eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
7.5هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
سلام عاقبتتان بخیر و شادی تلنگر 🏻🤔👇🏻👇🏻 *یه مقایسه بسیار جالب!* ۱_ چون اون آقا اهل مسجد هست و فلان اشتباه رو کرد، پس من دیگه مسجد نمیرم! ۲_ چون فلان کس که نماز میخونه، فلان کار رو انجام داد، پس من دیگه نماز نمی‌خونم! ۳_ چون فلان خانم که چادری هست، فلان اشتباه رو انجام داد، پس من دیگه چادر نمی پوشم! *یه سوال خیلی مهم:* ۱_ چرا هیچ کس نمیگه (چون فلانی که چلوکباب می خوره، فلان اشتباه رو کرد من دیگه چلوکباب نمیخورم؟) ۲_ چرا هیچ کس نمیگه( چون فلانی که بنز آخرین سیستم رو سوار هست، دزدی کرد ، من دیگه بنز سوار نمی شم؟) 🤔🤔 ۳_ چرا هیچ کس نمیگه( چون فلان خانم که این همه طلا و جواهر داره ، فلان اشتباه رو کرد، من دیگه از طلا و جواهر استفاده نمیکنم؟) *چرا ما سریع از دین مایه میذاریم، نه از دنیا؟!* 🤔🤔 هیچ کس به غیر از پیامبران معصوم نیستند. پس هر کسی ممکنه اشتباه کنه.(انسان ممکن الخطاست، جایز الخطا نیست!) *اگه خیلی ادعا داری، از جیبت مایه بگذار، نه از دینت!* @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
شک کرده ام که روی زمین جای چادر است #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی عده‌ای احمق مرزهای جاهلیت مدرن را جا به جا می‌کنند .... پخت غذای سگ به اسم فاتحه خونی و خیرات اموات 😳😱 طرف برای سالگرد فوت مادرشون برای سگ‌ها خیرات میده 😰 حالا همین جماعت موقع اربعین و محرم یاد فقرا میوفتن که چرا پول‌هاتون رو به فقرا نمیدید... 😒 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
48(2).mp3
4.2M
2 خدا در قرآن با تأکید، تکرار کرده همراه هر سختی آسـ🌸ـانی است! اول اینو باور کن! بعد مفهوم آسانیِ همراه سختی رو یاد بگیر! ❌اونوقت مشکلات درنگاهت سر خم میکنند @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#شکر_در_سختی_ها 2 خدا در قرآن با تأکید، تکرار کرده همراه هر سختی آسـ🌸ـانی است! اول اینو باور کن
پست ویژه ی امروز🍃 قسمت دو روزی یک قسمتش ومیذارم ان شاالله که عزیزان استفاده کنند و نشر بدن🌸🍃
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۸۰ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - بهت نمیاد غیرتی باشی - غیرتی باشم هم خرج کسی می کنم که ا
🌹🍃 ۸۱ ✍ (م.مشکات) و قبل از اینکه دختر حرفی بزند پایش را گذاشت روی گاز و به سرعت دور شد. هوای ماشین داشت خفه اش می کرد. تمام پنجره ها را داد پائین. بوی ادکلنی که توی ماشین پیچیده بود داشت حالش را بهم میزد. سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد. کلافه بود. نمی دانست چه کار کند بی هدف در خیابان ها می چرخید. خودش هم نفهمید که چطور از تپه همیشگی اش سردرآورد. ماشینش را پارک کرد و روی کاپوت نشست و به دور دست ها خیره شد. صدای زنگ تلفن او را از افکارش بیرن کشید. سعید بود. حوصله اش را نداشت. گوشی را خاموش کرد. پاهایش را جمع کرد. دستش را دورشان حلقه کرد. سرش را روی زانوهایش گذاشت و به غروب خیره شد... دو روز آخر هفته را ماند خانه. حوصله هیچ کس را نداشت. گوشی اش را خاموش کرده بود تا از شر تماس های سعید راحت باشه. گاهی به شاهرخ زنگ می زد که همچنان خاموش بود. شنبه اولین جایی که رفت اتاق شاهرخ بود. هنوز نیامده بود. توی حیاط نشسته بود و شماره سعید را می گرفت. یا جواب نمیداد یا رد تماس می کرد. اطراف را نگاه می کرد که از دور جوان قد بلند و لاغر اندامی را دید که آهسته قدم برمی داشت و با تلفنش حرف می زد. با دیدنش لبخند کمرنگی روی لب هایش نشست. مرد جوان در حین حرف زدن سریع دستی را که با آن گوشی اش را گرفته بود با دست دیگرش که کیفش چرمی اش را حمل می کرد عوض کرد و بی توجه به پسرک چشم تیله ای که اورا می پایید به طرف ساختمان کلاس ها رفت. شروین با نگاهش دنبالش کرد تا وارد ساختمان شد. می خواست بلند شود که سعید را دید. صدایش زد. برگشت نگاهی به شروین کرد اما رویش را برگرداند. دوباره صدایش کرد اما سعید هیچ عکس العملی نشان نداد. تعجب کرد. به طرفش رفت. دستی روی شانه اش گذاشت. - کر شدی سعید؟ سعید با پسرهایی که اطرافش بودند خداحافظی کرد و راه افتاد. شروین دستش را گرفت. - هی سعید، با توام سعید دستش را از دست شروین بیرون کشید. چرخید و با عصبانیت گفت: - چیه؟ چه کار داری؟ - چته تو؟ - به تو ربطی داره؟ خوب آبروریزی کردی. دیگه چی می خوای؟ - معلومه چی می گی؟من این چند روز اصلاً تو رو دیدم؟ - خودت رو نزدن به خریت. چهارشنبه رو می گم. اون همه سفارش کردم منو یه سکه پول کردی. می دونی چی به من گفت؟ شروین که تازه متوجه دلیل دلخوری سعید شده بود گفت: - آها! گفتم چی شده. برای همین اینقدر آتیشی هستی؟ به خاطر یه دختر؟ - نه، به خاطر اینکه اصلا فکر آبروی منو نکردی. این چه طرز حرف زدن با اون بود. می دونی باچقدر التماس حاضر شده بود قبول کنه؟ - ول کن سعید، دختره خالی بند. عین بز خالی می بست - فکر می کنی فقط خودت پولداری؟ فقط خودت می تونی سفر خارج بری؟ - خودت هم میدونی من از اول موافق این کار نبودم. فقط به خاطر رفاقتمون قبول کردم. اونوقت تو داری به خاطر یه دختر عوضی با من دعوا می کنی؟ سعید با لحنی مسخره گفت: - رفاقتمون؟ قبول کردی که آبروی منو ببری. تو هیچ کس رو آدم حساب نمی کنی. فکر می کنی پولدار بودن فقط مخصوص توئه. دوست داری بقیه رو تحقیر کنی - خواب دیدی خیر باشه. اون تنها چیزی که بلد بود خالی بستن بود که مخ یه کسایی مثل تو رو بزنه - تو تحمل دیدن یکی مثل خودت رو نداری شروین عصبانی یقه سعید را گرفت و داد زد: - می دونی کجا سوارش کردم؟ دم خونه دائیم! می گفت خونه خودمه. گفته پولدارم تو احمق هم باور کردی. تنها چیزی که برات مهمه پوله. خیلی خب، برو دنبال همون که یه وقت ناراحت نشه یقه اش را ول کرد و به طرف کلاسش رفت. سر کلاس جای مخصوص خودش نشست و سرش را روی میز گذاشت. چند دقیقه بعد شاهرخ وارد شد. سر بلند کرد تا شاید با دیدن شاهرخ کمی آرام شود. چهره اش آرام بود و با همان لبخند کلاس را اداره می کرد. آخر کلاس بحث امتحان راه افتاد. - استاد؟ چرا نیومدید؟ ما کلی سوال داشتیم - استاد رضایی که بودند - استاد رضایی حوصله جواب نداشت. می گفت هرچی تو برگرست - متأسفم اما نمی تونستم بیام - پس برگه ها چی؟ تصحیح نکردید؟ - چرا. برگه ها تصحیح شده - ماکس کی بود؟ - چندتایی 9 داشتیم. بقیه هم بد نبودن برگه ها را از کیفش بیرون آورد و دست یکی از بچه ها داد تا پخش کند. چندتایی از بچه ها برگه به دست پیش شاهرخ رفتند. کلاس که تمام شد شروین برگه اش را برداشت و دنبالش دوید. صبر کرد تا سرش خلوت شود. وقتی آخرین نفر رفت خودش را کنار شاهرخ رساند. - سلام شاهرخ با دیدن شروین لبخندش محو شد و خیلی جدی جواب سلامش را داد. شروین هم پایش راه افتاد. - کجایی تو؟ چرا گوشیت خاموش بود؟ - گفتم که مشکلی پیش اومد. کار مهمی داشتی؟ - نه، فقط نگرانت شدم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۸۲ ✍ (م.مشکات) - خیلی ممنون. خوبم شروین که از لحن خشک و رسمی شاهرخ تعجب کرده بود گفت: - مثل همیشه نیستی! چرا اینقدر گرفته ای؟ - من حالم خوبه. تو چی؟ - ببین شاهرخ ... شاهرخ حرفش را قطع کرد و گفت: - توی دانشکده و بین دانشجوها هم قبلا گفتم من مهدوی هستم. - خیلی خب. جناب استاد مهدوی! اگه چیزی می خوای بگی رک بگو. این چند روز به اندازه کافی مشکل داشتم. چند روز غیبت زده حالا هم با گوشه و کنایه حرف می زنی - انتظار داری با آدمی که اینطور امتحان داده چه جوری رفتار کنم؟ شروین که انگار پیچ مسئله باز شده باشد خنده ای کرد و گفت: - جناب دکتر! شما اینقدر هول بودید که درست به برگه من نگاه نکردید. من ماکس شدم. ببین، اینم برگم شاهرخ ایستاد، نگاهی به برگه ای که دست شروین بود انداخت و بعد نگاهی به شروین. لبخند تلخی زد و گفت: - نه آقا شروین. اینو نمی گم. چهارشنبه عصر، بعد از امتحان، ازت انتظار نداشتم. ناامیدم کردی این را گفت، سری تکان داد و رفت. شروین باورش نمیشد. در جایش خشک شد. زانوهایش طاقت نگه داشتن بدنش را نداشت. به زور خودش را کنار دیوار رساند و تکیه داد. یعنی شاهرخ او را دیده بود؟ چند دقیقه ای به همان حال ماند و بعد سلانه سلانه از ساختمان بیرون رفت. هنوز نمی توانست آنچه را شنیده بود هضم کند. چطور ممکن بود؟واقعا شاهرخ اورا دیده بود؟با خودش فکر کرد شاید سعید که از دستش عصبانی بوده لویش داده.اما یادش آمد که سعید امکان ندارد با شاهرخ حرف بزند. توی خیابان بوق تمام ماشین ها را درآورد. یا بدون راهنما می پیچید یا سرعتش کم بود. وقتی رسید خانه روی تختش ولو شد. قاب عکسی را که روی میز کنار تخت بود برداشت. عکس خودش و شاهرخ بود که با هم کوه رفته بودند. رو به عکس شاهرخ گفت: - تو از کجا فهمیدی؟ بعد قاب را سر جایش گذاشت، دست هایش را زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد ... فصل هفدهم نگاهی به در کرد. هرچه در زد کسی در را باز نکرد. شماره اش را گرفت اما پشیمان شد. قبل از اینکه بوق بخورد قطع کرد. سوار ماشین شد که برود ولی نتوانست. دوباره شماره گرفت. - هرچه باداباد بعد از چندتا بوق بالاخره گوشی را برداشت - سلام. خوبی؟ دم خونه ام، نیستی؟ کجا؟ اوکی تماس را قطع کرد و راه افتاد. ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و وارد پارک شد. از راه بین درخت ها گذشت و وسط راه ایستاد. به دنبال شاهرخ اطراف را نگاه کرد. باد برگ های زرد را از درختان جدا و توی هوا پخش کرد. یکی از برگ ها توی صورتش خورد. برگ را از جلوی صورتش کنار زد. شاهرخ را دید که در انتهای مسیر، روی یکی از نیمکت ها نشسته بود وکتاب می خواند. بادی که می آمد موهایش را توی صورتش می ریخت و شاهرخ را مجبور می کرد آنها را کنار بزند. پالتویی خاکستری رنگ پوشیده بود و پایش را روی هم انداخته بود. - سلام شاهرخ کتابش را بست، لبخندی زد و دستش را دراز کرد: - علیک سلام خودش را کنار کشید تا شروین بنشیند. شروین نشست اما نمی دانست چگونه سر بحث را باز کند. به جلو خیره شده بود. شاهرخ کتاب کوچکش را توی جیب پالتویش گذاشت، به طرف شروین چرخید و گفت: - خب؟ چه خبر؟ - خبری نیست - فکر نمی کردم ماکس بشی. نکنه انصراف بازار گرمی بود؟ شروین متعجب نگاهش کرد. - سعید راست می گه که حافظت دو ساعته است. هر روز صبح که پا میشی کل مغزت ریست می شه؟ شاهرخ خندید. - چطور؟ - دیروز خشک و رسمی و امروز انگار هیچ اتفاقی نیفتاده - هنوزم ناراحتم ولی قرار نیست به خاطر یه اشتباه همه چیز تموم بشه - تو جوری برخورد کردی که فکر کردم اشتباه من اونقدر بزرگه که امکان نداره فراموش کنی - در این که اشتباهت بزرگ بوده شکی نیست ولی همیشه وقت برای جبران هست. من فقط می تونم بهت تذکر بدم - تذکر؟ اگر برات مهم بود قبلش می گفتی نه حالا - انتظار داری همیشه من بهت بگم چه کار کنی؟ نمی تونی خودت تصمیم بگیری؟ شروین با ناراحتی گفت: - اگر باید خودم تصمیم بگیرم پس دیگه به کسی ربطی نداره که بخواد تذکر بده @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۸۳ ✍ (م.مشکات) شاهرخ دستش را روی شانه شروین گذاشت و گفت: - گوش کن شروین... شروین دست شاهرخ را پس زد، با عصبانیت بلند شد، روبروی شاهرخ ایستاد و داد زد: - نه! تو گوش کن جناب دکتر مهدوی! اون روز که می خواستم ازت سوال کنم کجا بودی که حالااومدی و سرزنشم می کنی؟ فکر من بیشتر از این نمی رسید. از کی باید کمک می خواستم؟ شاهرخ به آرامی گفت: - من بهت گفته بودم از کی باید کمک بخوای شروین دستش را به کمرش زد و خنده ای کرد. - هه! بعد اشاره ای به آسمان کرد وگفت: - اون؟ اون کمک نکنه سنگین تره. همین که کمک خواستم تو غیبت زد - تو کار خودت رو انداختی گردن اون - تو چه می دونی من چی خواستم؟ - همین که اشتباه کردی معلومه درست نخواستی - بس کن شاهرخ. اینها بهانه است - چرا؟ چون تو راضی نیستی؟ - نمی دونستم چه کار کنم. ازش خواستم اگر درست نیست جور نکنه و درست بر عکس شد. دیگه باید چه کار می کردم وقتی خودش راه رو صاف کرد؟ - پس اگه رفتی تو یه مغازه و صاحب مغازه افتاد مرد یعنی خدا راه رو برات صاف کرده که دزدی کنی؟ نه شروین، مسیر درست و غلط از هم جدا شده. باید قدرت تشخیصت رو بالا ببری، خوب و بد رو بدونی نه اینکه اگه یه راهی اومد جلوی پات بری و بگی اگه نمی خواست جور نمیشه. عیب از ندونستن توئه که راه و چاه رو بلد نیستی. این کار رو خراب می کنه. کسی که بدونه درست چیه هرگز دست به خطا نمی زنه شروین با تمسخر گفت: - جداً ؟ مگه نمی گی اون خوبی رو دوست داره؟ اگه کار من اشتباه بود چرا کمکم کرد؟ - خوبی رو دوست داره، اما کسی رو مجبور به خوب بودن نمی کنه. به خواست و انتخاب تو احترام گذاشت. کمکت کرد تا به اونچه که می خوای برسی. انتخاب خودت رو سرزنش کن نه کمک اون رو شروین که ذهنش درگیر شده بود از طرفی جوابی نداشت که بدهد شروع کرد به قدم زدن و شاید چون احساس می کرد که اشتباه از خودش بوده بحث را ادامه نداد .شاهرخ هم گذاشت تا آرام شود. کمی که را رفت عصبانیتش کمتر شد. گوشه صندلی نشست. شاهرخ همچنان مشغول خواندن کتابش بود شروین را گذاشت تا کمی فکر کند. شروین چند لحظه ای ساکت ماند بعد سر چرخاند و درحالیکه ذهنش جای دیگری بود سرتاپای شاهرخ را ورانداز کرد و مثل کسی که کوکش کرده باشند پرسید: - چی می خونی؟ شاهرخ جلد کتاب را نشان شروین داد و موبایلش را که گویا پیامک داشت نگاه کرد. با خواندن پیام لبخند مخصوصی روی لبش نشست و گفت: - من دیگه باید برم. مهمون دارم. تو هم میای؟ - نه. می خوام یه کم تنها باشم شاهرخ بلندشد . شروین که هنوز فکرش مشغول بود گفت: - من نرفتم پارتی. پس قرارم مشکل نداشت. برای همین کمکم کرد شاهرخ یقه پالتویش را صاف و موهایش را مرتب کرد و گفت: - بازم که داری توجیه می کنی! دو دو تا همیشه چهارتاست این را گفت، مثل سلام نظامی دستی کنار سرش گذاشت: - خداحافظ مرد جوان و راه افتاد. شروین با نگاهش دنبالش کرد. شاهرخ تا اواسط راه رفته بود که بلند شد، دوید، خودش را به شاهرخ رساند و همراهش رفت... شروین گوشه اتاق نشسته بود و شاهرخ در رفت و آمد بود که به قول خودش وسایل پذیرایی را آماده کند. خوشحالی عجیبی در چهره اش می دید. شاهرخ همیشه لبخند می زد اما این بار لبخندش از سر خوشرویی نبود. آنقدر غرق شادی خودش بودکه متوجه نشد شروین به او خیره شده. داشت در ذهنش تصور می کرد اگر بخواهد شاهرخ را توصیف کند چه خواهد گفت؟و با خودش فکر کرد: چشمانی تقریبا درشت، بینی یونانی و پوستی گندمگون. موهایی مشکی، خوش حالت و تقریباً بلندکه تا شانه هایش می رسید. حدودا دندان هائی ردیف و فکی مردانه که ریشی ملایم روی آن را پوشانده بود. ً لبخندهای مهربان و نگاه آرامش حکایت از روحی بزرگ و صبور داشت و شیطنتی که در عمق چشم هایش - به قول شروین- حبس شده بود، نشانی بود از سال ها تلاش و مبارزه برای رام کردن روح سرکشش. قدی متوسط داشت و با طمانینه قدم بر می داشت. بزرگی و آرامش روحش جسمش را نیز تحت سلطه درآورده بود. در حرکات و رفتارش می شد ُسکَینه و استواری را به راحتی مشاهده کرد، چیزی که شروین متلاطم همیشه از تماشای آن لذت می برد. احساس می کرد اگر راز این آرامش را کشف کند جواب همه سئوال های عمرش را گرفته است. داشت به توصیفات ادامه می داد که صدای در او را از دنیای فکر و خیال بیرون کشید. شاهرخ با شنیدن صدای در بشقاب ها را روی میز گذاشت، راست شد و از پنجره نگاهی به در کرد. از نگاهش می شد هیجانی همراه با شعف را خواند. پیراهنش را صاف کرد، آستین هایش را بالا زد، نگاهی در آینه کرد، پشت موهایش را صاف کرد و رفت تا در را باز کند. وقتی در را باز کرد با دیدن جوان پشت در، برق نگاهش بیشتر شد. سلام کرد و جوان را به داخل تعارف کرد. جوان پائین آمد و با هم دست دادند. طوری یکدیگر را در آغوش گرفتند که گوئی سال هاست یکدیگر را ندیده اند. شروین پشت پنجره ایستاده بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
شبیه نوح؛ اگر هیچ کس به دین تو نیست تو باخدای خودت باش وناخدای خودت...! #خدای_مهربون🌱🍃 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا