eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
🔴توریست استرالیایی: 🔹این شهید دیدگاه بد من را نسبت به اسلام و ایران عوض کرد. 🔹این شهید هم‌سن پسر من است 🔹وقتی به استرالیا برگردم حتما به پسرم می‌گویم مسلمان‌ها آن چیزی که به ما می‌گویند نیستند #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
درهای باز برای #زنان؟ از قرار معلوم سفیر انگلیس اعلام کرده تصمیم دارد یک روز در سال، درب سفارت را برای بازدید" بانوان تهرانی" از داخل محوطه ی باغ سفارت باز کند؛ساده لوحی است اگر گمان کنیم این ورود گزینشی (فقط بانوان) صرفاً برای نشان دادن حُسن نیت یا حتی تهیه خوراک برای جریاناتی همچون چهارشنبه های سفید و ... می باشد!! شاید رصد اتفاقات این روزهای سودان و بولد شدن آلاء صالح (یک دختر 22 ساله) به عنوان نماد اعتراضات از سوی برخی رسانه ها، بیشتر بتواند پرده از بازی سیاسی "درهای باز برای زنان" بردارد!! #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
مادری به دخترش گفت: مواظب باش وقتی راه میروی قدمهایت رو کجا میگذاری. دخترش گفت: شما مواظب باشین قدمهایتان را کجا میگذارید، چون من پا جای پای شما میگذارم.. 🌝🌻 ثمره ی مادر خوب، دختر خوبه.. #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
2.26M
چه کار کنم فرزندم ‌کاهل نمازه؟!😔 1⃣ ادامه در پست بعد @S_Talebi 🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
2M
چه کار کنم فرزندم ‌کاهل نمازه؟!😔 2⃣ ادامه در پست بعد @S_Talebi 🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
1.67M
چه کار کنم فرزندم ‌کاهل نمازه؟!😔 3⃣ @S_Talebi 🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌸🍃 #قسمت۳ ✍ #ز_جامعی( م.مشکات) - دلخوشی؟ خل شدی؟ تو هرچیزی رو که یه جوون توی این شهر آرزوش
۴ ✍ (م.مشکات) - سلام داداشی نیم خیز شد. - سلام عزیزم. چی شده؟ - خاله اینا اومدن. مامان گفت بیا راست شد. نگاهی به پنجره انداخت. هوا تاریک شده بود. - خیلی وقته اومدن؟ شراره به ساعت روی میز اشاره کرد. - وقتی عقربه بزرگه اینجا بود شروین خندید. پیشانی اش را بوسید و گفت: - خیلی خب، تو برو، منم میام شراره نزدیک در که رسید همانطور که دستش به دستگیره در بود، سرش را به طرف شروین چرخاند و گفت: - مامان گفت مرتب بیا در را بست و رفت. لبخند از روی لبان شروین محو شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به کمد لباس ها و ادکلن های روی میزش. کمی به تصویرش در آینه خیره شد. شانه ای بالا انداخت. دستی به موهایش کشید و با همان لباس از اتاق بیرون رفت. وارد پذیرائی شد، بی توجه به مادرش که با عصبانیت نگاهش می کرد با شوهر خاله اش دست داد، با خاله اش احوالپرسی کرد و سلام خشکی هم به نیلوفر کرد. دورتر از بقیه گوشه پذیرائی نشست. پدر و شوهر خاله اش با هم حرف می زدند. مادر و خاله اش با هم پچ پچ می کردند و نیلوفر هم گرچه وانمود می کرد برای شراره کتاب می خواند ولی در واقع داشت زیر چشمی شروین را می پائید. رو به هانیه که داشت استکان ها را جمع می کرد گفت: - برای من یه لیوان آب پرتقال بیار نیلوفر گفت: - چه جالب، منم هر وقت از خواب پا می شم آب پرتقال می خورم. خیلی می چسبه شروین نیشخندی زد و با تمسخر گفت: - واقعاً؟ چه تفاهمی! و رویش را برگرداند. حوصله اش سررفته بود. کمی از آب پرتقالش را خورد. دلش می خواست از اتاق فرار کند. تلفن که زنگ زد از جایش پرید. - فکر کنم سعیده و از پذیرائی پرید بیرون. چند لحظه بعد کسل تر برگشت. - بابا؟ با شما کار دارن وقتی پدرش رفت، شوهر خاله اش در حالی که از ظرف میوه بر می داشت گفت: - خب شروین خان. چه خبر؟ خوش می گذره؟ - ای، میگذره در حالیکه از نگاه های مادرش خسته شده بود در جواب خاله اش گفت: - دانشگاه که خبر خاصی نداره. همش باید خرخونی کنی، یه دهی بیاری تا نندازنت بیرون نیلوفر گفت: - معلومه خیلی خسته می شی که تا عصر می خوابی شوهرخاله اش تکه ای سیب توی دهانش گذاشت و گفت: - سختیش فقط یه سال دیگه است. بعدش تمومه شروین جوابی نداد ولی صدای پدرش را شنید. - اتفاقاً اول گرفتاریشه خاله اش که وانمود می کرد چیزی نفهمیده پرسید: - برای چی؟ پدر نشست، پاهایش را روی هم انداخت و جواب داد. - آخه عیالواری سخت تر از درس خوندنه .بعد دستی به شانه شوهر خاله زد و گفت: - مگه نه حمید؟ و با هم خندیدند. شروین حواسش به نیلوفر بود. لبخند گوشه لبش او را آزار می داد. خاله اش دست پیش گرفت: - اول باید از شروین بپرسید. اگر مثل دائی هاش باشه که حالا حالاها باید مجرد بمونه شروین خنده تمسخر آمیزی کرد و بلند گفت: - من اصلا از این کار خوشم نمیاد شاید اصلا ازدواج نکردم! پدر گفت: - ما هم از این حرف ها زیاد می زدیم ولی وقتی چشم باز کردیم دیدم ازدواج که کردیم هیچ، بچه هم داریم شروین که مصمم بود لبخند را از لب نیلوفر پاک کند گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
۵ ✍ (م مشکات) البته اگر آدم خوبی پیدا بشه شاید بشه یه کاریش کرد ولی تا حالا که چیز دندون گیری پیدا نکردم به نظرش این حرف ارزش چشم غره مادرش را داشت. شوهر خاله خندید: - مهران؟ پسرت هم مثل خودت کله شق و یه دنده است مادرش سعی کرد عصبانیتش از دست شروین را مخفی کند، چشم غره ای به شروین کرد و با لبخندی ساختگی رو به بقیه گفت: - شروین از این شوخی ها زیاد می کنه من بهش گفتم شوخی بی مزه ایه ولی خب جوونها اونطور که باید به حرف ما گوش نمی کنن خدا خدا می کرد که این بحث مضحک تمام شود. خوش بختانه زنگ موبایل آقا حمید به دادش رسید. چون وقتی شوهر خاله اش مشغول حرف زدن شد همه چیز به حالت عادی برگشت. پدرش مشغول پوست گرفتن سیبش شد و جواب سوال های شراره را می داد که روی پایش نشسته بود و مادر و خاله اش هم راجع به مدل لباس هایی که تازه دیده بودند حرف می زدند و همانطور که شروین می خواست دیگر از آن لبخند روی لب نیلوفر خبری نبود. آرام از اتاق بیرون خزید. توی حیاط روی پله های ایوان نشست و سرش را میان دست هایش گرفت. مدتی گذشت. صدای باز شدن در آمد و بعدش صدای تق تق کفش. این صدا را خوب می شناخت. - شروین؟ شام حاضره سر تکان داد. - باشه. الان میام نیلوفر مدتی به شروین خیره شد بعد آن طرف پله ها نشست. - تو حالت خوبه؟ - آره - اما من فکر می کنم یه طوریت شده. مثل قبل نیستی. میدونی چند وقته بیرون نرفتیم؟ سرو سنگین شدی - اشکالی داره؟ - اصلا بهت نمیاد - مهمه؟ - من از اون شروین بیشتر خوشم می اومد. خودمونی، صمیمی - هرجور میلته - یعنی برای تو فرقی نمی کنه؟ - نه! - می خوای بگی نظر من برات مهم نیست؟ دلش می خواست داد بکشد اما نمی شد. مدتی به نیلوفر خیره شد، بعد سرش را چرخاند. - شوخی کردم. حالا برو تو منم میام - داری دکم می کنی؟ کلافه گفت: - نه، مگه کاری داری؟ - اون حرف هایی که زدی راست بود؟ - کدوم؟ - همون که... - نه. .مامان که گفت .. بی خیال دیگه - بداخلاق شدی شروین که کم کم داشت عصبانی میشد گفت: - خواهش می کنم نیلوفر... .بعدا راجع به این موضوع صحبت می کنیم. من الان اصلا حال و روز خوبی ندارم.سرم درد می کنه، .باشه؟ و در حالیکه سعی می کرد عصبانیتش را مخفی کند ملتمسانه به نیلوفر خیره شد. نیلوفر لبخند زد: - قیافت خیلی بامزه شده شروین هم زورکی لبخند زد: - باشه؟ نیلوفر بلند شد و با لحنی بزرگوارانه ! گفت: - باشه، هر جور راحتی ولی شوخی هات خیلی بی مزه است. زودی بیا - اوکی وقتی رفت شروین نفس راحتی کشید و به آسمان خیره شد: - خوب داری حال مارو میگیری ها ماه نیمه بود.دست هایش را دور خودش حلقه کرد. باد خنکی می آمد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۶ ✍ (م.مشکات) سعید کله اش را کرد توی کلاس: - آقای کسرایی؟ شروین سرش را از روی صندلی بلند کرد - خدمتتون عارضم که کلاس تموم شده. لطفا به بیرون کلاس نزول اجلال بفرمائید بی حال بلند شد،کیفش را از روی صندلی کشید و انداخت روی کولش،دستش را کرد توی جیبش و از کلاس بیرون آمد. - حالت خوبه؟ سعید گفت: - چه عجب شما حال مارو هم پرسیدید! بعد چندتا ضربه به کله شروین زد: - بزنم به تخته انگار حالت بهتره شروین نیشخندی زد و دستش را جلوی صورتش گرفت چون وارد حیاط شده بودند و آفتاب توی چشمش بود. - انگار راندمان دیدار ما خیلی بالا بوده.حال می کنی اینقدر برات مفیدم؟ - آره، درست مثل شته ها که برای مورچه ها مفیدن - واقعا با این خلاقت من نمی دونم با چه امیدی دارم باهات زندگی می کنم مورچه! - من که گفتم احمقی،حالا باورت شد؟ - نه بابا،راه افتادی! هروقت تیکه میندازی معلومه یخ مخت باز شده شروین روی صندلی ولو شد: - اتفاقا برعکس - چرا؟مهمون داشتین؟ سعید این را گفت بعد کنار شروین نشست نگاهی معنی دار به شروین کرد و گفت: - خانواده عروس؟ شروین عصبانی جواب داد: - چپ می ریم، راست میایم خالم اینا، عید دیدنی، خاله میترا، سیزده به در، خاله میترا، جشن تولد، خاله میترا، مراسم فوت و شب هفت خاله میترا سعید با صدایی خاصی گفت: خاله میترا اینجا، خاله میترا اونجا، خاله میترا همه جا - دیگه آب هم می خوایم بخوریم باید بگیم خاله میترا بیاد با هم بخوریم. دست بردار هم نیستن سعید با قیافه ای حق به جانب گفت: - تو رو سنن؟ اگر دو تا خواهر بخوان هم رو ببینن باید از تو اجازه بگیرن؟ - کاش خودش تنها بود. هرجا میره باید اون سر سیو چی رو هم ببره - اصلا به فرض اونی باشه که تو می گی، مگه عیبی داره؟ شروین با تمسخر جواب داد: - نه، اصلا فقط بدیش اینه که میخوان زورکی یکی رو ببندن به ریشت! سعید نگاهی به صورت شروین کرد، بعد چرخید، به صندلی تکیه داد و گفت: - نه، نمی شه - چی؟ - ریشت کوتاهه. باید یه مدت صبر کنن. تا بشه درست و حسابی گره بزنی. اگه کوتاه نگهش داری نمی تونن گره بزنن - هه هه - حماقت نکن پسر، بهتر از این گیرت نمیاد. رو سر میذارنت. زشت هم که نیست - احمق نشو سعید. اونا پول منو می خوان. خاله دلش برای حساب بانکی من غش و ضعف میره. سهم ارث خودش رو به باد داده حالا دندون تیز کرده برا سهم مامان. درثانی منم اینقدر خرج خودم می کردم می شدم غلمان. قسم می خورم از 24 ساعت 25ساعت جلوی آینه است - همین؟ خب بعد از ازدواج ... شروین حرفش را قطع کرد. - بس کن سعید.دختره ننر، دلم می خواست دیشب حقش رو بذارم کف دستش. فکر کرده پرنس آنِ سعید ابرویی بالا برد : - چقدر دلت پره! و شروین ادامه داد: - خانم از اینکه به نظراتشون اهمیت نمیدم دلگیر شدن. می گه من اون شروین رو بیشتر دوست دارم سعید قاه قاه خندید. - چه نوشابه خنکی هم برا خودش باز کرده @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
شهید مدافع حرم 🌷عباسعلے علیزاده؛🌷 در آخرین لحظات زندگے در محاصره ے نیروهای تکفیری هست ‌"چادر مادرمون زهرا رو همیشه رو سرتون نگه دارید... خواهرم به گوشی⁉️⁉️⁉️ #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
بعضی ها حرف از محدودیت وبعضی حرف از مصونیت میزنند این حرف ها بماند برای حداقلی ها چادر برای ما دارد!😍❤️ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 بدحجابی و تحریک جنسی ببینید دشمن بابرنامه ریزی دقیقش چطور باعت فساد بین زنان و جوانان شده #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
🔴 داستانی تلخ از زایش «فمنیسم» یه روز یه آقایی یه کاسبی راه میندازه و یه صندوق دار خانوم استخدام میکنه بعد چند وقت میبینه درآمدش ازین رو به اون رو شده کمی که فکر میکنه متوجه میشه نصف مشتری‌هاش به خاطر وجود اون صندق‌دار پا تو مغازش میزارن 🔹میگه چه جالب... سر وقت میاد سر وقت میره غر نمیزنه حقوقشم که مثل یه کارگر سادس خوش سلیقه‌هم که هست بیمه هم که نداره... 🔻اینطوری میشه همه‌ی مردا رو اخراج میکنه و به جاشون خانوم استخدام میکنه در نهایت اون مرد یکی از ثروتمند ترین تاجرهای دنیا میشه 🔹اما کار به اینجا ختم نمیشه همکارش که توی تولید لباس مردونه بوده ‌هم از یه خانوم برای تبلیغاتش استفاده میکنه و کم‌کم جنسیت‌زدگی مشخص میشه و کم‌کم زن به یه ابزار تبلیغاتی تبدیل میشه 🔻حالا کنار این قصه‌‌ی ما یه افرادی هستند که بهشون میگن اونا رگ غیرتشون بیرون میزنه ازین ماجرا و میگن چکار کنیم، چکار نکنیم که این زنا توی اینهمه فشار روحی و کار و مشغله... حجاب اذیتشون میکنه؟! پس ما میشیم حامی حجاب زنان و یه خانومو میفرستیم بالای جعبه تقسیم برق، یه چوبم میدیم دستش تا اعتراضشو نشون بده 🔹خلاصه سرتونو درد نیارم بعضیام دیدن جعبه تقسیم برق کوچیکه و تو دید نیست گفتن یه خانومو میزاریم رو بیلبورد که همه بتونن ببینن و زیباییشو به رخ بکشه 😊 🔻آخه همونطور که میدونید زنان چهره شهر را تغییر میدهند... 😒 📝 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۶ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) سعید کله اش را کرد توی کلاس: - آقای کسرایی؟ شروین سرش را از
🌹🍃 ۷ ✍ - بعضی وقتا تگری هم میشه - مامانت می دونه تو نمی خوای؟ - بدونه هم براش فرقی نمی کنه. دیشب از اینکه با سر و وضع نامرتب رفتم تو اتاق اینقدر عصبانی بود که کارد می زدی خونش در نمی اومد. وقتی رفتن اومده سراغ من میگه خالت از حرف زدنت ناراحت شده. یکی نیست بگه اگه ناراحت شده برای چی هر روز بازم خونه ماست؟ سعید با قیافه ای متفکرانه که اصلا بهش نمی آمد! گفت: - نمی دونم چرا این مامان ها اینقدر برای آدم نقشه می کشن. از وقتی دو سانتی هستی برات دنبال زن می گردن بعد اولین کسی هم که با زنه دشمن می شه خودشونن! - مامان من سالی یه بار هم نمیاد تو اتاق من. هر بار کارش دارم میگه کی این همه پله رو میاد؟ اما برای دعوا و بحث سر این چیزا هیچ پله ای نیست - بابات چی میگه؟ شروین مایوسانه سر تکان داد: - تنها چیزی که برای اون مهمه نمایشگاهه! - اما تو که تا چند ماه پیش مخالف نبودی - چند ماه پیش، چند ماه پیش بود. حالا دیگه حوصله خودمم ندارم. چه برسه به این لوس بازی ها - گناه داره بنده خدا، این همه به پات نشسته - تو رفیق منی یا فامیل اون؟ سعید خندید: - می دونی؟ دارم فکر می کنم خواستگاری که تو بری چی میشه - من درسم تموم شه یه راست میذارنم سر سفره عقد. به این چیزا نمیرسم - من می گم فرار کن. جون تو خیلی باحال میشه. تیتر اول روزنامه ها : داماد فراری! - حوصله این جیمز باند بازی ها رو ندارم. خودش خسته میشه ول میکنه. بی خیال. دیشب به اندازه کافی از حضورشون تلمذ کردم. نمی خوام بهش فکر کنم. بهتره راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم نگاهی به اطراف کرد و وقتی دید سعید ساکت شده گفت: - چی شد؟ غیر حرف های خاله زنکی چیزی نداری؟ - اطلاعات عمومی می خوای؟ - خب؟ - اون پسره رو می بینی؟ شروین دستش را به طرف دانشجوهایی که آنجا بودند دراز کرد و گفت: - یه صد تایی می بینم. چه مدلی می خوای؟ - اون که کت و شلوار قهوه ای داره. کیف دستشه. عینک آفتابی زده - خب؟ - استاد جدیده - از کجا می دونی؟ - دیروز سر یکی از کلاس ها دیدمش. داشت درس میداد شروین استاد را ورنداز کرد و گفت: - یه کم لاغره ولی خوش تیپه. استاد چی هست؟ - نمی دونم - موهاش بلنده؟ - عجیبه نه؟ شروین شانه ای بالا انداخت و با نگاهش استاد جدید را تعقیب کرد تا وارد ساختمان کلاس ها شد. - اینا هم حوصلشون سر می ره. می افتن به جون استادها هی استاد عوض می کنن. به نظرت چیزی بارش هست؟ - خیلی جوونه.به هرحال برای من که فرقی نمی کنه بعد سر چرخاند و درحالیکه به ردیف درخت های روبرویش خیره شده بود گفت: - می دونی؟ چند وقته به سرم زده بی خیال دانشگاه شم. یعنی حوصلش رو ندارم سعید دستش را روی پیشانی شروین گذاشت و گفت: - عجیبه! با اینکه تو سایه ایم بازم خیلی داغه! - تو هم که همه چی رو به مسخره می گیری - تو یا دیوونه ای که این حرف رو می زنی یا شوخی می کنی؟ - هر جور دوست داری فکر کن - بعد از سه سال؟ یعنی نمی تونی این یک سال رو تمام کنی؟ حیف این همه وقت و انرژی نیست؟ - حوصلش روندارم اصلاً می خوام انصراف بدم. سعید در حالیکه کش و قوس می آمد گفت: - حالا چرا انصراف؟ دنگ و فنگش زیاده. همینجوری نیا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۸ ✍ شروین کیفش را که به خاطر حرکت سعید افتاده بود برداشت و گفت: - چقدر وول می خوری؟ بعد در حالیکه خاک کیفش را می تکاند ادامه داد: - اونجوری اگه لو بره مجبورم می کنن برگردم. اگه انصراف بدم همه چی تموم می شه - به بهونه کلاس بیا بیرون که لو نره - تا کی؟ - خونوادت چی؟ به همین راحتی قبول می کنن؟ - اهمیتی نداره. فوقش یه کم سر وصدا می کنن. منم یه هفته ای بی خیال خونه می شم تا اوضاع آروم بشه. البته اگر کسی بفهمه که من کلاس نمی رم. نمی کشنم که! اگه بخوان اذیت کنن شاید اصلاً خودم... سعید نذاشت حرفش تمام شود. - پاشو بریم کلاس. یه کم دیگه اینجا بمونیم مخت کلاًتعطیل می شه - کلاس نمیام. حوصلشو ندارم سعید روبرویش ایستاد و بدون اینکه حرفی بزند با نگاهی عاقل اندر سفیه بهش خیره شد. شروین که خودش هم مردد بود دستش را دراز کرد. سعید دستش را گرفت و کشید و گفت: - خودم یه فکری برات می کنم - نمی خواد. زیادی به مخت فشار میاری. عادت نداره می ترکه، خون تو هم می افته گردنم - خوبه که. اینجوری به جرم قتل اعدامت می کنن. مگه نمی خوای بمیری؟! بذار، خودم یه فکری می کنم که حال کنی شروین گفت: - من با هیچی حال نمی کنم کیفش را روی کولش جابجا کرد و ادامه داد: - توبرو، منم میام سعید از پله ها بالا رفت و شروین سلانه، سلانه، به سمت اتاق آموزش رفت. نگاهی به تابلو انداخت. سالن خلوت شده بود. هنوز دو دل بود. چشم هایش را بست و سرش را پائین انداخت. - ببخشید؟ سربلند کرد. یک نفر جلویش توی قاب در ایستاده بود. شناختش. - میشه رد شم؟ کنار رفت. استاد جوان لبخندی زد و رد شد. شروین کمی مکث کرد. بالاخره تصمیمش را گرفت. پایش را برداشت که وارد اتاق شود که صدائی آمد. سرش را عقب آورد و نگاه کرد. استاد بود که روی زمین ولو شده بود. ناخودآگاه به طرفش رفت. - حالتون خوبه؟ - بله، چیزی نیست. پام پیچ خورد. افتادم کمکش کرد تا وسایلش را جمع کند. - مشکلی نیست؟ - نه، خیلی ممنون .می خواست برود که ... - ببخشید؟ استاد کاغذی را از جیبش بیرون آورد و نشان شروین داد - شما این آدرس رو بلدید؟ کاغذ را گرفت و نگاه کرد. - بله، نزدیک امیدیه است! استاد گفت: - ممنون می شم راهنمائی کنید و همانطور که به موهایش که به هم ریخته بود دست می کشید و مرتبشان می کرد گفت: - بلد نیستم چطوری برم و خندید. صدای گرم و آرامی داشت. از خنده اش لبخندی روی لب شروین نشست. نگاهی به آموزش انداخت و مشغول توضیح دادن شد. صدای در آموزش بلند شد. آقای نعمتی، مسئول آموزش، بود که داشت از اتاق بیرون می رفت. رو به استاد گفت: - ببخشید. چند لحظه با عجله به طرف آموزش رفت. - ببخشید آقای نعمتی یه کاری داشتم آقای نعمتی که داشت در را قفل می کرد گفت: - چه کاری؟ - یه برگ انصراف می خواستم آقای نعمتی کلید را توی جیبش گذاشت و مشغول شماره گیری با گوشی اش شد: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۹ ✍ -متأسفم. الان وقت ندارم. باشه برای فردا - ولی چند لحظه بیشتر طول نمی کشه - من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که دیر نمیشه ولی من دیرم شده و رفت. - اَه! لعنتی دستی روی شانه اش احساس کرد. - مثل اینکه مزاحم شدم. واقعاً متأسفم شروین سعی کرد خونسرد جلوه کند. - مهم نیست این را گفت، سرش را پائین انداخت و از پله ها بالا رفت. استاد هم لبخند زد و از ساختمان خارج شد.پشت در کلاس که رسید دستگیره را گرفت اما قبل از اینکه در را باز کند پشیمان شد. حوصله کلاس را نداشت. کلافه بود. توی حیاط روی چمن ها دراز کشید. مدتی گذشت. - اینجائی؟ چشم هایش را باز کرد. - منو فرستادی پی نخود سیاه دیگه. چرا نیومدی؟ - حوصلم نشد - خب می رفتی خونه آیکیو شروین لباسش را تکاند - برم خونه بگم چند منه؟ بعد با صدائی آرام و گرفته ادامه داد: - اونجا کسی منتظر من نیست سعید برگ زردی را که به موهای شروین چسبیده بود جدا کرد، صدایش را کلفت کرد و گفت: - ای مرد نا امید قبیله. من تو را ملقب می کنم به ببر بی چنگال، یه چند تا خط هم بکش رو صورتت، با این لباس نارنجیت عین ببر می شی. از اون موقع تا حالا افتادی به غلتک کاری چمن ها؟ شروین غرق در خیالات گفت: - رفتم فرم انصراف بگیرم نشد - از الاغ سواری خسته شدی پیاده شدی؟ استاده، همون که صبح نشونم دادی، نذاشت سعید خندید و گفت: - فرشته نجات. به قیافش هم می خوره. حتماً وقتی خواستی برگه بگیری دستت رو گرفت و گفت ... بعد مکثی کرد با لحنی پر احساس گفت: - نه! تو نباید این کارو بکنی. آه. شروین، این کار اشتباهه محضه! - فیلم هندی زیاد می بینی؟ - شما که فیلم آمریکایی می بینی بگو چی شد؟ - خورد زمین، رفتم کمکش، آقای نعمتی جلسه داشت رفت - مفید و مختصر. بعضی ها تخصص عجیبی توی مزاحمت بی موقع دارن. یکی باید به خود تو کمک کنه - شاید اگه یکی اونجا بود جلو نمی رفتم. خودمم نفهمیدم چی شد این را گفت، کیفش را پرت کرد پشت ماشین و پرید بالا. سعید هم سوار شد. سوییچ را چرخاند. ماشین پرید جلو و خاموش شد. سعید داد زد: - چه کار می کنی پسر؟ تو دندست شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. چند لحظه ای دست هایش را روی فرمان گذاشت و سرش را پائین انداخت. بعد گفت: - تو رانندگی می کنی؟ من حواسم سرجاش نیست توی بزرگراه که رسیدند سعید ضبط را روشن کرد و داد زد: - حال میکنی؟ شروین عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت: - تو دیوونه ای - نه به اندازه تو. آخه آدم با این وضع کسل می شه؟ بعد دنده را عوض کرد و گفت: - حالا راستی راستی می خوای انصراف بدی یا تریپ برداشتی؟ - به قیافم می خوره شوخی کرده باشم؟ سعید نگاهی توی آینه انداخت و سری تکان داد. شروین هم سرش را به طرف خیابان و ماشین هایش چرخاند... جلوی خانه پیاده شد و گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس از سه سال پیکر شهید مجید قربانخانی، حر شهدای مدافع حرم کشف و شناسایی شد! داستان عجیب شهید مدافع حرمی که از قلیان و خالکوبی به آزادگی و شهادت رسید! وقتی داستان اخراجی ها تکرار می شود... در حاشیه: جالبه کسانی که علیه اخراجی ها طومار جمع می کردند امروز دهها مجید سوزوکی مقابل چشمانشان قرار گرفته امروز صبح پیکر مطهر این شهید 🌹 تشییع میشود😭🙏🙏 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبت‌های جانسوز مادر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی بر بالای پیکر فرزندش 🔹استخوان های مجید من سوخته ، اینقدر نگید اینها برای پول میرن... 😭خدا حق این شهدا وخانواده هاشونو بر ما حلال کنه🙏😭 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
امروز اصلا حس مطلب گذاشتن نیست من از همگی عذر میخوام حال دلم اصلا خوب نیست خدایا به حق مجید ها و شهیدان مظلوم به حق سوز دل مادرانشون دست مارا هم بگیر ما را هم بخر 😭🙏 خدایا از اسارت نفس رهایم کن🙏😭
😭😭😭🙏🙏🙏
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۹ ✍ #ز_جامعی -متأسفم. الان وقت ندارم. باشه برای فردا - ولی چند لحظه بیشتر طول نمی
🌹🍃 ۱۰ ✍ - ماشین رو ببر. صبح بیا دنبالم - راننده استخدام کردید؟ امری باشه؟ میوه ای، چیزی نمی خواید براتون بخرم؟ - تنها کاریه که بهت می آد - اقلا کارتش رو بده برم بنزین بزنم . هر چی داشته زدی تو رگ ماشین خالی دادی دست من شروین برگشت دم ماشین و همانطور که توی جیب ها و کیف پولش دنبال کارت بنزین می گشت گفت: - نبری بنزینش رو آزاد بفروشی - به من می خوره همچین ادمی باشم؟ شروین کمی نگاهش کرد و گفت: - نه، میاد بدتر از این باشی و کارت را دستش داد. سعید غرولند کنان گفت: - موندم این دست من چرا هنوز سالمه؟ حالا چقدر داره؟ - فکر کنم یه صد تایی داره... اکثر وقت ها توی خونه است... حوصله رانندگی ندارم سعید سوتی زد و گفت: - چه شود! بعد چشمکی زد و خداحافظی کرد: - فعلا خداحافظ شروین هم لبخندی زد و برگشت دم در.کلیدش را توی در انداخت. سعید بوقی زد و رفت. دستی تکان داد و وارد خانه شد. طبق معمول جز هانیه کسی خانه نبود. - سلام آقا - سلام. بقیه کجان؟ - مادرتون ... - ولش. مهم نیست - چشم. ناهار می خورید؟ - بیار اتاقم از پله ها بالا رفت تا به اتاقش رسید. کیفش را پرت کرد روی تخت. با خودش حرف می زد: - وقتی به سعید می گم کسی منتظرم نیست باورش نمیشه. بیا! اینم خونه ما. قبرستونه! روی تخت افتاد. چند دقیقه بعد کسی در زد: - بیا تو هانیه غذا را روی میز گذاشت. - با من کاری ندارید؟ - نه - نگاهی به غذا کرداصلا میل نداشت. پشت پیانو نشست.چندتایی از دکمه هارا فشار داد. نگاه کوتاهی به نت ها کرد. آرام آرام شروع کرد به زدن. یک دفعه دستش را روی همه دکمه ها گذاشت و بلند شد. دوباره روی تخت ولو شد. کتاب کنار دستش را برداشت چند صفحه را برگ زد. شروع به خواندن کرد حوصله اش نشد. پرتش کرد. حوصله خانه ماندن را نداشت. ظهر بود و هوا ساکن و بی رمق. بدون اینکه بفهمد سر از پارک در آورد. روی چمن ها دراز کشید. برگ های بید بالای سرش تکان می خوردند. دست کرد و نخی سیگار از جیبش بیرون آورد. روشن کرد و چند تا پک زد و پرت کرد. دستش را زیر سرش گذاشت. سایه درخت خنک بود و پارک ساکت.سر و صدای زیادی بیدارش کرد. نزدیک غروب بود. پارک پر شده بود. - آقا؟ سرش را برگرداند. از روی چمن ها بلند شید می خوام آب بذارم - لطفاً باغبان پارک بود. بلند شد. احساس گرسنگی می کرد. با قدم هائی سنگین به راه افتاد. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. شراره داشت با عروسکش بازی می کرد. همین که شروین را دید به طرفش دوید. - سلام داداشی بغلش کرد. - کجا بودی؟ - پارک شراره موی روی صورت شروین را کنار زد. - چرا تنها رفتی. منم می خواستم باهات بیام - توخونه نبودی خانمی - دفعه بعد منو می بری؟ شراره را پائین گذاشت. - باشه.حالا برو برای داداشی یه لیوان آب بیار روی مبل افتاد. کانال تلویزیون را عوض کرد. مادرش همانطور که با تلفن حرف می زد و ناخن هایش را سوهان می کشید وارد هال شد. حرف های مادرش توی گوشش زنگ می زد. با ایما و اشاره از مادرش سئوال کرد: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۱ ✍ (م.مشکات) - بابا کو؟ مادر به سمت اتاق اشاره کرد. لیوان آبش را سر کشید و رفت اتاق پدرش. شاید آنجا وضع بهتر بود. لااقل امیدوار بود این طور باشد. از پله کان قوس دار وسط هال بالا رفت. در زد. - بیا تو پدرش مشغول حساب کتاب بود. - بابا؟ - بله؟ - می خواستم باهات حرف بزنم - بیا بشین روی مبل، کنار میز نشست. پدر را زیر نظر گرفت. چیزهائی می نوشت و گاهی با ماشین حساب ور می رفت. مدتی به کارهایش خیره شد. - خب؟ چه کار داری؟ - می خواستم یه کم حرف بزنیم - راجع به چی؟ - دانشگاه. یه مشکلی پیش اومده - چیه؟ پول می خوای؟ - نه. یه چیز دیگه - می شنوم - اینجوری؟ - چه جوری؟ - آخه حواست پیش برگه هاست - گوشم باتوئه نمی دانست حرف بزند یا نه. - می خواستم حرف بزنیم ولی ... - ولی چی؟ ابرویش را بالا برد و رضایت داد. - باشه. بهتر از هیچیه.... آآآ ... اینا چیه؟ - حساب کتاب هاست. توی نمایشگاه وقت نمی کنم - خسته نمی شی این همه کار داری؟ هر روز باید بری نمایشگاه. با این و اون سرو کله بزنی پدرش با کمی مکث جواب داد: - نه. برای چی؟ - به نظر من خسته کنندست. کار تکراری حوصله آدمو سر می بره - اگه بخوام اینجوری فکر کنم شماها باید گرسنگی بکشید - نه که ولش کنی اما کمتر - دیگه عادت کردم - ولی من هیچ وقت عادت نمی کنم. الان سه ساله دارم می رم دانشگاه ولی هنوز بهش عادت نکردم به صندلی تکیه داد و ادامه داد: - وقتی فکر می کنم می بینم کار بیخودیه - چی؟ - درس خوندن دیگه. چه فایده؟ آخرش چی؟ - خب آدم درس می خونه، باسواد میشه بعداً می ره سرکار پدرش اصلاً توی باغ نبود. فهمید که حرف زدن بی فایده است خودش را جمع و جور کرد و گفت: - آره، راست می گی! آدم باسواد میشه، یادم نبود و بلند شد. پدرش همانطور که روی میز خم بود و با کاغذها ور می رفت،گفت: - چرا رفتی؟ مگه نمی خواستی حرف بزنی؟ - نه دیگه. به اندازه کافی حرف زدیم - بالاخره نگفتی مشکلت چیه؟ در را باز کرد و نگاهی به پدرش که دکمه های ماشین حساب را تند و تند می زد انداخت، آهی کشید و آرام گفت: - مشکلم تویی و رفت. از پله ها که پائین می آمد شراره و مادرش را دید که پشت میز غذاخور ی نزدیک اپن آشپزخانه نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند. - شروین؟ شام نمی خوای؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۲ ✍ (م.مشکات) هانیه گفت: - اما آقا شما ناهار هم نخوردید - نمی خورم. گرسنم نیست - خانم؟ شما چیزی نمی گید؟ مادرش گازی به پیتزا زد و بعد با دستمال قطره سسی را که شراره روی میز ریخته بود پاک کرد: - اگه گرسنش باشه می خوره. زوری که نمیشه فقط هانیه نگاه مأیوسانه شروین به مادرش را دید.به زور خودش را از پله ها بالا کشید.چرا این خانه اینقدر پله داشت؟باید اتاقش را عوض می کرد تا الااقل از شر این پله ها خلاص شود. این فکر ها هر بار که از پله ها بالا می رفت در ذهنش تکرار می شد اما وقتی یادش می آمد اگر اتاقش را عوض کند صدای جشن های دوره ای مادرش که تا نصفه شب ادامه داشت کلافه اش می کرد پشیمان می شد. تازه حالا به بهانه پله ها مادرش کمتر به اتاقش سرک می کشید و سین جیم اش می کرد بنابراین ترجیح می داد این پله پله تا فضا( اسمی که روی راه پله گذاشته بود)را تحمل کند.اولین اتاق بعد از پله ها اتاق شراره بود .بعد حمام و سرویس بهداشتی و بعد هم اتاق خودش.از کنار نرده های سنگی نگاهی به طبقه پائین انداخت. نیمی از هال و میز غذا خوری پیدا بود.همین طور پله های قوسی شکل که به اتاق پدر و مادرش ختم می شدند. به کف هال خیره شد. فاصله اش تا زمین چقدر بود؟ اگر می افتاد تمام می کرد یا نیمه جان می شد؟باید با سر زمین میخورد که یکسره شود ... امتحان کند؟ چشمانش را بست و کمی روی نرده ها خم شد ... یک دفعه خودش را عقب کشید ... نه،نمی توانست. آنقدرها هم که فکر می کرد کار ساده ای نبود. دستش را روی قلبش گذاشت . به شدت می زد. رفت توی فکر و بعد از چند لحظه مکث رفت توی اتاقش. روی تخت نشست. احساس می کرد همه در ها به رویش بسته است. زیر لب زمزمه کرد: - دیگه خسته شدم. آخه چرا من؟ مگه من چکار کردم؟ بعد سرش را بالا گرفت و از پنجره به آسمان خیره شد. با عصبانیت بلند شد، پنجره را باز کرد، کله اش را بیرون برد و داد زد: - د آخه با توام. یه چیزی بگو دیگه. چرا اینجوری با من بازی می کنی؟ مگه تو خدای من نیستی؟ اصلاً هستی؟ بعد همانطور که آرام آرام از کنار پنجره عقب می رفت زیر لب گفت: - چرا کمکم نمی کنی؟ چرا؟ روی تخت افتاد و بالشش را روی صورتش کشید تا صدای گریه اش را کسی نفهمد. صبح با چشمانی پف کرده بیدار شد. خیلی به هم ریخته بود. ساعت 8 بود. کمی فکر کرد و بعد انگار کسی توی اتاق باشد با صدای بلند گفت: - بمونم خونه چکار؟ با بی حالی بلند شد. لباسش پر چروک شده بود. دستی توی موهایش کرد تا کمی صاف شود. صدای بوق ماشین که آمد فهمید سعید آمده است... توی راهرو سعید دستی به شانه اش زد و گفت: - امروز چه کاره ای؟ کلاس یا انصراف؟ - نمی دونم - اگر نمی شناختمت سعی می کردم منصرفت کنم ولی می دونم بی فایده است. وقتی تصمیمت رو بگیری یعنی گرفتی. بعد از کلاس می بینمت سعید این را گفت و از پله ها بالا رفت. شروین هم مدتی توی راهرو پرسه زد و خودش را با بردهای سالن مشغول کرد. یکدفعه خودش را جلوی در آموزش دید. رفت تو. نعمتی پشت میز بود. - ببخشید - بفرما - یه برگ انصراف می خواستم نعمتی سربلند کرد. نگاهی به شروین کرد و برگه انصراف را از کشوی میزش برداشت و جلوی شروین گذاشت. برگه را برداشت و زیر نگاه پرسشگر نعمتی از اتاق زد بیرون. رفت کلاس و انتهای کلاس گوشه دیوار نشست. مثل همیشه سرش را روی دست هایش روی صندلی گذاشت. چند دقیقه بعد استاد وارد کلاس شد. از جایش تکان نخورد. مطمئن بود جایی که نشسته کاملاً از دید استاد پنهان است. پچ پچ بچه ها را می شنید. کمی که گذشت کلاس آرام تر شد. استاد پشت میزش ایستاد، دستش را روی تکیه گاه صندلی گذاشت: - سلام من مهدوی هستم. امیر شاهرخ مهدوی. فکر می کنم همتون می دونید چرا اینجا هستم صدای یکی بلند شد: - ما نمی دونیم بچه ها پچ پچ کردند و خندیدند. استاد پاسخ داد: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️