عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۶ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) سعید کله اش را کرد توی کلاس: - آقای کسرایی؟ شروین سرش را از
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۷
✍ #ز_جامعی
- بعضی وقتا تگری هم میشه
- مامانت می دونه تو نمی خوای؟
- بدونه هم براش فرقی نمی کنه. دیشب از اینکه با سر و وضع نامرتب رفتم تو اتاق اینقدر عصبانی بود
که کارد می زدی خونش در نمی اومد. وقتی رفتن اومده سراغ من میگه خالت از حرف زدنت ناراحت
شده. یکی نیست بگه اگه ناراحت شده برای چی هر روز بازم خونه ماست؟
سعید با قیافه ای متفکرانه که اصلا بهش نمی آمد! گفت:
- نمی دونم چرا این مامان ها اینقدر برای آدم نقشه می کشن. از وقتی دو سانتی هستی برات دنبال زن
می گردن بعد اولین کسی هم که با زنه دشمن می شه خودشونن!
- مامان من سالی یه بار هم نمیاد تو اتاق من. هر بار کارش دارم میگه کی این همه پله رو میاد؟ اما برای دعوا و بحث سر این چیزا هیچ پله ای نیست
- بابات چی میگه؟
شروین مایوسانه سر تکان داد:
- تنها چیزی که برای اون مهمه نمایشگاهه!
- اما تو که تا چند ماه پیش مخالف نبودی
- چند ماه پیش، چند ماه پیش بود. حالا دیگه حوصله خودمم ندارم. چه برسه به این لوس بازی ها
- گناه داره بنده خدا، این همه به پات نشسته
- تو رفیق منی یا فامیل اون؟
سعید خندید:
- می دونی؟ دارم فکر می کنم خواستگاری که تو بری چی میشه
- من درسم تموم شه یه راست میذارنم سر سفره عقد. به این چیزا نمیرسم
- من می گم فرار کن. جون تو خیلی باحال میشه. تیتر اول روزنامه ها : داماد فراری!
- حوصله این جیمز باند بازی ها رو ندارم. خودش خسته میشه ول میکنه. بی خیال. دیشب به اندازه
کافی از حضورشون تلمذ کردم. نمی خوام بهش فکر کنم. بهتره راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم
نگاهی به اطراف کرد و وقتی دید سعید ساکت شده گفت:
- چی شد؟ غیر حرف های خاله زنکی چیزی نداری؟
- اطلاعات عمومی می خوای؟
- خب؟
- اون پسره رو می بینی؟
شروین دستش را به طرف دانشجوهایی که آنجا بودند دراز کرد و گفت:
- یه صد تایی می بینم. چه مدلی می خوای؟
- اون که کت و شلوار قهوه ای داره. کیف دستشه. عینک آفتابی زده
- خب؟
- استاد جدیده
- از کجا می دونی؟
- دیروز سر یکی از کلاس ها دیدمش. داشت درس میداد
شروین استاد را ورنداز کرد و گفت:
- یه کم لاغره ولی خوش تیپه. استاد چی هست؟
- نمی دونم
- موهاش بلنده؟
- عجیبه نه؟
شروین شانه ای بالا انداخت و با نگاهش استاد جدید را تعقیب کرد تا وارد ساختمان کلاس ها شد.
- اینا هم حوصلشون سر می ره. می افتن به جون استادها هی استاد عوض می کنن. به نظرت چیزی
بارش هست؟
- خیلی جوونه.به هرحال برای من که فرقی نمی کنه
بعد سر چرخاند و درحالیکه به ردیف درخت های روبرویش خیره شده بود گفت:
- می دونی؟ چند وقته به سرم زده بی خیال دانشگاه شم. یعنی حوصلش رو ندارم
سعید دستش را روی پیشانی شروین گذاشت و گفت:
- عجیبه! با اینکه تو سایه ایم بازم خیلی داغه!
- تو هم که همه چی رو به مسخره می گیری
- تو یا دیوونه ای که این حرف رو می زنی یا شوخی می کنی؟
- هر جور دوست داری فکر کن
- بعد از سه سال؟ یعنی نمی تونی این یک سال رو تمام کنی؟ حیف این همه وقت و انرژی نیست؟
- حوصلش روندارم اصلاً می خوام انصراف بدم.
سعید در حالیکه کش و قوس می آمد گفت:
- حالا چرا انصراف؟ دنگ و فنگش زیاده. همینجوری نیا
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۸
✍ #ز_جامعی
شروین کیفش را که به خاطر حرکت سعید افتاده بود برداشت و گفت:
- چقدر وول می خوری؟
بعد در حالیکه خاک کیفش را می تکاند ادامه داد:
- اونجوری اگه لو بره مجبورم می کنن برگردم. اگه انصراف بدم همه چی تموم می شه
- به بهونه کلاس بیا بیرون که لو نره
- تا کی؟
- خونوادت چی؟ به همین راحتی قبول می کنن؟
- اهمیتی نداره. فوقش یه کم سر وصدا می کنن. منم یه هفته ای بی خیال خونه می شم تا اوضاع آروم
بشه. البته اگر کسی بفهمه که من کلاس نمی رم. نمی کشنم که! اگه بخوان اذیت کنن شاید اصلاً خودم...
سعید نذاشت حرفش تمام شود.
- پاشو بریم کلاس. یه کم دیگه اینجا بمونیم مخت کلاًتعطیل می شه
- کلاس نمیام. حوصلشو ندارم
سعید روبرویش ایستاد و بدون اینکه حرفی بزند با نگاهی عاقل اندر سفیه بهش خیره شد. شروین که
خودش هم مردد بود دستش را دراز کرد. سعید دستش را گرفت و کشید و گفت:
- خودم یه فکری برات می کنم
- نمی خواد. زیادی به مخت فشار میاری. عادت نداره می ترکه، خون تو هم می افته گردنم
- خوبه که. اینجوری به جرم قتل اعدامت می کنن. مگه نمی خوای بمیری؟! بذار، خودم یه فکری می
کنم که حال کنی
شروین گفت:
- من با هیچی حال نمی کنم
کیفش را روی کولش جابجا کرد و ادامه داد:
- توبرو، منم میام
سعید از پله ها بالا رفت و شروین سلانه، سلانه، به سمت اتاق آموزش رفت. نگاهی به تابلو انداخت.
سالن خلوت شده بود. هنوز دو دل بود. چشم هایش را بست و سرش را پائین انداخت.
- ببخشید؟
سربلند کرد. یک نفر جلویش توی قاب در ایستاده بود. شناختش.
- میشه رد شم؟
کنار رفت. استاد جوان لبخندی زد و رد شد. شروین کمی مکث کرد. بالاخره تصمیمش را گرفت. پایش
را برداشت که وارد اتاق شود که صدائی آمد. سرش را عقب آورد و نگاه کرد. استاد بود که روی زمین
ولو شده بود. ناخودآگاه به طرفش رفت.
- حالتون خوبه؟
- بله، چیزی نیست. پام پیچ خورد. افتادم
کمکش کرد تا وسایلش را جمع کند.
- مشکلی نیست؟
- نه، خیلی ممنون
.می خواست برود که ...
- ببخشید؟
استاد کاغذی را از جیبش بیرون آورد و نشان شروین داد
- شما این آدرس رو بلدید؟
کاغذ را گرفت و نگاه کرد.
- بله، نزدیک امیدیه است!
استاد گفت:
- ممنون می شم راهنمائی کنید
و همانطور که به موهایش که به هم ریخته بود دست می کشید و مرتبشان می کرد گفت:
- بلد نیستم چطوری برم و خندید. صدای گرم و آرامی داشت. از خنده اش لبخندی روی لب شروین نشست. نگاهی به آموزش انداخت و مشغول توضیح دادن شد. صدای در آموزش بلند شد. آقای نعمتی، مسئول آموزش، بود که
داشت از اتاق بیرون می رفت. رو به استاد گفت:
- ببخشید. چند لحظه
با عجله به طرف آموزش رفت.
- ببخشید آقای نعمتی یه کاری داشتم
آقای نعمتی که داشت در را قفل می کرد گفت:
- چه کاری؟
- یه برگ انصراف می خواستم
آقای نعمتی کلید را توی جیبش گذاشت و مشغول شماره گیری با گوشی اش شد:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۹
✍ #ز_جامعی
-متأسفم. الان وقت ندارم. باشه برای فردا
- ولی چند لحظه بیشتر طول نمی کشه
- من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که دیر نمیشه ولی من دیرم
شده
و رفت.
- اَه! لعنتی
دستی روی شانه اش احساس کرد.
- مثل اینکه مزاحم شدم. واقعاً متأسفم
شروین سعی کرد خونسرد جلوه کند.
- مهم نیست
این را گفت، سرش را پائین انداخت و از پله ها بالا رفت. استاد هم لبخند زد و از ساختمان خارج شد.پشت در کلاس که رسید دستگیره را گرفت اما قبل از اینکه در را باز کند پشیمان شد. حوصله کلاس را نداشت. کلافه بود. توی حیاط روی چمن ها دراز کشید. مدتی گذشت.
- اینجائی؟
چشم هایش را باز کرد.
- منو فرستادی پی نخود سیاه دیگه. چرا نیومدی؟
- حوصلم نشد
- خب می رفتی خونه آیکیو
شروین لباسش را تکاند
- برم خونه بگم چند منه؟
بعد با صدائی آرام و گرفته ادامه داد:
- اونجا کسی منتظر من نیست
سعید برگ زردی را که به موهای شروین چسبیده بود جدا کرد، صدایش را کلفت کرد و گفت:
- ای مرد نا امید قبیله. من تو را ملقب می کنم به ببر بی چنگال، یه چند تا خط هم بکش رو صورتت، با این لباس نارنجیت عین ببر می شی. از اون موقع تا حالا افتادی به غلتک کاری چمن ها؟
شروین غرق در خیالات گفت:
- رفتم فرم انصراف بگیرم نشد
- از الاغ سواری خسته شدی پیاده شدی؟
استاده، همون که صبح نشونم دادی، نذاشت
سعید خندید و گفت:
- فرشته نجات. به قیافش هم می خوره. حتماً وقتی خواستی برگه بگیری دستت رو گرفت و گفت ...
بعد مکثی کرد با لحنی پر احساس گفت:
- نه! تو نباید این کارو بکنی. آه. شروین، این کار اشتباهه محضه!
- فیلم هندی زیاد می بینی؟
- شما که فیلم آمریکایی می بینی بگو چی شد؟
- خورد زمین، رفتم کمکش، آقای نعمتی جلسه داشت رفت
- مفید و مختصر. بعضی ها تخصص عجیبی توی مزاحمت بی موقع دارن. یکی باید به خود تو کمک
کنه
- شاید اگه یکی اونجا بود جلو نمی رفتم. خودمم نفهمیدم چی شد
این را گفت، کیفش را پرت کرد پشت ماشین و پرید بالا. سعید هم سوار شد. سوییچ را چرخاند. ماشین
پرید جلو و خاموش شد. سعید داد زد:
- چه کار می کنی پسر؟ تو دندست
شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. چند لحظه ای دست هایش را روی فرمان
گذاشت و سرش را پائین انداخت. بعد گفت:
- تو رانندگی می کنی؟ من حواسم سرجاش نیست
توی بزرگراه که رسیدند سعید ضبط را روشن کرد و داد زد:
- حال میکنی؟
شروین عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت:
- تو دیوونه ای
- نه به اندازه تو. آخه آدم با این وضع کسل می شه؟
بعد دنده را عوض کرد و گفت:
- حالا راستی راستی می خوای انصراف بدی یا تریپ برداشتی؟
- به قیافم می خوره شوخی کرده باشم؟
سعید نگاهی توی آینه انداخت و سری تکان داد. شروین هم سرش را به طرف خیابان و ماشین هایش
چرخاند...
جلوی خانه پیاده شد و گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس از سه سال پیکر شهید مجید قربانخانی، حر شهدای مدافع حرم کشف و شناسایی شد!
داستان عجیب شهید مدافع حرمی که از قلیان و خالکوبی به آزادگی و شهادت رسید! وقتی داستان اخراجی ها تکرار می شود...
در حاشیه:
جالبه کسانی که علیه اخراجی ها طومار جمع می کردند امروز دهها مجید سوزوکی مقابل چشمانشان قرار گرفته
امروز صبح پیکر مطهر این شهید 🌹 تشییع میشود😭🙏🙏
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبتهای جانسوز مادر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی بر بالای پیکر فرزندش
🔹استخوان های مجید من سوخته ، اینقدر نگید اینها برای پول میرن...
😭خدا حق این شهدا وخانواده هاشونو بر ما حلال کنه🙏😭
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
امروز اصلا حس مطلب گذاشتن نیست
من از همگی عذر میخوام
حال دلم اصلا خوب نیست
خدایا به حق مجید ها و شهیدان مظلوم
به حق سوز دل مادرانشون
دست مارا هم بگیر
ما را هم بخر 😭🙏
خدایا از اسارت نفس رهایم کن🙏😭
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۹ ✍ #ز_جامعی -متأسفم. الان وقت ندارم. باشه برای فردا - ولی چند لحظه بیشتر طول نمی
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۰
✍ #ز_جامعی
- ماشین رو ببر. صبح بیا دنبالم
- راننده استخدام کردید؟ امری باشه؟ میوه ای، چیزی نمی خواید براتون بخرم؟
- تنها کاریه که بهت می آد
- اقلا کارتش رو بده برم بنزین بزنم . هر چی داشته زدی تو رگ ماشین خالی دادی دست من
شروین برگشت دم ماشین و همانطور که توی جیب ها و کیف پولش دنبال کارت بنزین می گشت گفت:
- نبری بنزینش رو آزاد بفروشی
- به من می خوره همچین ادمی باشم؟
شروین کمی نگاهش کرد و گفت:
- نه، میاد بدتر از این باشی
و کارت را دستش داد. سعید غرولند کنان گفت:
- موندم این دست من چرا هنوز سالمه؟ حالا چقدر داره؟
- فکر کنم یه صد تایی داره... اکثر وقت ها توی خونه است... حوصله رانندگی ندارم
سعید سوتی زد و گفت:
- چه شود!
بعد چشمکی زد و خداحافظی کرد:
- فعلا خداحافظ
شروین هم لبخندی زد و برگشت دم در.کلیدش را توی در انداخت. سعید بوقی زد و رفت. دستی تکان داد
و وارد خانه شد. طبق معمول جز هانیه کسی خانه نبود.
- سلام آقا
- سلام. بقیه کجان؟
- مادرتون ...
- ولش. مهم نیست
- چشم. ناهار می خورید؟
- بیار اتاقم
از پله ها بالا رفت تا به اتاقش رسید. کیفش را پرت کرد روی تخت. با خودش حرف می زد:
- وقتی به سعید می گم کسی منتظرم نیست باورش نمیشه. بیا! اینم خونه ما. قبرستونه!
روی تخت افتاد. چند دقیقه بعد کسی در زد:
- بیا تو
هانیه غذا را روی میز گذاشت.
- با من کاری ندارید؟
- نه
- نگاهی به غذا کرداصلا میل نداشت. پشت پیانو نشست.چندتایی از دکمه هارا فشار داد. نگاه کوتاهی به نت ها کرد. آرام آرام شروع کرد به زدن. یک دفعه دستش را روی همه دکمه ها گذاشت و بلند شد. دوباره روی تخت ولو شد. کتاب کنار دستش را برداشت چند صفحه را برگ زد. شروع به خواندن کرد حوصله اش نشد. پرتش کرد. حوصله خانه ماندن را نداشت. ظهر بود و هوا
ساکن و بی رمق. بدون اینکه بفهمد سر از پارک در آورد. روی چمن ها دراز کشید. برگ های بید بالای سرش تکان می خوردند. دست کرد و نخی سیگار از جیبش بیرون آورد. روشن کرد و چند تا پک زد و پرت کرد. دستش را زیر سرش گذاشت. سایه درخت خنک بود و پارک ساکت.سر و صدای زیادی بیدارش کرد. نزدیک غروب بود. پارک پر شده بود.
- آقا؟
سرش را برگرداند.
از روی چمن ها بلند شید می خوام آب بذارم
- لطفاً
باغبان پارک بود. بلند شد. احساس گرسنگی می کرد. با قدم هائی سنگین به راه افتاد. خانه مثل همیشه
سوت و کور بود. شراره داشت با عروسکش بازی می کرد. همین که شروین را دید به طرفش دوید.
- سلام داداشی
بغلش کرد.
- کجا بودی؟
- پارک
شراره موی روی صورت شروین را کنار زد.
- چرا تنها رفتی. منم می خواستم باهات بیام
- توخونه نبودی خانمی
- دفعه بعد منو می بری؟
شراره را پائین گذاشت.
- باشه.حالا برو برای داداشی یه لیوان آب بیار
روی مبل افتاد. کانال تلویزیون را عوض کرد. مادرش همانطور که با تلفن حرف می زد و ناخن هایش را سوهان می کشید وارد هال شد. حرف های مادرش توی گوشش زنگ می زد. با ایما و اشاره از
مادرش سئوال کرد:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۱
✍ #ز_جامعی (م.مشکات)
- بابا کو؟
مادر به سمت اتاق اشاره کرد. لیوان آبش را سر کشید و رفت اتاق پدرش. شاید آنجا وضع بهتر بود.
لااقل امیدوار بود این طور باشد. از پله کان قوس دار وسط هال بالا رفت. در زد.
- بیا تو
پدرش مشغول حساب کتاب بود.
- بابا؟
- بله؟
- می خواستم باهات حرف بزنم
- بیا بشین
روی مبل، کنار میز نشست. پدر را زیر نظر گرفت. چیزهائی می نوشت و گاهی با ماشین حساب ور می رفت. مدتی به کارهایش خیره شد.
- خب؟ چه کار داری؟
- می خواستم یه کم حرف بزنیم
- راجع به چی؟
- دانشگاه. یه مشکلی پیش اومده
- چیه؟ پول می خوای؟
- نه. یه چیز دیگه
- می شنوم
- اینجوری؟
- چه جوری؟
- آخه حواست پیش برگه هاست
- گوشم باتوئه
نمی دانست حرف بزند یا نه.
- می خواستم حرف بزنیم ولی ...
- ولی چی؟
ابرویش را بالا برد و رضایت داد.
- باشه. بهتر از هیچیه.... آآآ ... اینا چیه؟
- حساب کتاب هاست. توی نمایشگاه وقت نمی کنم
- خسته نمی شی این همه کار داری؟ هر روز باید بری نمایشگاه. با این و اون سرو کله بزنی
پدرش با کمی مکث جواب داد:
- نه. برای چی؟
- به نظر من خسته کنندست. کار تکراری حوصله آدمو سر می بره
- اگه بخوام اینجوری فکر کنم شماها باید گرسنگی بکشید
- نه که ولش کنی اما کمتر
- دیگه عادت کردم
- ولی من هیچ وقت عادت نمی کنم. الان سه ساله دارم می رم دانشگاه ولی هنوز بهش عادت نکردم
به صندلی تکیه داد و ادامه داد:
- وقتی فکر می کنم می بینم کار بیخودیه
- چی؟
- درس خوندن دیگه. چه فایده؟ آخرش چی؟
- خب آدم درس می خونه، باسواد میشه بعداً می ره سرکار
پدرش اصلاً توی باغ نبود. فهمید که حرف زدن بی فایده است خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- آره، راست می گی! آدم باسواد میشه، یادم نبود
و بلند شد. پدرش همانطور که روی میز خم بود و با کاغذها ور می رفت،گفت:
- چرا رفتی؟ مگه نمی خواستی حرف بزنی؟
- نه دیگه. به اندازه کافی حرف زدیم
- بالاخره نگفتی مشکلت چیه؟
در را باز کرد و نگاهی به پدرش که دکمه های ماشین حساب را تند و تند می زد انداخت، آهی کشید و
آرام گفت:
- مشکلم تویی
و رفت. از پله ها که پائین می آمد شراره و مادرش را دید که پشت میز غذاخور ی نزدیک اپن آشپزخانه
نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند.
- شروین؟ شام نمی خوای؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
هانیه گفت:
- اما آقا شما ناهار هم نخوردید
- نمی خورم. گرسنم نیست
- خانم؟ شما چیزی نمی گید؟
مادرش گازی به پیتزا زد و بعد با دستمال قطره سسی را که شراره روی میز ریخته بود پاک کرد:
- اگه گرسنش باشه می خوره. زوری که نمیشه
فقط هانیه نگاه مأیوسانه شروین به مادرش را دید.به زور خودش را از پله ها بالا کشید.چرا این خانه
اینقدر پله داشت؟باید اتاقش را عوض می کرد تا الااقل از شر این پله ها خلاص شود. این فکر ها هر بار
که از پله ها بالا می رفت در ذهنش تکرار می شد اما وقتی یادش می آمد اگر اتاقش را عوض کند
صدای جشن های دوره ای مادرش که تا نصفه شب ادامه داشت کلافه اش می کرد پشیمان می شد. تازه حالا به بهانه پله ها مادرش کمتر به اتاقش سرک می کشید و سین جیم اش می کرد بنابراین ترجیح می داد این پله پله تا فضا( اسمی که روی راه پله گذاشته بود)را تحمل کند.اولین اتاق بعد از پله ها اتاق شراره بود .بعد حمام و سرویس بهداشتی و بعد هم اتاق خودش.از کنار نرده های سنگی نگاهی به طبقه
پائین انداخت. نیمی از هال و میز غذا خوری پیدا بود.همین طور پله های قوسی شکل که به اتاق پدر و
مادرش ختم می شدند. به کف هال خیره شد. فاصله اش تا زمین چقدر بود؟ اگر می افتاد تمام می کرد یا
نیمه جان می شد؟باید با سر زمین میخورد که یکسره شود ... امتحان کند؟ چشمانش را بست و کمی روی
نرده ها خم شد ... یک دفعه خودش را عقب کشید ... نه،نمی توانست. آنقدرها هم که فکر می کرد کار ساده ای نبود. دستش را روی قلبش گذاشت . به شدت می زد. رفت توی فکر و بعد از چند لحظه مکث رفت توی اتاقش. روی تخت نشست. احساس می کرد همه در ها به رویش بسته است. زیر لب زمزمه
کرد:
- دیگه خسته شدم. آخه چرا من؟ مگه من چکار کردم؟
بعد سرش را بالا گرفت و از پنجره به آسمان خیره شد. با عصبانیت بلند شد، پنجره را باز کرد، کله اش
را بیرون برد و داد زد:
- د آخه با توام. یه چیزی بگو دیگه. چرا اینجوری با من بازی می کنی؟ مگه تو خدای من نیستی؟ اصلاً هستی؟
بعد همانطور که آرام آرام از کنار پنجره عقب می رفت زیر لب گفت:
- چرا کمکم نمی کنی؟ چرا؟
روی تخت افتاد و بالشش را روی صورتش کشید تا صدای گریه اش را کسی نفهمد.
صبح با چشمانی پف کرده بیدار شد. خیلی به هم ریخته بود. ساعت 8 بود. کمی فکر کرد و بعد انگار
کسی توی اتاق باشد با صدای بلند گفت:
- بمونم خونه چکار؟
با بی حالی بلند شد. لباسش پر چروک شده بود. دستی توی موهایش کرد تا کمی صاف شود. صدای بوق
ماشین که آمد فهمید سعید آمده است...
توی راهرو سعید دستی به شانه اش زد و گفت:
- امروز چه کاره ای؟ کلاس یا انصراف؟
- نمی دونم
- اگر نمی شناختمت سعی می کردم منصرفت کنم ولی می دونم بی فایده است. وقتی تصمیمت رو
بگیری یعنی گرفتی. بعد از کلاس می بینمت
سعید این را گفت و از پله ها بالا رفت. شروین هم مدتی توی راهرو پرسه زد و خودش را با بردهای
سالن مشغول کرد. یکدفعه خودش را جلوی در آموزش دید. رفت تو. نعمتی پشت میز بود.
- ببخشید
- بفرما
- یه برگ انصراف می خواستم
نعمتی سربلند کرد. نگاهی به شروین کرد و برگه انصراف را از کشوی میزش برداشت و جلوی شروین
گذاشت. برگه را برداشت و زیر نگاه پرسشگر نعمتی از اتاق زد بیرون. رفت کلاس و انتهای کلاس
گوشه دیوار نشست. مثل همیشه سرش را روی دست هایش روی صندلی گذاشت. چند دقیقه بعد استاد
وارد کلاس شد. از جایش تکان نخورد. مطمئن بود جایی که نشسته کاملاً از دید استاد پنهان است.
پچ پچ بچه ها را می شنید. کمی که گذشت کلاس آرام تر شد. استاد پشت میزش ایستاد، دستش را روی
تکیه گاه صندلی گذاشت:
- سلام من مهدوی هستم. امیر شاهرخ مهدوی. فکر می کنم همتون می دونید چرا اینجا هستم
صدای یکی بلند شد:
- ما نمی دونیم
بچه ها پچ پچ کردند و خندیدند. استاد پاسخ داد:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺بخشی از مستند انقلاب_جنسی_3
✖️📽 مصاحبه با دختری که 4دوست پسر داشته است اما احساس کمبود میکند..!
راهی که جوونای ما میخوان طی کنن همون راهیه که جوونای اونا قبلا رفته اند..!
ببینید
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
☂ چرا چیزی سرش نیست؟ ☂
☀️ امام خمینی ☀️
💌 خانم پسندیده ( دختر آیت الله پسندیده) نقل می کند: یک دفعه من و همسرم و آخرین دخترم که فکر می کنم پنج سالش بود به قم خدمت امام رفتیم. آقا همیشه خیلی با محبت و علاقه برخورد می کردند. وقتی خدمتشان رسیدیم، گفتند: اسم این دختر شما چیه؟ گفتم: فریبا.
💌 گفتند: چرا چیزی سرش نکردید؟ گفتم: آقا این پنج-شش سالش است. گفتند: باشد، پنج-شش سالش باشد، سرش کن، عادت می کند. گفتم: باشد، حتماً. حضرت امام در مورد حجاب و رو گرفتن خیلی تأکید می کردند»
📚 پدر مهربان: خاطراتی از رفتار حضرت امام خمینی (س) با کودکان و نوجوانان
#هفت_سال_اول
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
این هم دخترهای گلمون که تو پویش
دختر محجبه من شرکت کردن ❤️🌸🍃
زیر سایه حضرت زهرا ان شاالله 🙏🌺
نظرتون ودر مورد رمانِ هاد برامون بفرستین🌸
نظرها برای نویسنده ارسال میشه
@rahane20 آی دی جهت ارتباط
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۲ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) هانیه گفت: - اما آقا شما ناهار هم نخوردید - نمی خورم. گرسنم
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۳
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
اگر از بقیه بپرسید حتماًبهتون می گن.
بعد نگاهی به سرتا سر کلاس انداخت. کالس نسبتاً شلوغ بود. دوباره یکی پرسید:
- استاد؟ شما ترم پیش با استاد ریاحی کلاس نداشتید؟
همه می دانستند که ریاحی ترم پیش با بچه های کارشناسی درس داشته است. استاد کاملاً خونسرد لبخندی زد و گفت:
- کدوم ریاحی؟ همون استادی که شما تا حالا 3 بار توی درسش نمره نیاوردی؟ نه من 12 سال پیش کارشناسی گرفتم و کل دوره تحصیلم رو هم دانشگاه شیراز بودم!
بچه ها نگاهی به بهمن که انتهای کلاس نشسته بود و این سوال را پرسیده بود انداختند و خندیدند. استاد
هم رو به بهمن ابروهایش را بالا برد و خندید بعد رو به بقیه کالس پرسید:
- شما همیشه اینجوری از استادهاتون استقبال می کنید؟
کسی حرفی نزد.
- خب اگه سوال دیگه ای نیست و مراسم استقبال تموم شده درس رو شروع کنیم. تا میان ترم چیزی
نمونده و متأسفانه اینطور که معلومه این چند جلسه تعویض استاد شما رو خیلی عقب انداخته. ان شاءالله
من این ترم رو در خدمتتون هستم پس درس رو زودتر شروع کنیم بهتره. البته اگر دوستمون سرشون رو از روی صندلی بلند کنن
این را گفت وبه گوشه کلاس خیره شد. شروین اصلاً توی کلاس نبود. کنار دستی اش می خواست
متوجه اش کند اما استاد مانع شد. خودش بالای سرش آمد.
- شما حالتون خوبه؟
شروین حرکتی نکرد. استاد دستش را روی شانه شروین گذاشت.
- آقای جوان؟ حال شما خوبه؟
شروین از جا پرید.
- مشکلی پیش اومده؟
شروین که جا خوده بود تته پته کنان جواب داد:
- نه نه. چیزی نیست. یه کم سرم درد می کنه
- ما می خوایم درس رو شروع کنیم. نمی خوای بری یه هوایی تازه کنی؟
- نه چیزی نیست
- باشه.هرجور راحتی
بعد درحالی که به طرف تخته برمی گشت گفت:
- پس شروع می کنیم
دستکش پالستیکی یکبار مصرفی را از کیفش در آورد و به دست کرد. بچه ها نگاهی به هم کردند و
چندتایی تیکه هم بینشان رد و بدل شد. البته با صدای آرام. استاد بسم ا... را با خط معلی گوشه تخته
نوشت و مشغول شد... آخر کلاس استاد که داشت وسائلش را جمع می کرد گفت:
- مسئله ها رو حل کنید. جلسه بعد رفع اشکال می کنیم
کیفش را برداشت. خداحافظی کرد و رفت...
*
پشت میزش نشست. برگه انصراف را جلویش گذاشت، دنبال خودکار می گشت. لای کتابش بود. نگاهی
به مسئله ها کرد. در اتاقش را زدند. هانیه بود.
- آقا شروین، تلفن با شما کار داره
- کیه؟
- نیلوفر خانم
- مگه من صد دفعه نگفتم وقتی این زنگ می زنه بگو من نیستم. بگو رفته بیرون. بگو مرده
- مادرتون گوشی رو برداشتن
گوشی را گرفت.
- خیلی خب، برو
تلفن را وصل کرد.
- بله؟
- سلام شروین. خوبی؟
- سلام. ممنون
- چه کار می کنی؟
شروین بی حوصله گفت:
- کاری داشتی؟
- چیه؟ حالت خوب نیست
- چرا، حرفت رو بزن
- چند تا مسئله بود. می خواستم کمکم کنی
شروین که حسابی جا خورده بود گفت:
- اینجوری؟ از پشت تلفن؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۴
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
-اگر سختته، میام اونجا
شروین هول شد:
- نه. لازم نیست زحمت بکشی. همین جوری یه کاریش می کنیم
نیلوفر می پرسید و شروین توضیح می داد. خسته شد.
- ببین نیلوفر، مسئله ها رو برای کی می خوای؟
- سه شنبه
- من فردا میام ازت می گیرم. حل می کنم برات می آرم، باشه؟
- خب خودم برات می آرم
- نه. فردا دانشکده ام، بعدش میآم. کاری نداری؟ خداحافظ
و قبل از اینکه نیلوفر فرصتی برای حرف زدن پیدا کند تماس را قطع کرد. نفسش را بیرون داد و
خودکار را به دست گرفت. دوباره نگاهش به مسئله ها افتاد. چند تایش را نصفه نیمه حل کرد. برگه
انصراف را پر کرد. نگاهی به ساعت انداخت. خسته بود. سرش را روی دستش گذاشت. ...
- آقا شروین. آقا شروین
چشم هایش را باز کرد و خواب آلود جواب داد:
- ها؟ چیه؟
- آقا سعید اومدن دنبالتون
شروین خمیازه ای کشید.
- بگو بیاد تو
- گفتم. گفتن دیر شده
- بگو الان می آم
پیراهنش را عوض کرد. صدای بوق ماشین می آمد. کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
- کجایی پسر؟ دیر شد
سوار شد. سعید پرسید:
- این چیه رو صورتت؟
و به صورت شروین اشاره کرد. شروین نگاهی توی آینه کرد.
- جای دستم. دیشب پشت میز خوابیدم
سعید فرمان را چرخاند ، در آینه بغل نگاه کرد و گفت:
- تو می خوای انصراف بدی یا امتحان ارشد؟ خونه بزرگ دردسرش همینه ها
شروین لبخند تلخی زد، سرش را به طرف ماشین کناری شان چرخاند و گفت:
- من اگه توی اتاقم بمیرم مگه از بوی گند جسدم بفهمن مردم
بعد رو به بچه کوچکی که صورتش را به شیشه اتومبیل چسبانده بود و دماغش پهن شده بود نیشخندی
زد.پسرک هم که آب دهانش کار اسپری شیشه پاک کن را می کرد نیشش به خنده باز شد.
سعید با لحن تئاتری گفت:
- آه! پسرک بیچاره. تو یک موجود فراموش شده ای. ننگ بر این زندگی بی رحم. بودن یا نبودن. مسئله
این است
شروین که داشت به مسخره بازی های سعید می خندید یهو داد زد:
- اَه، لعنتی، یادم رفت
- چی؟
- برگ انصراف. یادم رفت بیارمش
سعید گفت:
- فکر نمی کنم راحت باشه
و بعد سری به نشانه تاسف برای کسی که باید رنج انجام این کار را گردن بگیرد تکان داد
- باید یه سری امضا بگیرم. یه کم دوندگی داره
- حوصله دوندگی رو داری؟
شروین موذیانه گفت:
- من ندارم. تو که داری
- ما رو بی خیال. همینم مونده برم جلوی اساتید گردن کج کنم امضا بگیرم
- پیش اساتید نباید بری
- خیلی فرق نداره. همین حالا بگم رو من اصلاً حساب نکن
سعید که داشت دنبال جای پارک می گشت غرولند کنان گفت:
- اه! این خیابون قدس هم که همش پره ...
- خب برو خیابون اونوری ... پور سینا ...معمولا خلوته
سعید که بالاخره جای پارک پیدا کرده بود ماشین را پارک کرد و پیاده شد و وقتی دید شروین هنوز
نشسته در حالیکه سعی می کرد صدایش را زنانه کند گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۵
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
مسافرین محترم اینجا آخر خط می باشد. لطفا کمربند های خود را باز کرده، تکانی به خود بدهید، پیاده
شوید و به کلاس خود بروید و الا دیرتان شده استاد با اردنگی از شما استقبال خواهد نمود
- تو برو
- می خوای جایی بری؟
- همین جا منتظرت می مونم
- هرجور راحتی
سعید رفت. شروین نوار موسیقی را عوض کرد. صندلی را عقب داد. عینکش را درآورد. دست هایش
را به سینه زد، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به شاخه های درخت بالای سرش خیره شد. ساعتی
گذشت. به مردمی که از کوچه می گذشتند نگاه می کرد. آدم های جورواجور. یک نفر از کنار ماشین رد
شد. بارانی به تن داشت که یقه اش را بالا کشیده بود. سر تا پا سفید.
- توی این هوا؟
ابرویش را بالا برد و به مرد خیره شد. مرد پیچید توی خیابان و از تیر رس نگاه شروین دور شد.
موبایلش را درآورد و مشغول بازی شد. کمی که گذشت حوصله اش سر رفت. از ماشین پیاده شد تا کمی
قدم بزند. صدایی توجهش را جلب کرد.
- آقا فال می خواین؟
شروین به پسر کوچکی که کنارش ایستاده بود و جعبه فال را در دست داشت نگاهی کرد. پرنده کوچک
سبز و زرد بالای سر کاغذها منتظر بود. شروین نگاهی به ردیف کاغذهای فال که رنگ های مختلفی داشتند انداخت.
- یه دونه آقا،2000 تومن. یدونه فال بگیرید
نگاه ملتمسانه پسرک باعث شد تا شروین سرش را به عالمت تائید تکان دهد.
- باشه. یدونه بگیر
پسرک سریع پرنده را بالای کاغذ ها گرفت و پرنده کاغذی را بیرون کشید. شروین برگه را گرفت و
پنج هزار تومانی را به پسرک داد.
- بقیش مال خودت
لب های پسر به خنده باز شد و با عجله به آن طرف خیابان دوید تا از عابری دیگر که درحال گذر بود
تقاضای فال کند. شروین نگاهی به کاغذ سبز رنگ فال انداخت. بازش کرد:
از غم ناله و هجر مکن فریاد که دوش زده ام فالی و فریاد رسی می آید
- آره جون خودت. خوش خیال
کاغذ را ول کرد توی باد. رفت دم مغازه ای که همان نزدیکی بود.
- دو تا نخ سیگار
یکی از سیگارها را گوشه لبش گذاشت و روشن کرد. وقتی آخرین پک را زد سوار ماشین شد. بالاخره سعید آمد.
- چه عجب. کلاس فوق العاده ای، چیزی هم بود می رفتید. عیب نداشت
- گیر داده. هرچی می گیم بی خیال، ول کن نیست. معنی خسته نباشید رو نمی فهمه. هی می گه شما هم
خسته نباشید.
شروین خندید.
- بعضی استادها حال آدمو می گیرن مخصوصاً اگر صفر کیلومترباشن.
سعید همان طور که آماده استارت زدن بود، گفت:
- خب قربان، کجا تشریف می برید؟
- برو خونه خالم. خاله میترا
مدتی گذشت اما ماشین حرکتی نکرد. رو برگرداند و به سعید گفت:
- پس چرا نمی ری؟
سعید درحالیکه دستش را دراز کرده بود تا استارت بزند و سرش به طرف شروین بود خشک شده بود.
- چی شده؟
- کجا برم؟
- خونه خاله
- ها؟
- خنگ نشو. راه بیفت
سعید از حالت خشک بیرون آمد و گفت:
- صبر کن ببینم. معلومه چته؟ می خوای بری خونه خاله؟ با پای خودت؟ مبارکه ...
- حوصله داریا. برو دیگه
- به جون تو تا نگی چی شده امکان نداره برم
- پس پاشو تا خودم برم
- چیز خورت کردن؟
- می ری سعید یا بندازمت پائین؟
سعید ماشین را روشن کرد، کمی که رفتند شروین گفت:
- دیشب زنگ زده می گه سوال دارم. آخه از پشت تلفن می شه مسئله ریاضی حل کرد؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا