#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
هانیه گفت:
- اما آقا شما ناهار هم نخوردید
- نمی خورم. گرسنم نیست
- خانم؟ شما چیزی نمی گید؟
مادرش گازی به پیتزا زد و بعد با دستمال قطره سسی را که شراره روی میز ریخته بود پاک کرد:
- اگه گرسنش باشه می خوره. زوری که نمیشه
فقط هانیه نگاه مأیوسانه شروین به مادرش را دید.به زور خودش را از پله ها بالا کشید.چرا این خانه
اینقدر پله داشت؟باید اتاقش را عوض می کرد تا الااقل از شر این پله ها خلاص شود. این فکر ها هر بار
که از پله ها بالا می رفت در ذهنش تکرار می شد اما وقتی یادش می آمد اگر اتاقش را عوض کند
صدای جشن های دوره ای مادرش که تا نصفه شب ادامه داشت کلافه اش می کرد پشیمان می شد. تازه حالا به بهانه پله ها مادرش کمتر به اتاقش سرک می کشید و سین جیم اش می کرد بنابراین ترجیح می داد این پله پله تا فضا( اسمی که روی راه پله گذاشته بود)را تحمل کند.اولین اتاق بعد از پله ها اتاق شراره بود .بعد حمام و سرویس بهداشتی و بعد هم اتاق خودش.از کنار نرده های سنگی نگاهی به طبقه
پائین انداخت. نیمی از هال و میز غذا خوری پیدا بود.همین طور پله های قوسی شکل که به اتاق پدر و
مادرش ختم می شدند. به کف هال خیره شد. فاصله اش تا زمین چقدر بود؟ اگر می افتاد تمام می کرد یا
نیمه جان می شد؟باید با سر زمین میخورد که یکسره شود ... امتحان کند؟ چشمانش را بست و کمی روی
نرده ها خم شد ... یک دفعه خودش را عقب کشید ... نه،نمی توانست. آنقدرها هم که فکر می کرد کار ساده ای نبود. دستش را روی قلبش گذاشت . به شدت می زد. رفت توی فکر و بعد از چند لحظه مکث رفت توی اتاقش. روی تخت نشست. احساس می کرد همه در ها به رویش بسته است. زیر لب زمزمه
کرد:
- دیگه خسته شدم. آخه چرا من؟ مگه من چکار کردم؟
بعد سرش را بالا گرفت و از پنجره به آسمان خیره شد. با عصبانیت بلند شد، پنجره را باز کرد، کله اش
را بیرون برد و داد زد:
- د آخه با توام. یه چیزی بگو دیگه. چرا اینجوری با من بازی می کنی؟ مگه تو خدای من نیستی؟ اصلاً هستی؟
بعد همانطور که آرام آرام از کنار پنجره عقب می رفت زیر لب گفت:
- چرا کمکم نمی کنی؟ چرا؟
روی تخت افتاد و بالشش را روی صورتش کشید تا صدای گریه اش را کسی نفهمد.
صبح با چشمانی پف کرده بیدار شد. خیلی به هم ریخته بود. ساعت 8 بود. کمی فکر کرد و بعد انگار
کسی توی اتاق باشد با صدای بلند گفت:
- بمونم خونه چکار؟
با بی حالی بلند شد. لباسش پر چروک شده بود. دستی توی موهایش کرد تا کمی صاف شود. صدای بوق
ماشین که آمد فهمید سعید آمده است...
توی راهرو سعید دستی به شانه اش زد و گفت:
- امروز چه کاره ای؟ کلاس یا انصراف؟
- نمی دونم
- اگر نمی شناختمت سعی می کردم منصرفت کنم ولی می دونم بی فایده است. وقتی تصمیمت رو
بگیری یعنی گرفتی. بعد از کلاس می بینمت
سعید این را گفت و از پله ها بالا رفت. شروین هم مدتی توی راهرو پرسه زد و خودش را با بردهای
سالن مشغول کرد. یکدفعه خودش را جلوی در آموزش دید. رفت تو. نعمتی پشت میز بود.
- ببخشید
- بفرما
- یه برگ انصراف می خواستم
نعمتی سربلند کرد. نگاهی به شروین کرد و برگه انصراف را از کشوی میزش برداشت و جلوی شروین
گذاشت. برگه را برداشت و زیر نگاه پرسشگر نعمتی از اتاق زد بیرون. رفت کلاس و انتهای کلاس
گوشه دیوار نشست. مثل همیشه سرش را روی دست هایش روی صندلی گذاشت. چند دقیقه بعد استاد
وارد کلاس شد. از جایش تکان نخورد. مطمئن بود جایی که نشسته کاملاً از دید استاد پنهان است.
پچ پچ بچه ها را می شنید. کمی که گذشت کلاس آرام تر شد. استاد پشت میزش ایستاد، دستش را روی
تکیه گاه صندلی گذاشت:
- سلام من مهدوی هستم. امیر شاهرخ مهدوی. فکر می کنم همتون می دونید چرا اینجا هستم
صدای یکی بلند شد:
- ما نمی دونیم
بچه ها پچ پچ کردند و خندیدند. استاد پاسخ داد:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺بخشی از مستند انقلاب_جنسی_3
✖️📽 مصاحبه با دختری که 4دوست پسر داشته است اما احساس کمبود میکند..!
راهی که جوونای ما میخوان طی کنن همون راهیه که جوونای اونا قبلا رفته اند..!
ببینید
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
☂ چرا چیزی سرش نیست؟ ☂
☀️ امام خمینی ☀️
💌 خانم پسندیده ( دختر آیت الله پسندیده) نقل می کند: یک دفعه من و همسرم و آخرین دخترم که فکر می کنم پنج سالش بود به قم خدمت امام رفتیم. آقا همیشه خیلی با محبت و علاقه برخورد می کردند. وقتی خدمتشان رسیدیم، گفتند: اسم این دختر شما چیه؟ گفتم: فریبا.
💌 گفتند: چرا چیزی سرش نکردید؟ گفتم: آقا این پنج-شش سالش است. گفتند: باشد، پنج-شش سالش باشد، سرش کن، عادت می کند. گفتم: باشد، حتماً. حضرت امام در مورد حجاب و رو گرفتن خیلی تأکید می کردند»
📚 پدر مهربان: خاطراتی از رفتار حضرت امام خمینی (س) با کودکان و نوجوانان
#هفت_سال_اول
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
این هم دخترهای گلمون که تو پویش
دختر محجبه من شرکت کردن ❤️🌸🍃
زیر سایه حضرت زهرا ان شاالله 🙏🌺
نظرتون ودر مورد رمانِ هاد برامون بفرستین🌸
نظرها برای نویسنده ارسال میشه
@rahane20 آی دی جهت ارتباط
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۲ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) هانیه گفت: - اما آقا شما ناهار هم نخوردید - نمی خورم. گرسنم
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۳
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
اگر از بقیه بپرسید حتماًبهتون می گن.
بعد نگاهی به سرتا سر کلاس انداخت. کالس نسبتاً شلوغ بود. دوباره یکی پرسید:
- استاد؟ شما ترم پیش با استاد ریاحی کلاس نداشتید؟
همه می دانستند که ریاحی ترم پیش با بچه های کارشناسی درس داشته است. استاد کاملاً خونسرد لبخندی زد و گفت:
- کدوم ریاحی؟ همون استادی که شما تا حالا 3 بار توی درسش نمره نیاوردی؟ نه من 12 سال پیش کارشناسی گرفتم و کل دوره تحصیلم رو هم دانشگاه شیراز بودم!
بچه ها نگاهی به بهمن که انتهای کلاس نشسته بود و این سوال را پرسیده بود انداختند و خندیدند. استاد
هم رو به بهمن ابروهایش را بالا برد و خندید بعد رو به بقیه کالس پرسید:
- شما همیشه اینجوری از استادهاتون استقبال می کنید؟
کسی حرفی نزد.
- خب اگه سوال دیگه ای نیست و مراسم استقبال تموم شده درس رو شروع کنیم. تا میان ترم چیزی
نمونده و متأسفانه اینطور که معلومه این چند جلسه تعویض استاد شما رو خیلی عقب انداخته. ان شاءالله
من این ترم رو در خدمتتون هستم پس درس رو زودتر شروع کنیم بهتره. البته اگر دوستمون سرشون رو از روی صندلی بلند کنن
این را گفت وبه گوشه کلاس خیره شد. شروین اصلاً توی کلاس نبود. کنار دستی اش می خواست
متوجه اش کند اما استاد مانع شد. خودش بالای سرش آمد.
- شما حالتون خوبه؟
شروین حرکتی نکرد. استاد دستش را روی شانه شروین گذاشت.
- آقای جوان؟ حال شما خوبه؟
شروین از جا پرید.
- مشکلی پیش اومده؟
شروین که جا خوده بود تته پته کنان جواب داد:
- نه نه. چیزی نیست. یه کم سرم درد می کنه
- ما می خوایم درس رو شروع کنیم. نمی خوای بری یه هوایی تازه کنی؟
- نه چیزی نیست
- باشه.هرجور راحتی
بعد درحالی که به طرف تخته برمی گشت گفت:
- پس شروع می کنیم
دستکش پالستیکی یکبار مصرفی را از کیفش در آورد و به دست کرد. بچه ها نگاهی به هم کردند و
چندتایی تیکه هم بینشان رد و بدل شد. البته با صدای آرام. استاد بسم ا... را با خط معلی گوشه تخته
نوشت و مشغول شد... آخر کلاس استاد که داشت وسائلش را جمع می کرد گفت:
- مسئله ها رو حل کنید. جلسه بعد رفع اشکال می کنیم
کیفش را برداشت. خداحافظی کرد و رفت...
*
پشت میزش نشست. برگه انصراف را جلویش گذاشت، دنبال خودکار می گشت. لای کتابش بود. نگاهی
به مسئله ها کرد. در اتاقش را زدند. هانیه بود.
- آقا شروین، تلفن با شما کار داره
- کیه؟
- نیلوفر خانم
- مگه من صد دفعه نگفتم وقتی این زنگ می زنه بگو من نیستم. بگو رفته بیرون. بگو مرده
- مادرتون گوشی رو برداشتن
گوشی را گرفت.
- خیلی خب، برو
تلفن را وصل کرد.
- بله؟
- سلام شروین. خوبی؟
- سلام. ممنون
- چه کار می کنی؟
شروین بی حوصله گفت:
- کاری داشتی؟
- چیه؟ حالت خوب نیست
- چرا، حرفت رو بزن
- چند تا مسئله بود. می خواستم کمکم کنی
شروین که حسابی جا خورده بود گفت:
- اینجوری؟ از پشت تلفن؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۴
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
-اگر سختته، میام اونجا
شروین هول شد:
- نه. لازم نیست زحمت بکشی. همین جوری یه کاریش می کنیم
نیلوفر می پرسید و شروین توضیح می داد. خسته شد.
- ببین نیلوفر، مسئله ها رو برای کی می خوای؟
- سه شنبه
- من فردا میام ازت می گیرم. حل می کنم برات می آرم، باشه؟
- خب خودم برات می آرم
- نه. فردا دانشکده ام، بعدش میآم. کاری نداری؟ خداحافظ
و قبل از اینکه نیلوفر فرصتی برای حرف زدن پیدا کند تماس را قطع کرد. نفسش را بیرون داد و
خودکار را به دست گرفت. دوباره نگاهش به مسئله ها افتاد. چند تایش را نصفه نیمه حل کرد. برگه
انصراف را پر کرد. نگاهی به ساعت انداخت. خسته بود. سرش را روی دستش گذاشت. ...
- آقا شروین. آقا شروین
چشم هایش را باز کرد و خواب آلود جواب داد:
- ها؟ چیه؟
- آقا سعید اومدن دنبالتون
شروین خمیازه ای کشید.
- بگو بیاد تو
- گفتم. گفتن دیر شده
- بگو الان می آم
پیراهنش را عوض کرد. صدای بوق ماشین می آمد. کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
- کجایی پسر؟ دیر شد
سوار شد. سعید پرسید:
- این چیه رو صورتت؟
و به صورت شروین اشاره کرد. شروین نگاهی توی آینه کرد.
- جای دستم. دیشب پشت میز خوابیدم
سعید فرمان را چرخاند ، در آینه بغل نگاه کرد و گفت:
- تو می خوای انصراف بدی یا امتحان ارشد؟ خونه بزرگ دردسرش همینه ها
شروین لبخند تلخی زد، سرش را به طرف ماشین کناری شان چرخاند و گفت:
- من اگه توی اتاقم بمیرم مگه از بوی گند جسدم بفهمن مردم
بعد رو به بچه کوچکی که صورتش را به شیشه اتومبیل چسبانده بود و دماغش پهن شده بود نیشخندی
زد.پسرک هم که آب دهانش کار اسپری شیشه پاک کن را می کرد نیشش به خنده باز شد.
سعید با لحن تئاتری گفت:
- آه! پسرک بیچاره. تو یک موجود فراموش شده ای. ننگ بر این زندگی بی رحم. بودن یا نبودن. مسئله
این است
شروین که داشت به مسخره بازی های سعید می خندید یهو داد زد:
- اَه، لعنتی، یادم رفت
- چی؟
- برگ انصراف. یادم رفت بیارمش
سعید گفت:
- فکر نمی کنم راحت باشه
و بعد سری به نشانه تاسف برای کسی که باید رنج انجام این کار را گردن بگیرد تکان داد
- باید یه سری امضا بگیرم. یه کم دوندگی داره
- حوصله دوندگی رو داری؟
شروین موذیانه گفت:
- من ندارم. تو که داری
- ما رو بی خیال. همینم مونده برم جلوی اساتید گردن کج کنم امضا بگیرم
- پیش اساتید نباید بری
- خیلی فرق نداره. همین حالا بگم رو من اصلاً حساب نکن
سعید که داشت دنبال جای پارک می گشت غرولند کنان گفت:
- اه! این خیابون قدس هم که همش پره ...
- خب برو خیابون اونوری ... پور سینا ...معمولا خلوته
سعید که بالاخره جای پارک پیدا کرده بود ماشین را پارک کرد و پیاده شد و وقتی دید شروین هنوز
نشسته در حالیکه سعی می کرد صدایش را زنانه کند گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۵
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
مسافرین محترم اینجا آخر خط می باشد. لطفا کمربند های خود را باز کرده، تکانی به خود بدهید، پیاده
شوید و به کلاس خود بروید و الا دیرتان شده استاد با اردنگی از شما استقبال خواهد نمود
- تو برو
- می خوای جایی بری؟
- همین جا منتظرت می مونم
- هرجور راحتی
سعید رفت. شروین نوار موسیقی را عوض کرد. صندلی را عقب داد. عینکش را درآورد. دست هایش
را به سینه زد، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به شاخه های درخت بالای سرش خیره شد. ساعتی
گذشت. به مردمی که از کوچه می گذشتند نگاه می کرد. آدم های جورواجور. یک نفر از کنار ماشین رد
شد. بارانی به تن داشت که یقه اش را بالا کشیده بود. سر تا پا سفید.
- توی این هوا؟
ابرویش را بالا برد و به مرد خیره شد. مرد پیچید توی خیابان و از تیر رس نگاه شروین دور شد.
موبایلش را درآورد و مشغول بازی شد. کمی که گذشت حوصله اش سر رفت. از ماشین پیاده شد تا کمی
قدم بزند. صدایی توجهش را جلب کرد.
- آقا فال می خواین؟
شروین به پسر کوچکی که کنارش ایستاده بود و جعبه فال را در دست داشت نگاهی کرد. پرنده کوچک
سبز و زرد بالای سر کاغذها منتظر بود. شروین نگاهی به ردیف کاغذهای فال که رنگ های مختلفی داشتند انداخت.
- یه دونه آقا،2000 تومن. یدونه فال بگیرید
نگاه ملتمسانه پسرک باعث شد تا شروین سرش را به عالمت تائید تکان دهد.
- باشه. یدونه بگیر
پسرک سریع پرنده را بالای کاغذ ها گرفت و پرنده کاغذی را بیرون کشید. شروین برگه را گرفت و
پنج هزار تومانی را به پسرک داد.
- بقیش مال خودت
لب های پسر به خنده باز شد و با عجله به آن طرف خیابان دوید تا از عابری دیگر که درحال گذر بود
تقاضای فال کند. شروین نگاهی به کاغذ سبز رنگ فال انداخت. بازش کرد:
از غم ناله و هجر مکن فریاد که دوش زده ام فالی و فریاد رسی می آید
- آره جون خودت. خوش خیال
کاغذ را ول کرد توی باد. رفت دم مغازه ای که همان نزدیکی بود.
- دو تا نخ سیگار
یکی از سیگارها را گوشه لبش گذاشت و روشن کرد. وقتی آخرین پک را زد سوار ماشین شد. بالاخره سعید آمد.
- چه عجب. کلاس فوق العاده ای، چیزی هم بود می رفتید. عیب نداشت
- گیر داده. هرچی می گیم بی خیال، ول کن نیست. معنی خسته نباشید رو نمی فهمه. هی می گه شما هم
خسته نباشید.
شروین خندید.
- بعضی استادها حال آدمو می گیرن مخصوصاً اگر صفر کیلومترباشن.
سعید همان طور که آماده استارت زدن بود، گفت:
- خب قربان، کجا تشریف می برید؟
- برو خونه خالم. خاله میترا
مدتی گذشت اما ماشین حرکتی نکرد. رو برگرداند و به سعید گفت:
- پس چرا نمی ری؟
سعید درحالیکه دستش را دراز کرده بود تا استارت بزند و سرش به طرف شروین بود خشک شده بود.
- چی شده؟
- کجا برم؟
- خونه خاله
- ها؟
- خنگ نشو. راه بیفت
سعید از حالت خشک بیرون آمد و گفت:
- صبر کن ببینم. معلومه چته؟ می خوای بری خونه خاله؟ با پای خودت؟ مبارکه ...
- حوصله داریا. برو دیگه
- به جون تو تا نگی چی شده امکان نداره برم
- پس پاشو تا خودم برم
- چیز خورت کردن؟
- می ری سعید یا بندازمت پائین؟
سعید ماشین را روشن کرد، کمی که رفتند شروین گفت:
- دیشب زنگ زده می گه سوال دارم. آخه از پشت تلفن می شه مسئله ریاضی حل کرد؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای عزیزانی که به خاطرتمسخر دیگران چادر رو میخوان بذارن کنار حتما ببینید یا اگه دور و برتون چنین عزیزانی هستند براشون ارسال کنید.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
تو انگلیس از طریق دست دادن با کارمندها انقدر بهشون تجاوز شده که میخوان یک قانونی تصویب کنن دست دادن و بغل کردن و دست رو پشت کمر کسی گذاشتن رو ممنوع کنن
غربیها دارن میان سمت فرهنگ ما اما تقی زاده ها با کله میرن در دامن غربیها...
*رزنانس*
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
اینجا #چین.. کشوری که از #گوگل تا #فیسبوک و #توئیتر و #اینستاگرام و #واتساپ و #تلگرام و #بی_بی_سی و.. همه و همه در آن #فیلتر است..
اما نام #فیلترینگ را ضدیت با #آزادی نمیگذارند.. سیاست حفاظت می نامند..
اینجا دومین کشور قدرتمند جهان 👆 با برچسب زنی و بازی با الفاظ کشور خود را دودستی تقدیم بیگانه نمیکنند.👆
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
🔴نفرت پراکنی علیه روحانیت و برادران عراقی با انتشار اخبار جعلی و دروغ توسط سلبریتی ها
مهناز افشار سلبریتی دروغ پراکن همه چی دون! که ظاهرا مصونیت امنیتی و قضایی نا نوشته هم دارد با استناد به یک اکانت جعلی که توسط ضدانقلاب با تصویر یک روحانی ساخته شده ساخته اقدام به تشویش اذهان عمومی و نشر اکاذیب جهت فتنه انگیزی علیه روحانیت و نیروهای مقاومت کرده است.
آقایان مسوول فتنه انگیزی بالاتر ازین؟!
حتما باید خون یک روحانی یا برادر عراقی شیعه توسط افراد فریب خورده از این سلبریتی ها ریخته شود تا شما به وظایف قانونی خود عمل کنید؟
تا کی باید شاهد انتشار اخبار دروغ و جعلی توسط جماعت سلبریتی باشیم. جماعتی که از داشتن حداقل شرافت و وجدان و انسانیت هم بی بهره هستند. این تهدیدی برای سلامت روانی جامعه است.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🔴نفرت پراکنی علیه روحانیت و برادران عراقی با انتشار اخبار جعلی و دروغ توسط سلبریتی ها مهناز افشار
زمستون تموم میشه
روسیاهیش به زغال میمونه👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دست رسانههای معاند دوباره رو شد!
‼️ساعتی پیش آمدنیوز و دیگر کانالهای دروغگوی ضدانقلاب، تصاویری از حساب توئیتری منتسب به یک روحانی به نام «سید مصطفی حجازی» را منتشر کردند که در آن مطالب مجعولی نوشته شده بود.
🔺در حالی که عکس استفاده شده برای ساخت این صفحه جعلی توئیتری مربوط به طلبهای مازندرانی به نام «سید غفار دریاباری» است و اصلا در توئیتر اکانتی ندارد .
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۵ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) مسافرین محترم اینجا آخر خط می باشد. لطفا کمربند های خود را
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۶
✍ #ز_جامعی( م.مشکات)
چرا نشه؟ وقتی عشق باشه همه چیز ممکنه
شروین کلافه گفت:
- نمی فهمم پس این معلم خصوصی برای چیه!
- چقدر ساده ای پسر، این مسئله اش جای دیگه است نه توی ریاضی. حتماً هیچی هم نمی فهمه
- چرا، بد نبود ولی حوصله می خواد. منم گفتم میآم خونتون مسئله ها رو می گیرم حل می کنم. همین
- من می گم نرو حالش گرفته می شه
شروین در حالیکه نگاهش را به درخت های بلند قامت کنار خیابان می دوخت گفت:
- حوصله دردسر ندارم
سعید ماشین را نگه داشت. نگاهی به خانه انداخت و سوتی زد. شروین پیاده شد و در زد. صدایی از
پشت آیفن گفت:
- کیه؟
رفت جلوی آیفن.
- تویی شروین؟ الان میام
نگاهی به سعید کرد. سعید خودش را گرفت و گفت:
- اینقدر شل نباش
در باز شد.
- خوبی
- ممنون
نیلوفر از دور به سعید سلام کرد. سعید سر تکان داد.
- بیا تو
- نه، باید برم. کار دارم. مسئله ها رو آوردی؟
- آره. اینا. بگیر
شروین مسئله ها را گرفت. نیلوفر به سعید خیره شده بود.
- چه راننده قشنگی داری. پسره ناصره؟
- دوستمه. من حوصله رانندگی ندارم
- چرا؟ اتفاقی افتاده؟
شروین برگه ها را زیر و رو کرد و جواب داد:
- نه، همش همینه؟
- آره
- عصر میدم برات بیارن
- خودم میام می گیرم
- نیازی نیست. می دم بیارن
- تو چت شده ؟ تازگی ها اصلاً حوصله نداری ها؟
شروین دستی به سرش کشید وکلافه گفت:
- باشه. بیا بگیر. کاری نداری؟سلام برسون. خداحافظ
سوار ماشین شد. سعید به نشانه خداحافظی سر تکان داد.
- برو دیگه
سعید که راه افتاد شروین مسئله ها را داخل کیفش چپاند.
- چرا اینجوری با بنده خدا رفتار کردی؟
- نمی خوام چیزی بشنوم
- تو چته پسر؟
- فقط برو
سعید ساکت شد. اما فقط چند لحظه.
- راستی امروز با اون استاد جدیده کلاس داشتیم. استاد با حالیه. هیچ جوری نمیشه ضایعش کرد
- سوتی دادی؟
- من نه، یکی از بچه ها. خیلی محترمانه حالش رو گرفت
- من نفهمیدم ولی بچه ها گفتن بدجوری حال بهمن رو گرفته. خیلی تیزه. اون روز منو دید. من همیشه
اون گوشه می خوابم این اولین کسی که منو دید
- چه کار کرد؟ با اوردنگی انداختت بیرون؟
- نه بابا. خونسرد تر از این حرفاست... اینجا نگه دار من یه کاری دارم
دم در سعید گفت:
- صبح بیام دنبالت؟
- آره حوصله خونه رو ندارم. می خوام اگر بشه برم دنبال کارهای انصراف...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
مادرش توی قایق توی استخر بود. همان طور که پارو می زد با تلفن صحبت می کرد. شراره هم باعروسکش توی تاب بود و همانجا خوابش برده بود. نگاهی به مادرش انداخت. مادرش حتی دست هم تکان نداد. نفس عمیقی کشید و از راه میان درخت ها وارد خانه شد. روی تختش دراز کشیده بود.
سیگاری روشن کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به عکس روی دیوار مقابلش خیره شد. عکس یوز پلنگی که آهویی را شکار کرده بود. احساس تنهایی می کرد. با عصبانیت بلند شد، عکس را گرفت و
کشید. عکس تا نیمه پاره شد. کسی در زد. کلافه سر جایش نشست. هانیه بود. با تعجب نگاهی به عکس
نیمه پاره انداخت و گفت:
- آقا! غذاتون رو آوردم
- نمی خوام
- شما حالتون خوبه؟
- آره
هانیه نگاهی به شروین کرد و غذایی را که آورده بود برد. شروین صدایش کرد.
- این عکس رو کامل از دیوار بکن
هانیه گفت:
- چشم آقا
و سینی را زمین گذاشت تا عکس را جدا کند. وقتی هانیه رفت پشت میز نشست. حوصله نداشت ولی مجبور بود. مسئله ها را درآورد. وقتی تمام شد برگه انصراف را که پر کرده بود گذاشت توی جیبش تا فراموش نکند. بعد از پنجره نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
- من از تو لجباز ترم
و از اتاق بیرون رفت.
- هانیه؟
- بله آقا؟
- چند تا برگه روی میز منه. عصر نیلوفر می آد دنبالش بهش بده. اگر سراغ منو گرفت بگو یه کاری
پیش اومد رفت بیرون...
گیج و منگ توی خیابان پرسه می زد.ویترین مغازه ها را نگاه می کرد. با تعجب آدم هایی را که با
خوشحالی خرید می کردند نگاه می کرد. انها الکی خوش بودند یا او زیاد سخت می گرفت؟بچه کوچکی دست پدرش را گرفته بود و همه سعیش را می کرد تا اورا به طرف مغازه اسباب فروشی بکشاند. کاش تمام مشکل او هم خریدن یک اسباب بازی بود.چرا زندگی اینقدر سخت بود؟برای همه اینطور بود یا او
راهش را گم کرده بود؟ وسط هوا و زمین معلق. شاید اگر باران نگرفته بود همین طور به راه رفتن ادامه می داد.چه باران تندی! نگاهی به اطراف انداخت. تقریبا به میدان نو بنیاد رسیده بود. خیلی از خانه دور شده بود. تمام لباس هایش خیس شده بود. قطره های باران توی سرش می خورد و از لای موهای
به هم چسبیده اش سر می خورد و روی زمین می افتاد. کنار خیابان منتظر تاکسی ماند. خیابان پر بود
اما همه عجله داشتند که خودشان را به خانه شان برسانند. هیچ ماشینی نگه نمی داشت.
- اه. وایسا دیگه لعنتی
دست هایش را دور خودش حلقه کرد و چشم هایش را بست. صدای بوق ماشین باعث شد چشم هایش را
باز کند. ماشینی کنارش ایستاده بود. سرش را پائین آورد. راننده بدون اینکه سر بچرخاند گفت:
- سوار شو
این لحن آمرانه باعث شد تا شروین کمی مکث کند.
- شما؟
- مگه منتظر تاکسی نیستی؟
- که چی؟
مرد سرش را برگرداند و به چهره شروین خیره شد. فقط چشم هایش پیدا بود.
- تاکسی دیگه ای نیست
نگاهی به خیابان کرد. خالی خالی شده بود! دوباره سرش را پائین آورد.
- ولی تو هم تاکسی نیستی
راننده که دوباره به جلو خیره شده بود گفت:
- سوار میشی یا نه؟
شروین سوار شد و ماشین راه افتاد. دستی به صورتش کشید تا شاید کمی خشک تر شود.
- دستمال توی داشبر د
نگاهی به راننده که صورتش در تاریکی پنهان شده بود انداخت و در داشبرد را باز کرد. چند دقیقه بعد
سیگاری را از جیبش بیرون آورد و روشن کرد.
- توی ماشین سیگار نکش
سیگار را بیرون انداخت و به خیابان خیره شد. راننده نگاهی به شروین کرد، نفس عمیقی کشید و دوباره
به مسیر خیره شد. بالاخره رسید. پیاده شد و پول را از پنجره دراز کرد.
- حسابت خیلی بیشتر می شه
دستش را بیرون آورد.
- چقدر؟
راننده نگاهی معنادار به شروین انداخت و رفت. منظورش را نفهمید. شانه ای بالا انداخت.
- دیوونه!
بعد از چند قدم ایستاد، نگاهی به خیابان انداخت، ابروهایش را درهم کشید و درحالیکه فکر می کرد زیر
لب گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۸
✍ #ز_جامعی( م.مشکات)
-خودم گفتم، نه؟
خانه که رسید باران قطع شده بود. چراغ های حیاط خاموش بود. نگاهی به ساعت انداخت. حدود 22
بود. خانه ساکت و خاموش بود. فقط چراغ هال روشن بود و پدرش پای تلویزیون.
- سلام
پدر بدون اینکه سرش را برگرداند گفت:
- سلام. کجا بودی؟
نگاهش را از تلویزیون به پدرش دوخت.
- قدم می زدم
هانیه وارد هال شد و ظرف میوه را روی میز گذاشت.
- ا آقا؟ چرا لباستون خیسه؟
پدر نگاهی به شروین کرد.
- مگه بارون میاد؟
- می اومد
پدر ابرویش را بالا برد و دوباره به تلویزیون خیره شد. هانیه گفت:
- می رم براتون یه چایی می آرم که گرم شید. شما هم لباستون رو عوض کنید وگرنه سرما می خورید
و رفت. کمی به سکوت گذشت. تنها صدای گوینده برنامه مستند حیات وحش می آمد که داشت در باره
معنای آواز خواندن پرنده های جنگل های آفریقا حرف میزد و پدر – که شروین می دانست فکرش پیش
حساب کتاب های نمایشگاه است – به صفحه تلویزیون خیره شده بود.
- بقیه خوابن؟
- رفتن جشن تولد
لیوان چایی را از هانیه گرفت.
- با من کاری ندارید آقا؟
- نه برو
- شب بخیر
پدر سر تکان داد. وقتی هانیه رفت تلویزیون را خاموش کرد و خمیازه ای کشید:
- خب، چه خبر؟
شروین کمی از چایی اش را سر کشید و درحالی که از این سوال تعجب کرده بود گفت:
- هیچی، خبر خاصی نیست
- همه چیز رو به راهه؟
- تقریباً
- درس ها چطور، می خونی؟
شروین که از این توجه بی سابقه خوشحال شده بود گفت:
- ای، میگذره
پدرش دوباره خمیازه کشید و گفت:
- مشکلت که اون شب گفتی حل شد؟
- نه. می خوای بخوابی؟
- نه، یه کم کار دارم. تو نمی خوای لباست رو عوض کنی؟
- چرا، الان عوض می کنم میام. فکر کنم امشب بتونیم یه کم حرف بزنیم
پدرش درحالی که خمیازه سوم را می کشید سر تکان داد. شروین چایی را روی میز گذاشت، پله ها را
دوتا یکی بالا رفت. وقتی برگشت پدرش نبود.
تو اتاقشه...
- حتماً
در زد
- بیا تو
پشت میز بود.
- فکر کردم خوابیدی
- گفتم که یه کم کار دارم
شروین که خوشحال به نظر می رسید گفت:
- فکر کنم تا کسی نیست بتونیم یه کم حرف بزنیم
- چه حرفی؟
- راجع به خودمون
- باشه، ولی الان نه
لبخند از روی لبان شروین محو شد.
- ولی الان وقت خوبیه
من فعلا کار دارم باشه برای فردا شب
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗