eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
929 عکس
603 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
6.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 من در موضوع زن، حمله دارم❗️ 📌رمزگشایی از علت اصلی هجوم رسانه‌های دشمن به موضوع زن و حجاب 💯ضربه‌ی به تمدن غربی 🎙 به‌روایت رهبر معظم انقلاب @patogh_targoll•ترگل
نبود آرش تو دانشگاه یک حس بدی بود. انگار گمشده داشتم، با اینکه وقتی بود نه بهش توجه میکردم و نه نگاهش میکردم ولی انگار دلم گرم میشد، که البته می‌دونستم نباید اینطور باشم. وقتی به سوگند گفتم به بیمارستان رفتم و آرش رو دیدم و چه حرف هایی بینمون ردو بدل شده. اخمی کردو گفت: – باید تصمیمت رو جدی بگیری، اینجوری اونم هوایی‌تر میشه و سخت‌تره. می‌دونستم درست میگه، ولی امان از این دلم. آهی کشیدم. – احساس کردم بی‌معرفتیِ اگه نرم. یه جور قدر دانی بود. ولی دیگه حساب بی حساب شدیم. سوگند نچ نچی کردو گفت: –خیلی اذیت میشیا. ــ آره، خیلی. بعد از دانشگاه سوار مترو شدم. خیلی گرسنه بودم. نگاهی به ساعتم انداختم، هنوز تا افطار خیلی مونده بود. وقتی به ایستگاه مورد نظر رسیدم، دیدم آقای معصومی اون سمت خیابون بچه به بغل تو ماشین نشسته. چشمش که به من افتاد از ماشین پیاده شد و با لبخند جلو اومد و سلام کرد. همیشه از این همه احترام و توجهش شرمنده میشدم. راه رفتنش خیلی بهتر شده بود. ریحانه با دیدن من خندیدو ذوق کرد، بغلش کردم و چندتا ماچ محکم از لپش گرفتم و قربون صدقه‌اش رفتم. پدرش با لبخند نگاهمون میکرد، امروز خوش تیپ‌تر شده بود، معلوم بود به خودش و دخترش حسابی رسیده. ولی موهای ریحانه رو ناشیانه خرگوشی بسته بود. از نگاه من متوجه شدو گفت: –هنوز زیاد وارد نشدم. برسش رو آوردم، اگه مرتبش کنید ممنون میشم. نشستیم داخل ماشین و موهای ریحانه رو به سختی درست کردم. از بس تکان میخورد. آقای معصومی دستش رو دراز کردو از صندلی عقب یه نایلون برداشت و دستم دادو گفت: –یکم خوراکی گرفتم فعلا بخورید ته دلتون رو بگیره، تا بعد از خرید بریم یه جای خوب غذا بخوریم. از یک طرف شرمنده محبتش شده بودم که انقدر حواسش هست، از طرفی نمی‌خواستم روزه بودنم رو متوجه بشه. همون جور به نایلونی که توی دستم مونده بود خیره بودم و فکر میکردم چی بگم که دروغ هم نباشه. –چیه؟ نکنه ناسالمه، مامانتون منع کرده. ــ نه، فقط اشکالی نداره بعدا بخورم؟ ــ هر جور راحتید. یک کلوچه از نایلون درآوردم و گفتم: –برای ریحانه بازش کنم؟ خنده‌ای کردو گفت: – واقعا مثل مامانا می‌مونید. فکر نکنم بخوره چون ناهارش رو کامل خورده. الان بیشتر خواب لازمه. از حرفش کمی خجالت کشیدم. کلوچه رو دوباره داخل نایلون انداختم و نگاهی به ریحانه کردم، راست می‌گفت چشم‌هاش بی‌حال بودن، درازش کردم توی بغلم و چسبوندمش به خودم تا بخوابه. پدرش دوباره دستش رو دراز کردو شیشه شیرش رو از ساک بچه که روی صندلی عقب بود آورد. هنوز چندتا مک نزده بود که خوابش برد. وقتی رسیدیم به مغازه‌هایی که پر بود از لباس‌های رنگ و وارنگ و زیبای بچگانه، ریحانه از خواب بیدار شد و با دیدن من دوباره خودش رو بهم چسبوند. دلم براش می‌سوخت واقعا برای بچه هیچکس نمی‌تونه جای مادرش رو بگیره. خودم درد یتیمی رو چشیده بودم و می‌دونستم خیلی دردناکه، با این که مادرم واقعا همه جوره حواسش به ما بود، ولی نبود پدر آزارمون می‌داد. حالا نبود مادر واسه برای یک درختر فقط خدا میدونه که چقدر سخت‌تره. با این افکار بغض گلوم رو فشرد، صدای آقای معصومی از افکارم نجاتم داد. –ریحانه رو بدید به من، شما پیاده شید. بچه رو که طرفش گرفتم. نگاه سنگینش رو حس کردم. فوری پیاده شدم. کالسکه ریحانه رو از صندق عقب پایین گذاشت و با کمک هم بازش کردیم و ریحانه رو داخلش گذاشت‌ و راه افتادیم. بعد از نگاه کردن ویترین چندتا مغازه، بالاخره یک پیراهن زرد و مشکی دیدم که خوشم اومد، یقه‌اش از این پشت گردنی‌ها بودو از کمر کلی چین داشت. خیلی زیبا بود. خیره بهش لبخندی زدم و پرسیدم: –قشنگه؟ با دقت نگاهش کردو گفت: –خب خیلی قشنگه ولی خیلی بازه. با تعجب گفتم: –ریحانه که هنوز دو سالشم نشده. ــ درسته، ولی اینجوری نصف کمرش بیرون میوفته. با این لباس میخواد بیاد خیابون. آدم‌های مریض بچه و بزرگ سرشون نمیشه که. وقتی سکوت من رو دید گفت: – میخواید بخریم؟ فوقش تو خونه می‌پوشه یا زیرش یه بلوز تنش می‌کنیم. از افکارم بیرون اومدم و گفتم: – نه اونجوری قشنگ نمیشه. داشتم به حرفاتون فکر میکردم، راست میگید من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. خندیدو گفت: –خب طبیعیه، چون بچه‌ایی نداشتید، یا همسری ندارید که بهتون بگه، البته بستگی داره چه افکاری داشته باشن، اصلا براش مهم باشه این چیزا یا نه. دوباره از حرف‌هاش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
بالاخره با دیدن لباس صورتی‌ و سفیدی که پشتش پاپیون صورتی داشت و آستین کوتاهی داشت دلم رفت. از دید پدر ریحانه هم مناسب بود. وقتی برای پرو تنش کردم، مثل عروسک شده بود و نمی‌خواست در بیاره، با پادرمیونی پدرش راضی شد عوض کرد و لباس رو خریدیم. یک جوراب شلواری که پاپیون‌های صورتی داشت رو هم انتخاب کردم با دوتا گیره سر صورتی. بعدش چند دست هم لباس خونگی و چند جفت جوراب و کش سر هم خریدیم. در آخر پدرش گفت: –یه روسری هم براش بخریم گاهی لازم میشه. روسری که طرح روش پر بود از گل‌های صورتی و قرمز هم خریدیم. موقع برگشت آقای معصومی ریحانه رو داخل صندلی بچه گذاشت و شیشه شیرش رو هم دستش داد. حسابی شیطونی کرده بودو خسته بود. لباس‌های ریحانه رو دوباره از نایلونش در آوردم و با ذوق نگاهشون کردم. آقای معصومی با لبخند گفت: –ذوق شما بیشتر از ریحانه‌اس. خنده‌ای کردم و گفتم: –لباس بچه‌ها واقعا قشنگن، بخصوص دخترونه‌اش. آهی کشیدو گفت: – دخترها فرشته‌های روی زمین هستن. حرفش منو یاد حرف مامان انداخت، "مامان میگه دخترها فرشته‌های بی‌بالی هستن که پدر و مادر باتربیت درست بهشون بال میدن." بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –بریم یه چیزی بخوریم امروز کلی خستتون کردیم. –نه این چه حرفیه. اگه زحمتی نیست من رو برسونید خونه، من دیگه باید برم. مامان گفت... حرفم رو بریدو گفت: – رسوندتون که وظیفمه. ولی قبلش بریم یه جای خوب یه چیزی... این دفعه من حرفش رو بریدم. – دستتون درد نکنه، مامان گفته زود برگردم. از چهره‌اش معلوم بود که اصلا راضی نیست به این برگشت، برای همین مکثی کردو گفت: –پس حداقل سر راه یه آب میوه‌ای چیزی بخوریم. مکثی کردم‌و گفتم: – میشه بمونه واسه یه وقت دیگه؟ نگاه مشکوک آمیخته با تعجبی به صورتم انداخت و گفت: –رنگتون یه کم پریده به نظر میرسه... بعد مکثی کردو با اخم گفت: – نکنه روزه‌اید؟ وقتی سکوتم رو دید، ماشین رو کنار خیابون کشیدو ترمز کردو با تعجب نگام کردو گفت: –خدای من! شما روزه بودیدو من انقدر اذیتتون کردم؟ سرش رو گذاشت روی فرمون و ناله کرد: –خدا من رو ببخشه. عذاب وجدان گرفتم و با دست پاچگی گفتم: –باور کنید من خیلی هم بهم خوش گذشت. اصلا زمان رو نفهمیدم. اگه می‌خواستم تو خونه باشم اذیت میشدم ولی اومدم بیرون اصلا نفهمیدم چطوری گذشت. سرش رو از روی فرمون بلند کردو گفت: – برای رهایی از این عذاب وجدان باید قبول کنید که افطار مهمون من باشید تا تو ثواب روزتون هم شریک شم، وگرنه خودم رو نمی‌بخشم که انقدر سرپا نگهتون داشتم و زبون روزه اذیتتون کردم. سرم رو انداختم پایین و گفتم: –آخه مامانم... حرفم رو بریدو گفت: – خودم بهشون زنگ میزنم و توضیح میدم. نگاش کردم و گفتم: –آخه نمیخوام مامانم بدونه روزه‌ام. شما اجازه بدید من برم، من قول میدم با خوراکی‌هایی که شما برام خریدید افطار کنم. انقدرم نگران نباشید، باور کنید خوبم. اونقدر مهربون نگام میکرد که دیگه طاقت نیاوردم و نگاهم رو سُر دادم روی نایلون خوراکی‌ها که بین صندلی‌هامون قرار داشت. –باشه هرچی شما بگی راحیل خانم. فقط میشه بپرسم چرا نمی‌خواید مامانتون بفهمه که روزه‌اید؟ "خدایا چی بگم که دروغ نباشه." نفسم رو بیرون دادم و گفتم: – اینجوری راحت‌ترم. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت، تا اینکه صدای گریه‌ی ریحانه سکوت رو شکست. خم شدم و از روی صندلی بچه به سختی بیرون کشیدمش و بغلش کردم. پدرش هم ماشین رو راه انداخت. ریحانه سرحال شده بودو آتیش می‌سوزوند. از گیره روسریم خوشش اومده بودو مدام می‌کشیدش و بازی میکرد. انقدر این گیره‌ی بدبخت رو عاصی کردکه باز شد. هینی کشیدم و فوری با دستم روسریم رو گرفتم که باز نشه، ولی با وجود ریحانه ، دوباره گیره زدن به روسریم سخت بود. آقای معصومی که متوجه قضیه شد ماشین رو نگه داشت‌و گفت: – ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون رو درست کنید. بدون اینکه نگام کنه بچه رو گرفت و خودش رو مشغول بازی باهاش نشون داد تا من راحت باشم. از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیره‌ی قبلی جلب توجه نکنه و روسریم رو بستم و گفتم: – بدینش به من. همونطور که ریحانه رو دستم میداد و سرش پایین بود گفت: –ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده ــ خواهش میکنم، بچه‌اس دیگه. تا رسیدن به خونه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه بود که سکوت رو می‌شکست. ترمز کردو بعد از کلی تشکر کردن گفت: – میشه چند لحظه پیاده نشید؟ بعد سریع از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب جعبه‌ی کادو پیچ شده‌ای رو آوردو گفت: – این مال شماست، هم برای قدردانی هم عیدی. با تعجب گفتم: –آخه من کاری نکردم نیاز به قدردانی داشته باشه، نمیتونم ازتون قبول کنم. با ناراحتی گفت: –از طرف من و ریحانه‌اس بچه ناراحت میشه‌ها. بوسه‌ای به لپ ریحانه زدم و گفتم: – شرمنده‌ام کردید، ممنونم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
مگه قرار نشُد چادر که سر میکنیم معنیش این باشه که زینت‌هامونُ از نآمحرم بپوشونیم؟!🤔 پس فلسفه این چادرایِ پر زرق و برق و دو کیلو آرایش چیه !؟ 🥲 •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
چرا‌ حجاب؟ دلیل‌ هفدهم پوشش عامل کنترل حرص " پارت اول❗️ @patogh_targoll•ترگل
وقتی خونه رسیدم، باز هم مامان و اسراء نبودن و برام یادداشت گذاشته بودن. چادرم رو از سرم کشیدم و فوری بسته‌ی کادو پیچ رو‌باز کردم و با دیدن چیزی که داخلش بود، تعجب کردم. جعبه‌ای داخلش بود که با پارچه مخملی مشکی روکش و دورش با روبان پهن قرمز بسته شده بود و روی در جعبه، با همون روبان یک پاپیون نصب بود. خیلی فانتزی و شیک. "آخه این که نیاز به کادو کردن نداشت." شاید نمی‌خواسته جعبه مشخص باشه. با احتیاط در جعبه رو باز کردم و با دیدن گل‌های رز قرمزی که سطح جعبه رو پوشونده بود گل از گلم شکفت. بین گل‌های قرمز با چندتا گل سفید اول اسم من نوشته شده بود و بین گل‌ها یک جعبه‌ی کوچیک بود. بازش که کردم از ذوق می‌خواستم گوشی رو بردارم و حسابی تشکر کنم ولی خودم رو کنترل کردم. یک زنجیر و پلاک زیبا که روی پلاک آیه‌ی وَإن‌یَکاد نوشته شده بود. رفتم جلو آینه تا روی گردنم امتحان کنم، در لحظه پلاک چرخید و چشمم افتاد به پشت پلاک انگار چیزی نوشته شده بود. وقتی برگردوندم با سیاه قلم حک شده بود، "تولدت مبارک". همونجا خشکم زد، سرچی تو مغزم کردم یادم افتاد دو روز دیگه تولدمِ. از تعجب چشمام شده بود اندازه‌ی گردو. یعنی از کجا فهمیده بود. از آویزون کردن گردنبند منصرف شدم و همونجا نشستم و به فکر رفتم. چقدر ظرافت و لطافت تو این کادو بود. نمیدونم چه مدت اونجا نشسته بودم و تو افکارم غرق بودم که با صدای اذان گوشیم به خودم اومدم و چقدر خداروشکر کردم که هنوز مامان و اسراء نیومدن و راحت می‌تونستم افطار کنم. خوراکی‌هایی که آقای معصومی برام گرفته بود رو آوردم و بعد از دعا شروع به خوردن کردم. گوشیم رو برداشتم تا حداقل یک پیام تشکر براش بفرستم. دیدم پیام داده: « قبول باشه. التماس دعا.» فوری جواب دادم: – ممنون. بابت کادو دستتون درد نکنه، واقعا غافلگیر شدم. نوشت: – هدف ما هم همین بود، پس خداروشکر که موفق شدیم. بی‌مقدمه نوشتم: –شما از کجا تاریخ تولدم رو می‌دونستید؟ ــ زیاد سخت نبود، اینکه اسفندی هستید حدس می‌زدم. چون یه اسفندی فقط میتونه انقدر متین و خانم باشه، بقیشم، جوینده یابندس. حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم. ــ به هر حال ممنونم. خیلی زحمت افتادید. ــ در برابر مهربونی شما چیزی نیست. خداروشکر که پسندیدید. البته دو روز دیگه تولدتونه ولی من خواستم اولین نفر باشم... یه لحظه شیطون رفت تو جلدم و نوشتم: –ممنون، سلیقه‌ی شما بی‌نظیره. اونم نوشت: –اون که آره شک نکنید. از این حرفش چند جور برداشت میشد کرد. از پیام خودم پشیمون شدم کاش از سلیقه‌اش تعریف نمی‌کردم. گوشی رو گذاشتم کنارو رفتم نمازم رو خوندم و شروع کردم به شام درست کردن که مامان و خواهرم از راه رسیدن. با دیدن کادوی من اسراء با تعجب گفت: – هدیه‌ی صاحب کارته؟ پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: –آره صاحب کارم داده. ــ اونوقت به چه مناسبت؟ سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم، خیلی آرام گفتم: – واسه تشکر و این حرفا. اسراء آرام نزدیکم اومدو زیر گوشم گفت: – شبیه کادوهای ولنتاین نیست؟ شانه‌ای بالا انداختم و گفتم: –چه میدونم. مامان زنجیر رو برداشت و نگاهی کردوگفت: طلاست؟ ــ بله مامان جان. انگار زیاد خوشش نیومد گذاشت سر جاش و حرفی نزد. خداروشکر کردم که پشت پلاک رو نگاه نکرد. اسراء دوباره زیر گوشم گفت: –فکر کنم مامان هم مثل من فکر میکنه. برای تغییر دادن جو، گفتم: –مامان یه آبگوشتی پختم که نگو. مامان همونطور که به گل‌های رز قرمز هلندی نگاه میکرد و تو فکر بود گفت: –دستت درد نکنه دخترم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
موقع خوردن غذا مامان هنوز هم فکرش مشغول بود. اسراء لقمه‌ای از گوشت کوبیده‌اش رو تو دهان گذاشت و گفت: – دست پختت خیلی شبیهه مامان داره میشه‌ها. لبخندی زدم و گفتم: –نوش جان. –مامان نظر شما چیه؟ مامان نگام کرد و سرش رو به نشونه‌ی تایید تکان دادو گفت: –دست پختت همیشه خوشمزه بوده. دوباره پرسیدم: –حالا چیا خریدید؟ مامان نگاهی به اسراء انداخت که معنیش رو نفهمیدم و گفت: – لباس و یه سری خرت و پرت دیگه. به اسراء نگاه کردم و گفتم: – رو نمیکنی چی خریدیا. اسراء سرش و با ناز تکونی دادو گفت: –شما که اصلا وقت نداری که بیای ببینی. اخم ساختگی کردم و گفتم: – وا من بیام؟ تو باید خریداتو بزاری تو طبق و بیاری بگی خواهرم لطفا افتخار بدید بیایید ببینید من چه خریده‌ام. خنده‌ی صدا داری کردو تو همون حال گفت: –دیگه داری از چند سال بزرگتر بودنت سوءاستفاده میکنیا، حالا نمیشه تو طبق نزارم و ساده بریزم به پات؟ بالاخره مامان هم از افکارش بیرون اومدو لبخند زد. بعد از شام دوباره خودم همه چیز رو جمع کردم و شروع به شستن ظرف‌ها کردم. اسراء چیزایی رو که خریده بودن آورد گذاشت توی سالن و از همونجا گفت: – سرورم شما چرا؟ اجازه می‌دادید من می‌شستم آخه دیروز هم شما زحمت کشیدید. گردنی براش دراز کردم و گفتم: –همون که متوجه شدی برایم کافیست، از فردا از این خبرها نیست. بعد از شستن ظرف‌ها رفتم تا خرید ها رو ببینم. اسراء یک مانتو فیروزه‌ای خوشگل با روسری ستش خریده بودو کیف و کفش مشکی. و یک بلوز و شلوار خونگی قرمز و سفید با دمپایی روفرشی کرم رنگ. با لبخند گفتم: –خیلی قشنگن اسراء، مبارکت باشه. واقعا خوش سلیقه‌ای. از تعریفم خوشش اومدو گفت: – ما اینیم دیگه. مامان نگاهش رو از لباس‌ها برداشت و به اسراء دوخت و گفت: –فردا هم نوبت توئه شام بزاری، تا من و راحیل بریم خرید. ــ من که گفتم مامان جان چیزی لازم ندارم. در ضمن این خرید عیدم یکم برام بی‌معنیه. ما که طی سال خرید می‌کنیم، حالا چه کاریه، حتما شب عید تو این شلوغی باید بریم خودمون رو اذیت کنیم؟ اسراء با اعتراض گفت: – تو به خرید کردن میگی اذیت؟ کلی خوش میگذره. ــ شب عید اذیته دیگه، حداقل برای من. تو این ترافیک و شلوغی، آخه چه کاریه. خرید عید مال قدیم بود که بنده خداها کل سال فقط یک دست لباس می‌خریدن و مجبور بودن شب عید این کار رو انجام بدن تا موقع سال تحویل لباس نو داشته باشن. به نظرم شب عید فقط باید وسایل سفره هفت سین خرید که اونم همین سر خیابون‌مون می‌فروشن. مامان به علامت تایید سرش رو تکان داد. – واقعا خیلی شلوغ میشه، بخصوص وسایل نقلیه عمومی. اسراء فوری خریدهاش رو جمع کردو گفت: –من برم این بحث الان اصلا به نفعم نیست. ولی راحیل با این کارت من رو از پختن شام فردا رهایی بخشیدی دمت گرم سرورم. پقی زدم زیره خنده و گفتم: –هنوز تو اون فازی بیا بیرون بابا، تموم شد. الانم لباس‌هات رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه. حرفی نزد. بعد از چند دقیقه دیدم بلوز و شلوارش رو با صندل‌هاش پوشیده و موهاش رو هم که مثل موهای من تا کمرش می‌رسید روی شونه‌هاش رها کرده. با دیدنش ذوق کردم. –وای اسراء چقدر بهت میاد، مثل فرشته‌ها شدی. با این حرفم یاد حرف امروز آقای معصومی افتادم که گفت: دخترها فرشته‌های روی زمین هستن. مامان هم با لبخند نگاش کردو گفت: –مبارکت باشه عزیزم، خیلی قشنگه. اسراء که از تعریف ما صورتش گل انداخته بود گفت: –ممنونم، ولی الان این تعریفا از لباس بود یا از خودم. من و مامان با هم گفتیم: –هر دو. و این حرف زدن هم زمان، هر سه‌ مون رو به خنده انداخت. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز هجدهم چـله زیارت ِ عـاشورا . . . به نیابت از شهید ابراهیم هادی ' التـماس دعـا
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)