدر متین و خانم باشه، بقیشم، جوینده یابندس. حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم. ــ به هر حال ممنونم. خیلی زحمت افتادید. ــ در برابر مهربونی شما چیزی نیست. خداروشکر که پسندیدید. البته دو روز دیگه تولدتونه ولی من خواستم اولین نفر باشم... یه لحظه شیطون رفت تو جلدم و نوشتم: –ممنون، سلیقه‌ی شما بی‌نظیره. اونم نوشت: –اون که آره شک نکنید. از این حرفش چند جور برداشت میشد کرد. از پیام خودم پشیمون شدم کاش از سلیقه‌اش تعریف نمی‌کردم. گوشی رو گذاشتم کنارو رفتم نمازم رو خوندم و شروع کردم به شام درست کردن که مامان و خواهرم از راه رسیدن. با دیدن کادوی من اسراء با تعجب گفت: – هدیه‌ی صاحب کارته؟ پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: –آره صاحب کارم داده. ــ اونوقت به چه مناسبت؟ سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم، خیلی آرام گفتم: – واسه تشکر و این حرفا. اسراء آرام نزدیکم اومدو زیر گوشم گفت: – شبیه کادوهای ولنتاین نیست؟ شانه‌ای بالا انداختم و گفتم: –چه میدونم. مامان زنجیر رو برداشت و نگاهی کردوگفت: طلاست؟ ــ بله مامان جان. انگار زیاد خوشش نیومد گذاشت سر جاش و حرفی نزد. خداروشکر کردم که پشت پلاک رو نگاه نکرد. اسراء دوباره زیر گوشم گفت: –فکر کنم مامان هم مثل من فکر میکنه. برای تغییر دادن جو، گفتم: –مامان یه آبگوشتی پختم که نگو. مامان همونطور که به گل‌های رز قرمز هلندی نگاه میکرد و تو فکر بود گفت: –دستت درد نکنه دخترم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
موقع خوردن غذا مامان هنوز هم فکرش مشغول بود. اسراء لقمه‌ای از گوشت کوبیده‌اش رو تو دهان گذاشت و گفت: – دست پختت خیلی شبیهه مامان داره میشه‌ها. لبخندی زدم و گفتم: –نوش جان. –مامان نظر شما چیه؟ مامان نگام کرد و سرش رو به نشونه‌ی تایید تکان دادو گفت: –دست پختت همیشه خوشمزه بوده. دوباره پرسیدم: –حالا چیا خریدید؟ مامان نگاهی به اسراء انداخت که معنیش رو نفهمیدم و گفت: – لباس و یه سری خرت و پرت دیگه. به اسراء نگاه کردم و گفتم: – رو نمیکنی چی خریدیا. اسراء سرش و با ناز تکونی دادو گفت: –شما که اصلا وقت نداری که بیای ببینی. اخم ساختگی کردم و گفتم: – وا من بیام؟ تو باید خریداتو بزاری تو طبق و بیاری بگی خواهرم لطفا افتخار بدید بیایید ببینید من چه خریده‌ام. خنده‌ی صدا داری کردو تو همون حال گفت: –دیگه داری از چند سال بزرگتر بودنت سوءاستفاده میکنیا، حالا نمیشه تو طبق نزارم و ساده بریزم به پات؟ بالاخره مامان هم از افکارش بیرون اومدو لبخند زد. بعد از شام دوباره خودم همه چیز رو جمع کردم و شروع به شستن ظرف‌ها کردم. اسراء چیزایی رو که خریده بودن آورد گذاشت توی سالن و از همونجا گفت: – سرورم شما چرا؟ اجازه می‌دادید من می‌شستم آخه دیروز هم شما زحمت کشیدید. گردنی براش دراز کردم و گفتم: –همون که متوجه شدی برایم کافیست، از فردا از این خبرها نیست. بعد از شستن ظرف‌ها رفتم تا خرید ها رو ببینم. اسراء یک مانتو فیروزه‌ای خوشگل با روسری ستش خریده بودو کیف و کفش مشکی. و یک بلوز و شلوار خونگی قرمز و سفید با دمپایی روفرشی کرم رنگ. با لبخند گفتم: –خیلی قشنگن اسراء، مبارکت باشه. واقعا خوش سلیقه‌ای. از تعریفم خوشش اومدو گفت: – ما اینیم دیگه. مامان نگاهش رو از لباس‌ها برداشت و به اسراء دوخت و گفت: –فردا هم نوبت توئه شام بزاری، تا من و راحیل بریم خرید. ــ من که گفتم مامان جان چیزی لازم ندارم. در ضمن این خرید عیدم یکم برام بی‌معنیه. ما که طی سال خرید می‌کنیم، حالا چه کاریه، حتما شب عید تو این شلوغی باید بریم خودمون رو اذیت کنیم؟ اسراء با اعتراض گفت: – تو به خرید کردن میگی اذیت؟ کلی خوش میگذره. ــ شب عید اذیته دیگه، حداقل برای من. تو این ترافیک و شلوغی، آخه چه کاریه. خرید عید مال قدیم بود که بنده خداها کل سال فقط یک دست لباس می‌خریدن و مجبور بودن شب عید این کار رو انجام بدن تا موقع سال تحویل لباس نو داشته باشن. به نظرم شب عید فقط باید وسایل سفره هفت سین خرید که اونم همین سر خیابون‌مون می‌فروشن. مامان به علامت تایید سرش رو تکان داد. – واقعا خیلی شلوغ میشه، بخصوص وسایل نقلیه عمومی. اسراء فوری خریدهاش رو جمع کردو گفت: –من برم این بحث الان اصلا به نفعم نیست. ولی راحیل با این کارت من رو از پختن شام فردا رهایی بخشیدی دمت گرم سرورم. پقی زدم زیره خنده و گفتم: –هنوز تو اون فازی بیا بیرون بابا، تموم شد. الانم لباس‌هات رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه. حرفی نزد. بعد از چند دقیقه دیدم بلوز و شلوارش رو با صندل‌هاش پوشیده و موهاش رو هم که مثل موهای من تا کمرش می‌رسید روی شونه‌هاش رها کرده. با دیدنش ذوق کردم. –وای اسراء چقدر بهت میاد، مثل فرشته‌ها شدی. با این حرفم یاد حرف امروز آقای معصومی افتادم که گفت: دخترها فرشته‌های روی زمین هستن. مامان هم با لبخند نگاش کردو گفت: –مبارکت باشه عزیزم، خیلی قشنگه. اسراء که از تعریف ما صورتش گل انداخته بود گفت: –ممنونم، ولی الان این تعریفا از لباس بود یا از خودم. من و مامان با هم گفتیم: –هر دو. و این حرف زدن هم زمان، هر سه‌ مون رو به خنده انداخت. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز هجدهم چـله زیارت ِ عـاشورا . . . به نیابت از شهید ابراهیم هادی ' التـماس دعـا
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
چرا‌ حجاب؟ دلیل‌ هفدهم "پوشش عامل کنترل حرص " پارت دوم❗️ @patogh_targoll•ترگل
تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود و خیلی کم بچه‌ها سر کلاس‌ها حاضر میشدن،مگر سر کلاسِ استادایی که خیلی سختگیر بودن و همون اول ترم خط و نشون‌هاشون رو کشیده بودن. برای بعضی استادای سختگیری که روی یادگیری دانشجوها تعصب داشتن، اهمیت ویژه‌ای قائل بودم. و وقتی سرکلاس اینجور استادها می‌نشستم که تعصب و سختگیری بی‌مورد نداشتن ولی چیزی رو سرسری نمی‌گرفتن وکارشون با حساب‌ و کتاب بود تا حقی از دانشجویی ضایع نشه حس خوبی پیدا میکردم‌و باخودم می‌گفتم کاش این استاد یک نماینده‌ی مجلس بود تا برای مشکلات مردم هم انقدر وجدان و تعصب خرج میکرد. منم میتونستم بعضی روزها دانشگاه نرم، ولی انگار یک نیرویی اجازه نمی‌داد خونه بمونم. نیرویی که به امید دیدن کسی من رو به دانشگاه می‌کشوند. روز تولدم مامان، خانواده‌ی خاله رو هم دعوت کرده بود و کلی به همه خوش گذشت. اون روز نمیدونم این فکر چرا ولم نمیکرد، که ممکنه آرش پیام بده و تولدم رو تبریک بگه. به خاطر همین فکر بچگانه، چند بار گوشی رو چک کردم، دفعه‌ی آخر، پیامی از آقای معصومی اومد. بازش کردم. نوشته بود: «باور کن ماه هاست زیباترین جملات را برای امروز کنار می‌گذارم ، امشب اما همه‌ی جملات فرار کرده‌اند همینطور بی‌وزن و بی‌هوا بگویم... تولدت مبارک.» با خوندنش زل زدم به نوشته‌ها و بغض گلوم رو گرفت. انگار این پیام رو از کس دیگه‌ای توقع داشتم و حالا یک جورایی جا خورده بودم. سعیده که بی‌هوا وارد اتاق شد، وقتی حال من رو دید، نگاهی به گوشیم انداخت که هنوز روشن بود. متن رو خوندو تعجب زده گفت: – الان از خوشحالی اینطوری شدی یا ناراحتی؟ وقتی سکوتم رو دید ادامه داد: –اونوقت این از کجا تاریخ تولد تو رو میدونه؟ تو پاهام احساس ضعف میکردم، گوشی رو خاموش کردم‌و زیر تخت انداختمش تا دیگه نبینمش. خودم هم نشستم روی تخت و سرم رو توی دستام گرفتم. سعیده که از کارهای من هاج و واج مونده بود گفت: –تو چته راحیل؟ منتظر پیام کسی بودی؟ سرم رو بلند کردم و بغضم رو قورت دادم و گفتم: –یادته از رنج برات می‌گفتم؟ ــ خب. ــ الان برای من از رنج گذشته، شده شکنجه. کاش یه قرصی چیزی بود که آدم می‌خوردو همه چیز رو فراموش میکرد. کنارم نشست و سرم رو روی سینه‌اش فشار داد و گفت: –راحیل باورم نمیشه تو این حرفا رو میزنی، فکر میکردم بیخیال‌ترو قوی‌تر از این حرفا باشی. اینجوری که داغون میشی.آخه آرش از کجا باید روز تولد تو رو بدونه. خودم رو ازش جدا کردم و گفتم: – من قویم، یعنی باید باشم. فقط امروز این شیطونه بدجور واسه خودش ویراژ داد نتیجشم این شد. باید همون اول صبحی شاخش رو می‌شکوندم. لبای سعیده کش اومد و گفت: –آهان، این شد. حالا بگو ببینم قضیه‌ی این پیام چی بود؟ اون از کجا می‌دونست... حرفش رو بریدم و گفتم: –اون قبلا کادوش رو هم داده. بعد رفتم و از کمد جعبه‌ی گل رز رو آوردم که دیگه تقریبا خشک شده بود. و پلاک زنجیر رو هم نشونش دادم‌و برگردوندمش تا پشتش رو هم ببینه. همونطور که با دهان باز نگاهشون میکرد گفت: –چه با احساس! همین کارها رو کرده توقع تو رو برده بالا دیگه. بعد چشمکی زدو گفت: –ببینم تا حالا چیزی در مورد علاقش نگفته؟ ــ نه ــ چه محتاط؟ ــ یعنی تو فکر میکنی بهم علاقه داره؟ ــ اووووو چه جورم. ولی به خاطر شرایطی که داره شاید خودش رو در حد تو نمیدونه که بگه. ــکاش شرایط بهتری داشت، چون معیارهای من رو داره. سعیده خنده‌ای کردو گفت: –عزیزم مگه خودت همیشه نمیگی همه چی یه جا جمع نمیشه طبق خواسته‌ی ما، همیشه یه جاش می‌لنگه؟ خب اینم همونه دیگه. با صدای مامان که صدایمون میکرد فوری وسایل رو داخل کمد گذاشتم و از اتاق بیرون رفتیم. وقتی وارد کلاس شدم با دیدن آرش گل از گلم شکفت، ولی زود خودم رو جمع و جور کردم و رفتم همون ردیف جلو نشستم. خداروشکر کردم که حالش خوب شده. با سارا و بهار و سعید گرم حرف بود و متوجه‌ی من نشد. سوگند از ردیف عقب اومد کنارم نشست‌و غر زد: –چقدر جا عوض میکنی بعد اشاره کرد به آرش و پرسید: – شنیدی چی میگفت؟ ــ نه ، من که الان رسیدم. ــ میگفت دلیل تصادفش این بوده که یکی از بچه‌های کلاس اعصابش رو خرد کرده، اونم دیگه سر کلاس نرفته و زده بیرون. با سرعت رونده که تصادف کرده. بعد با یه حالت مسخره‌ای گفت: –عزیزم جواب سلام بچه مردم رو بده نره بزنه خودش رو شل و پل کنه. هر دو از این حرف خندیدیم. با اومدن استاد خنده‌مون جمع شد و به پچ پچ تبدیل شد. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
بعد از کلاس تو محوطه‌ی دانشگاه چند بار روبه‌روی هم قرار گرفتیم، ولی توجهی نکرد. مشخص بود که از عمد این کار رو میکنه. همین که میبینه من میام یا من هستم. خودش رو مشغول صحبت با دوستاش نشون میده. پس صبح هم سر کلاس متوجه‌ی من شده بود. حتما توقع داشته من هم مثل دخترای کلاس برم جلو و براش مراسم خوش آمد گویی راه بندازم. حالا که نرفتم دلخور شده. شاید هم چون جواب پیامش رو ندادم و بی‌اعتنا بودم به غرورش برخورده و الان درحال تلافیه. اصلا چه بهتر اینطوری من هم راحت تر می‌تونم فراموش کنم. چرا باید از بی‌محلی‌هاش ناراحت باشم من که خودم می‌خواستم، اینطوری اونم ناخواسته به نفع من کار میکنه، باید ممنونش هم باشم. با این فکرها دوباره بغضم گرفت. رفتم سرویس تا آبی به صورتم بزنم و از این فکرها بیرون بیام. شیر آب رو که باز کردم، با خودم گفتم: –وضو بگیرم بهتره، آرامش بیشتری پیدا میکنم. بعد از این که وضو گرفتم نشستم سر کلاس، هنوز بچه‌ها نیومده بودن. تسبیحم رو درآوردم و زیر عبای عربیم برای آرامش خودم و آرش شروع به صلوات فرستادن کردم. تصمیم گرفتم من هم همین روش بی‌محلی رو ادامه بدم. به نظرم خوب جواب میده. بعد از چند دقیقه از صدای خودش و دوستاش متوجه شدم اومد. ولی اصلا سرم رو بلند نکردم. تسبیحم رو داخل کیفم انداختم و گوشیم ر درآوردم و خودم رو مشغول کردم تا استاد بیاد. ولی مگر این فکر خیره سر دست برداره، به انتهای کوچه‌ی خیالش که میرسه دوباره دور میزنه‌و تک تک پنجره‌های خونه‌ها رو از نو برای دیدنت وارسی می‌کنه، تا شاید پشت یکی از اونها تو به انتظار نشسته باشی، باید گوشش رو محکم بپیچونم. کلاس‌های بعدیم با آرش نبود ولی دور محوطه یکبار از دور دیدمش، فوری تغییر مسیر دادم تا با هم رو در رو نشیم. بعد از دانشگاه از سوگند پرسیدم: –میتونی بیای بریم بیرون؟ ــ آخه من هنوز یه کلاسم مونده. تازه تو خونه‌ام کلی کار خیاطی رو دستمه، دم عید دیگه... بعد شانه‌ای بالا انداخت و گفت: –ولش کن، فقط تو بگو کجا بریم؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: –یه جایی که سبک شم. ــ بریم تجریش؟ امام‌زاده صالح. تازه تو حیاطش شهدای گمنامم داره.راست کار خودته. اونقدر باهاشون نوبتی حرف بزن و دردل کن که اونا سرسام بگیرن و بگن بابا این چی میخواد، بدین بهش بره مخ ما رو خورد. وزنشم بیارید پایین سبک شه بره. لبام کش اومدو گفتم: –حالا اونقدرم سبک نشم که معلق شم رو هوا ها. اونم خندید. –خوبه که...اونجوری دیگه غصه ترافیک رو نداری یه باد میزنه میری خونه... یه باد میزنه میای دانشگاه... هر دو خندیدیم. –یدونه‌ای سوگند، فقط الان گرسنه‌ام هستم. ــ قیافه‌ی حق به جانبی گرفت و گفت: – اونم حله... میریم همونجا آش و حلیماش محشره... خب مشکل بعدی... لبخند تلخی زدم و گفتم: – کاش همه چی انقدر راحت حل میشد. لپم رو کشید و گفت: –ای خواهر، راحت‌تر از این حرف‌ هاست، ما بزرگش میکنیم و سخت می‌گیریم. دستم رو انداختم دور شونه‌اش. – حرف‌هات آرامش بخشه ولی یه کم رویاییه. من میخوام به مشکلم فکر نکنم ولی نمیشه. ــ چون خودت نمی‌خوای. مثلا همین چند دقیقه که با هم حرف زدیم به مشکلت فکر کردی؟ ــ خب نمیشد که... داشتم به حرفای تو گوش می‌دادم. ــ خب پس فکر کن ببین چیکار کنی که نشه، فکر کنی به چیزهایی که از پا درت میاره. اصلا بیا پیش خودم یکم خیاطی کن، کمر درد و گردن درد اصلا نمیزاره به چیزی دیگه‌اب فکر کنی. بعد آهی کشید. –میدونی کلا ماها ناشکریم، انگار همش دنبال یه بهونه می‌گردیم بشینیم غصه بخوریم. وقتی تو اوج گرفتاری‌ها و ناراحتیا به اونایی فکر کنیم که خیلی بدبختر از ما هستن. جز شکر دیگه حرفی نداریم بگیم. بعد رو به من کردو گفت: –آخه دختر خوب عاشق شدنم مشکله؟ یادت رفته قضیه‌ی عشق و عاشقی من رو، اون موقع خودت بهم گفتی پا رو دلم بزارم، ولی من نتونستم و الان تنهایی شد نصیبم. پس عبرت بگیر دیگه به جای بیتابی کردن. انقدر بدم میاد اینا که تا به مشکلی بر میخورن فوری میرن امام‌زاده و چند ساعت گریه میکنن. اصلا دلم واسه اون امام‌زاده میسوزه. بابا بیچاره افسردگی گرفت از دست شماها. بعد صورتم رو با دستاش قاب کردو گفت: –بخند راحیل، برو به امام‌زاده بگو ممنونم گرفتارم کردی تا یادت بیوفتم. خودتم بهم صبرش رو بده. بگو خدایا من راضیم و شکر. با دوتا دستم دستاش رو گرفتم و گفتم: –پس بیا بریم با امامزاده، چندتا جوک بگیم دور هم بخندیم. نمیدونم این دل لعنتی از چه جنسی ساخته شده این حرف‌ها رو نمیتونم حتی با مته و دریل درونش جا بدم. حرف حرف خودشِ. ولی گاهی در اعماق ذهنم انگار صدای ضعیفی میشنوم که میگه تو میتونی... ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل