🍃🌸 #ریحانه
سخن میگویم:
از چند متر پارچهٔ مشکی🍃
ازعشــ😍ـقی که میان تاروپودش درتکاپوست💞
رنگ #نجابت داشتنش
ازتبار #زهرا بودنش
و صد شکر که از تبار زهراییم 👌☺️
🆔 @payame_kosar🍃🌸
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #نوزدهم
از وقتی با ماشینم💨🚙 به دانشگاه میرفتم #رفتار بعضی از همکلاسی هایم تغییر کرده بود.... 🙄
مهربان تر شده بودند😕 و بیشتر از قبل تحویلم می گرفتند. محبت های ساختگی شان را دوست نداشتم. 😐
چیزی نگذشت که آرمین هم ماشین خرید!!
ترجیح دادم دیگر #باماشینم به دانشگاه #نروم. احساس می کردم با این کار #بقیه تصور می کنند تافته ی جدا بافته ام.😕
با اینکه رفت و آمد با تاکسی🚕 و اتوبوس🚎خیلی سخت بود اما روی تصمیمم ایستادم. 😊👌
محمد که از این کارم خوشش آمده بود آویز آیت الکرسی✨ زیبایی را برای ماشینم خرید و به من هدیه کرد.😊🎁
از محمد و رفت و آمدهایم پیش پدر و مادرم حرف نمی زدم.
سعی می کردم #حساس_تر نشوند.👌 #نمازهایم_برقراربود.
#آرامشم بیشتر شده بود. احساس می کردم حرف های گذشته ی محمد را #درک میکنم...😇
نمیتوانستم با هیچ منطقی توضیح بدهم که چرا در چند دقیقه دلبسته ی دختری شدم که نمیدانم کیست.🙈💓 نمیتوانستم با هیچ دلیلی بگویم که چرا با نماز خواندن آرام تر می شوم.😇✨ آنچه را که با تمام وجودم احساس می کردم با هیچ منطقی #قابل_بیان نبود.
بچه مذهبی های کلاس (که محمد هم شاملشان می شد) بیرون از دانشگاه باهم قرار میگذاشتند و برنامه های مختلفی داشتند. 👌
هر هفته تعداد صفحات مشخصی از یک کتاب📗 را مطالعه می کردند و بعد دور هم جمع می شدند و درباره اش بحث می کردند. 👥👥
گاهی هم درباره ی مشکلات اجتماعی حرف می زدند و مسائل جامعه را نقد می کردند.😊👌 حرف هایشان برایم جدید بود.
با اشتیاق دنبال می کردم و سعی داشتم در جلساتشان شرکت کنم.😍😊
برای جشن قبولی کنکور «ساسان» ، پسر عمه ملیحه دعوت شده بودیم. واسطه ی ازدواج عمه ملیحه، دوستی شوهرش با «دایی مسعود» بود. به همین دلیل دایی مسعود و خاله مهناز هم دعوت بودند.
آخر هفته بود...
بعد از پایان دورهمی با بچه های دانشگاه به سمت خانه ی عمه ملیحه حرکت کردم. بخاطر ترافیک دیرتر از بقیه رسیدم.
میز شام را چیده بودند.🍢🍛🍣🍮🍲
میدانستم طبق معمول در جمع فامیل چه خبر است. اما فکر نمیکردم از مشروب هم خبری
باشد!🍷😑
وقتی چشمم به بطری نوشیدنی روی میز افتاد فهمیدم شب سختی خواهم داشت.😣
خندیدن و طعنه زدن های شاهین و دایی مسعود به همراهی شوهرخاله مهناز شروع شد...
وقتی عمو مهرداد دلیل شوخی هایشان را پرسید با تمسخر خاطره ی سفر را تعریف کردند.😐
عمو مهرداد شخصیت مستبد ودیکتاتوری داشت. همیشه اعتقاداتش را به دیگران تحمیل می کرد و زور می گفت.😕
با آنکه پدر و مادرم به انتخاب خودشان اسمم را رضا گذاشته بودند😒 بعد از این همه سال هنوز گاهی آنها را بخاطر این انتخاب سرزنش می کرد وخرافه پرست می خواند.😔
وقتی از ماجرای سفر با خبر شد با اعتماد به نفس و خونسردی رو به جمع گفت :
_" من درستش می کنم."
دایی مسعود با خنده گفت :
_" ما که هرچی زور زدیم نتونستیم درستش کنیم. ببینیم شما چه می کنی."
از لودگی جمع کلافه شده بودم.😣
#سکوت کردن و #نجابت به خرج دادن بیفایده بود...
ادامه دارد...
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #بیستم
از لودگی جمع کلافه شده بودم.😣
#سکوت کردن و #نجابت به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم :
+ فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش #تصمیم بگیره. من نه ازمشروب #میترسم و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این #انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!!😐☝️
نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم که با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم.
عمو مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم 😠و تعجب😳 به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت :
_ تربیت یاد بچت ندادی ؟😠
گفتم :
+ اگه تربیت یادم نداده بودند این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به #اسمم میزنید #سکوت نمی کردم.😐✋
_ اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی.😠
پدرم هول کرده بود و سعی کرد بحث را عوض کند :
_"بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده.😥 این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش."😒🙏
عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد.
یک لیوان مشروب🍷 دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد...
سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت :
_"اینو بگیر. همین الان بخور."😠🍷
بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم :
_"نمیگیریم."😐
دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را رو به بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. 👀😠بوی سیگارش🚬 داشت خفه ام می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت :
_"بگیر! ... بخور!! "😠🍷
چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران😧 و مستاصل😯 شده بودند. صدای نفس های جمع را می شنیدم.
با جدیت😐 و عصبانیت😠 دستش را به شدت کنار زدم...
بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای😡👋 به صورتم زد که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم :
_"به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با #خدا اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه."😠
در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. 😠
آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم.😠
حالم بد بود. باران شدیدی می بارید.⛈ به سمت خانه ی محمد حرکت کردم.🚶 ماشین🚙 را سر کوچه شان پارک کردم.
چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد.
کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در خانه برسم خیس خیس شده بودم.🌧
چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. 😒نا امید شدم. 😔
برگشتم تا به سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد.
کوچه تاریک بود.
چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم...
ادامه دارد....
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
@payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #بیست_وهشتم
پشت سر فاطمه حرکت کردم..🚶💓
وارد اتاق مطالعه شدیم و با فاصله ی زیادی روی زمین نشستیم.
تا آن لحظه نگاهش نکرده بودم. سرم را بلند کردم، مثل همیشه 👑رویش را گرفته بود.👑گفتم :
_ نمیدونم چقدر منو میشناسین ولی من از همون اولین باری که شما رو دیدم انگار سالها بود میشناختمتون. 😊احتمالا از اتفاقاتی که بعد از ملاقاتمون توی بهشت زهرا برام افتاده بی خبرید.😌
+ نه، بی خبر نیستم. محمد همه چیز رو برام تعریف کرد.👌
_ پس میدونین من چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم.👌 و البته خودم میدونم روزای سخت تری رو پیش رو دارم. الانم همه ی دنیا دارن سعی میکنن منو از تصمیمم منصرف کنن. ولی من کوتاه نیومدم... و نمیام...☺️☝️
+ چرا انقدر پافشاری می کنید؟ شما که اصلا منو نمیشناسید!😟
_ شاید شمارو خوب نشناسم ولی محمد رو که میشناسم. 😇میدونم #مادرتون حتما شما رو هم مثل محمد خوب #تربیت کردن. بعلاوه اینکه توی همون چند برخورد از #نجابت و #رفتارتون به خیلی چیزا پی بردم. 😌البته شاید پیش خودتون فکر کنین اینا همش توجیه و بهانه ست ولی به قول محمد «بعضی چیزا توضیح نداره، حس کردنیه...»😊
+ متوجهم.
تمام مدت زمین را نگاه می کرد و سعی داشت مختصر حرف بزند. چیزی نگفت و هردو سکوت کردیم. کمی گذشت، گفتم :
_ خانواده ی من #اصلا مذهبی نیستن. به همین دلیلم وقتی فهمیدن من چه کسی رو انتخاب کردم باهام #مخالفت کردن. بزرگترین دلیل محمدم برای مخالفتش همینه. من تمام تلاشمو می کنم راضیشون کنم ولی اگر هم نشد مطمئن باشید #نمیذارم کوچکترین آسیبی به شما وارد بشه.☝️ من به همه گفتم که از این #تصمیم کوتاه نمیام 😊✋ ولی مهمترین چیز برای اینکه بتونم ادامه بدم #نظرشماست. شما هم مثل همه میخواین با من مخالفت کنین یا... با من همراه میشین؟
+ مخالفت محمد و مادرم بخاطر اینه که دوست ندارن بین شما و خانوادتون #فاصله بیفته، نگرانیشونم بخاطر منه که مبادا بعدها از سمت خانواده ی شما تحت فشار قرار بگیرم.👌 ولی من هیچ شناختی از شما ندارم. البته حرف های محمد برای من همیشه #حجت بوده و هست. ولی برای اینکه بخوام جواب مشخصی به سوالتون بدم کافی نیست.
_ هرکاری که فکر می کنید لازمه بگید تا انجام بدم.😊☝️
+ مدتی صبر کنید.
_ چشم.🙈
همین که جواب منفی نداده بود جای شکر داشت.☺️ کمی فضا را عوض کردم و گفتم :
_ راستی نوشته هاتون خیلی قشنگه. من اتفاقی چند خطشو خوندم.😅
+ بله محمد برام تعریف کرد. لطف دارید.
محمد همه چیز را کف دستش گذاشته بود. فهمیدم رابطه شان نزدیک تر از چیزی است که فکر می کردم. با لبخند گفتم :
_ خب خدا رو شکر محمد حرف نگفته ای باقی نذاشته.😁
با احتیاط لبخند ملایمی زد و گفت :
+ اگه سوال و حرف دیگه ای نمونده بریم بیرون.🙂
_ نه، حرفی نیست. منم به #احترام حرمتی که برای تصمیمتون قائلم صبر می کنم، اما بدونین برای رسیدن به هدفم از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم.😇✌️
+ ممنون برای احترامی که به تصمیمم گذاشتید.
بعد از کمی تعارف از اتاق خارج شدیم. پس از اینکه دقایقی در جمع نشستیم اجازه ی مرخصی گرفتم..
و با بدرقه ی محمد از در خانه بیرون آمدم...😇😍❣
ادامه دارد....
🌍🌼@payame_kosar🌼🌍