╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
از روزی که خدا بهم دختر داد...
تصمیم گرفتم
عمرم وصرفش کنم تا یادش بدم که
اوج زنونگی کنیز حضرت زهرا بودنه
نه لباسهای خوشگل پوشیدن برای نامحرم
نه نگاه کردن به نا محرم
بهش یاد میدم از همون روز اول
چادر سرش کنه و زیباییش و رو به همه نشون نده ولی تو خونه موهاشو خوشگل میبندم ولباس خوشگل تنش میکنم
♥️ریحانه بانو❤️
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسائل جنسی غلط در خانواده ها نفوذ کرده
کاری که ماهواره آرزوشه بکنه😔
📽سخنرانی جنجالی و تکان دهنده از زبان استاد پورآقایی
✅حتما ببینید و منتشر کنید
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا من نمیخام گناه کنم...
تو کمکم کن😔😔😔🙏🙏🙏
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۸ ✍ #ز_جامعی( م.مشکات) -خودم گفتم، نه؟ خانه که رسید باران قطع شده بود. چراغ های ح
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۹
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین آهی کشید و گفت:
- می دونستم بی فایده است
پدرش همانطور که مشغول بود گفت:
- چی بی فایده است؟
- هیچی، مهم نیست
وقتی در را باز کرد. پدرش گفت:
- من یه کم کار دارم. بعدش با هم حرف می زنیم
شروین زیر لب گفت:
- همیشه کار داری
و رفت...
چراغ اتاق را خاموش کرد و دراز کشید. اشک در چشم هایش حلقه زد. یکدفعه چشم هایش را پاک کرد
و گفت:
-چته؟ تو که عادت داری، تو که از اولش تنها بودی، دیگه چه مرگته؟
نفهمید کی خوابش برد...
زنگ موبایل بیدارش کرد. همان طور که چشمانش بسته بود دست کرد گوشی را برداشت.
- بله؟
- طبق معمول رختخواب
- تویی سعید
- زود باش، الان می رسم
به زور خودش را از رختخواب بیرون کشید. یقه اش را صاف کرد. نگاهی به کیف پولش انداخت و از
اتاق بیرون رفت. از در حیاط که بیرون رفت سعید جلوی پایش ترمز زد.
- سالم بر امپراطور رختخواب ها. تو دنیا به جز رختخواب جاهای زیادی هست ها !
سوار شد.
- کجایی بابا، دیروز تا حالا هرچی زنگ می زنم خاموشی
- مونده بود خونه
- و خودتون کجا بودید؟
جوابی نداد.
- آفتاب از کدوم طرف دراومده شما لباس عوض کردید؟
- دیشب خیس شد
- خب شبا نباید زیاد آب و چایی بخوری
- مشکل از من نبود. آسمون سوراخ شده بود.
- پس دیشب خیابون گردی داشتید...
سعید از پله ها بالا رفت تا به کلاس برسد و شروین به طرف دفتر آموزش رفت. جلوی در که رسید
دستش را کرد توی جیبش و سرجایش ایستاد.
- اَه. لعنتی
توی پله ها نشست و سرش را میان دستش گرفت. چند دقیقه ای به همان حال ماند. بی رمق بلند شد.
وقتی آقای نعمتی بار دوم برگه انصراف می داد نگاهی کنجکاوانه به شروین انداخت. او هم سریع برگه راگرفت وبیرون امد. وارد کلاس که شد کلاس تقریبا پرشده بود. پشت میز استاد ایستاد. نگاهی به گوشه کلاس کرد.
همان جایی که خودش می نشست. چیزی پیدا نبود. ابرویی بالا برد. سر جایش نشست و مثل همیشه سرش را روی دستش گذاشت. استاد وارد کلاس شد. سلام کرد و بدون حرف دیگری
مشغول تدریس شد. وقتی درس تمام شد پشت میز نشست و گفت:
- قرار بود مسئله ها رو حل کنید تا رفع اشکال کنیم. کسی اشکال نداره؟
- چرا استاد. بعضی هاش واقعاً سخت بود
- مثلاً ؟
هر کس شماره ای می گفت.
- پس همه مشکل دارن. البته به غیر دوستمون
کنار دستی شروین یواشکی صدایش کرد.
- پاشو، دیدت
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۲۰
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین راست شد. استاد به شروین خیره شد و گفت:
- شما مسئله ها رو حل کردید؟
من و من کنان جواب داد.
- من؟ بله ... یعنی یه چیزائیش رو
- اینطور که معلومه برای شما زیاد سخت نبوده
و قبل از اینکه شروین جوابی بدهد استاد ادامه داد:
- چون به نظر می آد مشکلی نداشتید
- چرا ... ولی خب ...
- می تونم رو کمکتون حساب کنم؟
- کمک؟
- من یه کم نسبت به گچ و گردش حساسیت دارم. امروز هم دستکشم رو جا گذاشتم. اگر شما به جای من
پای تخته مسئله ها رو بنویسید ممنون می شم
- اما من همش رو بلد نیستم
- ایرادی نداره. کمکتون می کنم
شروین بلند شد، کنار دستی اش گفت:
- گاوت زائید
استاد کتاب را دست شروین داد، دستی به شانه اش زد و رفت ته کلاس روی یکی از صندلی های خالی
نشست و شروین هم مشغول حل کردن شد. هرجا را که اشتباه می کرد شاهرخ تصحیح می کرد. بالاخره
تمام شد.
- خیلی ممنون. خوب بود
شروین کتاب را پس داد و بدون اینکه حرفی بزند نشست. شاهرخ همانطور که وسایلش را برمی داشت
گفت:
- دفعه بعد همه مسئله حل می کنن
و از کلاس بیرون رفت. وقتی سعید شروین را دید گفت:
- نگفته بودی واحد بنایی هم داری
شروین سوار شد و گفت:
- فقط مسئله حل نکرده بودم که کردم
- قبلا پرتقال فروش پیدا می کردن جدیدا. کیسه گچ؟
- گیر داده بیا مسئله حل کن. به من چه که تو به گچ حساسیت داری
سعید استارت زد:
- به سلامتی گند زدی به آبروی دانشجو جماعت یا نه؟
- ای. تقریباً
- ضایعت نکرد؟
- نه اتفاقا یکی از بچه ها تیکه می پروند حالش رو گرفت... چرا از این ور می ری؟
- می خوام ببرمت یه جای خوب
- ول کن سعید، حوصله ندارم
- می خوای تا ساعت 4 چه غلطی بکنی؟
- چه می دونم
- خب من می دونم. باور کن بهتر از متراسیون دانشکده است
چیزی نگفت...
- پیاده شو، رسیدیم
نگاهی به تابلو انداخت.
- بیلیارد؟
- شرط می بندم تا حالا نیومدی
شروین شانه ای بالا انداخت.
- بازیه باحالیه. قول میدم اگه بازی کنی دیگه ولش نکنی. تازه اگه زرنگ باشی علاوه بر بازی کلی گیرت میآد
وارد سالن شدند. شروین که تصورش از سالن های بیلیارد چیزی شبیه صحنه هایی بود که در فیلم های مافیایی، مثل پدر خوانده و امثالهم بود انتظار فضایی تاریک و پر از دود را داشت اما برخلاف تصورش همه جا روشن بود و به جای دود غلیظ سیگار برگ تنها بوی بی رمق تک و توک سیگار های لایت را که با بوی اسپری خوشبو کننده هوا مخلوط شده و بود- و البته چیز مزخرفی شده بود- حس کرد. کمی جا خورد اما چیزی نگفت. خب قطعا فیلم و واقعیت با هم فرق دارند! سعید دستش را گرفت و
کشید به طرف یکی از میزها.
- بیا، اونجاس
چند تایی جوان دور میز بودند. با هم احوالپرسی کردند.
- چه خبر؟ بابک کجاست؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۲۱
✍ #ز_جامعی( م.مشکات)
امروزیه برد حسابی داشته. فکر نکنم بیاد
- شما هم خوب کاسبی می کنید ها
- تو چی؟ حاضری بازی کنی؟ 4 به 1
سعید لبه میز نشست، توپ را برداشت و گفت:
- فعلاً نه. نیومدم بازی
بعد سرش را به طرف شروین چرخاند:
- بیا جلو شروین. چرا اونجا ایستادی؟
شروین از تاریکی بیرون آمد. دستش را روی شانه شروین گذاشت.
- اینجا همه خودی ان
پسری که طرف صحبت سعید بود نگاهی تحقیرآمیز به شروین انداخت و پرسید:
- این دیگه کیه؟
شروین فقط نگاهش کرد و سعید جواب داد:
- شروین. رفیق من
- اسم خودش رو می گم
-پس اسم باباشه؟
- از کجا پیداش کردی؟
- این آقا شروین رفیق فابریک ماست
- نگفته بودی با جنوب شهری ها می پری
سعید با تعجب گفت:
- جنوب شهری دیگه چیه؟
- اینا رو از کجا پیدا می کنی؟ آدم قحط بود که این شده رفیق فابریکت؟
آرش این را گفت و به طرف شروین آمد، نگاهی به سر و وضعش انداخت و گفت:
- قول می دم عمراً اسم بیلیارد رو شنیده باشه
و رو به سعید ادامه داد:
- لباس کهنه های خودته؟ خیلی به تنش زار می زنه. باید می دادی تنگش کنن
همه خندیدند. شروین راه افتاد که برود. سعید دستش را گرفت و به آرش توپید:
- خفه شو آرش
شروین دستش را بیرون کشید. سعید تقلا می کرد که نگهش دارد.
- صبر کن شروین
شروین در چشمان سعید زل زد و گفت:
- به اندازه کافی حال کردم
و رفت. وقتی شروین از در سالن خارج شد سعید عصبانی یقه آرش را چسبید:
- اگه دفعه بعد اون دهن گندت رو نبندی خودم درش رو گل می گیرم
آرش دست سعید را کند و گفت:
- هی عوضی، مراقب رفتارت باش
سعید داد زد:
- خفه شو احمق . این پسره با پول تو جیبیش می تونه کل زندگیت رو بخره. به همین راحتی یه مشتری
رو پروندی. جواب بابک رو هم خودت بده
آرش که گویا ترسیده بود ساکت شد. شروین توی ماشین منتظر بود. سعید کنار ماشین ایستاد.
- چته بابا؟ چرا تریپ پیش دبستانی برمیداری؟
- می خوای خم شم سوار شه؟
- از کی تا حالا اینقدر روحت لطیف شده؟ پیاده شو، سوسول بازی درنیار
- اگه نمی آی سوئیچ رو بده خودم می رم
سعید سری تکان داد و گفت:
- خیلی یه دنده ای
و سوار شد.
- جای خوبت همین بود؟
- قبول دارم یه کم مشکل داره ولی بچه بدی نیست
- یه کم؟ حوصله دعوا نداشتم وگرنه حالش رو می گرفتم
- تقصیر خودته. صد بار بهت گفتم مثل آدم لباس بپوش. آخه کی باورش میشه تو بچه مایه دار باشی؟
- نباشم. آدم که هستم
- ببین داداش، این حرفها مال کلاس معارفه. تو دنیای واقعی این چیزا معنی نداره. پولت رو رو کن تا آدم حسابت کنن
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
✔ نسخه جدید ایتاگرام v3.4 منتشر شد .apk
13.96M
☑️ نسخه جدید ایتاگرام با امکانات جدید ارائه شد.
1⃣ اضافه شدن تغییرات ظاهری در تمامی منوی تنظیمات
2⃣ اضافه شدن تغییرات ظاهری در پنجره های هدایت پیام در صفحه گفتگو ، گروه و کانال ها
3⃣ تغییرات ظاهری در گزینه های بیشتر در صفحه گفتگو ، کانال و گروه ها و پنل مدیران
4⃣ تغییرات ظاهری در صفحه پروفایل کاربر و گزینههای بیشتر
5⃣ بهبود بصری قابل توجه در محیط برنامه
6⃣ بهبود پارامتر های نوشتاری محیط برنامه
7⃣ رفع اشکالات گزارش شده
🔰ایتاگرام بروز شده به آخرین نسخه ایتا
🔰تغییر آیکون جدید
🔰ایجاد پوسته رنگی جدید در تنظیمات
🔰صدای پیام گفتگوی ورودی و خروجی جدید
🔰تغییر نمایش عضویات کانال به (دنبال کننده)
🔰امکان مکالمه صوتی در آینده نزدیک و…
3.1.15 _ v3.4
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
4_5904530346287826078.mp3
1.77M
✔️این فایل رو گوش کنید تا بدونید زن در آمریکا و اروپا چه جایگاهی داره و تا چه حد به حقارت و پستی بهش نگاه میشه...
👈 بیشترین قشر از جامعه تازه مسلمانان شده در غرب زنان هستند ...
🎙 استاد پورآقایی
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مستنداتی که بر اساس آن باید #مهناز_افشار را محاکمه و مجازات کرد👆
او یک هنرپیشه نیست، جزئی از پازل #جنگ_روانی جریان برانداز و #منافقین در فضای مجازی است..
میتونید فقط چند نمونه از تخلفات و فضاسازی های وی برای برهم خوردن آرامش روانی جامعه #ایران را ببینید👆
❌ بستن تهمت تجاوز به یک دختربچه
❌ تبلیغ یک آمپول خطرناک
❌ حمایت از #تروریست های کومله و دراویش
❌ #شایعه سازی علیه نیروهای مقاومت در منطقه و هم پیمانان و متحدان ایران
تمامی این اقدامات با پشتیبانی قابل تامل جریان رسانه ای ضدانقلاب و بیگانه در بالا بردن کاذب فالور های وی و ضریب دهی رسانه ای به او انجام میشه. درست مثل حدود 10 #سلبریتی_سیاسی دیگه
#محاکمه_مهناز_افشار
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۲۱ ✍ #ز_جامعی( م.مشکات) امروزیه برد حسابی داشته. فکر نکنم بیاد - شما هم خوب کاسبی
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۲۲
✍ #ز_جامعی م.(مشکات)
شروین نفس عمیقی کشید و جوابی نداد.
- راستی انصرافت چی شد؟
- گیر کرده. هر دفعه یه جوری برگش گم و گور می شه. یا جا می مونه یا خراب می شه
- از من می شنوی یه مدت بی خیالش شو تا گیرش باز شه
نگاهی به سعید کرد و بعد عینکش را به چشم زد ...
*
ماشین را سر و ته کرد و از پارک بیرون آمد. آرام کنار خیابان می رفت که استاد را توی پیاده رو دید.
کمی فکر کرد و بعد بلند به خودش جواب داد:
- من که علافم
جلوتر ایستاد، وقتی استاد رسید بوقی زد. استاد سرش را چرخاند و کمی جلو آمد. شروین گفت:
- می تونم کمکتون کنم
استاد که معلوم بود تازه شروین را شناخته لبخندی زد.
- شمائید؟ آقای کسرایی، درسته؟ خیلی ممنون. راهی نیست... پیاده می رم
- فکر نمی کنم هوای مناسبی برای پیاده روی باشه
- مزاحم نیستم؟
- من بیکارم
استاد تشکر کرد و سوار شد. شروین پیچید و پرسید:
- کجا برم؟
- خیلی ممنون. شما مسیر خودتون رو برید. من هرجا شد پیاده می شم
- سوارت کردم که برسونمت
- هر جور راحتی. پس فعلا مستقیم برو
چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
- من همیشه فکر می کردم توی این ماشین های بی سقف باد آدم رو می بره ولی مثل اینکه اشتباه می
کردم
شروین نگاهی از گوشه چشم به مسافرش انداخت ولی حرف نزد.
استاد گفت:
- مثل بقیه جوون ها نیستی. خیلی آروم رانندگی می کنی
رویش را به طرف شروین چرخاند:
- به خاطر من؟
شروین بدون اینکه نگاهش کند گفت:
- عادتمه. حوصله سرعت رو ندارم
استاد چند لحظه ای به شروین خیره ماند و بعد نگاهش را به خیابان دوخت.
- برو راست
وقتی پیچید شاهرخ دوباره پرسید:
- ساکت بودن هم جزو عادته؟
- مشکلی داره؟
- ابداً. فقط فکر کردم ناراحتی
شروین با تمسخر گفت:
- ناراحت؟ من اگه خوشحال باشم عجیبه
- چند سالته؟
دنده را عوض کرد.
- 23 .تو چی
35-
- بهت نمی آد. جوون تر می زنی
- جدا؟ بابام که اعتقاد داره پیر مردم!
استاد این را گفت و خندید. شروین هرچه فکر کرد نفهمید کجای این حرف خنده دار است!
-. برو چپ. آ... بعد از پل هوایی ...آره، همین جا. خوبه ممنون
تشکر کرد و پیاده شد.
- کدوم خونه است؟
- داخل کوچه است. تشریف نمیارید؟
شروین نگاهی به داخل کوچه انداخت.
- نمی دونم
- خوشحال می شم یه چایی با هم بخوریم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۲۳
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین مردد بود. استاد اضافه کرد:
- البته اگر منتظرت هستن و نگران می شن اصرار نمی کنم
شروین پوزخندی زد:
- من کسی رو ندارم که نگرانم بشه
بعد کمی فکر کرد. نگاهی به چهره آرام استاد و لبخند روی لبانش کرد و گفت:
- بهتر از علافیه، نه؟
استاد سری تکان داد.
- فکر کنم
ماشین را پارک کرد و همراه استاد جوان داخل کوچه رفت. کوچه ای باریک. نگاهی به دیوارها
انداخت. قدیمی بودند با آجرهایی دود گرفت.
- زندگی اینجا سخت نیست؟
استاد نگاهی به شاخه درخت انگور که بالای یکی از دیوارها پیدا بود و هنوز برگ های سبز داشت
انداخت وگفت:
- زندگی همه جا سخته
جلوی یکی از درها ایستاد. در را باز کرد و خودش کناری ایستاد و تعارف کرد.شروین وارد شد و از
پله ها پائین رفت. حیاطی کوچک، حوضی در وسط و دو باغچه که برگ درخت هایش کم کم زرد می
شدند. استاد کنارش ایستاد و گفت:
- چطوره؟
شروین جواب داد:
- آدم یاد فیلم ها می افته. رمانتیکه
و با تمسخر ادامه داد:
- به درد دخترا می خوره
شاهرخ خندید. دستش را توی حوض شست. کتش را درآورد و از پله ها بالا رفت. شروین هم سری
تکان داد -که نشان دهنده مضحک بودن این عمل برایش بود - وکفش هایش را درآورد. ولی متوجه
شاهرخ که زیر چشمی نگاهش کرد و لبخند زد نشد. استاد همان طور که کت و کیفش را روی مبل می
گذاشت به شروین تعارف کرد که بنشیند و خودش بیرون رفت. اما شروین ترجیح داد در اتاق بگردد و
اطراف را دید بزند. نگاهی به کتاب های کتابخانه انداخت. قاب عکس زنی جوان بالای شومینه بود. میز کوچک کنار پنجره که رویش کتابی بود و صندلی راحتی کنار آن توجهش را جلب کرد. نزدیک تر رفت. کتاب نبود. دفترچه یادداشت بود. می خواست برش دارد که شاهرخ وارد اتاق شد و ظرف شیرینی
را روی میز گذاشت. شروین نشست و شاهرخ هم بعد از اینکه از کمد گوشه اتاق دو تا بشقاب برداشت نشست.
- خب؟ خونه استاد چه جوریه؟
- تا حالا خونه استاد نرفتم. نباید با بقیه خونه ها فرقی کنه. البته اینجا یه کم ...
شاهرخ ادامه حرفش را گرفت.
- قدیمیه؟
- منظورم این نبود اما اینم هست !
- این خونه مرتب به ارث رسیده. هر چند من کسی رو ندارم که براش ارث بذارم
و بعد ساکت شد. شروین نگاهی به شاهرخ که داشت با حلقه ای که در انگشت دست چپش بود بازی
میکرد انداخت و بعد نگاهی به قاب عکس روی شومینه کرد. می خواست سوالی بپرسد اما منصرف شد.
شاهرخ که انگار یکدفعه به خودش آمده باشد شیرینی را به سمت شروین تعارف کرد.
- من خیلی پذیرایی بلد نیستم. خیلی کم کسی اینجا می آد
شروین پوزخند زد:
- در عوض هرچقدر دلت بخواد ما مهمون داریم. مهمون های تکراری!
صدای سوت کتری باعث شد تا شاهرخ از اتاق بیرون برود. چندتایی کتاب روی میز بود. کتاب های
درسی بود، گلستان سعدی و چند تا مجله. یکی از کتاب ها را ورق زد. کتاب قطوری بود. شاهرخ سینی
چایی به دست برگشت.
- هنوز درس می خونی؟
- همین جوری. تفننی
برای شروین چایی گذاشت و گفت:
- وقتی تنها باشی باید یه جوری خودت رو سرگرم کنی. فکر کنم تو هم درس خوندن رو دوست داری
شروین با لحن خاصی جواب داد:
- آره، خیلی
- اگر بخوای چند تا کتاب دارم فکر کنم به درت بخوره
شروین شانه ای بالا انداخت، چایی اش را برداشت، آرام آرام سر کشید و بلند شد.
- من دیگه باید برم
- عجله داری؟
اشاره ای به فنجانش کرد.
- چایی خوردم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۲۴
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شاهرخ خندید. از در هال که بیرون رفتند شاهرخ برگشت داخل تا کتاب ها را که یادش رفته بود
بیاورد. شروین از پله ها پائین رفت و کنار حوض ایستاد. نگاهی به دور تا دور حیاط انداخت و به ماهی
های توی حوض خیره شد. وارد کوچه که شدند شاهرخ گفت:
- این کتاب ها به دردت می خوره. مال دوران دانشجوئیه خودمه. البته خیلی شلوغ پلوغه
شروین کتاب ها را گرفت و گفت:
- سعی می کنم بخونمشون
با هم دست دادند.
- من تنهام. اگه دوست داشتی بازم بیا
سری تکان داد و رفت. آخر کوچه که رسید. نگاهی به عقب انداخت. شاهرخ که دم در ایستاده بود دستی
تکان داد. شروین هم لبخندی زورکی زد و پیچید. سوار ماشین شد، کتابها را روی صندلی کنارش
گذاشت. لبخند تمسخرآمیزی زد و راه افتاد. تلفنش زنگ زد.
- بله؟ نه، بیرونم ... باشه
جلوی کافی شاپ سعید را دید. دختری همراهش بود. جلویش ترمز کرد. سعید سلام کرد. دختر همراهش هم. البته با لحنی خاص. لحنی که شروین از ان متنفر بود. شروین به جای جواب سری از روی اجبار تکان داد و به جلو خیره شد و با انگشتش روی فرمان ضرب گرفت. بعد از چند دقیقه دختر
از سعید خداحافظی کرد.
- خداحافظ آقا شروین
شروین بدون اینکه سر برگرداند جواب داد. دختر رفت و سعید همچنان ایستاده بود و با حالتی خاص
دست تکان می داد.
- میآی سعید یا نه؟
- چه خبر؟
شروین توی آینه نگاهی کرد.
- فعلاً که تو خبرهات بیشتره
- حالا زوده. تو بعد از کلاس کجا غیبت زد؟
- حوصله موندن سرکلاس جعفری رو نداشتم. نمی دونی از کجا سر درآوردم!
- خونه خالت؟
- خونه استاد. همون استاد جدیده
- دهه ! تو که خیلی ازش شاکی بودی
- تو پیاده رو دیدمش. گفتم هم فال هم تماشا. سوارش کردم. یه کم عجیبه، خوش اخلاقه.
کلا ادم خوشحالیه. هنوز توی اون عالم های قدیمیه. تریپ مهمون نوازی. صمیمیت، صلح، صفا، دوستی
شروین این را گفت و خندید.
- چی گفت؟ نصیحتت نکرد؟ پسر جون بشین درست رو بخون، انصراف نده، اینقدر با این سعید نگرد
- چند تا کتاب بهم داد. فکر کنم رو دستش باد کرده بود. عقبه، اونجا
- چه کتابهایی، همه اینارو خونده؟
- خودش اینطوری می گفت. مال دوران دانشجوئیشه
سعید یکیش را برداشت.
- چقدر داغونه. اینارو نخونده، جویده! چقدرم خط خطیه. اینجا رو ببین
و با لحنی مثالا ادبی خواند!
- مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که زانفاس خوشش بوی کسی می آید
- معلومه از اون رمانتیک های بی عقله. نمی فهمم چرا ریاضی خونده
بعد کتاب را بست و عقب گذاشت و گفت:
- کاری که نداری؟
- چطور؟
- هوس دیزی کردم، پایه ای؟
- تو هم چه چیزایی هوس می کنی
*
سعید دو تا نون سنگکی را که از نانوایی قبل از میدان دربند گرفته بود روی میز انداخت و در حالیکه از
پیش خدمت خواست تا سفره ای بیاورد تا نانها خشک نشوند گفت:
- سه تا دیزی مشت با تمام مخلفاتش بعدش هم دو تا قلیون
پیش خدمت رفت و سعید لم داد:
- جای با صفائیه، نه؟ هفته پیش پیداش کردم. تا حالا ندیده بودم دخترها هم از دیزی خوششون بیاد و
قلیون بکشن
- از دختر جماعت هرچی بگی برمیاد
- سیگاریش رو زیاد دیده بودم اما قلیونی نه. اونم برازجونی. باورت نمیشه چطوری می کشید. روی
منو کم کرده بود. می گفت باباش قلیونیه. اونم عادت کرده. همین که امروز دیدش
شروین با تمسخر گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا