مشکل اصلی این نیست که شقایق دهقان که تا دیروز شاخ و شونه میکشید و تبلیغ بیحجابی میکرد الان حاضر شده حجاب بذاره و برنامه ضبط کنه و پولو به جیب بزنه
مشکل اینه چرا با این سلبریتیهای گردنکش و قانونگریز برخورد سختی صورت نمیگیره، نه ممنوعالتصویری، نه ممنوعالکاری، نه جریمهی سنگین! هیچ!
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت55
روبه روی ضریح نشسته بودم و به حرفهای سوگند فکر میکردم.
با این که خیلی سختی کشیده بود ولی خیلی صبور و با روحیه است.
تو بچگی پدرش رو از دست میده و مادرش مجبور میشه ازدواج کنه، چون پدرش مثل پدر من بیمه نبوده که حقوق داشته باشن.
به دلیل آزارهای ناپدریش سوگند پیش مادربزرگش میموند.
مادربزرگش خیاط ماهری بوده و سوگند به خاطر استعداد ذاتی که داشت خیلی زود خیاطی رو یاد میگیره و میتونه برای مشتریها لباس بدوزه. وقتی دانشگاه قبول میشه مادرش هم به خاطر رفتارهای بد شوهرش طلاق میگیره و حالا سهتایی زندگی میکنن. چند ماه بعد سوگند عاشق پسری که نباید میشه.
پسری که افکارو اعتقاداتش به سوگند نمیخوره. با اینکه سوگند میدونست این ازدواج اشتباهه ولی نتونست پا روی دلش بگذاره و عقد میکنن.
ولی هنوز یک سال از عقدشون نگذشته بود که جدا میشن.
افکارم به صدای سوگند پاسخ میده و جلدی خبردار میایسته.
ــ حداقل یه جوک خنده دار بگو... اینجور که تو زل زدی به ضریح، انگار اومدی دنبال طلبت... چه خبره؟
آهی کشیدم و گفتم:
–داشتم به تو فکر میکردم.
چشماش رو گرد کردو گفت:
–راحیل، جون مادرت زیر آب من رو نزنی پیش آقا. حالا من یه چیزی گفتم.
ــ نه نترس. راستی اون پسر دیگه سراغت نیومد؟
ــ نفسش رو محکم بیرون دادو گفت:
–نه بابا، چند وقت پیشم دیدمش با یه دختر دیگه.
میدونی راحیل، چیزی که من تو این عمر کوتاهم متوجه شدم تو هر کاری بخصوص ازدواج باید خدا رو درنظر بگیری وگرنه خودت آسیب میبینی.
بیشتر وقتا عامل بدبختیمون خودمون هستیم ولی هی میشینیم میگیم خدایا چرا..؟
سرم رو به علامت تایید حرفاش تکان دادم و زیر لب گفتم: عمل کردن بهشون خیلی سخته.
همونطور که بلند میشد گفت:
–اگه سخت نبود که الان اوضاع ما این نبود.
با دوتا قرآن برگشت و یکیش رو طرفم گرفت و گفت:
– دوپین کن بعد بریم.
قرآن رو گرفتم و بوسیدم و شروع کردم به خوندن.
گوشیم زنگ خورد، مامان بود نگران شده بود. یادم رفته بود خبر بدم. سوگند از حرفای من متوجه شد که مامانم پشت خطه، با اشاره گفت، از مامان اجازه بگیرم برای رفتن به خونهی سوگند.
ــ راستی مامان بعد از امامزاده شاید برم خونهی سوگند.
ــ آخه اونجوری خیلی دیر وقت میشه.
ــ زنگ میزنم سعیده بیاد دنبالم شما نگران نباشید.
ــ باشه، فقط بهش سفارش کن با سرعت نره.
بیچاره مامانم از تصادف قبلی هنوز هم از رانندگی سعیده میترسه.
تلفنم که تموم شد سوگند گفت:
– بزار منم زنگ بزنم به مامانم بگم امشب مهمون داریم.
ــ سوگند من زیاد نمیمونما.
ــ اجزای صورتش رو جمع کردو گفت:
–چی چی رو نمیمونی مگه مهمونیه، میای چندتا مشتری راه میندازی بعد، دارم واسه خودم وردست میبرم.
خونشون خیلی قدیمی بود. یک حیاط نقلی و باصفا که پر از گل و گلدون بود. داخل خونه هم دوتا اتاق داشت که با یک در به هم راه داشتن و از پنجره اتاق جلویی تمام سرسبزی حیاط دیده میشد.
یک در شیشهای رابط بین حیاط و راهروی کوچیک خونه بود. داخل راه رو هم پر بود از گلدونهای زیبا که بیاختیار لبخند به لب میآورد.
سوگند که نگاه مشتاق من رو دید گفت:
–توام اهلشی؟
ــ اهل چی؟
اشاره کرد به گلدونها و گفت:
– اینارو میگم بابا، فکر کردی چیو میگم.
چشمام رو بازو بستهای کردم و گفتم:
–چه جورم...
اهلش بودم، اهل زیبایی، اهل طراوت وسبزی، اهل همهی گلهایی که باعشق زیباییشون رو به رخت میکشن و روحت رو جور دیگهای نوازش میکنن. مگر میشه اهل این نوازشها نشد.
مادرو مادربزرگ سوگند رو چندین بار قبلا دیده بودم. فوق العاده مهماننواز و خوش رو بودن.
بعد از سلام و احوالپرسی، داخل اتاقی که رو به حیاط بود، شدیم. چرخ خیاطی هم داخل همون اتاق کنار پنجره بود. سوگند شروع کرد به خیاطی کردن و من هم خرده کاریهاش رو انجام میدادم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت56
بعد از نیم ساعت کار مادر سوگند میوه به دست وارد شدو گفت:
_سوگند انقدر از دوستت کار نکش.
سوگند سرش رو از روی چرخ خیاطی بلند کرد
_مامان آوردمش اردو، قدر عافیت رو بدونه، الان داره واحد پاس میکنه
مادرش سرش راو کج کرد
_لابد توام استادشی؟
_استاد که مامان بزرگه، من استاد راهنمام
_پس الانم آنتراکه، بیایید میوه بخورید
سوگند از پشت چرخ بلند شد
_بده من زود پوست بکنم بخوریم بعدشم به کارمون برسیم
با صدای اذان مادرش بلند شدو رفت، بعد از خوردن میوه سوگند گفت:
_پاشو ما هم نمازو بزنیم کمرمون و بعد برگردیم سر کارمون
خندیدم و گفتم:
_نه دیگه بعدش من میرم، به سعیده پیام دادم بیاد، فقط آدرس رو بگو براش بفرستم
گوشی رو از من گرفت و آدرس رو پیامک کرد، آخرش هم نوشت شام اینجا هستیم
سعیده هم فوری جواب داد، بد نباشه من بیام
سوگند دوباره خودش نوشت:
_نه بابا اصرار کردن توام باشی، خیلی خودمونین
وقتی گوشی رو پس دادو پیامایی که فرستاده بود رو خوندم فقط خندیدم
بعد از یک ساعت سعیده و مادربزرگ سوگند هم که به مسجد رفته بودن اومدن و همگی کمک کردیم تا کارهای خیاطی انجام بشه
مادربزرگ برش میزد و من کوک میزدم. سوگند هم چرخ میکردو سعیده هم خرده کاریها رو انجام میداد
انقدر سرمون گرم بود و سوگند با حرفاش ما رو میخندوند که زمان از دستمون در رفته بود. صدای زنگ گوشیم وادارم کرد که به ساعت نگاه کنم
مامان نگران شده بود عذرخواهی کردم و گفتم تا نیم ساعت دیگه راه میوفتیم
مادر سوگند زود سفره شام رو پهن کردو شام خوردیم موقع خداحافظی مادربزرگ سوگند دستام رو گرفت و از اینکه کمکشون کرده بودم از من و سعیده تشکر کرد
سعیده همین که پشت فرمون نشست گردنش رو تکانی دادو پرسید:
_کتف تو درد نگرفت؟
با یک دستم کتفش رو کمی ماساژ دادم و گفتم:
_نه زیاد، خونه که برسیم، یکم دراز بکشیم خوب میشه. اگه موقع خواب یکم روغن سیاه دونه بزنی حله
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_رنج خوب
با تعجب گفتم:
_چی؟
_مگه رنج خوب نیست؟ گردنمون درد گرفت، هم به اونا کمک کردیم هم خودمون چیز یاد گرفتیم. رنج کشیدیم ولی از نوع خوبش
لبخندی زدم و گفتم:
_آفرین دختر خالهی باهوش خودم چه خوب درس پس میدی
_میبینی فقط دست به تصادفم خوب نیست، تو زمینههای دیگه هم استعداد دارم
با شنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم و آهی کشیدم
_دلم برای ریحانه تنگ شده سعیده.
_کاش با خاله صحبت کنی حداقل هفتهای یکبار بری ببینیش، بابا بالاخره یک سال و خردهایی هر روز ترو خشکش کردی، آدم وابسته میشه. ملت یه سگ میارن بعد از دو روز دیگه مسافرتم تنها نمیرن میگن وابستش شدیم تنهایی خوش نمیگذره، حالا این که آدمه
تو چشماش براق شدم
_این چه مثالیه آخه سعیده؟
_کلی گفتم. میگم یعنی دل آدما انقدر کوچیکه که زود دل میبندن
دل، تنها عضو بدنم بود که احساس میکردم این روزها چقدر مورد ظلم قرار گرفته و گاهی چه بیتاب خودش رو به قفسی که براش حصار شده میکوبه
خونه که رسیدیم احساس کردم مامان کمی دلخوره
ولی وقتی از خانواده سوگند تعریف کردم، و اینکه امروز دلم خواست خیاطی یاد بگیرم
گفت:
_به این میگن رفاقت با ثمر
از اون روز به بعد هر روز بعد از دانشگاه با سوگند به خونهشون میرفتیم و تا اذان مغرب میموندم
دقیقا خونهی آقای معصومی جاش رو به خونهی سوگند داده بود
دو روز بود دانشگاه نرفته بودیم. با سوگند قرار گذاشتیم که فردا آخرین روز دانشگاهمون باشه و ما هم مثل دانشجوهای دیگه بعد از کلاس اون استاد سختگیرمون خودمون رو مرخص کنیم
زودتر از هر شب خودم رو روی تختم انداختم، کار خیاطی واقعا خسته کنندهاس. تازه چشمام گرم شده بود که از صدای پیام گوشیم بازشون کردم
خیلی خوابم میاومد ولی به خیال اینکه شاید سوگند تصمیم جدیدی گرفته باشه و پیام داده چشمام رو باز کردم و گوشی رو برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و پیامش رو باز کردم
نوشته بود:
_راحیل
با خوندن اسمم صورتم گر گرفت خواب از سرم پرید انگار کسی با پتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم دروغ چرا این کار نادرستش باعث شد تو دلم پایکوبی راه بیوفته
تمام تلاشهام تو این مدت برای سرد شدن از آرش دود شدو به هوا رفت
انگار پیامش مثل یک دست نامرئی دراز شدو دلم رو از قفس آزاد کرد
همینطور زل زده بودم به گوشیم
دلم میخواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه بود
پیام دیگهای فرستاد
_روزایی که نمیای دانشگاه چشمام به در خشک میشه. بیا حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگامم نکن. فقط بیا
باورم نمیشد این پیام رو اون آرش مغرور نوشته باشه
شنیدن هر واژهاش برای از پا انداختنم کافی بود، حالا با لشکر واژگانش چطور در میافتادم
قلبم انگار درجا زایمان کرده بودو رو به تمام اعضای بدنم فرستاده بودو همه با هم و هماهنگ میکوبیدن. همهی تنم قلب شده بود
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز بیستم چـله زیارت ِ عـاشورا . . .
به نیابت از شهید صیاد شیرازی
' التـماس دعـا
پای صحبت بانوی دانشمند برتر دنیا؛ چرا از ایران نمیروم⁉️
بانوی دانشمند برتر دنیا و دارنده مدال طلای آکادمی مخترعان اروپا میگوید:
_در مقر یونسکو گفتند ما شنیدهایم زنان ایرانی محدودیت زیادی داشته و حتی اجازه تحصیل ندارند!
و من در پاسخ گفتم:
_اگر من الآن اینجا هستم در سایه فعالیتهای علمی است که در ایران انجام دادهام و بانوان ایرانی هیچ محدودیتی ندارند.
_من خودم را مدیون شهرم و کشورم میدانم و هیچگاه خود را جدای از کشورم نخواهم دید.
_من در حال حاضر ۳۰۰ عنوان مقاله چاپ شده، ۱۵ ثبت اختراع بینالمللی ( پتنت) پروژههای علمی متعدد و تاسیس دو شرکت دانشبنیان را در کارنامه فعالیتهای علمی خود دارم.
_#حجاب محدودیتی برای من نیست
بنده با تمرکز روی حجاب به عنوان محدودیت موافق نیستم، چرا که حجاب هیچگاه محدودیتی برایم ایجاد نکرده است.
_ما بانوان ایرانی از مسئولان انتظار داریم زمینه را برای حضور بیشتر و موثرتر بانوان توانمند در پستهای مهم و ریاستی فراهم کنند.
#دکتر_سودابه_داوران
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت57
آرش دوباره پیام داد:
چه آرامشی در من است
وقتی میآیی…
و چه آشوبم
بی تو !
دور نشو
مرا از من نگیر …
من حوالی تو بودن را دوست دارم.
با دیدن پیام آخرش اشکم چکید.
گوشی رو گذاشتم کنار و دراز کشیدم.
کاش پیام نمیداد.
خداروشکر که اسراء هنوز به اتاق نیومده بود، راحت میتونستم گریه کنم.
باید خودم رو کنترل میکردم.
پتو رو روی سرم کشیدم و شروع کردم به صلوات فرستادن. نمیدونم چقدر طول کشید یا چند تا فرستادم فقط اونقدری بود که لبام خشک شده بود ولی من اهمیتی ندادم و ادامه دادم. انگار جنگی درونم صورت گرفته بود. که آخرش خواب پیروز میدان شد.
صبح که با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. یک لحظه فکر کردم نکنه خواب دیدم که آرش پیام داده.
گوشیم رو باز کردم و نگاه کردم.
نه، خواب نبود. پیامها رو خوندم. دوباره منقلب شدم، صدادار نفسم رو بیرون دادم و برای وضو از تخت پایین اومدم. مامان و اسراء تو سالن نماز میخوندن.
به اتاق مامان رفتم و بعد از نماز و کلی دعا و گریه کردن، از خدا خواستم قدرت روحی به من بده. شنیده بودم که اگر هرکس با نفسش مبارزه کنه قدرت روحی پیدا میکنه.
از خدا خواستم که کمکم کنه تا بتونم مبارزه کنم.
تو مترو پیام فرستادن آرش رو، برای سوگند پیامکی گفتم.
وقتی به خیابون دانشگاه رسیدم دیدم زنگ زد و گفت:
_الان کجایی؟
با تعجب گفتم:
_سلامت کو؟
_سلام، کجایی؟
_نزدیکم، یه دقیقه دیگه میرسم.
_خیلی جدی گفت:
_همونجا وایسا تکون نخور اومدم.
_اتفاقی افتاده؟
بدون اینکه سوالم رو جواب بده گوشی رو قطع کردو من حیران موندم.
چند دقیقهای همونجا ایستادم که دیدم با سرعت بالا به طرفم میاد.
نفس نفس زنان بهم رسید دستم رو گرفت و کشید دنبال خودش.
مسیرش بر خلاف مسیر دانشگاه بود.
با نگرانی پرسیدم:
_سوگند میگی چی شده یا میخوای نصف جونم کنی؟
به پیچ خیابون که رسیدیم پشت سرش رو نگاه کرد و نفس راحتی کشید.
_بریم مترو.
اخمام رو نشونش دادم.
_کسی دنبالته؟
_با تعجب گفت:
_دنبال من نه، دنبال تو.
_چشمام از تعجب باز شدن و گفتم:
_کی؟
_آرش.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_درست حرف بزن ببینم چی میگی.
_سرعت قدماش رو کمتر کرد.
_وقتی رسیدم دانشگاه، تازه پیامت رو خوندم. بعدش آرش اومد سراغت رو از من گرفت، پرسید امروز میای یا نه.
منم چون پیامت رو خونده بودم. گفتم معلوم نیست.
چندبار هم اومد خیابون رو نگاه کردو رفت. منم تو یه فرصت مناسب جوری که متوجه نشه بیرون زدم.
_خب که چی؟
_اولا: کچی نه و بز. دوما: امروز نمیریم دانشگاه.
با صدای بلند گفتم:
_نمیریم؟
اخم کرد.
_راحیل نریم بهتره. ممکنه یه حرفی چیزی بگه تو رو هوایی کنه، بابا تازه حال و هوات یه کم درست شده، حرف من رو گوش کن و نرو.
اصلا بیا من میبرمت یه جای خوب که به صدتا دیدن آرش بیارزه.
همهی حرفاش رو قبول داشتم ولی این دل لعنتی رو چه میکردم. سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم:
_کاش حداقل یه کلاس رو میرفتیم.
دستش رو گذاشت پشت کمرم و به طرف مترو هدایتم کرد.
_مقاومت کن راحیل.
دیگه پای رفتن نداشتم، میخواستم بگم حداقل برم خودم از دور ببینمش. ولی خودم میدونستم کار عبثی بود. پاهام التماسم میکردن برای برگشتن و من وقتی اهمیتی ندادم انگار انرژیم به طور یک جا تخلیه شد.
سوار قطار که شدیم پرسیدم:
_کجا میریم؟
_با لبخند گفت:
_یه جایی که سر ذوق میای.
_کجا؟
_باغ گیاه شناسی.
_بلیطش رو یکی از مشتریا دیروز آورد.
منم دیدم تو اهلشی... یه چشمکی زدو ادامه داد:
_گفتم امروز بعد از دانشگاه بریم. حالا یه چند ساعت زودتر میریم. تازه وقت بیشتری هم داریم. فقط چون سه تا بلیط داریم میخوای بگو دختر خالتم بیاد.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم شاید الان خواب باشه.
گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم با اینکه خواب بود ولی از دعوتمون استقبال کردو گفت میاد..
اسم آخرین ایستگاه مترویی که باید پیاده میشدیم رو گفتم. اونم گفت که زود خودش رو میرسونه.
وقتی از ایستگاه مترو بیرون اومدیم هنوز سعیده نیومده بود. سوگند گفت:
_برم شیرو کیک بگیرم بخوریم. آب پرتقال بگیرم یا شیر میخوری؟
_واسه خودت بگیر من نمیخورم.
با ناراحتی به طرفم اومد.
_راحیل، تازه به غذا خوردن افتاده بودی، ببین با یه پیام چه بلایی سرت آورد. بهش این اجازه رو نده. به هیچ کس اجازه نده.
از حرفش جون گرفتم و لبخند زورکی زدم.
–به یه شرط میخورم، که تو مهمون من باشی.
خندهای کرد و گفت:
_باشه.
رفتم مغازه و با نایلونی پر از کیک و کلوچه و شیرو آبمیوه خریدم.
وقتی برگشتم دیدم سعیده هم اومده. نشستیم داخل ماشین و نایلون رو به دست سوگند دادم.
نگاهی به نایلون کردو گفت:
–بیچاره شوهرت... آخه این چه وضع خرید کردنه... حواست باشه طرف پولدار باشه ها، وگرنه با این ولخرجیای تو، حتما به سال نکشیده طلاقت میده.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت58
سعیده کلوچهای از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت:
_نه بابا، ولخرج کجا بود. الان از دستش در رفته. از این کارها نمیکنه، شما نگران نباش اگه خواستگاری چیزی داری بفرست. زن زندگیهها. اینکه کشته مرده هاشو پر میده. ما باید به فکرش باشیم دیگه.
بعد همونجور که بستهبندی کلوچهاش رو باز میکرد ادامه داد:
_حالا یه شیرکاکائو بده بگم چه اخلاقای خوب دیگهای هم داره.
سوگند همونجور که داخل نایلون رو وارسی میکرد گفت:
_خواستگارم کجا بود، اگه داشتم چرا واسه اون بفرستم، خودم مگه چمه؟
بعد رو به سعیده کردو گفت:
_شیرکاکائو نگرفته. شیر میخوری؟ آبمیوه هم هست.
سعیده نیم نگاهی به سوگند کردو با خنده گفت:
_تو به این میگی لارج؟ شیرکاکائو به این مهمی رو...
نگذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم:
_مخصوصا نخریدم چون ضررش بیشتر از بقیهی چیزایی که خریدم.
کاکائو نمیزاره کلسیم شیر جذب بدن بشه. بیا و خوبی کن.
سعیده که انگار چیز مهمی یادش اومده بود، آب پرتقالی از نایلون بیرون کشیدو گفت:
_آهان، یکی از اون چیزایی که میخواستم در مورد اخلاقش بگم همینه. ببین سوگند هرکس اینو بگیره، عمرش طولانی میشه.
از بس که حواسش هست که چی میخوره. یعنی خانوادگی اینجورینا.
سوگند برگشت عقب و نایلون رو طرفم گرفت و گفت:
_هر کدومش مفیده بردار بخور. با لبخند یه کیک و شیر برداشتم و گفتم:
_خودتم بردار.
سوگند آب آناناس برداشت و گفت:
_حالا فهمیدم چرا انقدر براش مهمه که همسر آیندهاش هم فکر خودش باشه، چون با این مواظبتهای راحیل طرف صد سال عمر میکنه، اونوقت تو فکر کن هم عقیده هم نباشن، بدبخت راحیل از دستش دق میکنه.
سعیده پاکت خالی آبمیوهاش رو پرت کرد داخل نایلون و ماشین رو روشن کردو گفت:
_آهان، پس کشف شد.
چند دقیقه به سکوت گذشت. صدای سعیده سکوت رو شکست که پرسید:
_راستی دانشگاه چرا نرفتین؟ نزدیک تعطیلاته باز پیچوندین؟
سوگند نیم نگاهی به من کردو گفت:
_اولش قرار نبود بپیچونیم. بعدا قرار شد.
سعیده مرموزانه نگاهم کردو گفت:
_چشم خاله دور باشه راحیل، خلافت سنگین شدهها...
وقتی داخل باغ شدیم از اون همه سرسبزی و زیبایی ذوق کردم.
با اینکه هنوز اسفند ماه بود ولی اینجا سبز بود. انگار اینجا زودتر بهار رسیده بود. اصلا اینجا چهار فصل بود. برعکس دل من که فصلی به جز پاییز نداشت.
لیدر، ما و چند نفر که با گروه ما همراه شده بودن رو راهنمایی کردو در مورد گیاهها و گلهای متنوع توضیح داد. در مورد فصل گل دهی و بوتههایی که هنوز گلی نداشتن توضیح داد.
حتی طرح آبنماها و حوضچههای کشورهای مختلف بر اساس فرهنگ هر کشور، ساخته شده بود.
به نظرم زیباترین فضاسازی باغ، متعلق به ایران و چین بود.
ولی از نظر سوگند، ایران و مدیترانه جالبتر بودن. سعیده هم بیتفاوت میگفت:
_همشون قشنگن.
قسمتی از باغ آبشار مصنوعی درست شده بود که به قول سعیده برای عکس انداختن جون میداد.
گوشیم رو در آوردم و چندتا عکس تکی و سهتایی انداختیم.
تا خواستم دوباره داخل کیفم بیندازمش، زنگ خورد.
با دیدن شماره آرش بیحرکت، مبهوت گوشیم شدم.
سعیده و سوگند فوری خودشون رو به من رسوندن و به صفحهی گوشیم خیره شدن.
سعیده گفت:
_خب جواب بده.
سوگند با صدای بلندتری گفت:
_نه، جواب ندیا. ولش کن.
سعیده با تعجب نگاهش کردو گفت:
_وا آخه چرا؟
_آخه تو خبر نداری جواب نده بهتره دیگه، طرف بیخیال میشه.
_شاید یه کاری چیزی داشته باشه.
_نه کاری نداره، حالا برات تعریف میکنم.
بالاخره صدای گوشیم قطع شدو
سوگند اشارهای کردو گفت:
_خاموشش کن.
_آخه یه وقت مامانم زنگ میزنه، نگران میشه.
_پس یه ساعت خاموشش کن، بعد دوباره روشن کن.
هر کدوم از انگشتام دیگری رو به جلو هل میداد تا داوطلب این فاجعه باشن. شاید نمیخواستن شرمنده ی دل بشون. در آخر انگشت شصت بود که مثل همیشه مقتدرانه این حرکت انتحاری رو انجام داد. گشتن باغ دو ساعتی طول کشید.
لیدر رفت و گفت:
_هرچقدر دوست دارید میتونید بمونید.
زود گوشیم رو به بهونهی عکس انداختن از کیفم برداشتم و روشنش کردم.
هنوز چندتا عکس از زیباییهای اونجا رو ثبت نکرده بودم که دوباره زنگ خورد.
این بار سارا بود.
جواب دادم.
_سلام سارا.
_سلام دختر،کجایی تو؟
اگر میگفتم اینجا بین گیاههای رنگ و وارنگ دروغ بود، چون بعد از زنگ آرش من دیگه اینجا نبودم، جایی دورتر، بین بچهها، پشت صندلی، ردیف اول کلاس، وسعی در کنترل چشمام بودم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز بیست و یکم چـله زیارت ِ عـاشورا . . .
به نیابت از بابک نوری
' التـماس دعـا