eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
933 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
روی سجاده نشسته بودم و به حرفای مامان فکر می‌کردم. چرا وقتی یک نفر افکارش، رفتارش و حرفاش با بقیه فرق داره طرد میشه. چرا دیگران نمی‌تونن تحملش کنن. راحیل که به کسی بدی نکرد. شاید خوبی نزدیکانمون این اجازه رو به ما نمیده که با وجدان راحت اشتباهاتمون رو ادامه بدیم. اون درد وجدان گاهی باعث عصبانیت میشه. اصلا چرا راه دور برم خودم بهتر از هرکس میدونم که گاهی چقدر از حرفای راحیل عصبانی می‌شدم، در حالی که می‌دونستم درست میگه. اما عشقی که نسبت بهش داشتم باعث می‌شد عصبانیتم فرو کش کنه و به حرفاش فکر کنم. انگار همین فکرا باعث شد آروم باشم. راحیل کم‌کم معانی همه چیز رو برام تغییر داد و چه تغییر زیبایی. حرف کیارش یادم اومد. روز اولی که از راحیل براش گفتم، مخالفت کرد و گفت رهاش کن. وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت چون دختر عاقل و فهمیده‌ایه. راست می‌گفت اگه راحیل می‌موند تمام عمرم، شرمنده‌اش می‌شدم. شاید باید هر روز به خاطر رفتار اطرافیانم ازش عذرخواهی می‌کردم. من این شرمندگی رو نمی‌خواستم. شاید دلیل نداشتن راحیل رو خودم بهتر بتونم پیدا کنم. شاید اگر قدمی تو گذشته‌ام بزنم جواب خیلی از سوالام رو بتونم پیدا کنم. سرم رو روی مهر گذاشتم. خدایا من به تقدیر ایمان پیدا کردم، اینجا تشخیص خوب و بد از هم سخت شده، مثل تمام دوران‌های تاریخ. من درحال تجربه‌ی تکرار تاریخم. چطور این همه سال گم شده بودم که خودم هم نفهمیدم، چرا اون سال‌ها چیزی برام غریب نبود؟ کاش راحیل زودتر از این پیدا‌م می‌کرد و منو به خودم پس می‌داد. با صدای زنگ گوشی مژگان، سر از مهر برداشتم. مژگان وارد اتاق شد و متاسف نگام کرد. فوری گوشیش رو از روی تخت برداشت و تماس رو متصل کرد و از اتاق بیرون رفت. سجاده رو جمع کردم و لباسام رو پوشیدم و به طرف سالن رفتم. مامان که تازه سارنا رو از حمام آورده بود درحال پوشوندن لباساش بود. _مامان یه چیزی برای خوردن داریم؟میخوام برم سرکار. _آره مامان، ناهار حاضره، دستم بنده مژگان رو صدا بزن بیاد میزو بچینه. فکر کنم رفت تو اتاق. پشت در اتاق که رسیدم صداش رو شنیدم که با دلخوری با کسی که پشت خط بود درد و دل می‌کرد. _آره بابا، دلم خوش بود گفتم اون دیگه ازدواج کرد. من راحت شدم. ولی اشتباه کردم. نمی‌دونم این راحیل چه بلایی سرش آورده کلا یه آرش دیگه شده. ... _فکر کن، تا آخر عمر باید با یکی که اصلا فکرش به من نمی‌خوره زندگی کنم. ... _دوسش دارم، ولی نمی‌تونم بعضی حرفاش رو هم قبول کنم. یعنی قبول کردنش سخته. تک سرفه‌ای کردم و وارد اتاق شدم. مژگان با دیدنم فوری با فرد پشت خط خداحافظی کرد و پرسید: _کاری داشتی؟ به گوشی دستش اشاره کردم و پرسیدم: _کی بود؟ _دوستم بود. روی تخت کنارش نشستم. _میشه بگی رفتار من چه عیبی داره که تو رو ناراحت میکنه و مجبوری تحملم کنی. با مِن و مِن گفت: _هیچ عیبی. جدی نگاهش کردم. _حرفات رو شنیدم، لطفا اگه حرفی داری به خودم بگو، تا دوتایی حلش کنیم. سرش رو پایین انداخت و گفت: _خب، از این که رفتارات تغییر کرده ناراحتم. مثلا چرا مهمونی الی اینا نیومدی؟ _اون که مهمونی نبود. جایی که زن و مرد تو هم گره می‌خورن رو بهش میگن پارتی، تازه اونم از نوع خفنش. توام دیگه اجازه نداری بری. اون دفعه هم به اصرار مامان اجازه دادم. چون خودشم همراهت اومد. لباش رو بیرون داد. _خب حالا هر چی. تو که خودت قبلا... فریاد زدم: _مگه قرار نشد که دیگه حرفی از گذشته نزنی؟ گذشته مُرد مژگان. در حال زندگی کن. حرصی شد و گفت: _اون دیگه تموم شد، ازدواج کرد، چرا به زندگیت برنمی‌گردی؟ اگه گذشته مُرده، پس چرا راحیل برای تو نمرده؟ با چشمای گرد شده نگاهش کردم. _من الان دقیقا دارم زندگی می‌کنم مژگان. اونم دنبال زندگی خودشه و خوشبخته، اون از اولشم برای من زیادی بود، من نفهمیدم. مکثی کردم. بلند شدم و به کتابی که هر دفعه میومد از کتابخونه بالای تخت برمی‌داشت و میخوند خیره شدم. _انگار اون وظیفه داشت بیاد ولی نمونه. ناله کرد: _آرش چرا از زندگیت لذت نمی‌بری؟ حرفش منو به فکر انداخت. مگه چطور زندگی می‌کنم که مژگان احساس میکنه لذتی از زندگیم نمی‌برم. _مژگان باور کن من الان آرامش دارم. نمی‌دونم تو چرا اینجوری فکر می‌کنی، من الان برای خودم دارم زندگی می‌کنم، نه مثل گذشته‌ها برای دیگران. اگه واقعا این زندگی برات مهمه، قبول کن که من همینم. نگام کرد و گفت: _اگه خودت اینجوری دوست داری من که حرفی ندارم، بالاخره برای توجیح نرفتنت به مهمونی الی باید یه چیزی بهش می‌گفتم دیگه، باور کن آرش من خودمم تمایلی ندارم اون جور جاها برم. بخصوص که اونجا همش باید مدام مواظب نگاه بقیه به تو باشم. اصلا آرامش ندارم. ولی چیکار کنم یه جورایی مجبورم، اگه رفت و آمد نکنیم میگن اجتماعی نیستن و... هزارتا برچسب دیگه. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
سعی کردم مهربون باشم. _منم یه زمانی مثل تو فکر می‌کردم، شاید اون موقع به خودم و کارام شک داشتم که دنبال تایید دیگران بودم. انگار یه جوری خوشحالیم به تایید دیگران وابسته بود. حتی گاهی جزئی‌ترین مسائل زندگیم هم با یه زنجیر نامرئی بهشون متصل بود که آرامش رو ازم می‌گرفت. چون نمی‌تونستم از عقلم درست استفاده کنم. ولی الان دیگه حرفای دیگران برام اهمیتی نداره. برای این که زندگیم هدف پیدا کرده. مژگان، برگشتن و هی به پشت سر نگاه کردن باعث میشه مدام بخوری زمین چون جلوی پات رو نمی‌تونی ببینی. همش با خودم میگم چرا کسایی مثل راحیل از نظر آدمای منطقی عاقلن؟ و راحت‌تر از بقیه خوب و بد رو از هم تشخیص میدن. مژگان پشت چشمی نازک کرد. _لابد چون چادر چاقچوری هستن. _اونم‌ هست. اتفاقا ‌می‌دونستی حجاب داشتن‌ و متین بودن زن، عقلش رو زیاد میکنه؟ مژگان با چشمای گرد شده نگام کرد. ادامه دادم: _آره، هر دفعه که ما گناهی رو ترک کنیم همون مقدار آی‌کیومون میره بالا، برعکسشم هست. مثلا فریدون رو نگاه کن چقدر کاراش از روی نادونیه، هر چقدر از خدا دور باشیم به همون اندازه احمقانه‌تر عمل می‌کنیم. روبه‌روم ایستاد. بغض داشت. _آرش با این حرفای تو من چطوری به گذشته فکر نکنم؟ چطور به راحیل حسادت نکنم؟ وقتی حتی حرفات هم شبیه اون شده و مدام توی ذهنت یادآوری میشه. راحیل برای من یه هووی نامرئیه، نه میتونم باهاش گلاویز بشم نه میتونم بهش حرفی بزنم که دلم خنک بشه. اون تا آخر عمر شکنجم میده. _اینجوری فکر نکن، وقتی به فکرای منفی توجه کنی، پر و بال پیدا می‌کنن و اونقدر بالا می‌برنت که دیگه نمی‌تونی از دستشون خلاص بشی. خودت رو توجیح کن که همه چی تموم شده. _تموم نشده، تو هم مثل اون سنگین و سخت حرف میزنی. خندیدم. _سنگینی حرفای من به سنگینی گوشای تو در مشت محکمی نثار بازوم کرد. نخیر من گوشام سنگین نیست. فقط این کارایی که میگی انجام بدم خیلی سخته. بازم یاد حرف تو افتادم راحیل. رو بهش گفتم: _میدونم، سخته چون هنوز عقلمون خوب رشد نکرده، هر دفعه نَفست رو بزن کنار تا جا واسه رشد عقل بدبختت باز بشه که دیگه الان شده اندازه‌ی یه عدس. بعد خندیدم. _متلک میگی؟ این اخلاقت هیچ وقت عوض نمیشه. یعنی من بی‌عقلم. دستش رو کشیدم و به طرف سالن بردم. _هممون گاهی می‌شیم. حالا بیا نهار رو ردیف کن بخورم برم. با دیدن سارنا که دو دستی گردن مامان رو چسبیده بود لبخند زدم و از بغل مامان گرفتمش و گفتم: _خوشبختی یعنی این. بعد ماچ آبداری از لپش گرفتم و محکم توی بغلم فشارش دادم. مامان هم با لبخند رضایتمندی نگام کرد. سر میز غذا با هر قاشق غذایی که می‌خوردم یک بوسه از سارنا برمی‌داشتم. تمام مدت مژگان جوری با ندامت نگام می‌کرد. بعد از غذا سویچم رو برداشتم و راه افتادم. کفشام رو که پوشیدم مژگان رو کنار خودم دیدم. سربه زیر گفت: _بابت اون حرفایی که پشت تلفن درمورد تو به الی گفتم معذرت میخوام. باور کن فقط می‌خواستم یه جوابی به سوالاش درمورد نرفتنت به مهمونیش بدم و دست به سرش کنم. _اسمش رو نیار که هروقت اسمش رو می‌شنوم یاد اورانیوم غنی شده میوفتم. به جای توجیح اون، فکر توجیح خودت باش. _اورانیوم؟ _آره، کاش می‌شد شعور و فرهنگ کسایی مثل الی رو هم مثل اورانیوم غنی کرد. بزار یه چیزی رو رک بهت بگم، میخوای شوهرت از دستت نره کاتش کن. البته اینم بگما ما با اونا رفت و آمد کنیم کل خانوادمون از دست میره. وقتی تعجبش رو دیدم ادامه دادم: _باور کن مژگان، یه خورده بهتر اطرافت رو نگاه کن. اون از این محبتایی که بهت میکنه هدف داره. وارد آسانسور شدم و اشاره به سرم کردم. _کاتش کن تا رشد کنه. کفش جلوی در رو برداشت تا به طرفم پرت کنه، همون موقع در آسانسور بسته شد. باورم نمی‌شد مژگان در این حد ساده و احساساتی باشه و معنی محبتا رو متوجه نشه با کوچیک‌ترین محبت از طرف دیگران به طرفشون کشیده می‌شد. با این که همیشه تو اجتماع بوده و تحصیلات بالایی داره ولی رفتاراش گاهی شبیه یک دختر خام هفده ساله‌اس. شاید اگه محبتای بی‌دریغ مامان نبود، رابطه‌اش با ما هم مثل خانواده‌اش سرد می‌شد و َفقط خدا میدوند که اگه من از عشقم چشم پوشی نمی‌کردم چه اتفاقی می‌افتاد. انقدر مژگان حرف از راحیل زد که دیگه نتونستم به شرکت برم. مثل همیشه که تا یادش می‌افتادم سر مزار شهدای گمنام می‌رفتم. دوباره دور زدم و مسیرم رو تغییر دادم. هوا سرد بود. تو اون وقت روز کسی اونجا نبود. اینجا حس خاصی دارم. سرم رو روی مزار‌ها گذاشتم و بغضم رو رها کردم. شروع به حرف زدن کردم. نمی‌بینمشون اما گاهی حضورشون رو کنارم احساس می‌کنم. مثل همیشه از حضورشون آرامش گرفتم. به این فکر کردم که بعضیا چقدر منبع آرامشن، حتی اگه در کنارمون نباشن مثل همین شهدا... ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ♻️ جنبش ززآ مقدمه برنامه دادگاه پدری! 🔰 حمید رسایی: این چند دقیقه را تا آخر ببینید و برای همه کسانی که همچنان به جنبش نحس زن، زندگی، آزادی خوشبینند، ارسال کنید. اگر دنبال حقیقت باشند، شک نکنید بیش از من و شما در برابر این دروغ بزرگ خواهند ایستاد. ✍ پ‌ن: دادگاه پدری (Paternity Court) یکی از برنامه‌های تلویزیونی پرطرفدار در آمریکاست. در این برنامه که شبیه یک دادگاه است، قاضی به دنبال پیدا کردن پدر واقعی بچه‌ها است! نظام سرمایه‌داری در غرب از تمام ابعاد فسادی که در جامعه ایجاد کرده، بهره مالی می‌برد. حتی از نتایج بی‌بندوباری و روابط نامشروع... @patogh_targoll•ترگل
رهبر ما آن طفل سیزده ساله ای است که... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @Banat_al_shohada🕊🪴
به انسانیتِ انسان باید بربخورد که از خود اراده‌ای نداشته و ‌افسار زندگی را به نفس داده . .
فکت دردناکی بود.. :))💔
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
30.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نقش زن؟! تحصیل؟! فعالیت فرهنگی؟! مادری و فرزندآوری؟! •@patogh_targoll•ترگل
آفتاب کم‌‌کم باروبندیلش رو جمع می‌کرد که بره. کنار باغچه‌ی حیاط سوگند نشسته بودم و به گلای محمدی نگاه می‌کردم و گوشم در اختیار حرفای سوگند بود. از گرونی می‌گفت و این که برای خرید عروسی چقدر سعی کرده که با داماد کنار بیاد و زیاد خرج روی دستش نگذاره. انقدر از نامزدش با همه‌ی کم و کاستیاش راضی بود که خودش رو خوشبخت‌ترین آدم روی زمین می‌دونست. چقدر حرفاش خوشحالم می‌کرد، از این که بعد از این همه زندگی سخت بالاخره روی آرامش رو می‌بینه. سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم: _خداروشکر که خوشبختی، این نتیجه‌ی همه‌ی اون صبوریات و راضی به رضای خدا بودناته. سرش رو پایین انداخت. _منم گاهی خیلی ناشکری کردم، گاهی اونقدر بهم فشار میومد که دست خودم نبود، گرچه همیشه بعدش مثل چی پشیمون شدم. خندیدم. _مثل چی؟ اونم خندید. _مثل همون حیوون با وفا. دستش رو گرفتم و آهی کشیدم. _کی با خوشی به جایی رسیده که من و تو برسیم؟ شاید اگر این ناخوشیا نبودن خدا رو یادمون می‌رفت. مثل قضیه‌ی همون گیلاسه. _چه گیلاسی؟ _یه جا خوندم، وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصله، همه‌ی عوامل در جهت رشدش در تلاشن، خاک باعث طراوتش میشه، آب باعث رشدش میشه و آفتاب باعث پختگی و کمالش میشه، اما به محض پاره شدن و جدا شدن از درخت، آب باعث گندیدگی، خاک باعث پلاسیدگی و آفتاب باعث پوسیدگی و از بین رفتن طراوتش میشه. بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد دیگه همه چی تمومه. این ناخوشیا همون بند هستش. به ساعتم نگاه کردم. کمیل دیر کرده بود. زنگ زدم. _الو، کمیل جان، سلام. _سلام بر حوریه خودم. _دیر کردی نگران شدم. _تو راهم تا چند دقیقه‌ی دیگه میرسم. ریحانه گیر داده بود باهام بیاد. یه کم طول کشید تا حاج خانم قانعش کنه که بمونه تا ما برگردیم. _خب میاوردیش. _نه دیگه میخوام دوتایی تنها باشیم. میخوام با هم جایی بریم. سوار ماشین که شدم سلام بلند بالایی کرد و دستم رو گرفت و روی چشماش گذاشت. _ببخشید دیر شد. دستم رو آروم کشیدم و با خجالت گفتم: _شرمندم نکن. حالا کجا میریم؟ _الان میریم خرید. بعدشم یه کم می‌گردیم و شامم می‌ریم خونه، حاج خانم غذایی که دوست داری رو پخته. گفت حتما ببرمت خونه. مادر کمیل خیلی با من مهربون بود و این محبتاش عجیب به دلم می‌نشست. _یه پاساژ این نزدیکیا هست، بریم ببینم چیزی پسند میکنی؟ _چی؟ من که چیزی لازم ندارم. عاشقانه نگام کرد و لپم رو کشید. _اگه می‌گفتی چیزی لازم داری تعجب داشت. خوشحالیش از چشماش سرریز بود. دیگه از اون کمیل جدی خبری نبود. وارد پاساژ که شدیم دستش تو دستم قفل شد و به روبه‌رومون که یک مغازه‌ی لوازم آرایشی بود اشاره کرد. _بریم چند رنگش رو بخر. صاحب مغازه لوازم آرایشی لاکای رنگی رنگی پشت ویترین چیده بود. با تعجب نگاهش کردم. _اصلا بهت نمیاد. با لحن بامزه‌ای گفت: _مگه من میخوام استفاده کنم که بهم بیاد. خندیدم. _نه، فکر می‌کردم کلا از این چیزا خوشت نیاد. _هرچیزی به جا استفاده بشه من مشکلی ندارم. بعدشم تو که خوشت میاد. _ولی من چند رنگش رو دارم نیازی ندارم. دستم رو کشید به طرف مغازه. _رنگایی که نداری رو بخر. وارد مغازه که شدیم با هنرنمایی که خانم فروشنده روی صورتش انجام داده بود جا خوردم. احساس کردم از همه‌ی لوازم داخل مغازه یک تستی روی صورتش انجام داده. نزدیک رفتم و سه رنگ از لاکا رو خواستم. وقتی آورد، درش رو باز کردم و نگاهی به فرچه‌اش انداختم. خانم فروشنده لاک رو از دستم گرفت و روی ناخن خودش امتحان کرد. _ببینید چقدر نما داره. کمیل همونطور که سرش پایین بود رنگ دیگه‌ لاک رو برداشت و با سر اشاره کرد که به طرفش برم. دستم رو روی پیشخوان گذاشت و خم شد و با دقت لاک رو روی ناخنم کشید. غافلگیر شده بودم از تعجب فقط به کاراش نگاه می‌کردم. فرچه‌ی لاک تو دستاش ناهمگونی رو فریاد می‌زد. اصلا این کارا به اون تیپ و بخصوص هیکلش نمیومد. کارش که تمام شد پرسید: _قشنگه، نه؟ با لبخند آروم گفتم: _اگه هر دفعه خودت برام میزنی بخر. _معلومه که هر وقت بخوای برات میزنم. بدون این که به خانم فروشنده نگاه کنه با اشاره به دستم گفت: _خانم از اینا که راحت پاکش میکنه دارید؟ بعد رو به من پرسید اسمش چی بود؟ خانم فروشنده که هنوز به حرکات کمیل ماتش برده بود به خودش اومد و گفت: _بله، الان میارم. کنار گوش کمیل گفتم: _رئیس اصلا بهت نمیاد تو اینا رو از کجا میدونی؟ دیگه دارم شاخ در میارم. لبخند زد. _رئیس خودتی، مگه نگفتم دیگه نگو. ذوق زده گفتم: _وای اگه این کارت رو واسه شقایق تعریف کنم، پس میوفته. لباش رو گاز گرفت. _زشته، یه وقت این کار رو نکنیا اونوقت دیگه تو شرکت کسی برام تره هم خرد نمی‌کنه. با خودم فکر کردم شاید مادر ریحانه از این جور چیزا زیاد استفاده می‌کرده برای همین کمیل هم با این چیزا غریبه نیست. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل