╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
یکی از حاضرین سوءال کردند که: من به دخترم میگم که نباید پایش لخت باشد ولی او اصرار دارد که مثل سایر بچه ها جوراب شلواری نپوشد و پایش لخت باشد؟
پاسخ استاد: اولین و مهمترین مسئله در پوشیدن لباس این است که خود ما چه الگویی هستیم. خود ما هم در منزل اجازه نداریم که هر لباسی دلمان خواست بپوشیم.
در بحث تربیت جنسی راجع به این موضوع صحبت شد وقتی اصل، اصول، ارزش ومهارت ها برای ما مشخص باشند، لباس پوشیدن یک مهارت است، حال ارزش های آن برای ما چیست؟ یکی از ارزش ها سادگی است، یکی دیگر پوشیدگی و حجاب است. ما در خانه هم نمی توانیم هر طور که می خواهیم بپوشیم. مواقعی که تنها هستیم یا با همسرمان هستیم یا فرزندمان هست و یا زمانی که مهمان داریم، هر کدام یک جور لباس نیاز دارد.
مگر پدرو مادر محرم نیستند؟ ولی وقتی به منزل ما می آیند باز هم همان طور که تنها هستیم لباس می پوشیم؟ ارزش ها نباید بازدارنده باشند بلکه باید در حد تعادل باشند. تنها جایی که پوشش هیچ نوع محدودیتی ندارد بین زن و شوهر است چون عمیق ترین محرمیت بین این دو است. و غیر از آن ما با محدودیت روبه رو هستیم و با تمام محارم دیگر محدودیت پوشش داریم و اصلاً نمی شود که محدودیت نباشد.
بنابراین ما یک ارزش در جامعه داریم به نام « پوشش » که بر پایه ی این ارزش باید مهارت لباس پوشیدن داشته باشیم. روی این موضوع باید کار کنیم. و منظور من این نیست که از فردا باید بچه های ما باید این جوری یا آن جوری بپوشند، من فقط می خواهم که در ذهن شما یک جرقه ایجاد کنم تا روشن شود و ببینید که چه عواملی باعث می شود که بچه هایمان تا این حد به سمت دیده شدن بروند چون این مسئله آسیب می زند.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠برنامه دشمن برای مهدکودک ها
سخنان مهم #استاد_رائفی_پور
🚨انقلابیون بیدار باشند...
عده ای سازمان یافته مشغول برنامه ریزی روی کودکان هستند..
مراقب کودکانتان باشید..
⚠#استحاله_نرم_نظام
#تبلیغات_ضددین_در_مهدکودک_ها
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
50_mixdown.mp3
4.72M
#شکر_در_سختی_ها 4
آرامش در لحظه های سخت
👈یه دستگیره میخواد!
دنبال دستگیره اش توی زمین وآسمون نگرد؛
❌همه چیز از درونِ خودت آغازمیشه!
باید باور کنی؛
مال خدایی هستی که ولت نمیکنه
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۸۶ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) وقتی داشت ماجرای سگی را که توی کوه شاهرخ به خیال مریض بودن
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۸۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
-خوبه ترسیدی و دست بردار نیستی. وصیتت همین بود؟
شاهرخ لبخندی زد، سری تکان داد و دوباره خم شد. شروین چشمهایش را بست.چند لحظه ای به همان حال ماند اما وقتی خبری نشد یکی از چشم هایش را باز کرد و وقتی شاهرخ را روبرویش دید هردو تا چشم هایش را باز کرد، راحت سر جایش نشست ونفس راحتی کشید. شاهرخ اشاره ای به روی پایش کرد. نگاهش را از شاهرخ به پائین دوخت. صفحه اول آلبوم بود و عکس بزرگ توی آن. باورش نمی شد. آلبوم را برداشت و حیرت زده به عکس خیره شد.
- فرهاد، برادرمه!
شروین نگاهی کوتاه به شاهرخ انداخت و دوباره به عکس خیره شد.
- غیرممکنه، چقدر شبیه منه! ببین هادی
و آلبوم را به طرف هادی چرخاند.
- آره، دیدم، خیلی شبیهِ
تفاوت اندکی وجود داشت. موهای فرهاد مشکی و فر بود و چشمانی آبی مثل شاهرخ، دماغی زیباتر و صورتی تپل تر از شروین.
- نگفته بودی داداش داری
- داشتم
شروین سربلند کرد و شاهرخ گفت:
- 18 سالش بود که مرد. خودکشی!
- خیلی متأسفم
شاهرخ غمگین لبخند زد. شروین پرسید:
-می تونم بقیه عکسها رو ببینم؟
و وقتی شاهرخ سری به نشانه تأیید تکان داد، شروع کرد به ورق زدن آلبوم. در بعضی از عکسها شاهرخ هم بود.
هادی گفت:
- حالا فهمیدی چرا نمی خواد منو بغل کنه؟
شروین همانطور که سرش روی عکس ها خم بود چند لحظه ای ثابت ماند. بعد سر بلند کرد و در چشمان شاهرخ خیره شد. به راحتی غم را در نگاهش می دید. در همین موقع هادی نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد.
- چی شده؟
هادی بلوز را از روی مبل برداشت و گفت:
- باید برم، منتظرن
شاهرخ نفس عمیقی کشید. نفسی که بیشتر شبیه آه بود. هادی دستش را به سمت شروین دراز کرد.
- من معمولاً یک شنبه ها اینجام. امیدوارم بازم ببینمت
شروین دستش را گرفت:
-منم امیدوارم
- قدر استادت رو بدون. خیلی چیزا می تونی ازش یاد بگیری
شروین نگاهی به شاهرخ کرد و روبه هادی سرتکان داد. هادی کفش هایش را پوشید، سربلند کرد و رو به شروین گفت:
- شما زحمت نکشید. ممنون
حیاط نیمه تاریک بود. وقتی هادی سربلند کرد تمام صورتش در سیاهی فرو رفت و تنها چشمهای سیاهش را اشعه ای از نور چراغ اتاق روشن کرد. دیدن این صحنه یک آن، دوباره آن تصویر مبهم را در ذهن شروین تداعی کرد. مطمئن بود این چشم ها را دیده.اما چرا یادش نمی آمد کجا؟
همانجا دم در راهرو ماند و همانطور که از دور رفتن هادی را نگاه می کرد سعی کرد صندوقچه در هم ذهنش را مرور کند تا شاید جواب سوالش را پیدا کند. هادی قبل از اینکه از در کوچه خارج شود برای شروین دست تکان داد وگفت:
-پسر خوبیه، هنوز فرصت داره
- آره، با همه هارت و پورتش چیزی تو دلش نیست، فقط ...
نتوانست در چشمهای هادی خیره بماند. مثل هیمشه سر پائین انداخت و ادامه داد:
- می ترسم هادی، می ترسم به خاطر شباهتی که داره برام مهم باشه. می ترسم به خاطر علاقه شخصیمکار کنم نه به خاطر وظیفه ای که بهم دادن. امتحان سختیه
هادی دستش را روی شانه شاهرخ گذاشت.
- اگر نمی تونستی از پسش بر بیای نمی فرستادنت. حتماً می تونستی که انتخابت کردن. به انتخابش شک داری؟
شاهرخ نفسش را بیرون داد:
- درسته
بعد با مهربانی اضافه کرد:
- خیلی از من جلوتری، اعتراف می کنم که بهت غبطه می خورم
هادی لبخندی مهربان زد و شاهرخ را در آغوش کشید. شاهرخ که اشک در چشمهایش بود و بغض در گلویش گفت:
-سلام ما رو برسون
خیلی تلاش کرد تا بغضش سر باز نکند اما هر کار کرد نتوانست جلوی قطره اشکی را که بی اختیار پائین غلطید را بگیرد. هادی اشک را از گونه شاهرخ پاک کرد، لبخندی زد و از در بیرون رفت
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۸۸
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
رفت. شاهرخ مدتی در کوچه ماند. شروین که دم در راهرو ایستاده بود و از دور همه چیز را می دید وقتی شاهرخ می خواست از در راهرو رد شود پرسید:
- اون شبیه کیه؟
شاهرخ منظورش را نفهمید.
-می گم اون شبیه کیه که اینجور بغلش کردی؟
شاهرخ خنده ای کرد.
- بیا تو هوا سرده قاط زدی
این را گفت و وارد خانه شد. اما شروین به جای اینکه داخل برود برگشت و به در کوچه خیره شد. تصویر چشمهای هادی ذهنش را مشغول کرده بود...
فصل هجدهم
سعید با رفقایش دور یکی از میزهای حیاط دانشگاه نشسته بود. یکی از دوست هایش با دیدن شروین و شاهرخ که از در دانشگاه وارد می شدند گفت:
-هی سعید، رفیقت! خیلی با مهدوی جور شده، خبریه؟
-اینجوری راحت تر میشه نمره بیاری
یکی شان خنده ای کرد.
- ها ها ! شروین؟ خودت هم می دونی شروین کله شق تر از این حرفهاست که برا نمره گردن کج کنه
یکی دیگرشان کیکی را که می خورد قورت داد و گفت:
- تازه اونم مهدوی، همه اخلاقشو می دونن. کم مونده امام جماعت مسجد دانشگاه بشه!
سعید با کمی مکث گفت:
-اینجور آدمها ظاهرشون رونگه می دارن
پسردوباره گفت:
-تو و شروین زدین به تیپ هم چرا یقه اونو گرفتی؟ من خودم باهاش حرف زدم. واقعاً آدم حسابیه
- اون موقع هائی هم که میاد باشگاه بیای باهاش حرف بزنی بد نیست
پسر با تعجب پرسید:
- باشگاه چی؟ بدن سازی؟ وزن پشه ای کار می کنه؟
همه خندیدند. آخر بدن لاغر شاهرخ هیچ شباهتی به ورزشکارها نداشت. سعید پوزخندی زد و گفت:
-بیلیارد، خودم دیدم با شروین می ره
پسر ابروئی بالا برد ولی چیزی نگفت، آن یکی که سرسخت تر به نظر می رسیدگفت:
-مگه بیلیارد جرمه؟ هر کی بره بیلیارد یعنی خلافه؟
سعید گفت:
- هر کی نه، ولی کسی که با بابک خوش و بش داره...
بعد حرفش را قطع کرد سری تکان داد و با قیافه ای حق به جانب گفت:
- خب البته شاید محض رضای خدا باهاش رفیقه. برای ارشاد و راهنمائی
بچه ها بابک را می شناختند و می دانستند با چه جور آدم هائی سروکار دارد. آدمی که حتی در مسلمان بودنش هم شک بود! برای همین با ناباوری نگاهی به هم انداختند. پسر که نگاهها را دید گفت:
- از کجا معلوم راست بگی؟
این حرف برای سعید گران تمام شد. بلند شد و یقه پسر را گرفت.
- خیلی گنده تر از دهنت حرف می زنی. نکنه تو هم ازش نمره طلب داری؟
پسر دست سعید را از یقه اش کند. بچه ها رو به سعید گفتند:
- زشته سعید، اینجا دانشگاهه
پسر یقه اش را صاف کرد و گفت:
- این بابا فرق دانشگاه و چاله میدون رو نمیدونه!
سعید دوباره حمله کرد که یقه اش را بگیرد که بچه ها مانع شدند و یکیشان داد زد:
-بشین سعید، زشته
و رو به آن یکی هم تشر زد:
- تو هم بس کن داوود. حالا این یه چیزی گفت، تو چه کاره مهدوی هستی که ترش می کنی؟
داوود با عصبانیت دستش را به طرف سعید تکان داد و گفت:
-همه مهدوی رو میشناسن. می دونن چه جور آدمیه. وقتی پشت سر اون اینجوری می گه. حتماً پشت سر ما بد ترش رو می گه
سعید پوزخندی زد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۸۹
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
تو؟ تو اگه آدم بودی روبروت باهات حرف می زدم
- هر کی تو رو نشناسه من می شناسم. تنها کسی که تو می تونی رو دررو باهاشون حرف بزنی دختران. کیه که ندونه از وقتی مهدوی اومده تو و شروین با هم مشکل پیدا کردین؟ جیب شروین رو از دست دادی می خوای اینجوری زهرت رو بریزی
بچه ها نگاهی به هم انداختند و زیر لب خندیدند. سعید که متوجه این خنده هاشد جوشی شد. بلند شد، دستش را روی میز کوبید و با خشم در چشمان داوود خیره شد و گفت:
-اگه ثابت کردم چی؟
داوود ساکت بود. یکی از بچه ها گفت:
-راست می گه داوود. مگه نمی گی دروغ می گه؟ اگر ثابت کرد چی؟
سعید نیشخندی زد:
-جا زدی؟ به مهدوی جونت شک داری؟
- به اون اعتماد دارم ولی به تونه!
سعید دو دستش را روی میز گذاشت به طرف جلو خم شد و آرام گفت:
- خودت هم می دونی خیلی نمیشه بهش اعتماد کرد
داوود بلند شد و سعید عقب رفت. دستش را دراز کرد. سعید می خواست دستش را بگیرد که داوود دستش را عقب کشید و گفت:
-اگر نتونی ثابت کنی؟
- اگه تونستم؟
داوود لحظه ای مکث کرد و همانطور که در چشمان سعید خیره شده بود گفت:
- دور دانشکده رو کلاغ پر می رم
سعید که خودش را در موقعیت برتری می دید گفت:
-قبوله
یکی از پسرها گفت:
-ولی داوود ...
داوود که انگار اخطار دوستش را نشیده باشد پرسید:
- واگر باختی؟
سعید گفت:
- منم کلاغ پر بلدم
و نیشخندی معنی دار زد.
شروین روی مبل نشسته بود و اخم هایش در هم بود. مادرش گفت:
- منم موافقم. شروین دیگه وقت زن گرفتنشه. کم کم دانشگاهش تموم میشه. اگر از الان به فکر باشه شاید تا یه سال دیگه یه کاری کنه
شوهر خاله اش گفت:
- مگه می خواد از کجا زن بگیره که یکسال طول می کشه؟
قبل از اینکه مادرش حرفی بزند شروین گفت:
-یکی از دخترای دانشکده رو. مال جنوبه. رفع و آمد سخته. طول می کشه
با این حرف همه سرها به طرف شروین برگشت. مادرش چشم غره ای رفت و گفت:
-شوخی های شروین همیشه بی مزه است. وقتی دختر به این خوبی اینجاست مگه عقلش کمه بره جای دیگه؟
شروین ملتمسانه به پدرش خیره شد. پدر گفت:
-ولی به نظر من هنوز زوده، نه اینکه نازنین خانم دختر خوبی نباشه، نه، شروین هنوز بچه است. باید چند سالی صبر کنه، درسته خاله خانم؟
خاله خانم که پای دختر خودش وسط بود و نمی توانست خودش را هول نشان دهد گفت:
- بله، تا اون موقع هم تکلیف دانشگاه نیلوفر معلوم میشه
شروین نگاهی حق شناسانه به پدرش انداخت. پدرش چشمکی زد، اشاره ای به مادرش کرد و سری تکان داد. می دانست با این حرف امشب اوضاعی به راه خواهد بود. شروین خنده اش گرفت ولی خنده اش دوام زیادی نداشت زیرا مادرش گفت:
- به نظر من فعلاً می تونن نامزد کنن. تا چند سال دیگه. این جوری هم شروین درسش تموم میشه و میره سرکار هم نیلوفر چند سالی از دانشگاهش رو خونده
خنده روی لبهای شروین ماسید. فکر نمی کرد قضیه تا این حد جدی باشد. خوشحالی نیلوفر او را آزار می داد. مادرش رو به نیلوفر کرد و گفت:
- نظر تو چیه عزیزم، موافقی؟
نیلوفر دهان باز کرد تا جواب بدهد اما شروین که طاقتش طاق شده بود گفت:
-ولی من اصلاً آمادگیشو ندارم. وسط امتحانهاست. باید درس بخونم
نیلوفر که این مخالفت را دید دهانش را بست. خاله اش دندان قروچه ای کرد و با دلخوری گفت:
-اینطور که معلومه آقا شروین علاقه ای ندارن
پدرش به کمک شروین آمد.
- نه، مخالف نیست. درس هاش سنگینه. اینجوری به امتحان هاش لطمه می خوره
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا