╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای عزیزانی که به خاطرتمسخر دیگران چادر رو میخوان بذارن کنار حتما ببینید یا اگه دور و برتون چنین عزیزانی هستند براشون ارسال کنید.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
تو انگلیس از طریق دست دادن با کارمندها انقدر بهشون تجاوز شده که میخوان یک قانونی تصویب کنن دست دادن و بغل کردن و دست رو پشت کمر کسی گذاشتن رو ممنوع کنن
غربیها دارن میان سمت فرهنگ ما اما تقی زاده ها با کله میرن در دامن غربیها...
*رزنانس*
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
اینجا #چین.. کشوری که از #گوگل تا #فیسبوک و #توئیتر و #اینستاگرام و #واتساپ و #تلگرام و #بی_بی_سی و.. همه و همه در آن #فیلتر است..
اما نام #فیلترینگ را ضدیت با #آزادی نمیگذارند.. سیاست حفاظت می نامند..
اینجا دومین کشور قدرتمند جهان 👆 با برچسب زنی و بازی با الفاظ کشور خود را دودستی تقدیم بیگانه نمیکنند.👆
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
🔴نفرت پراکنی علیه روحانیت و برادران عراقی با انتشار اخبار جعلی و دروغ توسط سلبریتی ها
مهناز افشار سلبریتی دروغ پراکن همه چی دون! که ظاهرا مصونیت امنیتی و قضایی نا نوشته هم دارد با استناد به یک اکانت جعلی که توسط ضدانقلاب با تصویر یک روحانی ساخته شده ساخته اقدام به تشویش اذهان عمومی و نشر اکاذیب جهت فتنه انگیزی علیه روحانیت و نیروهای مقاومت کرده است.
آقایان مسوول فتنه انگیزی بالاتر ازین؟!
حتما باید خون یک روحانی یا برادر عراقی شیعه توسط افراد فریب خورده از این سلبریتی ها ریخته شود تا شما به وظایف قانونی خود عمل کنید؟
تا کی باید شاهد انتشار اخبار دروغ و جعلی توسط جماعت سلبریتی باشیم. جماعتی که از داشتن حداقل شرافت و وجدان و انسانیت هم بی بهره هستند. این تهدیدی برای سلامت روانی جامعه است.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🔴نفرت پراکنی علیه روحانیت و برادران عراقی با انتشار اخبار جعلی و دروغ توسط سلبریتی ها مهناز افشار
زمستون تموم میشه
روسیاهیش به زغال میمونه👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دست رسانههای معاند دوباره رو شد!
‼️ساعتی پیش آمدنیوز و دیگر کانالهای دروغگوی ضدانقلاب، تصاویری از حساب توئیتری منتسب به یک روحانی به نام «سید مصطفی حجازی» را منتشر کردند که در آن مطالب مجعولی نوشته شده بود.
🔺در حالی که عکس استفاده شده برای ساخت این صفحه جعلی توئیتری مربوط به طلبهای مازندرانی به نام «سید غفار دریاباری» است و اصلا در توئیتر اکانتی ندارد .
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۵ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) مسافرین محترم اینجا آخر خط می باشد. لطفا کمربند های خود را
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۶
✍ #ز_جامعی( م.مشکات)
چرا نشه؟ وقتی عشق باشه همه چیز ممکنه
شروین کلافه گفت:
- نمی فهمم پس این معلم خصوصی برای چیه!
- چقدر ساده ای پسر، این مسئله اش جای دیگه است نه توی ریاضی. حتماً هیچی هم نمی فهمه
- چرا، بد نبود ولی حوصله می خواد. منم گفتم میآم خونتون مسئله ها رو می گیرم حل می کنم. همین
- من می گم نرو حالش گرفته می شه
شروین در حالیکه نگاهش را به درخت های بلند قامت کنار خیابان می دوخت گفت:
- حوصله دردسر ندارم
سعید ماشین را نگه داشت. نگاهی به خانه انداخت و سوتی زد. شروین پیاده شد و در زد. صدایی از
پشت آیفن گفت:
- کیه؟
رفت جلوی آیفن.
- تویی شروین؟ الان میام
نگاهی به سعید کرد. سعید خودش را گرفت و گفت:
- اینقدر شل نباش
در باز شد.
- خوبی
- ممنون
نیلوفر از دور به سعید سلام کرد. سعید سر تکان داد.
- بیا تو
- نه، باید برم. کار دارم. مسئله ها رو آوردی؟
- آره. اینا. بگیر
شروین مسئله ها را گرفت. نیلوفر به سعید خیره شده بود.
- چه راننده قشنگی داری. پسره ناصره؟
- دوستمه. من حوصله رانندگی ندارم
- چرا؟ اتفاقی افتاده؟
شروین برگه ها را زیر و رو کرد و جواب داد:
- نه، همش همینه؟
- آره
- عصر میدم برات بیارن
- خودم میام می گیرم
- نیازی نیست. می دم بیارن
- تو چت شده ؟ تازگی ها اصلاً حوصله نداری ها؟
شروین دستی به سرش کشید وکلافه گفت:
- باشه. بیا بگیر. کاری نداری؟سلام برسون. خداحافظ
سوار ماشین شد. سعید به نشانه خداحافظی سر تکان داد.
- برو دیگه
سعید که راه افتاد شروین مسئله ها را داخل کیفش چپاند.
- چرا اینجوری با بنده خدا رفتار کردی؟
- نمی خوام چیزی بشنوم
- تو چته پسر؟
- فقط برو
سعید ساکت شد. اما فقط چند لحظه.
- راستی امروز با اون استاد جدیده کلاس داشتیم. استاد با حالیه. هیچ جوری نمیشه ضایعش کرد
- سوتی دادی؟
- من نه، یکی از بچه ها. خیلی محترمانه حالش رو گرفت
- من نفهمیدم ولی بچه ها گفتن بدجوری حال بهمن رو گرفته. خیلی تیزه. اون روز منو دید. من همیشه
اون گوشه می خوابم این اولین کسی که منو دید
- چه کار کرد؟ با اوردنگی انداختت بیرون؟
- نه بابا. خونسرد تر از این حرفاست... اینجا نگه دار من یه کاری دارم
دم در سعید گفت:
- صبح بیام دنبالت؟
- آره حوصله خونه رو ندارم. می خوام اگر بشه برم دنبال کارهای انصراف...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
مادرش توی قایق توی استخر بود. همان طور که پارو می زد با تلفن صحبت می کرد. شراره هم باعروسکش توی تاب بود و همانجا خوابش برده بود. نگاهی به مادرش انداخت. مادرش حتی دست هم تکان نداد. نفس عمیقی کشید و از راه میان درخت ها وارد خانه شد. روی تختش دراز کشیده بود.
سیگاری روشن کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به عکس روی دیوار مقابلش خیره شد. عکس یوز پلنگی که آهویی را شکار کرده بود. احساس تنهایی می کرد. با عصبانیت بلند شد، عکس را گرفت و
کشید. عکس تا نیمه پاره شد. کسی در زد. کلافه سر جایش نشست. هانیه بود. با تعجب نگاهی به عکس
نیمه پاره انداخت و گفت:
- آقا! غذاتون رو آوردم
- نمی خوام
- شما حالتون خوبه؟
- آره
هانیه نگاهی به شروین کرد و غذایی را که آورده بود برد. شروین صدایش کرد.
- این عکس رو کامل از دیوار بکن
هانیه گفت:
- چشم آقا
و سینی را زمین گذاشت تا عکس را جدا کند. وقتی هانیه رفت پشت میز نشست. حوصله نداشت ولی مجبور بود. مسئله ها را درآورد. وقتی تمام شد برگه انصراف را که پر کرده بود گذاشت توی جیبش تا فراموش نکند. بعد از پنجره نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
- من از تو لجباز ترم
و از اتاق بیرون رفت.
- هانیه؟
- بله آقا؟
- چند تا برگه روی میز منه. عصر نیلوفر می آد دنبالش بهش بده. اگر سراغ منو گرفت بگو یه کاری
پیش اومد رفت بیرون...
گیج و منگ توی خیابان پرسه می زد.ویترین مغازه ها را نگاه می کرد. با تعجب آدم هایی را که با
خوشحالی خرید می کردند نگاه می کرد. انها الکی خوش بودند یا او زیاد سخت می گرفت؟بچه کوچکی دست پدرش را گرفته بود و همه سعیش را می کرد تا اورا به طرف مغازه اسباب فروشی بکشاند. کاش تمام مشکل او هم خریدن یک اسباب بازی بود.چرا زندگی اینقدر سخت بود؟برای همه اینطور بود یا او
راهش را گم کرده بود؟ وسط هوا و زمین معلق. شاید اگر باران نگرفته بود همین طور به راه رفتن ادامه می داد.چه باران تندی! نگاهی به اطراف انداخت. تقریبا به میدان نو بنیاد رسیده بود. خیلی از خانه دور شده بود. تمام لباس هایش خیس شده بود. قطره های باران توی سرش می خورد و از لای موهای
به هم چسبیده اش سر می خورد و روی زمین می افتاد. کنار خیابان منتظر تاکسی ماند. خیابان پر بود
اما همه عجله داشتند که خودشان را به خانه شان برسانند. هیچ ماشینی نگه نمی داشت.
- اه. وایسا دیگه لعنتی
دست هایش را دور خودش حلقه کرد و چشم هایش را بست. صدای بوق ماشین باعث شد چشم هایش را
باز کند. ماشینی کنارش ایستاده بود. سرش را پائین آورد. راننده بدون اینکه سر بچرخاند گفت:
- سوار شو
این لحن آمرانه باعث شد تا شروین کمی مکث کند.
- شما؟
- مگه منتظر تاکسی نیستی؟
- که چی؟
مرد سرش را برگرداند و به چهره شروین خیره شد. فقط چشم هایش پیدا بود.
- تاکسی دیگه ای نیست
نگاهی به خیابان کرد. خالی خالی شده بود! دوباره سرش را پائین آورد.
- ولی تو هم تاکسی نیستی
راننده که دوباره به جلو خیره شده بود گفت:
- سوار میشی یا نه؟
شروین سوار شد و ماشین راه افتاد. دستی به صورتش کشید تا شاید کمی خشک تر شود.
- دستمال توی داشبر د
نگاهی به راننده که صورتش در تاریکی پنهان شده بود انداخت و در داشبرد را باز کرد. چند دقیقه بعد
سیگاری را از جیبش بیرون آورد و روشن کرد.
- توی ماشین سیگار نکش
سیگار را بیرون انداخت و به خیابان خیره شد. راننده نگاهی به شروین کرد، نفس عمیقی کشید و دوباره
به مسیر خیره شد. بالاخره رسید. پیاده شد و پول را از پنجره دراز کرد.
- حسابت خیلی بیشتر می شه
دستش را بیرون آورد.
- چقدر؟
راننده نگاهی معنادار به شروین انداخت و رفت. منظورش را نفهمید. شانه ای بالا انداخت.
- دیوونه!
بعد از چند قدم ایستاد، نگاهی به خیابان انداخت، ابروهایش را درهم کشید و درحالیکه فکر می کرد زیر
لب گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۸
✍ #ز_جامعی( م.مشکات)
-خودم گفتم، نه؟
خانه که رسید باران قطع شده بود. چراغ های حیاط خاموش بود. نگاهی به ساعت انداخت. حدود 22
بود. خانه ساکت و خاموش بود. فقط چراغ هال روشن بود و پدرش پای تلویزیون.
- سلام
پدر بدون اینکه سرش را برگرداند گفت:
- سلام. کجا بودی؟
نگاهش را از تلویزیون به پدرش دوخت.
- قدم می زدم
هانیه وارد هال شد و ظرف میوه را روی میز گذاشت.
- ا آقا؟ چرا لباستون خیسه؟
پدر نگاهی به شروین کرد.
- مگه بارون میاد؟
- می اومد
پدر ابرویش را بالا برد و دوباره به تلویزیون خیره شد. هانیه گفت:
- می رم براتون یه چایی می آرم که گرم شید. شما هم لباستون رو عوض کنید وگرنه سرما می خورید
و رفت. کمی به سکوت گذشت. تنها صدای گوینده برنامه مستند حیات وحش می آمد که داشت در باره
معنای آواز خواندن پرنده های جنگل های آفریقا حرف میزد و پدر – که شروین می دانست فکرش پیش
حساب کتاب های نمایشگاه است – به صفحه تلویزیون خیره شده بود.
- بقیه خوابن؟
- رفتن جشن تولد
لیوان چایی را از هانیه گرفت.
- با من کاری ندارید آقا؟
- نه برو
- شب بخیر
پدر سر تکان داد. وقتی هانیه رفت تلویزیون را خاموش کرد و خمیازه ای کشید:
- خب، چه خبر؟
شروین کمی از چایی اش را سر کشید و درحالی که از این سوال تعجب کرده بود گفت:
- هیچی، خبر خاصی نیست
- همه چیز رو به راهه؟
- تقریباً
- درس ها چطور، می خونی؟
شروین که از این توجه بی سابقه خوشحال شده بود گفت:
- ای، میگذره
پدرش دوباره خمیازه کشید و گفت:
- مشکلت که اون شب گفتی حل شد؟
- نه. می خوای بخوابی؟
- نه، یه کم کار دارم. تو نمی خوای لباست رو عوض کنی؟
- چرا، الان عوض می کنم میام. فکر کنم امشب بتونیم یه کم حرف بزنیم
پدرش درحالی که خمیازه سوم را می کشید سر تکان داد. شروین چایی را روی میز گذاشت، پله ها را
دوتا یکی بالا رفت. وقتی برگشت پدرش نبود.
تو اتاقشه...
- حتماً
در زد
- بیا تو
پشت میز بود.
- فکر کردم خوابیدی
- گفتم که یه کم کار دارم
شروین که خوشحال به نظر می رسید گفت:
- فکر کنم تا کسی نیست بتونیم یه کم حرف بزنیم
- چه حرفی؟
- راجع به خودمون
- باشه، ولی الان نه
لبخند از روی لبان شروین محو شد.
- ولی الان وقت خوبیه
من فعلا کار دارم باشه برای فردا شب
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
از روزی که خدا بهم دختر داد...
تصمیم گرفتم
عمرم وصرفش کنم تا یادش بدم که
اوج زنونگی کنیز حضرت زهرا بودنه
نه لباسهای خوشگل پوشیدن برای نامحرم
نه نگاه کردن به نا محرم
بهش یاد میدم از همون روز اول
چادر سرش کنه و زیباییش و رو به همه نشون نده ولی تو خونه موهاشو خوشگل میبندم ولباس خوشگل تنش میکنم
♥️ریحانه بانو❤️
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسائل جنسی غلط در خانواده ها نفوذ کرده
کاری که ماهواره آرزوشه بکنه😔
📽سخنرانی جنجالی و تکان دهنده از زبان استاد پورآقایی
✅حتما ببینید و منتشر کنید
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا من نمیخام گناه کنم...
تو کمکم کن😔😔😔🙏🙏🙏
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۸ ✍ #ز_جامعی( م.مشکات) -خودم گفتم، نه؟ خانه که رسید باران قطع شده بود. چراغ های ح
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۹
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین آهی کشید و گفت:
- می دونستم بی فایده است
پدرش همانطور که مشغول بود گفت:
- چی بی فایده است؟
- هیچی، مهم نیست
وقتی در را باز کرد. پدرش گفت:
- من یه کم کار دارم. بعدش با هم حرف می زنیم
شروین زیر لب گفت:
- همیشه کار داری
و رفت...
چراغ اتاق را خاموش کرد و دراز کشید. اشک در چشم هایش حلقه زد. یکدفعه چشم هایش را پاک کرد
و گفت:
-چته؟ تو که عادت داری، تو که از اولش تنها بودی، دیگه چه مرگته؟
نفهمید کی خوابش برد...
زنگ موبایل بیدارش کرد. همان طور که چشمانش بسته بود دست کرد گوشی را برداشت.
- بله؟
- طبق معمول رختخواب
- تویی سعید
- زود باش، الان می رسم
به زور خودش را از رختخواب بیرون کشید. یقه اش را صاف کرد. نگاهی به کیف پولش انداخت و از
اتاق بیرون رفت. از در حیاط که بیرون رفت سعید جلوی پایش ترمز زد.
- سالم بر امپراطور رختخواب ها. تو دنیا به جز رختخواب جاهای زیادی هست ها !
سوار شد.
- کجایی بابا، دیروز تا حالا هرچی زنگ می زنم خاموشی
- مونده بود خونه
- و خودتون کجا بودید؟
جوابی نداد.
- آفتاب از کدوم طرف دراومده شما لباس عوض کردید؟
- دیشب خیس شد
- خب شبا نباید زیاد آب و چایی بخوری
- مشکل از من نبود. آسمون سوراخ شده بود.
- پس دیشب خیابون گردی داشتید...
سعید از پله ها بالا رفت تا به کلاس برسد و شروین به طرف دفتر آموزش رفت. جلوی در که رسید
دستش را کرد توی جیبش و سرجایش ایستاد.
- اَه. لعنتی
توی پله ها نشست و سرش را میان دستش گرفت. چند دقیقه ای به همان حال ماند. بی رمق بلند شد.
وقتی آقای نعمتی بار دوم برگه انصراف می داد نگاهی کنجکاوانه به شروین انداخت. او هم سریع برگه راگرفت وبیرون امد. وارد کلاس که شد کلاس تقریبا پرشده بود. پشت میز استاد ایستاد. نگاهی به گوشه کلاس کرد.
همان جایی که خودش می نشست. چیزی پیدا نبود. ابرویی بالا برد. سر جایش نشست و مثل همیشه سرش را روی دستش گذاشت. استاد وارد کلاس شد. سلام کرد و بدون حرف دیگری
مشغول تدریس شد. وقتی درس تمام شد پشت میز نشست و گفت:
- قرار بود مسئله ها رو حل کنید تا رفع اشکال کنیم. کسی اشکال نداره؟
- چرا استاد. بعضی هاش واقعاً سخت بود
- مثلاً ؟
هر کس شماره ای می گفت.
- پس همه مشکل دارن. البته به غیر دوستمون
کنار دستی شروین یواشکی صدایش کرد.
- پاشو، دیدت
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۲۰
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین راست شد. استاد به شروین خیره شد و گفت:
- شما مسئله ها رو حل کردید؟
من و من کنان جواب داد.
- من؟ بله ... یعنی یه چیزائیش رو
- اینطور که معلومه برای شما زیاد سخت نبوده
و قبل از اینکه شروین جوابی بدهد استاد ادامه داد:
- چون به نظر می آد مشکلی نداشتید
- چرا ... ولی خب ...
- می تونم رو کمکتون حساب کنم؟
- کمک؟
- من یه کم نسبت به گچ و گردش حساسیت دارم. امروز هم دستکشم رو جا گذاشتم. اگر شما به جای من
پای تخته مسئله ها رو بنویسید ممنون می شم
- اما من همش رو بلد نیستم
- ایرادی نداره. کمکتون می کنم
شروین بلند شد، کنار دستی اش گفت:
- گاوت زائید
استاد کتاب را دست شروین داد، دستی به شانه اش زد و رفت ته کلاس روی یکی از صندلی های خالی
نشست و شروین هم مشغول حل کردن شد. هرجا را که اشتباه می کرد شاهرخ تصحیح می کرد. بالاخره
تمام شد.
- خیلی ممنون. خوب بود
شروین کتاب را پس داد و بدون اینکه حرفی بزند نشست. شاهرخ همانطور که وسایلش را برمی داشت
گفت:
- دفعه بعد همه مسئله حل می کنن
و از کلاس بیرون رفت. وقتی سعید شروین را دید گفت:
- نگفته بودی واحد بنایی هم داری
شروین سوار شد و گفت:
- فقط مسئله حل نکرده بودم که کردم
- قبلا پرتقال فروش پیدا می کردن جدیدا. کیسه گچ؟
- گیر داده بیا مسئله حل کن. به من چه که تو به گچ حساسیت داری
سعید استارت زد:
- به سلامتی گند زدی به آبروی دانشجو جماعت یا نه؟
- ای. تقریباً
- ضایعت نکرد؟
- نه اتفاقا یکی از بچه ها تیکه می پروند حالش رو گرفت... چرا از این ور می ری؟
- می خوام ببرمت یه جای خوب
- ول کن سعید، حوصله ندارم
- می خوای تا ساعت 4 چه غلطی بکنی؟
- چه می دونم
- خب من می دونم. باور کن بهتر از متراسیون دانشکده است
چیزی نگفت...
- پیاده شو، رسیدیم
نگاهی به تابلو انداخت.
- بیلیارد؟
- شرط می بندم تا حالا نیومدی
شروین شانه ای بالا انداخت.
- بازیه باحالیه. قول میدم اگه بازی کنی دیگه ولش نکنی. تازه اگه زرنگ باشی علاوه بر بازی کلی گیرت میآد
وارد سالن شدند. شروین که تصورش از سالن های بیلیارد چیزی شبیه صحنه هایی بود که در فیلم های مافیایی، مثل پدر خوانده و امثالهم بود انتظار فضایی تاریک و پر از دود را داشت اما برخلاف تصورش همه جا روشن بود و به جای دود غلیظ سیگار برگ تنها بوی بی رمق تک و توک سیگار های لایت را که با بوی اسپری خوشبو کننده هوا مخلوط شده و بود- و البته چیز مزخرفی شده بود- حس کرد. کمی جا خورد اما چیزی نگفت. خب قطعا فیلم و واقعیت با هم فرق دارند! سعید دستش را گرفت و
کشید به طرف یکی از میزها.
- بیا، اونجاس
چند تایی جوان دور میز بودند. با هم احوالپرسی کردند.
- چه خبر؟ بابک کجاست؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۲۱
✍ #ز_جامعی( م.مشکات)
امروزیه برد حسابی داشته. فکر نکنم بیاد
- شما هم خوب کاسبی می کنید ها
- تو چی؟ حاضری بازی کنی؟ 4 به 1
سعید لبه میز نشست، توپ را برداشت و گفت:
- فعلاً نه. نیومدم بازی
بعد سرش را به طرف شروین چرخاند:
- بیا جلو شروین. چرا اونجا ایستادی؟
شروین از تاریکی بیرون آمد. دستش را روی شانه شروین گذاشت.
- اینجا همه خودی ان
پسری که طرف صحبت سعید بود نگاهی تحقیرآمیز به شروین انداخت و پرسید:
- این دیگه کیه؟
شروین فقط نگاهش کرد و سعید جواب داد:
- شروین. رفیق من
- اسم خودش رو می گم
-پس اسم باباشه؟
- از کجا پیداش کردی؟
- این آقا شروین رفیق فابریک ماست
- نگفته بودی با جنوب شهری ها می پری
سعید با تعجب گفت:
- جنوب شهری دیگه چیه؟
- اینا رو از کجا پیدا می کنی؟ آدم قحط بود که این شده رفیق فابریکت؟
آرش این را گفت و به طرف شروین آمد، نگاهی به سر و وضعش انداخت و گفت:
- قول می دم عمراً اسم بیلیارد رو شنیده باشه
و رو به سعید ادامه داد:
- لباس کهنه های خودته؟ خیلی به تنش زار می زنه. باید می دادی تنگش کنن
همه خندیدند. شروین راه افتاد که برود. سعید دستش را گرفت و به آرش توپید:
- خفه شو آرش
شروین دستش را بیرون کشید. سعید تقلا می کرد که نگهش دارد.
- صبر کن شروین
شروین در چشمان سعید زل زد و گفت:
- به اندازه کافی حال کردم
و رفت. وقتی شروین از در سالن خارج شد سعید عصبانی یقه آرش را چسبید:
- اگه دفعه بعد اون دهن گندت رو نبندی خودم درش رو گل می گیرم
آرش دست سعید را کند و گفت:
- هی عوضی، مراقب رفتارت باش
سعید داد زد:
- خفه شو احمق . این پسره با پول تو جیبیش می تونه کل زندگیت رو بخره. به همین راحتی یه مشتری
رو پروندی. جواب بابک رو هم خودت بده
آرش که گویا ترسیده بود ساکت شد. شروین توی ماشین منتظر بود. سعید کنار ماشین ایستاد.
- چته بابا؟ چرا تریپ پیش دبستانی برمیداری؟
- می خوای خم شم سوار شه؟
- از کی تا حالا اینقدر روحت لطیف شده؟ پیاده شو، سوسول بازی درنیار
- اگه نمی آی سوئیچ رو بده خودم می رم
سعید سری تکان داد و گفت:
- خیلی یه دنده ای
و سوار شد.
- جای خوبت همین بود؟
- قبول دارم یه کم مشکل داره ولی بچه بدی نیست
- یه کم؟ حوصله دعوا نداشتم وگرنه حالش رو می گرفتم
- تقصیر خودته. صد بار بهت گفتم مثل آدم لباس بپوش. آخه کی باورش میشه تو بچه مایه دار باشی؟
- نباشم. آدم که هستم
- ببین داداش، این حرفها مال کلاس معارفه. تو دنیای واقعی این چیزا معنی نداره. پولت رو رو کن تا آدم حسابت کنن
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
✔ نسخه جدید ایتاگرام v3.4 منتشر شد .apk
13.96M
☑️ نسخه جدید ایتاگرام با امکانات جدید ارائه شد.
1⃣ اضافه شدن تغییرات ظاهری در تمامی منوی تنظیمات
2⃣ اضافه شدن تغییرات ظاهری در پنجره های هدایت پیام در صفحه گفتگو ، گروه و کانال ها
3⃣ تغییرات ظاهری در گزینه های بیشتر در صفحه گفتگو ، کانال و گروه ها و پنل مدیران
4⃣ تغییرات ظاهری در صفحه پروفایل کاربر و گزینههای بیشتر
5⃣ بهبود بصری قابل توجه در محیط برنامه
6⃣ بهبود پارامتر های نوشتاری محیط برنامه
7⃣ رفع اشکالات گزارش شده
🔰ایتاگرام بروز شده به آخرین نسخه ایتا
🔰تغییر آیکون جدید
🔰ایجاد پوسته رنگی جدید در تنظیمات
🔰صدای پیام گفتگوی ورودی و خروجی جدید
🔰تغییر نمایش عضویات کانال به (دنبال کننده)
🔰امکان مکالمه صوتی در آینده نزدیک و…
3.1.15 _ v3.4
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•