╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
امام زمانی - 13_mixdown.mp3
2.26M
#فایل_صوتي_امام_زمان
✅مثل امام حسین،
که چراغها رو خاموش کرد
تا اونایی که عاشق نبودن، بِرَن...
امام زمان هم، قلبتُ میخواد!
اگر با دل میای؛
دستاتُ بگیر بالا و
محکم بگو؛ #منم_هستم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️پاسخ زیبای استاد رحیمپور ازغدی به یک سوال رایج.
چرا حجاب باید قانون شود، در حالی که غیر مسلمانان هم در جامعه هستند و برخی مسلمانان هم علاقهای به آن ندارند؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
گاه
جلوی آینه
باید روسری ات را
مرتب ڪنی وبعد
چادرت را
وزیر لب
زمزمه کنی
ذَلِكَ ٵَدْنَیٰ ٵَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ
(احزاب /۵۹)
وکیف کنی با این آیه ها❤️🌸🍃
🍃تو ریحانه ی خدایے🍃
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚مارتا بیسمون #نماینده #مجلس #اتریش در اعتراض به #قانون #منع_حجاب این کشور تو مجلس #حجاب سر کرده و گفته حجاب به دیگران آسیب نمیزنه حتی باعث کاهش آسیب میشه..
او گفت: این افتخار را پیدا کردم که با بسیاری از #زنان بی نظیر #مسلمان آشنا شوم. (به من بگویید) چطور می خواهید (آنها را بابت حجابشان) #مجازات و جریمه کنید؛ زمانی که در جمع آنان، فیزیکدانان، دبیران، کارگران و کارمندان #زن وجود دارند؟ آنها (زنان مسلمان) چنان در کارها و مسئولیت هایی که دارند موفقند که سرکردن #روسری، مانع کسب این موفقیت ها برایشان نشده است. ما تاکنون چیزهای بسیاری از زنان مسلمان آموخته ایم. ارزش هایی نظیر #مدارا و آمادگی برای #کمک کردن به دیگران
سلام خدا بر این شیرزن که دروغ بودن #آزادی در غرب را رسوا کرد..
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
از نگاه# غرب...
فرد در انتخاب پوشش خود #آزاد است
اما دختر #مسلمان محجبه حق کــــار و تحصـــیل ندارد.
امروز هم در اتریش قانونی مبنی بر ممنوعیت محجبه بودن دختران در مدارس اتریش تصویب شد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۷۴ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شروین من من کنان گفت: - چند تا سوال داشتم - اگه بیای داخل ر
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۷۵
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
فصل شانزدهم
توی بوفه داشت قهوه می خورد که سعید وارد بوفه شد و طبق معمول با سر و صدا با همه سلام و
احوالپرسی کرد. روی صندلی روبروی شروین نشست.
تو نمی میری اینقدر قهوه می خوری؟
- فعلا که زنده ام
- یه خبر خوب برات دارم
- از دانشگاه اخراجم کردن؟
- نه. بهتر
- می خوای بمیری؟
- بالاخره قرار گذاشتم
- با عزرائیل؟
- با مزه!
شروین خندید.
- برای فردا عصر بعد از امتحان قرار گذاشتم. به ریخت و قیافت برسی ها
- مگه می خوام برم پیش رئیس جمهور؟
- ببین می تونی خرابش کنی یا نه
- حتماً باید ماشینم ببرم کارواش؟
سعید داد زد:
- کارواش؟ می خوای با اون لگن بری دنبالش؟
- نه میرم ماشین مخصوص کرایه می کنم. خب ماشینم همینه دیگه
- می گم طرف از اون مایه دارهاست. کلی زور زدم برات جورش کردم. می خوای آبروی منو ببری؟
- ماشین من قراضه باشه آبروی تو می ره؟ خیلی خب ماشین مامان رو می آرم
سعید با کلافگی گفت:
- این دختره کمتر از ماکسیما سوار نشده تو می خوای با زانتیا بیای دنبالش؟
- قراره با من حرف بزنه یا ماشینم؟ تحفه پیدا کردی؟
- خیر سرت بابات نمایشگاه ماشین داره
- نباید دفعه اول که همه چیز رو رو کنم. اگرواقعا پولدار باشه ماشین براش فرق نمی کنه
سعید حرفی نزد. فقط دستش را زیر چانه اش گذاشت و به شروین خیره شد. شروین ته قهوه اش را سر
کشید و گفت:
- قول نمیدم. راضی کردن بابام سخته. جونش رو بگیری بهتر از اینه که از ماشینش جداش کنی
هرچند اون بنز یه کم مدلش پائینه ولی برای دفعه اول بد نیست. به شرطی که دفعه بعد اون کوروت
رو بیاری
شروین بلند شد و همانطور که کیف پولش را درمی آورد که پول قهوه را بدهد گفت:
- از کجا معلوم دفعه دومی هم باشه؟
سعید در بوفه را باز کرد و در حالی که با مسخره بازی های همیشگی اش به شروین تعارف می کرد
که خارج شود گفت :
- اختیار دارید، اگه التماس نکردی؟
- شتر درخواب بیند پنبه دانه
سعید کیفش را روی دوشش انداخت.
- همین که قبول کردی یعنی امیدی هست. گفتم احتمالاً این شاهرخ رفته رو مخت. معلومه هنوزم خودتی
شروین با شنیدن اسم شاهرخ رفت توی فکر. در افکار خودش غرق بود که دید سعید با کسی سلام علیک می کند.
- سلام استاد، خوبید؟
شاهرخ بود.
- استاد سوال های سخت که ندادید؟
- سوال ها سخت نیست البته اگه خونده باشید
- خوندیم استاد
- شما چی آقای کسرایی؟
شروین مثل آدمی که گیج باشد نگاهی به شاهرخ انداخت و سری تکان داد.
- فردا سر جلسه می بینمتون
با هم خداحافظی کردند و شاهرخ با همان لحن دیروز گفت:
- مواظب خودت باش
وقتی رفت سعید گفت:
- مثل همیشه نبود! انگار یه طوریش بود!
بعد رو شروین گفت:
- تو چته؟ چرا گیج می زنی؟ هی با توام
شروین یکدفعه از فکر بیرون آمد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۷۶
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- ها؟ هیچی، مهم نیست
سعید شانه ای بالا انداخت و دوباره راه افتادند.
- سعید؟
- ها؟
شروین سوار ماشین شد و گفت:
- من فردا شب نمی تونم بیام
- چی؟
- فردا شب کار دارم
سعید بدون اینکه سوار شود کنار ماشین ایستاد و به شروین زل زد.
- باز مهدوی رو دیدی سیم هات قاطی کرد؟ من دیگه قرار گذاشتم
- اصلاً من نمی فهمم تو چرا اینقدر گیر دادی؟
- خب آبروی من می ره. کلی زور زدم. برنامه پارتی رو جابه جا کردم تا همه چیز ردیف بشه
شروین که گویا از شنیدم کلمه پارتی تعجب کرده بود پرسید:
- چی؟ پارتی؟ پارتی دیگه قرارمون نبود
- پس کجا می خوای ببینیش؟ تو ماشین؟ باید یه جای درست و حسابی حرف بزنی یا نه؟
- تو پارتی میشه حرف زد؟
سعید گفت:
- تو پارتی باید خودش رو ببینی
و چشمکی زد . شروین مثل آدمی که تازه فهمیده باشه گفت:
- ها! خب دیگه چی؟
- عین بچه های نق نقو. یعنی رفاقتمون اینقدر ارزش نداره برات؟
شروین دست روی فرمان گذاشت و گفت:
- بحث رفاقت نیست. من شک دارم این کار فایده ای داشته باشه. دفعه اولم نیست که پارتی می رم. اگه
می خواست حالم رو خوب کنه تا حالا کرده بود. درسته که آنی شاد می شم اما دو روز بعد اوضاع همونه که بود
سعید پرید سوار ماشین شد و گفت:
- پارتی رفتی ولی همیشه تنهایی، درسته؟
- آره ولی...
سعید نگذاشت حرفش تمام شود.
- ولی نداره، عین مادربزرگ ها حرف می زنی! جوون اگه عشق و حال نکنه می میره
- تا حالا از این عشق و حال ها زیاد کردم ولی دیگه شک دارم واقعاً عشق و حال باشه
سعید کاپشنش را درآورد و گفت:
- ول کن این حرف های مسخره رو. از کی اینقدر متفکر شدی اصلاً محض حفظ آبروی من بیا
شروین چند لحظه ای به سعید خیره ماند بعد سر چرخاند و ماشین را روشن کرد...
شب بود. چراغ اتاقش را خاموش کرد. کنار پنجره ایستاده بود. نگاهش را به آسمان دوخته بود و
طوری که گویی با کسی حرف می زند چیزهایی را زمزمه می کرد.
- شاهرخ می گه تو هستی. واقعاً هستی؟ می گه می تونی کمکم کنی. من گیر کردم. میگه عقلت. عقلم هم
قد نمیده. واقعاً نمی دونم چی درسته
کمی سکوت کرد بعد ادامه داد:
- اصلا اگر توهستی وصدامو می شنوی، اگه کار درستی نیست خودت یه کاری کن جور نشه. اگه خدایی باید بتونی جلوی یه کار اشتباه رو بگیری دیگه، مگه نه؟
این را گفت و مدتی متفکرانه به آسمان نگاه کرد. گویی داشت پیشنهادش ! را سبک سنگین میکرد. بعد
انگار راه حلش به نظرش خوب آمده باشد سری تکان داد و گفت:
- آره. اینجوری همه چیز درست میشه. هر اتفاقی بیفته تو خواستی چون من بهت گفتم
بعد که خیالش راحت شد روی تخت افتاد. پتو را روی خودش کشید و دوباره مدتی به سقف خیره شد و
با صدای بلند گفت:
- اصلا فردا از شاهرخ می پرسم
بعد به طرف دیوار چرخید و خوابید.
*
یک ساعت قبل از امتحان رسید دانشکده. یک راست سراغ دفتر شاهرخ رفت. در زد. صدایی نیامد.
دستگیره را چرخاند. درقفل بود! رفت دفتر بخش.
- ببخشید؟ استاد مهدوی امروز نمیان؟
- نه، نیم ساعت پیش زنگ زدن گفتن امروز نمی تونن بیان
- ولی امروز ما امتحان داریم!
- بله می دونم. استاد رضایی جای ایشون میان
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۷۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین که انتظار هر اتفاقی جز این را داشت مات و مبهوت از سالن بیرون آمد. روی صندلی محوطه
نشست. دست هایش را روی پشتی صندلی باز کرد و سرش را عقب انداخت . از البه لای شاخه های
درخت بالای سرش به آسمان چشم دوخت:
- به همه همین جور کمک می کنی؟
چشم هایش را بست. چند دقیقه ای گذشت. صدای اذان از دور می آمد. چشم باز کرد. نگاهی به اطراف
انداخت و به گوشه ای که صدا از آنجا می آمد خیره شد. بعد دوباره سرش را عقب برد و به آسمان خیره
شد.
- آخه من از این چی بفهمم؟ اینم شد راه حل؟ چه بلایی سر شاهرخ آوردی؟
یکدفعه کسی کنارش نشست و گفت:
- جن زده شدی؟
خودش را جمع و جور کرد:
- اومدی؟ امتحان کجاست؟
سعید نگاهی به پیامکی که تازه رسیده بود انداخت و گفت:
- می گن سالن 14.فصل چهار سخت بود
- شاهرخ می گفت
- بچه ها رفته بودن ازش سوال کنن نبود. نیومده؟
- نه. دفتر بخش گفت نمیاد
- چرا؟
- نمی دونم. خاموشه
سعید بلند شد و گفت:
- پاشو. الان صندلی ها پر میشه مجبوریم جدا بشینیم...
وارد سالن امتحان که شدند شروین نگاهی به اطراف کرد، خبری از شاهرخ نبود، سعید که داشت دنبال
جای خالی می گشت با خودش حرف می زد:
- اونجا خالیه. تا رضایی حواسش نیست بیا بریم. اگه ببینه با هم می ریم می فهمه
دستش را دراز کرد تا دست شروین را بگیرد اما هرچه دست چرخاند چیزی دستش نیامد. شروین داشت
به طرف رضایی می رفت. سعید داد زد:
- دیونه کجا می ری؟
و دنبالش دوید اما قبل از اینکه برسد شروین به رضایی سلام کرد و سعید مجبور شد یواشکی بپیچد تا
رضایی متوجه اش نشود. رفت به سمت جایی که پیدا کرده بود.
- ببخشید استاد؟ دکتر مهدوی نمیان؟
رضایی جواب دختری را که کنارش بود داد و رو به شروین گفت:
- نه. براشون مشکلی پیش اومده نمی تونن بیان
- چه مشکلی؟ حالشون خوبه؟
رضایی جواب داد:
- آره. مشکل خاصی نیست. نگران نباشید
این را گفت، بلند شد و با صدای بلند گفت:
- همه بشینن سرجاهاشون. کتاب ها رو جمع کنید. می خوام برگه ها رو پخش کنم
شروین دنبال جایی برای نشستن می گشت که سعید را دید که داشت جوری که رضایی نبیند برایش
دست تکان می داد. به طرفش رفت.
- چرا مثل کفتر بال بال میزنی؟
- بشین تا رضایی ندیده...
از جلسه که بیرون آمد نگاهی به ساعت کرد. دوباره زنگی به شاهرخ زد. باز هم خاموش. بدون اینکه
تماس را قطع کند گوشی را جلویش نگه داشت و به گوشی خیره شد. صدای ضبط شده می آمد:
- دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد...
به اسم شاهرخ روی گوشی خیره شد. حرفهای آن روز را در ذهنش مرور کرد.
- نمی دونم سعید چی بهت گفته. نمی خوام هم بدونم ... همیشه من باهات نیستم.... باید بتونی خودت
تصمیم بگیری... به عقلت رجوع کن
با خودش زمزمه کرد.
- کجایی شاهرخ؟ آخه الان وقت نیومدنه؟
گوشی را توی جیبش گذاشت و نشست. چند دقیقه گذشت. تلفن زنگ خورد. از جا پرید:
- حتماً شاهرخه ...
سعید بود. وا رفت. با بی حالی جواب داد.
- بله؟ ... آره ... تو محوطه
به طرف در خروجی چرخید و گفت:
- سمت راست. اینطرف
وقتی مطمئن شد سعید او را می بیند نشست. سعید با عجله رسید:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
47-.mp3
3.57M
#شکر_در_سختی_ها 1
مگه میـــشه؛
تویِ سختی ها هم شاکر بود؟
بــله که میــشه ❗️
امــا یه قاعده مهـ✔️ـم داره؛
اول بایـد ذاتِ سختی رو بشناسی،
تا وقتی به سـراغت اومـد،
اَزش وحشـت نکنی
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا