eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
سلام عاقبتتان بخیر و شادی تلنگر 🏻🤔👇🏻👇🏻 *یه مقایسه بسیار جالب!* ۱_ چون اون آقا اهل مسجد هست و فلان اشتباه رو کرد، پس من دیگه مسجد نمیرم! ۲_ چون فلان کس که نماز میخونه، فلان کار رو انجام داد، پس من دیگه نماز نمی‌خونم! ۳_ چون فلان خانم که چادری هست، فلان اشتباه رو انجام داد، پس من دیگه چادر نمی پوشم! *یه سوال خیلی مهم:* ۱_ چرا هیچ کس نمیگه (چون فلانی که چلوکباب می خوره، فلان اشتباه رو کرد من دیگه چلوکباب نمیخورم؟) ۲_ چرا هیچ کس نمیگه( چون فلانی که بنز آخرین سیستم رو سوار هست، دزدی کرد ، من دیگه بنز سوار نمی شم؟) 🤔🤔 ۳_ چرا هیچ کس نمیگه( چون فلان خانم که این همه طلا و جواهر داره ، فلان اشتباه رو کرد، من دیگه از طلا و جواهر استفاده نمیکنم؟) *چرا ما سریع از دین مایه میذاریم، نه از دنیا؟!* 🤔🤔 هیچ کس به غیر از پیامبران معصوم نیستند. پس هر کسی ممکنه اشتباه کنه.(انسان ممکن الخطاست، جایز الخطا نیست!) *اگه خیلی ادعا داری، از جیبت مایه بگذار، نه از دینت!* @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
شک کرده ام که روی زمین جای چادر است #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی عده‌ای احمق مرزهای جاهلیت مدرن را جا به جا می‌کنند .... پخت غذای سگ به اسم فاتحه خونی و خیرات اموات 😳😱 طرف برای سالگرد فوت مادرشون برای سگ‌ها خیرات میده 😰 حالا همین جماعت موقع اربعین و محرم یاد فقرا میوفتن که چرا پول‌هاتون رو به فقرا نمیدید... 😒 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
48(2).mp3
4.2M
2 خدا در قرآن با تأکید، تکرار کرده همراه هر سختی آسـ🌸ـانی است! اول اینو باور کن! بعد مفهوم آسانیِ همراه سختی رو یاد بگیر! ❌اونوقت مشکلات درنگاهت سر خم میکنند @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#شکر_در_سختی_ها 2 خدا در قرآن با تأکید، تکرار کرده همراه هر سختی آسـ🌸ـانی است! اول اینو باور کن
پست ویژه ی امروز🍃 قسمت دو روزی یک قسمتش ومیذارم ان شاالله که عزیزان استفاده کنند و نشر بدن🌸🍃
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۸۰ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - بهت نمیاد غیرتی باشی - غیرتی باشم هم خرج کسی می کنم که ا
🌹🍃 ۸۱ ✍ (م.مشکات) و قبل از اینکه دختر حرفی بزند پایش را گذاشت روی گاز و به سرعت دور شد. هوای ماشین داشت خفه اش می کرد. تمام پنجره ها را داد پائین. بوی ادکلنی که توی ماشین پیچیده بود داشت حالش را بهم میزد. سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد. کلافه بود. نمی دانست چه کار کند بی هدف در خیابان ها می چرخید. خودش هم نفهمید که چطور از تپه همیشگی اش سردرآورد. ماشینش را پارک کرد و روی کاپوت نشست و به دور دست ها خیره شد. صدای زنگ تلفن او را از افکارش بیرن کشید. سعید بود. حوصله اش را نداشت. گوشی را خاموش کرد. پاهایش را جمع کرد. دستش را دورشان حلقه کرد. سرش را روی زانوهایش گذاشت و به غروب خیره شد... دو روز آخر هفته را ماند خانه. حوصله هیچ کس را نداشت. گوشی اش را خاموش کرده بود تا از شر تماس های سعید راحت باشه. گاهی به شاهرخ زنگ می زد که همچنان خاموش بود. شنبه اولین جایی که رفت اتاق شاهرخ بود. هنوز نیامده بود. توی حیاط نشسته بود و شماره سعید را می گرفت. یا جواب نمیداد یا رد تماس می کرد. اطراف را نگاه می کرد که از دور جوان قد بلند و لاغر اندامی را دید که آهسته قدم برمی داشت و با تلفنش حرف می زد. با دیدنش لبخند کمرنگی روی لب هایش نشست. مرد جوان در حین حرف زدن سریع دستی را که با آن گوشی اش را گرفته بود با دست دیگرش که کیفش چرمی اش را حمل می کرد عوض کرد و بی توجه به پسرک چشم تیله ای که اورا می پایید به طرف ساختمان کلاس ها رفت. شروین با نگاهش دنبالش کرد تا وارد ساختمان شد. می خواست بلند شود که سعید را دید. صدایش زد. برگشت نگاهی به شروین کرد اما رویش را برگرداند. دوباره صدایش کرد اما سعید هیچ عکس العملی نشان نداد. تعجب کرد. به طرفش رفت. دستی روی شانه اش گذاشت. - کر شدی سعید؟ سعید با پسرهایی که اطرافش بودند خداحافظی کرد و راه افتاد. شروین دستش را گرفت. - هی سعید، با توام سعید دستش را از دست شروین بیرون کشید. چرخید و با عصبانیت گفت: - چیه؟ چه کار داری؟ - چته تو؟ - به تو ربطی داره؟ خوب آبروریزی کردی. دیگه چی می خوای؟ - معلومه چی می گی؟من این چند روز اصلاً تو رو دیدم؟ - خودت رو نزدن به خریت. چهارشنبه رو می گم. اون همه سفارش کردم منو یه سکه پول کردی. می دونی چی به من گفت؟ شروین که تازه متوجه دلیل دلخوری سعید شده بود گفت: - آها! گفتم چی شده. برای همین اینقدر آتیشی هستی؟ به خاطر یه دختر؟ - نه، به خاطر اینکه اصلا فکر آبروی منو نکردی. این چه طرز حرف زدن با اون بود. می دونی باچقدر التماس حاضر شده بود قبول کنه؟ - ول کن سعید، دختره خالی بند. عین بز خالی می بست - فکر می کنی فقط خودت پولداری؟ فقط خودت می تونی سفر خارج بری؟ - خودت هم میدونی من از اول موافق این کار نبودم. فقط به خاطر رفاقتمون قبول کردم. اونوقت تو داری به خاطر یه دختر عوضی با من دعوا می کنی؟ سعید با لحنی مسخره گفت: - رفاقتمون؟ قبول کردی که آبروی منو ببری. تو هیچ کس رو آدم حساب نمی کنی. فکر می کنی پولدار بودن فقط مخصوص توئه. دوست داری بقیه رو تحقیر کنی - خواب دیدی خیر باشه. اون تنها چیزی که بلد بود خالی بستن بود که مخ یه کسایی مثل تو رو بزنه - تو تحمل دیدن یکی مثل خودت رو نداری شروین عصبانی یقه سعید را گرفت و داد زد: - می دونی کجا سوارش کردم؟ دم خونه دائیم! می گفت خونه خودمه. گفته پولدارم تو احمق هم باور کردی. تنها چیزی که برات مهمه پوله. خیلی خب، برو دنبال همون که یه وقت ناراحت نشه یقه اش را ول کرد و به طرف کلاسش رفت. سر کلاس جای مخصوص خودش نشست و سرش را روی میز گذاشت. چند دقیقه بعد شاهرخ وارد شد. سر بلند کرد تا شاید با دیدن شاهرخ کمی آرام شود. چهره اش آرام بود و با همان لبخند کلاس را اداره می کرد. آخر کلاس بحث امتحان راه افتاد. - استاد؟ چرا نیومدید؟ ما کلی سوال داشتیم - استاد رضایی که بودند - استاد رضایی حوصله جواب نداشت. می گفت هرچی تو برگرست - متأسفم اما نمی تونستم بیام - پس برگه ها چی؟ تصحیح نکردید؟ - چرا. برگه ها تصحیح شده - ماکس کی بود؟ - چندتایی 9 داشتیم. بقیه هم بد نبودن برگه ها را از کیفش بیرون آورد و دست یکی از بچه ها داد تا پخش کند. چندتایی از بچه ها برگه به دست پیش شاهرخ رفتند. کلاس که تمام شد شروین برگه اش را برداشت و دنبالش دوید. صبر کرد تا سرش خلوت شود. وقتی آخرین نفر رفت خودش را کنار شاهرخ رساند. - سلام شاهرخ با دیدن شروین لبخندش محو شد و خیلی جدی جواب سلامش را داد. شروین هم پایش راه افتاد. - کجایی تو؟ چرا گوشیت خاموش بود؟ - گفتم که مشکلی پیش اومد. کار مهمی داشتی؟ - نه، فقط نگرانت شدم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۸۲ ✍ (م.مشکات) - خیلی ممنون. خوبم شروین که از لحن خشک و رسمی شاهرخ تعجب کرده بود گفت: - مثل همیشه نیستی! چرا اینقدر گرفته ای؟ - من حالم خوبه. تو چی؟ - ببین شاهرخ ... شاهرخ حرفش را قطع کرد و گفت: - توی دانشکده و بین دانشجوها هم قبلا گفتم من مهدوی هستم. - خیلی خب. جناب استاد مهدوی! اگه چیزی می خوای بگی رک بگو. این چند روز به اندازه کافی مشکل داشتم. چند روز غیبت زده حالا هم با گوشه و کنایه حرف می زنی - انتظار داری با آدمی که اینطور امتحان داده چه جوری رفتار کنم؟ شروین که انگار پیچ مسئله باز شده باشد خنده ای کرد و گفت: - جناب دکتر! شما اینقدر هول بودید که درست به برگه من نگاه نکردید. من ماکس شدم. ببین، اینم برگم شاهرخ ایستاد، نگاهی به برگه ای که دست شروین بود انداخت و بعد نگاهی به شروین. لبخند تلخی زد و گفت: - نه آقا شروین. اینو نمی گم. چهارشنبه عصر، بعد از امتحان، ازت انتظار نداشتم. ناامیدم کردی این را گفت، سری تکان داد و رفت. شروین باورش نمیشد. در جایش خشک شد. زانوهایش طاقت نگه داشتن بدنش را نداشت. به زور خودش را کنار دیوار رساند و تکیه داد. یعنی شاهرخ او را دیده بود؟ چند دقیقه ای به همان حال ماند و بعد سلانه سلانه از ساختمان بیرون رفت. هنوز نمی توانست آنچه را شنیده بود هضم کند. چطور ممکن بود؟واقعا شاهرخ اورا دیده بود؟با خودش فکر کرد شاید سعید که از دستش عصبانی بوده لویش داده.اما یادش آمد که سعید امکان ندارد با شاهرخ حرف بزند. توی خیابان بوق تمام ماشین ها را درآورد. یا بدون راهنما می پیچید یا سرعتش کم بود. وقتی رسید خانه روی تختش ولو شد. قاب عکسی را که روی میز کنار تخت بود برداشت. عکس خودش و شاهرخ بود که با هم کوه رفته بودند. رو به عکس شاهرخ گفت: - تو از کجا فهمیدی؟ بعد قاب را سر جایش گذاشت، دست هایش را زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد ... فصل هفدهم نگاهی به در کرد. هرچه در زد کسی در را باز نکرد. شماره اش را گرفت اما پشیمان شد. قبل از اینکه بوق بخورد قطع کرد. سوار ماشین شد که برود ولی نتوانست. دوباره شماره گرفت. - هرچه باداباد بعد از چندتا بوق بالاخره گوشی را برداشت - سلام. خوبی؟ دم خونه ام، نیستی؟ کجا؟ اوکی تماس را قطع کرد و راه افتاد. ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و وارد پارک شد. از راه بین درخت ها گذشت و وسط راه ایستاد. به دنبال شاهرخ اطراف را نگاه کرد. باد برگ های زرد را از درختان جدا و توی هوا پخش کرد. یکی از برگ ها توی صورتش خورد. برگ را از جلوی صورتش کنار زد. شاهرخ را دید که در انتهای مسیر، روی یکی از نیمکت ها نشسته بود وکتاب می خواند. بادی که می آمد موهایش را توی صورتش می ریخت و شاهرخ را مجبور می کرد آنها را کنار بزند. پالتویی خاکستری رنگ پوشیده بود و پایش را روی هم انداخته بود. - سلام شاهرخ کتابش را بست، لبخندی زد و دستش را دراز کرد: - علیک سلام خودش را کنار کشید تا شروین بنشیند. شروین نشست اما نمی دانست چگونه سر بحث را باز کند. به جلو خیره شده بود. شاهرخ کتاب کوچکش را توی جیب پالتویش گذاشت، به طرف شروین چرخید و گفت: - خب؟ چه خبر؟ - خبری نیست - فکر نمی کردم ماکس بشی. نکنه انصراف بازار گرمی بود؟ شروین متعجب نگاهش کرد. - سعید راست می گه که حافظت دو ساعته است. هر روز صبح که پا میشی کل مغزت ریست می شه؟ شاهرخ خندید. - چطور؟ - دیروز خشک و رسمی و امروز انگار هیچ اتفاقی نیفتاده - هنوزم ناراحتم ولی قرار نیست به خاطر یه اشتباه همه چیز تموم بشه - تو جوری برخورد کردی که فکر کردم اشتباه من اونقدر بزرگه که امکان نداره فراموش کنی - در این که اشتباهت بزرگ بوده شکی نیست ولی همیشه وقت برای جبران هست. من فقط می تونم بهت تذکر بدم - تذکر؟ اگر برات مهم بود قبلش می گفتی نه حالا - انتظار داری همیشه من بهت بگم چه کار کنی؟ نمی تونی خودت تصمیم بگیری؟ شروین با ناراحتی گفت: - اگر باید خودم تصمیم بگیرم پس دیگه به کسی ربطی نداره که بخواد تذکر بده @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۸۳ ✍ (م.مشکات) شاهرخ دستش را روی شانه شروین گذاشت و گفت: - گوش کن شروین... شروین دست شاهرخ را پس زد، با عصبانیت بلند شد، روبروی شاهرخ ایستاد و داد زد: - نه! تو گوش کن جناب دکتر مهدوی! اون روز که می خواستم ازت سوال کنم کجا بودی که حالااومدی و سرزنشم می کنی؟ فکر من بیشتر از این نمی رسید. از کی باید کمک می خواستم؟ شاهرخ به آرامی گفت: - من بهت گفته بودم از کی باید کمک بخوای شروین دستش را به کمرش زد و خنده ای کرد. - هه! بعد اشاره ای به آسمان کرد وگفت: - اون؟ اون کمک نکنه سنگین تره. همین که کمک خواستم تو غیبت زد - تو کار خودت رو انداختی گردن اون - تو چه می دونی من چی خواستم؟ - همین که اشتباه کردی معلومه درست نخواستی - بس کن شاهرخ. اینها بهانه است - چرا؟ چون تو راضی نیستی؟ - نمی دونستم چه کار کنم. ازش خواستم اگر درست نیست جور نکنه و درست بر عکس شد. دیگه باید چه کار می کردم وقتی خودش راه رو صاف کرد؟ - پس اگه رفتی تو یه مغازه و صاحب مغازه افتاد مرد یعنی خدا راه رو برات صاف کرده که دزدی کنی؟ نه شروین، مسیر درست و غلط از هم جدا شده. باید قدرت تشخیصت رو بالا ببری، خوب و بد رو بدونی نه اینکه اگه یه راهی اومد جلوی پات بری و بگی اگه نمی خواست جور نمیشه. عیب از ندونستن توئه که راه و چاه رو بلد نیستی. این کار رو خراب می کنه. کسی که بدونه درست چیه هرگز دست به خطا نمی زنه شروین با تمسخر گفت: - جداً ؟ مگه نمی گی اون خوبی رو دوست داره؟ اگه کار من اشتباه بود چرا کمکم کرد؟ - خوبی رو دوست داره، اما کسی رو مجبور به خوب بودن نمی کنه. به خواست و انتخاب تو احترام گذاشت. کمکت کرد تا به اونچه که می خوای برسی. انتخاب خودت رو سرزنش کن نه کمک اون رو شروین که ذهنش درگیر شده بود از طرفی جوابی نداشت که بدهد شروع کرد به قدم زدن و شاید چون احساس می کرد که اشتباه از خودش بوده بحث را ادامه نداد .شاهرخ هم گذاشت تا آرام شود. کمی که را رفت عصبانیتش کمتر شد. گوشه صندلی نشست. شاهرخ همچنان مشغول خواندن کتابش بود شروین را گذاشت تا کمی فکر کند. شروین چند لحظه ای ساکت ماند بعد سر چرخاند و درحالیکه ذهنش جای دیگری بود سرتاپای شاهرخ را ورانداز کرد و مثل کسی که کوکش کرده باشند پرسید: - چی می خونی؟ شاهرخ جلد کتاب را نشان شروین داد و موبایلش را که گویا پیامک داشت نگاه کرد. با خواندن پیام لبخند مخصوصی روی لبش نشست و گفت: - من دیگه باید برم. مهمون دارم. تو هم میای؟ - نه. می خوام یه کم تنها باشم شاهرخ بلندشد . شروین که هنوز فکرش مشغول بود گفت: - من نرفتم پارتی. پس قرارم مشکل نداشت. برای همین کمکم کرد شاهرخ یقه پالتویش را صاف و موهایش را مرتب کرد و گفت: - بازم که داری توجیه می کنی! دو دو تا همیشه چهارتاست این را گفت، مثل سلام نظامی دستی کنار سرش گذاشت: - خداحافظ مرد جوان و راه افتاد. شروین با نگاهش دنبالش کرد. شاهرخ تا اواسط راه رفته بود که بلند شد، دوید، خودش را به شاهرخ رساند و همراهش رفت... شروین گوشه اتاق نشسته بود و شاهرخ در رفت و آمد بود که به قول خودش وسایل پذیرایی را آماده کند. خوشحالی عجیبی در چهره اش می دید. شاهرخ همیشه لبخند می زد اما این بار لبخندش از سر خوشرویی نبود. آنقدر غرق شادی خودش بودکه متوجه نشد شروین به او خیره شده. داشت در ذهنش تصور می کرد اگر بخواهد شاهرخ را توصیف کند چه خواهد گفت؟و با خودش فکر کرد: چشمانی تقریبا درشت، بینی یونانی و پوستی گندمگون. موهایی مشکی، خوش حالت و تقریباً بلندکه تا شانه هایش می رسید. حدودا دندان هائی ردیف و فکی مردانه که ریشی ملایم روی آن را پوشانده بود. ً لبخندهای مهربان و نگاه آرامش حکایت از روحی بزرگ و صبور داشت و شیطنتی که در عمق چشم هایش - به قول شروین- حبس شده بود، نشانی بود از سال ها تلاش و مبارزه برای رام کردن روح سرکشش. قدی متوسط داشت و با طمانینه قدم بر می داشت. بزرگی و آرامش روحش جسمش را نیز تحت سلطه درآورده بود. در حرکات و رفتارش می شد ُسکَینه و استواری را به راحتی مشاهده کرد، چیزی که شروین متلاطم همیشه از تماشای آن لذت می برد. احساس می کرد اگر راز این آرامش را کشف کند جواب همه سئوال های عمرش را گرفته است. داشت به توصیفات ادامه می داد که صدای در او را از دنیای فکر و خیال بیرون کشید. شاهرخ با شنیدن صدای در بشقاب ها را روی میز گذاشت، راست شد و از پنجره نگاهی به در کرد. از نگاهش می شد هیجانی همراه با شعف را خواند. پیراهنش را صاف کرد، آستین هایش را بالا زد، نگاهی در آینه کرد، پشت موهایش را صاف کرد و رفت تا در را باز کند. وقتی در را باز کرد با دیدن جوان پشت در، برق نگاهش بیشتر شد. سلام کرد و جوان را به داخل تعارف کرد. جوان پائین آمد و با هم دست دادند. طوری یکدیگر را در آغوش گرفتند که گوئی سال هاست یکدیگر را ندیده اند. شروین پشت پنجره ایستاده بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
شبیه نوح؛ اگر هیچ کس به دین تو نیست تو باخدای خودت باش وناخدای خودت...! #خدای_مهربون🌱🍃 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ جالبی که از شبکه یک پخش شد : چند تا دختر خانم روزه اولی رو آوردن و جلوشون پیتزا و نوشابه و چیپس گذاشتن و ازشون درباره روزه و روزه‌داری میپرسن ... حقیقتا از خیلی از آدم بزرگ‌ها بیشتر میفهمن و پاسخ‌هاشون خیلی کلیدیه ... تربیت درست خانواده نتیجه‌اش میشه این...👌👍 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
😐😕👆👆👆 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
49.mp3
15.07M
3 💢دقیقاً در بحرانِ مشکلات؛ باید یکی از این دو مسیر رو انتخاب کنی؛ ✔️رشدِ سریع،با استفاده ازمشکلات ✔️غرق شدن در مشکلات،و گم شدن در میانه راه! شما چکار میکنید؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
سلام عزیزان دیروز به دلایلی نشد رمان وبذارم الان رمان میگذارم🌸🌸🌸
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۸۳ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شاهرخ دستش را روی شانه شروین گذاشت و گفت: - گوش کن شروین...
🌹🍃 ۸۴ ✍ (م.مشکات) تماشا می کرد. با دیدن چهره جوان یادش آمد که این همان هادی است که چند بار در اتاق کار شاهرخ دیده بودش. باز هم این چشم ها ... از دور می دید که باهم احوالپرسی می کنند. شاهرخ را دید که از پله ها بالا رفت و سرش را از در بیرون برد و نگاهی به اطراف کوچه انداخت و بعد با چهره ای متعجب و نگران به داخل برگشت. روبروی جوان ایستاد. جوان چیزی گفت که به محض شنیدن آن لبخند و شادی از چهره شاهرخ رفت و با ناراحتی پرسید: - آخه چرا؟ - گفتن فعلا صالح نیست. باید صبر کرد شاهرخ که غم در چشم هایش موج می زد به جوان نگاه کرد آهی کشید و سرش را پائین انداخت. جوان دستی روی شانه شاهرخ گذاشت: - باید تسلیم بود. درسته؟ شاهرخ سرش را بلند کرد. اشک در چشم هایش حلقه زده بود. لبخندی از سر درد زد و سری تکان داد. - البته جوان برای اینکه جو را عوض کند گفت: - اجازه نیست بیام داخل؟ شاهرخ دستی به صورتش کشید، لبخندی زد و گفت: - ببخشید و با دستش به اتاق اشاره کرد - بفرما وارد راهرو که شدند هادی نگاهی به کفش توی جا کفشی و بلوز آویزان به چوب لباسی انداخت و گفت: - انگاری تنها نیستی؟ - شاگردمه شروین توی طاقچه پنجره نشسته بود. وقتی وارد شدند بلند شد. دست داد و سلام کرد. شاهرخ به هم معرفیشان کرد. - این دوست من آقا شروین. ایشون هم آقا هادی هستند - خوش بختم آقا شروین شروین سر تکان داد. .وقتی نشستند شاهرخ گفت: - این آقا هادی هم سن و و سال توئه شروین. با این تفاوت که استاده نه شاگرد شروین با تعجب نگاهی به هادی انداخت و گفت: - یعنی شما تدریس می کنید؟ شاهرخ گفت: - دانشگاه که نه - پس چی؟ کانون زبان؟ هادی لبخند زد: - شاهرخ عادت داره شوخی کنه و رو به شاهرخ گفت: - بنده خدا رو اذیت نکن شاهرخ رو به شروین که چیزی از ماجرا نفهمیده بود گفت: - البته شاید بیشتر بشه گفت یه رابط ! شروین که گیج تر شده بود گفت: - رابط؟ با کی؟ - با خوش بختی! مسئله هر لحظه بغرنج تر میشد و شروین گیج تر. با نگاهی نامفهوم به شاهرخ خیره شد. شاهرخ می خواست جوابش را بدهد که هادی گفت: - صدای چیه؟ فکر کنم گوشیتون زنگ می خوره - گوشی من؟ گوشی را درآورد. داشت زنگ می خورد. نگاهی متعجب به شاهرخ و هادی انداخت و تلفن را جواب داد. هادی آرام به شاهرخ گفت: - نباید چیزی بگی. قرار نیست چیزی بفهمه. تلفن حواسش رو پرت می کنه. بیشتر مواظب باش شاهرخ که از اشتباهش شرمنده شده بود سری تکان داد: - فکر کردم امروز اومدی یعنی می تونه یه چیزائی بدونه - هنوز زوده - می فهمم شروین صحبتش که تمام شد گوشی اش را روی میز گذاشت. با شنیدن صدای هادی انگار تازه به وجود او پی برده باشه به هادی خیره شد: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۸۵ ✍ (م.مشکات) شروین صحبتش که تمام شد گوشی اش را روی میز گذاشت. با شنیدن صدای هادی انگار تازه به وجود او پی برده باشه به هادی خیره شد: - چهرتون خیلی برام آشناست. احساس می کنم قبلاً دیدمتون شاهرخ بشقاب را جلوی هادی گذاشت و رو به شروین گفت: - فکر کنم توی دفتر من دیدیش. اون روز که اومدی مسئله بپرسی شروین که این جواب راضی اش نکرده بود لحظه ای به شاهرخ خیره ماند و زیر لب گفت: - نه بعد دوباره به طرف هادی برگشت: -قبلاً دیدمش هادی لبخندی زد و گفت: -این حرف رو خیلی ها بهم می زنن. همه منو یه جایی دیدن اما کجا نمی دونن شروین عقب رفت، به صندلی تکیه داد و توی فکر رفت. شاهرخ که بلند شده بود گفت: -تا تو داری فکر می کنی برم چایی بریزم. تو هم بیکار نمون هادی. شطرنج رو بچین بعد همین طور که از در بیرون می رفت گفت: -یه روش جدید یاد گرفتم عمراً ببری هادی وسایل را روی میز جابه جا کرد و شطرنج را از زیر میز درآورد، پهن کرد و مهره ها را چید. تمام مدتی که شاهرخ و هادی بازی می کردند شروین با قیافه ای متفکرانه به هادی خیره شده بود. صدای شاهرخ افکارش را پاره کرد. - این یکی دیگه جدید بود. خدایی کم آوردم هادی قاه قاه خندید. شاهرخ رو به شروین گفت: -بیا تو باهاش بازی کن. شاید تو آبروی منو خریدی جایش را با شروین عوض کرد. هادی خوب بازی می کرد و شروین مجبور بود همه حواسش را به بازی بدهد. هادی مهره های سفید را انتخاب کرد و بازی را شروع کرد. شروین که مهره های سیاه را داشت ترجیح داد از دفاع فرانسوی استفاده کند. این روش برای مهره های سیاه موقعیت بهتری را ایجاد می کرد وو امکان باخت طرف مقابل را بیشتر می کرد و یا حداقل بخاطر پیچیده کردن بازی ظرف مقابل را خسته می کرد. هادی در حرکت دوم وزیرش را وارد بازی کرد! اتفاقی که معمولا در بازی های کلاسیک رخ نمی داد. برای همین در جواب نگاه متعجب شروین توضیح داد: - بهش می گن گشایش پارسی... عمر زیادی نداره هادی روش مخصوص خودش را داشت وشروین مجبور دقت بیشتری خرج کند. این رقیبش مثل شاهرخ نبود که بتوان با یک شروع انگلیسی ساده و یا یک دفاع سیسیلی بازی را پیش برد یا شکستش داد. بالخره موقعیتی را که منتظرش بود به دست آورد. با یک کیش دوجانبه توانست اسب هادی را که اچمز وزیر ود از میدان به در کند و بعد از آنکه هادی رفع کیش کرد با یک حرکت فیل، وزیر هادی را هم حذف کرد. یک ستون بازدر سیستم هادی نقطه ضعفش به شمار می رفت که با یک حرکت شاه قلعه بزرگ، شاه هادی به گوشه صفحه رانده شد و بعد ...شروین اسبش را کنار وزیر گذاشت و گفت : - کیش شاهرخ ادامه حرفش را گرفت: - و مات. شاگرد منه دیگه. منم همین روش رو می خواستم برم اما اشتباهی به جای اسب فیل رو گذاشتم هادی نگاهی به شاهرخ کرد. شاهرخ ابرویی بالا برد. -به جون ماهی هام و رو به شروین گفت: -مگه من این روش رو بهت یاد ندادم؟ شروین که مهره ها را جمع می کرد و در جعبه می گذاشت سری به علامت تائید تکان داد و گفت: -چرا شاهرخ رو به هادی گفت: -بیا، نگفتم و شروین ادامه داد - راست می گه. اولین بار روی این امتحان کردم و جواب داد. البته راحت تر از تو باخت هادی خندید. شاهرخ هم با حالتی بی تفاوت گفت: -یاد دادن یاد دادنه، فرقی نداره که. اگه من نبودم نمی دونستی ضریب اطمینانش چقدره شروین جعبه را زیر میز گذاشت. - دقیقاً، درست مثل مسئله ها. مسئله حل کردنت بهتره - مثلاً استاد ریاضی ام هادی پرسید: -قضیه مسئله چیه؟ شروین شروع کرد به تعریف کردن! آشنایی اش با شاهرخ و قضیه پیچ خوردن پای شاهرخ، حساسیتش به گچ، مسئله ها ، بیهوشی و ... را مفید و مختصر برای هادی تعریف کرد. شروین که گویا پس از سالها گوشی برای شنیدن حرف هایش پیدا کرده بود با شادی کودکانه ای مشغول تعریف کردن ماجراهایش با شاهرخ بود. هر از گاهی هادی چیزی می گفت وشروین قهقهه می زد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۸۶ ✍ (م.مشکات) وقتی داشت ماجرای سگی را که توی کوه شاهرخ به خیال مریض بودن بهش نزدیک شده بود تا برایش غذا بیندازد و سگ خواب از صدای شاهرخ بیدار شده بود و دنبالش کرده بود را تعریف می کرد آنچنان می خندید که اشک از چشم هایش جاری شده بود. شاهرخ با دیدن خنده های شروین واقعاً خوشحال می شد. احساس می کرد وابستگی عجیبی به این پسر چشم تیله ایپیدا کرده است! پسری با چشمان خمار و موهایی که اکثر مواقع به هم ریخته بود و شانه ای جزدست های شروین به خود نمی دیدند. دماغی کشیده و دندان هایی که موقع حرف زدن از هم باز شان نمی کرد برای همین حرف زدنش شکل خاصی پیدا می کرد. .نسبتاً چهارشانه بود و هم قد شاهرخ ولی بر خلاف او با قدم هایی تند راه می رفت. گهگاهی که از حالت کسل و خمیده اش بیرون می آمد معلوم می شد چقدر پرانرژی است ولی بیشتر مواقع افسردگی بر همه وجودش تأثیر می گذاشت اما حالا هیچ خبری از آن کسالت نبود. در همین حین شروین که از فرط خنده دل درد گرفته بود دستش را روی دلش گذاشت و با نفس هایی منقطع گفت: - ببخشید ... ببخشید ... من باید برم اروپا! خیلی فوریه و از اتاق پرید بیرون. وقتی رفت هادی رو به شاهرخ گفت: - خیلی محو تماشا بودی! اشتباه گرفتی اخوی شاهرخ نیشخندی زد ولی جواب نداد. - بهش عادت کردی؟ شاهرخ بدون اینکه سربلند کند جواب داد: - آره هادی با مکثی کوتاه پرسید: -شبیه فرهادِ، نه؟ شاهرخ سربلند کرد و در چشمهای هادی خیره شد اما خیلی کوتاه. با اینکه هادی از او کوچکتر بود اما نسبت به او شرم عجیبی در خودش احساس می کرد. سرش را پائین انداخت. - خیلی، مخصوصاً حرف زدنش و چال صورتش موقع خندیدن. شباهتش منو یاد گذشته میندازه. من و فرهاد خیلی به هم وابسته بودیم. گاهی دوست دارم بغلش کنم و بزنم زیر گریه شروین وارد اتاق شد: - اوه! اوه! اینجا چه خبره؟ دو دقیقه تنهات گذاشتم بعد نشست و ادامه داد: -بهت می گم از تنهائی مخت هنک کرده می گی نه و رو به هادی گفت: -باید به فکری به حالش بکنیم. می ترسم بچه از دست بره هادی خندید و گفت: -فعلاً فقط هوس بغل کردن تو به کلش زده، هنوز خیلی خطری نشده چه بد سلیقه! من روسری سر کنم خیلی زشت می شم ها! این بهتره! هم قدش بهت میاد، خوشروتره، خوشگل تر از منم هست. فقط باید این ریش هاشو بزنه، یه کم هم از این چیزمیزها می خواد که بماله صورتش. با اون چشم های سیاهش معرکه میشه هادی خنده اش گرفته بود ولی شاهرخ بدون اینکه حرفی بزند با لبخندی به شروین خیره شده بود. شروین گفت: - نخیر، انگار کار از کار گذشته، باشه من فداکاری می کنم بعد دست هایش را با کرد و ادامه داد: -بیا بغل بابا! شاهرخ از جا بلند شد و شروین که فکر می کرد حرفش را جدی گرفته به مبل چسبید و داد زد: - شوخی کردم بابا، بی خیال، کمک !! هادی از خنده روده بر شده بود. شاهرخ سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. وقتی رفت شروین نفس راحتی کشید و مثل فنری که از هم باز شود دوباره راحت روی صندلی نشست. بعد همانطور که با قیافه ای نگران و متعجب به در زل زده بود گفت: - این چش شد یهو؟ هادی با لحنی موذیانه گفت: -حالا مگه بغلت کنه بده؟ شروین خودش را عقب کشید و نگاهش را از در به سمت هادی چرخاند. نگاهی طلبکارانه به هادی کرد و گفت: -جداً؟ اگه بد نیست بگم تو رو بغل کنه هادی پایش را روی پایش انداخت و دستش را تکان داد و با بی تفاوتی گفت: - دیدی که بهش گفتی، قبول نکرد - هه هه! شاهرخ وارد اتاق شد، شروین دوباره به مبل چسبید. - وای! اومد! شاهرخ یکراست به طرفش آمد، خم شد و دستانش را دراز کرد. شروین همانطور که به مبل چسبیده بود داد زد: -بذار اقلاً وصیت کنم شاهرخ راست شد. شروین با چشمهای بیرون زده به هادی اشاره کرد و گفت: -به خدا اون از من خوشگل تره! هادی که دیگر نمی توانست جلو خنده اش را بگیرد گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
⭕️لطفا تحریک نشو تفاوت مهمی که آقایون با خانوما ازلحاظ جنسی دارن، تحریکات جنسیه. طبیعت و فیزیولوژی مردا اینطوریه که با نگاه به برخی چیزا تحریک جنسی میشن. ولی خانوما اینطور نیستن. این موضوع در علم فیزیولوژی اثبات شده‌، چه منابع داخلی چه خارجی بله ممکنه موی یک خانوم باعث تحریک یه آقا بشه. حالا این مو اگه رنگش تغییر کنه، میزان تحریکش تغییر میکنه. موی مِش با موی شرابی فرق داره. اگه فِر باشه یه جور اگه صاف باشه یه جور. برای آقایون ناخن بلند خانوما با ناخن کوتاه فرق میکنه. ناخن با لاک شاید دل بعضیارو ببره شاید این موضوع برای خانوما خنده‌دار باشه و درک نکنن. اگه امکانش بود چند روز خانوما جاشونو با آقایون عوض میکردن، میفهمیدن چه‌خبره. با توضیح دادن نمیشه فهموند. کما اینکه مرداهم اگه بخوان درباره درد زایمان صحبت کنن، نمیتونن. چون درکش نکردن. و نخواهند کرد. البته شاید یکم تو گرونی‌ها درد زاییدنو درک کرده باشن نوع راه رفتن خانوما، عشوه گری تو حرف زدنشون، مدل روسری سر بستنشون، حرکات و رفتاراشون، همه و همه روی آقایون تاثیر میگذاره این بهترین حالت در خلقت آدماس، زینت و زیبایی و جلب‌ توجه در جنس زن قرارگرفته، تحریک و تمایل رو در مرد. این تحریک یه نعمته. اگه تحریک نبود، تمایل هم بوجود نمیومد، اونوقت دیگه کسی به‌سمت ازدواج نمیرفت و نسل انسان منقرض میشد ازطرفی اگه زن‌ها هم مث مردا تحریک‌جنسیشون قوی بود و با نگاه تحریک میشدن دیگه هیچی، همه همدیگه رو تیکه پاره میکردن😆 "و تصور کن روزی را که در خیابان‌ها زن‌ها دنبال مردا افتاده‌اند و تو می‌پنداری مردها درحال فرار هستند، ولی سخت در اشتباهی، چون آن مردها هم درحقیقت دنبال یکی دیگه هستن، همه دنبال هم میفتن، اصن یه‌وضعی" یا اگه هم زیبایی و هم تحریک در خانوما بود، اون موقع آقایون با اون قیافشون و یه مشت پشم و پیل نقش هویج رو باید بازی میکردن در این حالت چه اتفاقی میفتاد؟ تمایل به هم‌جنس درخانوما بالا میرفت، چون هم زیبایی داشتن و هم قوه تحریک. یعنی هر حالتی رو در نظر بگیریم یه اشکالی توش بوجود میاد شاید سوال بشه این که به ضرر آقایونه، پدرشون درمیاد که، همش تحریک تحریک. هی باید جلو خودشونو بگیرن. اذیت میشن که. درجواب باید گفت که، خب بخاطر همین برای پوشش و حجاب خانوما هم محدودیت قرار داده شده. نمیشه پوشش خانوما رو رها کرد و گفت آقایون تحریک نشن، نگاه نکنن. حجاب و تقوای چشم باید درکنارهم باشه این یکی از دلایل حجابه شاید بگید مردای خارجی چرا تحریک نمیشن؟ با اون وضع پوشش و حجاب. درقسمت بعدی بهش میپردازیم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺مردان مخالف حجاب !! ▪️سخنان جالب در مورد حجاب و فمنیست و حقوق زن و ... ✖️ ببینید لطفا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
بگذار تا هست همه برای تو باشد من همین تکه پارچه مشکی ام را میخواهم و نیم نگاهی از آن بالاها😍🍃 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
یکی از حاضرین سوءال کردند که: من به دخترم میگم که نباید پایش لخت باشد ولی او اصرار دارد که مثل سایر بچه ها جوراب شلواری نپوشد و پایش لخت باشد؟ پاسخ استاد: اولین و مهمترین مسئله در پوشیدن لباس این است که خود ما چه الگویی هستیم. خود ما هم در منزل اجازه نداریم که هر لباسی دلمان خواست بپوشیم.  در بحث تربیت جنسی راجع به این موضوع صحبت شد وقتی اصل، اصول، ارزش ومهارت ها برای ما مشخص باشند، لباس پوشیدن یک مهارت است، حال ارزش های آن برای ما چیست؟ یکی از ارزش ها سادگی است، یکی دیگر پوشیدگی و حجاب است. ما در خانه هم نمی توانیم هر طور که می خواهیم بپوشیم. مواقعی که تنها هستیم یا با همسرمان هستیم یا فرزندمان هست و یا زمانی که مهمان داریم، هر کدام یک جور لباس نیاز دارد.  مگر پدرو مادر محرم نیستند؟ ولی وقتی به منزل ما می آیند باز هم همان طور که تنها هستیم لباس می پوشیم؟ ارزش ها نباید بازدارنده باشند بلکه باید در حد تعادل باشند. تنها جایی که پوشش هیچ نوع محدودیتی ندارد بین زن و شوهر است چون عمیق ترین محرمیت بین این دو است. و غیر از آن ما با محدودیت روبه رو هستیم و با تمام محارم دیگر محدودیت پوشش داریم و اصلاً نمی شود که محدودیت نباشد.  بنابراین ما یک ارزش در جامعه داریم به نام « پوشش » که بر پایه ی این ارزش باید مهارت لباس پوشیدن داشته باشیم. روی این موضوع باید کار کنیم. و منظور من این نیست که از فردا باید بچه های ما باید این جوری یا آن جوری بپوشند، من فقط می خواهم که در ذهن شما یک جرقه ایجاد کنم تا روشن شود و ببینید که چه عواملی باعث می شود که بچه هایمان تا این حد به سمت دیده شدن بروند چون این مسئله آسیب می زند. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️