#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت59
*آرش*
از اینکه گوشیش رو جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود.
پیش سارا رفتم و سراغشون رو گرفتم.
سارا گفت:
_امروز با سوگند کلاس داشتم ولی نیومده.
با تعجب گفتم:
_خودم دیدمش تو محوطهی دانشگاه.
سارا هم براش عجیب بود، گفت:
_خب شاید راحیل نیومده اونم برگشته، شایدم باهم جایی رفتن.
حالا مگه چی شده؟
خودم رو خیلی خونسرد نشون دادم و گفتم:
_هیچی با خانم رحمانی کار داشتم.
_خب بهش زنگ بزن.
نخواستم بگوم زنگ زدم، جواب نداده برای همین گفتم:
_آخه شاید خوشش نیاد، اخلاقش رو که میدونی، میشه تو زنگ بزنی و ازش بپرسی میاد یا نه؟
انگار از درخواستم خوشش نیومد، خیلی بیرغبت گفت:
_آخه الان استاد میاد بزار بعد از کلاس تماس میگیرم.
_باشه فقط میشه پیش خودم باهاش تماس بگیری.
با تعجب نگام کرد.
_خب اگه کارت خیلی واجبه همین الان تماس بگیرم؟
_نه عجلهای ندارم، یه امانتی پیشم داشت خواستم بهش بدم.
خیلی مشکوک نگام کرد و بیحرف رفت.
چه دروغ شاخ داری، عجله داشتم برای شنیدن صداش، جویا شدن احوالش، امان از این فاصلههای اجباری...
سر کلاس اصلا متوجه حرفهای استاد نشدم. چشمام بین استاد و ساعت مچیم میچرخید. این عقربهها برای جلو رفتن رشوه میخواستن. انگار گاهی دست به کمر زل میزدن به من و از حرکت میایستادن و من کاری جز خط و نشون کشیدن براشون بلد نبودم.
بالاخره به هر جون کندنی بود کلاس تموم شد و من دست پاچه فقط میخواستم زودتر سارا رو پیدا کنم. اما نبود
نشستم روی نیمکت و سرم رو بین دستام گرفتم.
با صدای بهاره سرم رو بلند کردم.
_کشتیات غرق شده؟
_بهار میشه بری سارا رو پیدا کنی؟
_چیکارش داری؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
_خودش میدونه.
پشت چشمی نازک کردو گفت:
_خیلی خوب بابا، بد اخلاق.
طولی نکشیدکه سارا بالای سرم بود و من نتونستم عصبانی نشم.
_حالا من یه بار ازت یه کار خواستما.
_ببخشید، کلا یادم رفته بود. الان بهاره گفت اومدم دیگه.
بعد فوری موبایلش رو درآورد و شماره گرفت.
استرس گرفته بودم، میترسیدم موقع صحبت با من گوشی رو قطع کنه و ضایع بشم. نمیدونستم از نظر اون کار درستی میکنم یا نه.
شاید نباید روِش بیمحلی رو ادامه میدادم کارساز که نبود هیچ، همه چیز رو هم خراب کرد.
با صدای سارا که به راحیل میگفت:
_من باهات کار نداشتم... یهو از جام بلند شدم و گوشی رو از دستش گرفتم و دور شدم.
_سلام راحیل خانم.
مکثی کردو با صدایی که به زور میشنیدم جواب داد. کمی صدام رو بالا بردم و گفتم:
_چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟
صدای نفساش رو میشنیدم، نفس عمیقی کشیدم و با صدای نرمتری گفتم:
_از دست من ناراحتی؟
اگه از دست من دلخوری، معذرت میخوام.
بازم جوابم سکوت بود.
_راحیل.
مهربونتر ادامه دادم.
_فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان پشت دانشگاه. همونجا که قبلا با هم حرف زدیم. من منتظرتم، میشینم اونجا تا بیای.
اینبار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزنه. حتی صدای نفساش هم برام آرامش داشت.
چشمام رو بستم و گوشم رو به صدای نفساش سپردم.
بالاخره سکوت رو شکست و با صدای بغض داری گفت:
_من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه.
بعد صداش جدیت به خودش گرفت وادامه داد:
_در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم، دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواید من رو ببینید.
هرکدوم از کلماتش خراشی میشد روی قلبم.
انگار صدایی که از حلقم در اومد دست خودم نبود.
_راحیل...
خیلی سردتر از قبل گفت:
_آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید، خداحافظ.
صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود رو سرم.
سارا نزدیکم اومدو من بدونه اینکه برگردم، گوشی رو به طرفش دراز کردم و بعد از تشکر، از اون و از خودم فاصله گرفتم.
دیگه سر کلاس نرفتم. شاید نشستن روی نیمکت بوستانی که قبلا اونم اونجا نشسته بود، میتونست قلبم رو التیام بده.
چقدر دلم براش تنگ بود.
وقتی به این فکر کردم که صداش بغض داشت نور امیدی تو دلم روشن شد، پس اونم به من حسی داره. ولی با یادآوری سردی حرفاش، مردد شدم.
نگاهاش، هیچ وقت سرد نبودن، اما کلامش...
انقدر اونجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم اومدم دیدم نزدیک غروبِ، حدس میزدم که راحیل نیاد، ولی نمیخواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم پاهام از سرم اخشک شده بود. همونطور که قدم میزدم به این فکر کردم که:
"اگر به هر دختری تو دانشگاه پیشنهاد ازدواج میدادم از خوشحالی بال در میآورد. اونوقت راحیل... اصلا فکرش رو هم نمیکردم راحیل انقدر سختگیر باشه. و در این حد تابع معیارهاش. دلایلش رو نمیتونستم درک کنم. و همینطور، نمیتونستم فراموشش کنم. من همونجا کنار همون نیمکت تصمیم گرفتم که به دست بیارمش...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت60
*راحیل*
وقتی تلفن رو قطع کردم، با چشمای میخ شدهی سعیده و سوگند روی صورتم روبرو شدم. خیلی خونسرد از کنارشون رد شدم و گفتم:
_بیایید دیگه
فقط خدا میدونست زخم صداش چه آشوبی تو دلم به پا کرد. چقدر سخته دلت گرم باشه مثل کوره ولی زبونت سرد باشه مثل یخ، تیز باشه مثل تیغی که فقط به قصد دل شکستن حرکت میکنه.
این دیدارهای هر روزهی دانشگاه، بد عادتم کرده بود
صدای فریاد سعیده مثل سوت ترمز قطار ایست سختی به فکرو خیالم داد
_ماشین رو اینور پارک کردم، کجا میری؟
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
_سعیده جان آرومتر، چرا داد میزنی؟
_اونجور که تو غرق بودی، برای نجات دادنت چارهی دیگهای نداشتم
وقتی ماشین راه افتاد، سوگند گفت:
_من رو مترو پیاده کن
ازش خواستم که ناهار رو با هم باشیم
لبخندی زدو گفت:
_نه دیگه، خیالم از طرف تو راحت شد. برم خونه که کلی کار خیاطی دارم. توام اون بلوزه که الگوش رو کشیدی رو برش بزن، فردا بیارش ببینم
بعد از پیاده شدن سوگند، سعیده پرسید:
_چطوری تونستی باهاش اونجوری حرف بزنی... زدی داغونش کردی که...
اصلا حرف آرش که به میان میآید جمعیتی ازخونهای بلاتکلیف در بدنم برای رساندن خودشان به صورتم صف میکشند
_نمیدونم، یعنی خیلی بد حرف زدم؟
لباش رو بیرون دادو سرش رو کج کردو گفت:
_خیلی که نه، فقط با این ماشین کوچیکا هستن، سبک وزنا، اسمشون چیه؟ آهان مینیماینرا، با اونا از روش رد شدی
_شاید میخواستم هم اون بِبُره هم من
_زیر چشمی نگام کردو گفت:
_الان تو بریدی؟
دوباره این بغض تمام وابستگانش رو به طرف شاهراه گلوم گسیل کردو منو وادار به سکوت کرد
_از قیافت معلومه چقدر بریدی... به خودت زمان بده راحیل، کمکم، یهو که نمیشه، رَوِشت هم اشتباهه، هم سخت
به نظر من میرفتی میدیدیش، براش توضیح میدادی، اینجوری واسه اونم بهتر بود، شاید قانع میشد و راحتتر قبول میکرد
بالاخره مغلوب اقوام بغض شدم و اشکم سرازیر شد
_قبلا حرف زدیم، اون اصلا نمیتونه حرفام رو درک کنه، بعدشم، هرچی بیشتر همدیگه رو ببینیم بدتره
این حرفا رو میزدم ولی دلم حرفای سعیده رو تایید میکرد
فکر دیدنش بد جور روی مخم سوار شده بود
تو دلم از خدا میخواستم راهی نشونم بده، خدایا شاید سعیده درست میگه
اگر رفتن به صلاحم نیست خودت جلوم رو بگیر، خودت مانعی سر راهم قرار بده
بعد با خودم گفتم وقتی همه چیز جوره برای دیدنش پس باید رفت
انقدر غرق این فکرها بودم که نفهمیدم کی رسیدیم
از فکری که به سرم زده بود، استرس گرفته بودم
برای عملی کردنش اصلا به سعیده تعارف نکردم که به خونه بیاد و بعد از رفتنش، خودم رو به سر خیابان رسوندم
چند دقیقه کنار خیابون ایستادم تا بالاخره یک تاکسی از دور نمایان شد.
از عرض خیابون کمی جلو رفتم که بتونم مسیرم رو به راننده تاکسی بگم. همزمان یک موتوری مثل اجل معلق نمیدونم از کجا پیداش شدو مثل یک روح سرگردون با سرعت از جلوم رد شدو با برخورد به من تعادلش رو از دست دادو هر دو هم زمان زمین خوردیم
صدای نالهام بلند شد. به خاطر برخورد با آسفالت دستام خراش سطحی برداشتن و تمام چادرو لباسام خاکی شدن. قدرت بلند شدن نداشتم به هر زحمتی بود خودم رو به جدول کنار خیابون رسوندم و همونجا نشستم. سرم درد میکرد
موتور سوار که پسر جوونی بود به طرفم اومدو با رنگ پریده و دست پاچه پرسید:
_خانم حالتون خوبه؟
صورتم رو مچاله کردم و گفتم:
_نمیدونم، فکر کنم پام طوریش شده باشه
به طرف پام خم شد و گفت:
_کفشتون رو در بیارید تا ببینم
با اخم گفتم:
_شما ببینید؟ مگه دکترید؟
از حرفم حالت شرمندگی به خودش گرفت و گفت:
_صبر کنید من موتورم رو گوشهای بزارم. تاکسی بگیرم ببرمتون دکتر آخه چرا پریدید وسط خیابون؟
همونطور که گوشی موبایلم رو در میآوردم گفتم:
_زنگ میزنم کسی بیاد ببره
به سعیده زنگ زدم و توضیح دادم چه اتفاقی افتاده، شاخای در اومدهاش رو از پشت گوشی هم میتونستم حس کنم
با صدای تقریبا بلندی گفت:
_من که تو رو جلو خونتون پیاده کردم. تو خیابون چیکار داشتی؟
_نالهای کردم و گفتم:
_الان وقت این حرفاست؟
_چند دقیقهی دیگه اونجام
بلافاصله بعد از گفتن این جمله گوشی رو قطع کرد
موتور سوار در حال وارسی کردن موتورش گفت:
_حالا خانم واقعا چرا یهو اومدید وسط خیابون؟ من که داشتم راهم رو میرفتم
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_میخواستم ماشین بگیرم
سرش رو تکان دادو گفت:
_کسی که میخواد بیاد ماشین داره؟
_بله
زود کارت ملیش رو مقابلم گرفت و گفت:
_لطفا شمارم رو هم سیو کنید و شماره خودتون رو هم بدید
شما که نذاشتین من ببرمتون بیمارستان. پس هرچی هزینهی بیمارستان بشه خودم پرداخت میکنم
شما با همراهتون برید منم با موتور پشت سرتون میام
کارت رو پس زدم و گفتم:
_ما خودمون میریم شما برید به کارتون برسید. خودم مقصر بودم. من شکایتی از شما ندارم
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز بیست و دوم چـله زیارت ِ عـاشورا . . .
به نیابت از شهید مهدی زاهد لویی
' التـماس دعـا
امر به معروف، از نوع دفاع از حقوق انسانیت است ؛
نه دخالت در آزادی های فردی..
- شهید مطهری -
و حالا؛ پرده برداری از اهداف کثیف جنبش ززآ
شورشی که با شعار زن و زندگی، حیثیت زن را فدای اهداف خارج از اخلاق کرد؛ چه بسا لکه دار کردن حیثیت آنها مقصد آنها باشد!
و چه بسیار زنانی که، هم قدم و هم مسیر آن ها شدند و فریاد آزادی سردادند؛ غافل از اینکه آزادی تن ها، تنها هدف بی وطن هاست!
استفاده ی ابزاری و القای کالا بودن زن، در این تصویر، روشنگر تباه بودن سرنوشت شبکه نمایش خانگی ایست و تلاش آنها این است که شیوه ی زندگی لجنزار غرب را، جایگزین منش نجیب ایرانی ها در برخورد با بانوان کند و فرهنگ ایرانی_اسلامی، مغلوب اندیشه های شیطان صفت و لاابالی غرب شود.
و در برهه ی حساس کنونی، از مسئولین ذی ربط، انتظار برخورد قاطع با عوامل ساخت و انتشار چنین فیلم های سخیف و مبتذلی است تا از لجن پراکنی بیشتر جلوگیری و کرامت و ارزش والای زنان بیش از پیش حفظ شود.
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
•@patogh_targoll•ترگل
چرا حجاب؟
دلیل بیستم
"حجاب عامل توجه اساسی مرد به همسر "
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت61
وقتی سعیده من رو تو اون حال دید، دو دستی به سر و صورتش کوبیدو گفت:
_چرا اینجوری شدی؟
پسر موتور سوار که با تعجب سعیده رو نگاه میکرد گفت:
_حالشون خوبه خانم نگران نباشید، زودتر ببریم بیمارستان تا عکس ...
سعیده خشمگین سرش داد زدو گفت:
_شما این بلا رو سرش آوردید؟
پسرهی بدبخت لال شد.
سعیده رو صدا کردم و گفتم:
_تقصیر خودم بود.
حالم خوبه فقط یکم پام درد میکنه.
انگار تازه یادش افتاده بود باید کمکم کنه سریع به طرفم اومدو بلندم کرد.
موتور سوار حرفایی که به من زده بود رو به اونم گفت و سعیده فقط با عصبانیت نگاش میکرد. فوری به طرف بیمارستان راه افتادیم تا زودتر ازنگاههای با تامل عابرین فرار کنیم.
بعد از اینکه ماشین حرکت کرد، سعیده نگاه مرموزی به من انداخت و گفت:
–تو اینجا چیکار میکردی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_میخواستم برم دانشگاه.
تا اومدم تاکسی بگیرم اینجوری شد.
دستش رو به پیشونیش زدو گفت:
_وای حالا جواب خاله رو چی بدم، فقط دعا کن چیزیت نشده باشه.
_مامانم که نمیدونه ما با هم بودیم. فکر میکنه من دانشگاهم.
بیتوجه به حرفم گفت:
_خب میگفتی خودم همونجا که میخواستی بری میرسوندمت، مگه ما با هم این حرفا رو داریم.
پنهون کاری چرا آخه؟
شرمنده بودم، نمیدونستم جوابش رو چه بدم. درد پام هم بیشتر شده بود.
به بیمارستان که رسیدیم دیدم موتور سوار موتورش رو گوشهای پارک کرد.
داخل بیمارستان شدیم و بعد از پذیرش بالاخره عکس انداختیم.
دیگه درد انگشتای پام غیر قابل تحمل شده بود. وقتی دکتر عکس رو دید
گفت، دو تا از انگشتای پای راستم مو برداشته و کمی هم کوفته شده، برای درمان باید با بند طبی بسته بشه و برای مدتی حرکت داده نشه تا دوباره جوش بخوره.
آقای موتور سوار هم هر جا میرفتیم دنبالمون میومد و هزینهها رو پرداخت میکرد.
بالاخره از بیمارستان بیرون اومدیم و من به پسر موتور سوار گفتم:
_شما برید، ممنون.
دوباره کارت ملیش رو به طرفم گرفت و گفت:
_پیشتون باشه اگه یه وقت اتفاقی افتاد یا خانوادتون تصمیم دیگهای...
نگذاشتم حرفش رو تموم کنه گفتم:
_نه نیازی نیست.
دوباره سفارش کرد که اگر مشکلی پیش اومد حتما زنگ بزنم و شماره تلفنش رو به اصرار سیو گوشیم کرد.
سعیده کلافه به طرفش چرخیدو گفت:
_چشم زنگ میزنه، دیگه شما بفرمایید.
پسرک مکثی کردو بیتوجه به حرف سعیده دوباره کلی سفارش کردو رفت.
بعد از اینکه سوار ماشین شدیم، پوفی کردو گفت:
_عجب سریشی بود. شرط میبندم فردا بیاد خواستگاریت حالا ببین.
دردم رو فراموش کردم و خندیدم و گفتم:
_چی میگی تو؟
_من نمیدونم چرا هرکس به پست تو میخوره عاشقت میشه، چرا کسی ما رو نمیبینه؟
این بار بلندتر خندیدم.
_دوست داشتی جای من بودی این همه درد داشتی؟
شاکی نگام کردو گفت:
_والا ما جای شما هم بودیم، من تصادف کردم کلی هم بیمارستان بستری بودم. اونوقت آقای معصومی عاشق تو شد.
–توقع نداشتی که عاشق قاتل همسرش بشه. بس کن سعیده.
_نه خب، فکرش رو بکن.
حالا از اینورم تو تاقچه بالا میزاری آخه، بعد قیافهی جدی به خودش گرفت و گفت:
_حاضرم باهات شرط ببندم اگه این پسر از همین فردا به بهونههای مختلف شروع به زنگ زدن نکرد.
خندم رو جمع کردم و گفتم:
_غلط کرده زنگ بزنه.
_نه اونجوری که... منظورم به قصد ازدواج، حتما منظوری داشته انقدر اصرار داشت تا خونه باهامون بیاد.
وای راحیل، به جان خودم حالا اگه من دقیقا جای تو تصادف میکردم، موتور سواره یه آدم معتاد و بیکارو بدبخت بیچارهی بیخودی بودا، اصلا باید کفاره میدادم نگاش میکردم. تازه اونم میزد در میرفت، نمیموند خرج درمونم رو بده. حالا خوبه میگی این پسره اصلا مقصر نبوده، اگه مقصر بود چیکار میکرد.
اصلا میدونی چیه، همون اول وقتی دیدم با این تصادف کردی عصبانی شدم. اصلا ناراحتیم واسه تو نبود که...
با گفتن این حرفش خودش هم به خنده افتادو با صدای بلند خندید.
برای اینکه پسره انقدر خوشگل بود عصبانی شدم، دیدی همشم هواتو داشت.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت62
سنگینیم رو انداخته بودم روی سعیده و بیچاره با سختی منو به طرف آسانسور میکشید
_چی بگم به مامان که دروغ نباشه؟
سعیده گردنش را تابی دادو گفت:
_بگو داشتم میرفتم سر قرار، زدن لهم کردن.
ازحرفش شرمنده شدم، شاید این تصادف نشونهای بود برای ندیدن آرش. مامان راست میگفت خدا همیشه با ما حرف میزنه فقط باید گوش شنوا داشته باشیمو چشم بینا...
سعیده دستم رو گرفت و گفت:
_تو که با خاله نداری، راستش روبهش بگو دیگه.
_نه سعیده، شاید بعدا بگم ولی الان روم نمیشه.
_خب..؛ بگو داشتم از دانشگاه میومدم اینجوری شد، زیاد با جزییات نگو.
فرصتی نبود بیشتر فکر کنم که چی بگم، مامان با دیدن سرو وضع من ماتش برد.
سعیده قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش حرفایی رو که پیشنهاد داده بود رو براش توضیح داد.
_چیزیش نشده خاله، فقط انگشتای پاش کوفته شده. بعد منو لنگان لنگان داخل برد.
مامان همونجا جلو در چادر و مانتوم رو درآورد و انداخت لباسشویی و بعد صدقه کنار گذاشت و خداروشکر کرد که بخیر گذشته.
سعیده کمکم کرد تا روی تختم بنشینم و رو به مامان گفت:
_خاله جون، فکر کنم تا یه مدت باید عصا استفاده کنه تا به پاش فشار نیاد. الانم خاله اگه شیر دارید براش بیارید برای شکستگی خوبه.
مامان انگار هنوز شوک بود حرفی نمیزد ولی با حرف سعیده با صدای بلندی پرسید:
_مگه شکسته؟
_نه بابا، خاله جون مو برداشته.
مامان با ناراحتی پام رو نگاه کردو گفت:
_فکر نکنم زیادم فرقشون باشه.
_چرا خالا جون، خیلی فرقشه بعد لبخندی زدو گفت:
_ولی کلا این دخترت خیلی خوش شانسهها، ببین چه به موقع تصادف کرده، دیگه هم تعطیلی دانشگاهه هم اونور کارش با آقای معصومی تموم شده. کلا الان وقتش بود یه مریضی چیزی بگیره استراحت کنه.
مامان همونطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
_شب عیدی بچه ناقص شده، خوش شانسه؟
سعیده بالشتی از کمد درآوردو زیر پام گذاشت و کمکم کرد دراز بکشم.
_من میرم و شما رو با مادر گرامیتون تنها میزارم.
دستش رو گرفتم.
_سعیده لطفا بمون. سعیده دستش رو از دستم درآوردو گفت:
_ماست مال کردم رفت، خیالت راحت دیگه چیزی نمیپرسه.
_آخه اگه پرسید چرا مترو سوار نشدی چی بگم؟
سعیده تو صورتم براق شدو گفت:
_یعنی انقدر خلاقیت خالی بندی دارم که هر دفعه از من میپرسی چی بگم؟
خواهر من، خودتم خلاقیتت رو یکم به کار بنداز... مثلا بگو شب عیده متروها خیلی شلوغن، یا کمرم درد میکرد حوصله سرپا وایسادن تو مترو رو نداشتم.
دستش رو رها کردم.
_نمیتونم سعیده، ولش کن. فقط دعا میکنم که نپرسه وگرنه از خجالت آب میشم. بعد شروع کردم به صلوات فرستادن.
با صدای تلفن خونه، سعیده هینی کشیدو گفت:
_فکر کنم مامانمه، قرار بود براش خرید کنم، حتما الان نگرانم شده.
صدای مادر به زور شنیده میشد، از لحنش معلوم بود که طرف صحبتش خاله نیست.
سعیده مأیوسانه گفت:
_میبینی، من حتی مامانمم نگران نمیشهها.
مامان با یک لیوان شیر و ظرفی از خرما وارد شدو گفت:
_توش عسل ریختم بخور.
_دستت درد نکنه مامان جان.
_راستی آقای معصومی زنگ زد، میگفت به گوشیت زنگ زده جواب ندادی.
میپرسید دفترچه بیمهی ریحانه رو کجا گذاشتی؟ دنبالش گشته پیداش نکرده.
به سعیده نگاه کردم.
_گوشیم کجاست؟
_تو کیفته، کیفتم جا مونده داخل ماشین.
_میری بیاری زنگ بزنم بهش بگم؟
سعیده بلند شد و رو به مامان گفت: _خاله من دیگه میرم. کیف رو میزارم توی آسانسور بردارید.
مامان همونطور که دنبالش میرفت گفت:
_کجا؟ ناهار بمون.
سعیده با مسخرگی گفت:
_ممنون خاله، نه اینکه مامانم از استرس دل تو دلش نیست، برم که بیشتر از این، نگران نشه. البته واسه شب نشینی میاییم دیدن راحیل.
مامان گوشی رو که دستم داد بازش کردم دو تماس و یک پیام از آقای معصومی داشتم.
کلی فکر کردم تا یادم بیاد دفترچه رو کجا گذاشتم. وقتی یادم اومد زنگ زدم.
با زنگ اول گوشی رو برداشت و فوری سلام کردو بدونه اینکه منتظر جواب من باشه پرسید:
_چی شده پاتون؟
_سلام، شما از کجا میدونید؟
_خب، گوشیتون رو جواب ندادید نگران شدم، به خونه زنگ زدم مادرتون گفت که تصادف کردید.
_چیز مهمی نیست، فقط یه مدت باید با عصا راه برم، زنگ زدم جای دفترچه رو بهتون بگم، مگه ریحانه دوباره...
_نه، خواستم با دفترچهی خودم ببرم تمدیدشون کنم. دیدم مال من سر جاشه ولی مال ریحانه نیست. واسه همین مزاحم شدم. حالا اون مهم نیست. من میام دیدنتون، براتون عصای خودم رو میارم، شاید به دردتون بخوره.
_نه، اون مال شماست، مامان میره از همین داروخانه سر خیابون میگیره.
_به خاطر چند روز نمیخواد بخرید. فقط باید کمی کوتاهش کنم.
من و ریحانه دو سه ساعت دیگه میاییم اونجا. دلمون حسابی تنگ شده.
با این حرفش سرخ شدم و با صدای از ته چاه دراومدهای گفتم.
_قدمتون روی چشم.
پس دفترچه بهونهای بود برای زنگ زدنش.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز بیست و سوم چـله زیارت ِ عـاشورا . . .
به نیابت از شهید عباس دانشگر
' التـماس دعـا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹فیلم نظر دختران اروپا در مورد اسلام برای زنان
🔸وقتی زنان خود کشور اروپایی
دو برابر مردان، مسلمان می شوند !!!
#حجاب
#زن_در_غرب
•@patogh_targoll•ترگل