eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دست رسانه‌های معاند دوباره رو شد! ‼️ساعتی پیش آمدنیوز و دیگر کانال‌های دروغگوی ضدانقلاب، تصاویری از حساب توئیتری منتسب به یک روحانی به نام «سید مصطفی حجازی» را منتشر کردند که در آن مطالب مجعولی نوشته شده بود. 🔺در حالی که عکس استفاده شده برای ساخت این صفحه جعلی توئیتری مربوط به طلبه‌ای مازندرانی به نام «سید غفار دریاباری» است و اصلا در توئیتر اکانتی ندارد . #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۵ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) مسافرین محترم اینجا آخر خط می باشد. لطفا کمربند های خود را
🌹🍃 ۱۶ ✍ ( م.مشکات) چرا نشه؟ وقتی عشق باشه همه چیز ممکنه شروین کلافه گفت: - نمی فهمم پس این معلم خصوصی برای چیه! - چقدر ساده ای پسر، این مسئله اش جای دیگه است نه توی ریاضی. حتماً هیچی هم نمی فهمه - چرا، بد نبود ولی حوصله می خواد. منم گفتم میآم خونتون مسئله ها رو می گیرم حل می کنم. همین - من می گم نرو حالش گرفته می شه شروین در حالیکه نگاهش را به درخت های بلند قامت کنار خیابان می دوخت گفت: - حوصله دردسر ندارم سعید ماشین را نگه داشت. نگاهی به خانه انداخت و سوتی زد. شروین پیاده شد و در زد. صدایی از پشت آیفن گفت: - کیه؟ رفت جلوی آیفن. - تویی شروین؟ الان میام نگاهی به سعید کرد. سعید خودش را گرفت و گفت: - اینقدر شل نباش در باز شد. - خوبی - ممنون نیلوفر از دور به سعید سلام کرد. سعید سر تکان داد. - بیا تو - نه، باید برم. کار دارم. مسئله ها رو آوردی؟ - آره. اینا. بگیر شروین مسئله ها را گرفت. نیلوفر به سعید خیره شده بود. - چه راننده قشنگی داری. پسره ناصره؟ - دوستمه. من حوصله رانندگی ندارم - چرا؟ اتفاقی افتاده؟ شروین برگه ها را زیر و رو کرد و جواب داد: - نه، همش همینه؟ - آره - عصر میدم برات بیارن - خودم میام می گیرم - نیازی نیست. می دم بیارن - تو چت شده ؟ تازگی ها اصلاً حوصله نداری ها؟ شروین دستی به سرش کشید وکلافه گفت: - باشه. بیا بگیر. کاری نداری؟سلام برسون. خداحافظ سوار ماشین شد. سعید به نشانه خداحافظی سر تکان داد. - برو دیگه سعید که راه افتاد شروین مسئله ها را داخل کیفش چپاند. - چرا اینجوری با بنده خدا رفتار کردی؟ - نمی خوام چیزی بشنوم - تو چته پسر؟ - فقط برو سعید ساکت شد. اما فقط چند لحظه. - راستی امروز با اون استاد جدیده کلاس داشتیم. استاد با حالیه. هیچ جوری نمیشه ضایعش کرد - سوتی دادی؟ - من نه، یکی از بچه ها. خیلی محترمانه حالش رو گرفت - من نفهمیدم ولی بچه ها گفتن بدجوری حال بهمن رو گرفته. خیلی تیزه. اون روز منو دید. من همیشه اون گوشه می خوابم این اولین کسی که منو دید - چه کار کرد؟ با اوردنگی انداختت بیرون؟ - نه بابا. خونسرد تر از این حرفاست... اینجا نگه دار من یه کاری دارم دم در سعید گفت: - صبح بیام دنبالت؟ - آره حوصله خونه رو ندارم. می خوام اگر بشه برم دنبال کارهای انصراف... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۷ ✍ (م.مشکات) مادرش توی قایق توی استخر بود. همان طور که پارو می زد با تلفن صحبت می کرد. شراره هم باعروسکش توی تاب بود و همانجا خوابش برده بود. نگاهی به مادرش انداخت. مادرش حتی دست هم تکان نداد. نفس عمیقی کشید و از راه میان درخت ها وارد خانه شد. روی تختش دراز کشیده بود. سیگاری روشن کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به عکس روی دیوار مقابلش خیره شد. عکس یوز پلنگی که آهویی را شکار کرده بود. احساس تنهایی می کرد. با عصبانیت بلند شد، عکس را گرفت و کشید. عکس تا نیمه پاره شد. کسی در زد. کلافه سر جایش نشست. هانیه بود. با تعجب نگاهی به عکس نیمه پاره انداخت و گفت: - آقا! غذاتون رو آوردم - نمی خوام - شما حالتون خوبه؟ - آره هانیه نگاهی به شروین کرد و غذایی را که آورده بود برد. شروین صدایش کرد. - این عکس رو کامل از دیوار بکن هانیه گفت: - چشم آقا و سینی را زمین گذاشت تا عکس را جدا کند. وقتی هانیه رفت پشت میز نشست. حوصله نداشت ولی مجبور بود. مسئله ها را درآورد. وقتی تمام شد برگه انصراف را که پر کرده بود گذاشت توی جیبش تا فراموش نکند. بعد از پنجره نگاهی به آسمان انداخت و گفت: - من از تو لجباز ترم و از اتاق بیرون رفت. - هانیه؟ - بله آقا؟ - چند تا برگه روی میز منه. عصر نیلوفر می آد دنبالش بهش بده. اگر سراغ منو گرفت بگو یه کاری پیش اومد رفت بیرون... گیج و منگ توی خیابان پرسه می زد.ویترین مغازه ها را نگاه می کرد. با تعجب آدم هایی را که با خوشحالی خرید می کردند نگاه می کرد. انها الکی خوش بودند یا او زیاد سخت می گرفت؟بچه کوچکی دست پدرش را گرفته بود و همه سعیش را می کرد تا اورا به طرف مغازه اسباب فروشی بکشاند. کاش تمام مشکل او هم خریدن یک اسباب بازی بود.چرا زندگی اینقدر سخت بود؟برای همه اینطور بود یا او راهش را گم کرده بود؟ وسط هوا و زمین معلق. شاید اگر باران نگرفته بود همین طور به راه رفتن ادامه می داد.چه باران تندی! نگاهی به اطراف انداخت. تقریبا به میدان نو بنیاد رسیده بود. خیلی از خانه دور شده بود. تمام لباس هایش خیس شده بود. قطره های باران توی سرش می خورد و از لای موهای به هم چسبیده اش سر می خورد و روی زمین می افتاد. کنار خیابان منتظر تاکسی ماند. خیابان پر بود اما همه عجله داشتند که خودشان را به خانه شان برسانند. هیچ ماشینی نگه نمی داشت. - اه. وایسا دیگه لعنتی دست هایش را دور خودش حلقه کرد و چشم هایش را بست. صدای بوق ماشین باعث شد چشم هایش را باز کند. ماشینی کنارش ایستاده بود. سرش را پائین آورد. راننده بدون اینکه سر بچرخاند گفت: - سوار شو این لحن آمرانه باعث شد تا شروین کمی مکث کند. - شما؟ - مگه منتظر تاکسی نیستی؟ - که چی؟ مرد سرش را برگرداند و به چهره شروین خیره شد. فقط چشم هایش پیدا بود. - تاکسی دیگه ای نیست نگاهی به خیابان کرد. خالی خالی شده بود! دوباره سرش را پائین آورد. - ولی تو هم تاکسی نیستی راننده که دوباره به جلو خیره شده بود گفت: - سوار میشی یا نه؟ شروین سوار شد و ماشین راه افتاد. دستی به صورتش کشید تا شاید کمی خشک تر شود. - دستمال توی داشبر د نگاهی به راننده که صورتش در تاریکی پنهان شده بود انداخت و در داشبرد را باز کرد. چند دقیقه بعد سیگاری را از جیبش بیرون آورد و روشن کرد. - توی ماشین سیگار نکش سیگار را بیرون انداخت و به خیابان خیره شد. راننده نگاهی به شروین کرد، نفس عمیقی کشید و دوباره به مسیر خیره شد. بالاخره رسید. پیاده شد و پول را از پنجره دراز کرد. - حسابت خیلی بیشتر می شه دستش را بیرون آورد. - چقدر؟ راننده نگاهی معنادار به شروین انداخت و رفت. منظورش را نفهمید. شانه ای بالا انداخت. - دیوونه! بعد از چند قدم ایستاد، نگاهی به خیابان انداخت، ابروهایش را درهم کشید و درحالیکه فکر می کرد زیر لب گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۸ ✍ ( م.مشکات) -خودم گفتم، نه؟ خانه که رسید باران قطع شده بود. چراغ های حیاط خاموش بود. نگاهی به ساعت انداخت. حدود 22 بود. خانه ساکت و خاموش بود. فقط چراغ هال روشن بود و پدرش پای تلویزیون. - سلام پدر بدون اینکه سرش را برگرداند گفت: - سلام. کجا بودی؟ نگاهش را از تلویزیون به پدرش دوخت. - قدم می زدم هانیه وارد هال شد و ظرف میوه را روی میز گذاشت. - ا آقا؟ چرا لباستون خیسه؟ پدر نگاهی به شروین کرد. - مگه بارون میاد؟ - می اومد پدر ابرویش را بالا برد و دوباره به تلویزیون خیره شد. هانیه گفت: - می رم براتون یه چایی می آرم که گرم شید. شما هم لباستون رو عوض کنید وگرنه سرما می خورید و رفت. کمی به سکوت گذشت. تنها صدای گوینده برنامه مستند حیات وحش می آمد که داشت در باره معنای آواز خواندن پرنده های جنگل های آفریقا حرف میزد و پدر – که شروین می دانست فکرش پیش حساب کتاب های نمایشگاه است – به صفحه تلویزیون خیره شده بود. - بقیه خوابن؟ - رفتن جشن تولد لیوان چایی را از هانیه گرفت. - با من کاری ندارید آقا؟ - نه برو - شب بخیر پدر سر تکان داد. وقتی هانیه رفت تلویزیون را خاموش کرد و خمیازه ای کشید: - خب، چه خبر؟ شروین کمی از چایی اش را سر کشید و درحالی که از این سوال تعجب کرده بود گفت: - هیچی، خبر خاصی نیست - همه چیز رو به راهه؟ - تقریباً - درس ها چطور، می خونی؟ شروین که از این توجه بی سابقه خوشحال شده بود گفت: - ای، میگذره پدرش دوباره خمیازه کشید و گفت: - مشکلت که اون شب گفتی حل شد؟ - نه. می خوای بخوابی؟ - نه، یه کم کار دارم. تو نمی خوای لباست رو عوض کنی؟ - چرا، الان عوض می کنم میام. فکر کنم امشب بتونیم یه کم حرف بزنیم پدرش درحالی که خمیازه سوم را می کشید سر تکان داد. شروین چایی را روی میز گذاشت، پله ها را دوتا یکی بالا رفت. وقتی برگشت پدرش نبود. تو اتاقشه... - حتماً در زد - بیا تو پشت میز بود. - فکر کردم خوابیدی - گفتم که یه کم کار دارم شروین که خوشحال به نظر می رسید گفت: - فکر کنم تا کسی نیست بتونیم یه کم حرف بزنیم - چه حرفی؟ - راجع به خودمون - باشه، ولی الان نه لبخند از روی لبان شروین محو شد. - ولی الان وقت خوبیه من فعلا کار دارم باشه برای فردا شب @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
از روزی که خدا بهم دختر داد... تصمیم گرفتم عمرم وصرفش کنم تا یادش بدم که اوج زنونگی کنیز حضرت زهرا بودنه نه لباسهای خوشگل پوشیدن برای نامحرم نه نگاه کردن به نا محرم بهش یاد میدم از همون روز اول چادر سرش کنه و زیباییش و رو به همه نشون نده ولی تو خونه موهاشو خوشگل میبندم ولباس خوشگل تنش میکنم ♥️ریحانه بانو❤️ #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسائل جنسی غلط در خانواده ها نفوذ کرده کاری که ماهواره آرزوشه بکنه😔 📽سخنرانی جنجالی و تکان دهنده از زبان استاد پورآقایی ✅حتما ببینید و منتشر کنید #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا من نمیخام گناه کنم... تو کمکم کن😔😔😔🙏🙏🙏 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
نه برای تعریف نه برای تقدیر برای ایمان برای عشق برای اعتقاد برای دل چادری ام🌸🍃🌺 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
خوب نگاه کنید.. ویلای لاکچری طلبه همدانی ریاکار را.. همو که ریاکارانه لباس شهادت پوشید تا مهناز افشارها و پرویز پرستویی ها همچنان آزادانه ریاکاری جماعت طلبه را بر طبل فضای مجازی بکوبند و فالور جذب کنند.. #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا