╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
1_1386569.mp3
13.98M
#شکر_در_سختی_ها 13
هر وقت قلبت مشغول شد،
هر وقت ناآرام و دلواپس شدی،
هر وقت نگران و مضطرب شدی،
تُـ⭕️ـرمز کن!
ببین چیزی که آرامشتو گرفته،
قرار بود تا کجا هَمـــرات بیاد؟👇
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فرقی نمیکند کجا یا کی!
در هیاهوی این شهر
هر کجا و هر وقت دچار واهمه شدی
با ایمانت وضو بگیر♥
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما در ایران جوانها را به دانس وادار نمیکنید😳
چرا جریانهای غربزده روی کار میان
دوست دارن جوانها
سراغ دانس برن❓🤔
(استاد پناهیان)
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۲۵ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) مادر گوشی را گرفت. نگاهی عصبانی به شروین انداخت ولی چیزی ن
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲۶
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
جلب کرد. دختر کوچکی بود 2-3 ساله. بادکنکی صورتی به دستش بود و گریه کنان اطراف را نگاه می کرد. به نظر می آمد گم شده. شاهرخ جلو رفت و بغلش کرد، نازش کرد تا آرام شود. وقتی دخترک آرام شد شاهرخ دوباره روی نیمکت نشست:
- آروم باش خانمی. گریه نکن عزیزم الان مامان میاد. رفته اونور چیزی بخره. آروم باش عزیز دلم
بچه آرام شده بود اما از شدت گریه خناق کرده بود. شاهرخ شکلاتی از جیبش درآورد به دخترک داد.
بعد شروع کرد برایش شکلک درآوردن. دخترک کم کم شروع کرد به خندیدن. مدتی گذشت و وقتی کسی آن اطراف پیدا نشد بلند شد تا به دفتر پارک برود تا از بلندگوی پارک پدر و مادر دخترک را خبردار کنند. هنوز خیلی دور نشده بود که صدایی از پشت سرش شنید. برگشت. زن و مردی به سمتش
میدوند. زن با جیغ و فریاد اسم دخترش را صدا می زد.
- بهاره... بهاره مامان .... من اینجام... بهاره جان
ایستاد. وقتی به شاهرخ رسیدند مادر بی مهابا بچه را از دست شاهرخ قاپید. به سینه چسباند و شروع کرد به گریه . مرد هم گرچه سعی می کرد خودش را کنترل کند ولی چشم هایش پر از اشک بود.
- خیلی ممنون آقا. لطف کردید. نمی دونم چطور ازتون تشکر کنم
- خواهش می کنم. بیشتر مواظبش باشید
- یه لحظه رومون روبرگردوندیم نفهمیدیم کی این همه دور شد. واقعاً شرمنده. باعث دردسر شما شد
- چه دردسری؟ بچه شیرینیه. ان شاءا... داغش رو نبینید
مادر که دیگر خیالش راحت شده بود سربلند کرد و با چشمانی اشکبار از شاهرخ تشکر کرد.
- خدا خیرتون بده آقا. خدا بچه ها تونو واستون نگه داره
همین یک جمله کافی بود تا شاهرخ دوباره به یاد آنچه امروز برایش گذشته بود بیفتد. لبخند از روی
لبانش کنار رفت و دوباره غم چهره اش را پوشاند.
- خیلی ممنون
زن و مرد تشکر کردند و رفتند. دخترک در بغل مادرش چرخید و برای شاهرخ دست تکان داد. شاهرخ
هم برایش دست تکان داد. یک آن احساس کرد چیزی به دیوار گلویش فشار می آورد. نفس عمیقی کشید
و چشم هایش پر از اشک شد. خودش را به درخت تنومند کنار راه رساند و به آن تکیه داد. اشک هایش سرازیر شد. بغضش ترکید و شروع کرد های های گریه کردن. پارک دیگر خلوت شده بود.
فصل بیست وششم
در زد.
- بیا تو
آرام در را باز کرد و وارد شد. شاهرخ با دیدن شروین خندید و گفت:
- تو که هنوز زنده ای
شروین نشست.
- بله متأسفانه
- پس خان اول رو رد کردی. سخت بود؟
- تقریبا مثل همیشه نق نق و غرغر. به تو هم بدو بیراه گفت
شاهرخ لبخندی زد.
- تو از خونه فرار می کنی. بدوبیراهش مال منه! خب بعدش؟
- داشتم منفجر میشدم. ظاهرم آروم بود ولی داشتم می ترکیدم. با این حال چیزی نگفتم
- همینقدر که تونستی هیچی نگی خوبه
- چی رو خوبه؟! هرچی می خواد بگه ولی من ساکت بشینم و هیچی نگم؟ اینم شد راه حل؟
- آره، قبول دارم،کافی نیست. باید هم سکوت کنی هم سعی کنی یاد بگیری حرف هایی رو که آزارت میده نشنوی!
- زرشک! وقتی داره سرم داد می زنه چطور نشنوم؟
- وقتی برات بی اهمیت باشه انگار که نمی شنوی
- آخه چطور میشه همچین تحقیرهایی برای آدم بی اهمیت باشه؟ یه چیزایی می گی شاهرخ!
شاهرخ که لحن صدایش تغییر کرده بود گفت:
- یادته دو هفته پیش رفتیم دیدن ریحانه و دیروز بالای قبرش وایسادیم؟ کی میدونه تا کی زنده است؟ به
همین راحتی می میری و همه چیز تموم میشه.مِمِنتو موری
- یادم نمیره که می میرم اما نمی تونم زندگی رو ول کنم و هی به مرگ فکر کنم! اون جوری که دیگه
کل زندگیم مختل می شه!
- اگر مرگ برات جدی شد اونوقت زندگی برات شوخی میشه. یه بازی که نه ناراحتی هاش تو رو از پا
درمیاره و نه خوشی هاش سر مستت می کنه. اگه یادت باشه که هر آن ممکنه بمیری یا اونایی که باهاتن
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
رو ممکنه از دست بدی اونوقت حاضر نمی شی وقتی رو که داری- که معلوم نیست کمه یا زیاد- صرف غصه خوردن کنی. یاد مرگ یعنی آماده شدن نه غصه خوردن. مشکل اینجاست که کسی باور نمی کنه می میره
- اما خودت می گی بهشون احترام بذارم
- بی احترامی با نادیده گرفتن حرف هایی که آزارت میده خیلی فرق داره
شروین سری تکان داد و گفت:
- حالا این چیزا رو ول کن. بگو امشب رو چه کار کنم؟
- چه خبره مگه؟
- به جشن تولد دعوت شدم!
- بعد از دو هفته فرار اینجوری تحویلت گرفتن بده؟
شروین به شاهرخ خیره شد.
- جداً که آدم خوشحالی هستی. یادت رفته من به خاطر همین نیلوفر خانم از خونه در رفتم
- دوست داری هر کاری می کنی من تأئید کنم؟ خب کارت اشتباه بود!
شروین که حرصش درآمده بود دندان هایش را به هم فشار داد.
- وااای شاهرخ، چی می گی تو؟ اصلاً بی خیال. حالا با این اوضاع چه کار کنم؟
- خب پس فرار راه حل نیست
- قبول بابا، حالا یه راه حل بده. من امشب رو چه کار کنم؟
- به نظر خودت چه کار باید بکنی؟
- انگار تو کلا ما رو گذاشتی سرکار! من می گم نره تو میگی بدوش؟ اگه می دونستم که نمی اومدم سراغ تو
- آخه ممکنه راه حل من به درد تو نخوره
نگاه مرموز شاهرخ شروین را می ترساند...
چشن تولد شلوغ بود. سعی می کرد طبق حرف شاهرخ رفتار کند. برخلاف همیشه که سعی می کرد با
بد اخلاقی خودش را از دست نیلوفر خلاصی کند. این بار آرام بود و نیلوفر این را به حساب علاقه می گذاشت. سعی می کرد عصبانی نشود. فقط منتظر فردا بود تا هرچه از دست نیلوفر عصبانی شده بود سر
شاهرخ خالی کند!
- انگار از خان دوم هم زنده گذشتی!
شروین چشم هایش را باز کرد و سرش را از روی پشتی صندلی بلند کرد. شاهرخ بود که کنارش
نشسته بود.
- انگاری راه حل های من همچین هم بد نیست ها!
- نه اصلا فقط یه مشکل کوچولو داره اونم اینه همه چیز وارونه می شه!
- یه چیزی هست به اسم تشکر. تا حالا به گوشت خورده؟
- می خوام کاری کنم طرف از من بدش بیاد. با این راه حل تو یارو فکر کرده عاشقشم که هیچی نمی گم! ساکت و مودب. عینهو آقا دامادهای خوب
- آقا داماد باید خوب و مودب باشن. این عروسه که باید از داماد بدش بیاد و فراری بشه تا داماد خلاص
بشه. اونی که پا پس می کشه محکومه
شاهرخ این را گفت، بلند شد، روبروی شروین ایستاد و گفت:
- اگه بخوای خانوادت بی خیال شن باید کاری کنی که ماجرا از طرف نیلوفر تموم بشه نه تو!
و رفت. شروین بلند شد و کنارش راه افتاد.
- درسته ولی چه جوری؟
- خیلی ساده است وقتی هیچ کس حاضر نیست منطقی رفتار کنه باید بتونی یه راه حل جدید پیدا کنی.
وقتی مستقیم نمی تونی غیرمستقیم کار کن. مخالفتت رو به کسی جز خود نیلوفر نباید نشون بدی
- یعنی چی؟
- یعنی هر رفتاری رو که می بینی و نمی پسندی بهش بگو
- من می گم اونم قبول می کنه دلت خوشه ها!
- تو خوب فکر نمی کنی شروین. ما دقیقاً همینو می خوایم که قبول نکنه. وقتی سخت گیری رو ازطرف
تو ببینه تحمل تو براش سخت می شه و مخالفت می کنه
- به همین راحتی؟ یه اتفاق دیگه هم ممکنه بیفته. بره پیش مامانم و اونوقت این منم که باید عوض بشم
- اگر تو مخالفتت رو علنی نکنی اونا حق رو به تو میدن. ازنظر اونها هم منطقیه که بعضی توقعات رو
از اون داشته باشی
- قضیه به این سادگی ها نیست
- امتحانش که ضرر نداره، داره؟
شروین نگاهش کرد و متفکرانه شانه ای بالا انداخت! ...
سعی میکرد طبق گفته شاهرخ عمل کند. وقت هایی که نیلوفر به خانه شان می آمد یا به بهانه آشنایی قبل
از نامزدی با هم بیرون می رفتند سعی می کرد از تک تک رفتار نیلوفر ایراد بگیرد. هر چیزی که به
ذهنش می رسید. از آرایش گرفته تا رفتار ها و حرف ها و ... دو هفته ای به همین منوال گذشت . آخر
هفته شروین فرصتی به دست آورد تا وضعیت را برای شاهرخ گزارش دهد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲۸
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
تقریباً هر دور روز یه بار رفتیم بیرون. گاهی بیشتر. به چیزی نبوده که گیر ندم. اوایل بهتر بود. میگفت چشم. مثلا ارایشش رو کم کرد. یا مدل حرف زدنش رو عوض کرد. اما فکر کنم کم کم دیگه داره خسته میشه. ازطرفی اگه بخوام بیشتر فشار بیارم ممکنه بره پیش مامان. نمی دونم چه کار کنم
- خب همین جوری ادامه بده. مشکل کجاست؟
- هفته دیگه مراسم نامزدیه و اگر تا اون موقع پشیمون نشه یعنی همه کارهایی که کردیم پر
شاهرخ گفت:
- جلوتر از زمان حرکت نکن
شروین مثل همیشه شانه ای بالا انداخت.
- امروز بریم یه بیلیارد حسابی بازی کنیم که اگه زن بگیری دیگه نمیشه پیدات کرد
شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد.
- هه هه . تو که کیف می کنی
قیافه درمانده شروین دیدنی بود. شاهرخ قاه قاه خندید. هنوز سوار ماشین نشده بودند که گوشی شاهرخ
زنگ خورد. نگاهی به گوشی کرد.
- علی !
تلفن را جواب داد.
- سلام. خوبی؟ آره... باشه. داریم می آیم
تلفن را قطع کرد و سوار شد. شروین ماشین را روشن کرد و پرسید:
- اونم می خواد بیاد؟
- آره. میگه دوست دارم بدونم چه جوریه. گفته بود وقتی خواستم برم خبرش کنم. صبح بهش گفتم آماده
باشه. زنگ زده بود خبر بگیره!
- تا حالا بازی نکرده؟
- علی جز کتاب و درس هیچ چیز دیگه ای رو تجربه نکرده
- خسته نمی شه؟
- عشق کتابه! من خودم عاشق کتاب خوندنم ولی علی یه چیز دیگه است. وقتایی که خیلی خسته می شه
یا حوصلش سر می ره با کتاب خوندن انرژی می گیره
- کاراش عجیب غریبه
- شاید اما حداقلش اینه که آخرش پشیمون نمیشه
شروین حرفی نزد. چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
- چیه؟ تو فکری!
- نمیدونم چرا اما یه کم نگرانم. علی صداش گرفته بود. با همیشه فرق داشت. فکر می کنم اتفاقی افتاده
علی دم بیمارستان بود. شاهرخ درست حدس زده بود. قیافه گرفته علی از 6 فرسخی هم داد می زد که
اتفاقی افتاده. شاهرخ پرسید:
- کی این اتفاق افتاده؟
- امروز صبح. فرستادمش بره خونه. سعی می کرد خودش رو نگه داره اما حالش خیلی بد بود. گفتم بره
خودمون کارها رو می کنیم. تا من کارهای بیمارستان و گواهی فوت و بقیه کارا رو انجام میدم تو هم
برو دنبال قبر. بیا اینم سوئیچ
شروین گفت:
- ماشین هست
- باشه. کارها که تموم شد یه سر می ریم پیش هادی
شاهرخ سری به نشانه تائید تکان داد. علی خداحافظی کرد و از پله های بیمارستان بالا رفت. شاهرخ و
شروین رفتند قبرستان. شروین سکوتی را که حاکم شده بود شکست و گفت:
- چرا اینقدر براش احترام قائلی؟
- برای کی؟
- هادی رو میگم چرا اینقدر برات مهمه؟ اصالا ای هادی کیه؟ چه کاره است؟ از کجا میشناسیش؟
- مسلسل میزنی؟ چند تا چند تا ؟
- ببخشید. خیلی دوست دارم درموردش بدونم
- یه مدت تو محلشون زندگی می کردم. باباش نونوا بود. آشنایی مون از همون نونوایی شروع شد
- چه کاره است؟ چی می خونه؟
- هیچی. دانشگاه نرفت. به خاطر وضعیتی که داشت نتونست بره دانشگاه. این آخری ها که وضع بهتر
شده پیگیر هست. اما فعلا کارش تو همون نونوائیه پدرشه
- برام عجیبه! تو و علی هر دوتون از هادی بزرگترید ولی رفتارتون جوریه که انگار اون بزرگ تره! حتی دانشگاه هم نرفته
- مگه بزرگی فقط به سنه؟
شروین نگاهی از گوشه چشم به شاهرخ انداخت.
- قبول. ولی مگه اون چی داره؟ فرقش با بقیه چیه؟
- هادی سنش از من کمتره اما خیلی زودتر از من راه زندگی رو پیدا کرده. کسی که میدونه چطور زندگی کنه قابل احترامه
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
1_1387582.mp3
12.44M
#شکر_در_سختی_ها 14
تو می تونی همه ی زندگیتو رنگی کنی!
یه رنگ خوشگل و تَک؛
رنــگ خـــ❤️ــدا
اونوقت ساده ترین کارهات
مثل یه عبادت خالص؛
برات رشد و قدرت ایجاد میکنه👇
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
⭕️کنترل نگاه یا رعایت حجاب؟
وقتی به شخص بیحجاب میگیم حجابت رو رعایت کن، میگه تو نگاهت رو کنترل کن. اتفاقا #تاحدی درست میگه. داره حرف قرآنو میزنه. خدا هم تو سوره نور قبل از اینکه به #حجاب امر کنه، به #کنترل_نگاه دستور میده
شما به صحنه قتل یا تصادف یا طبیعت زیبا نگاه کنید، چه تاثیری روی روانتون میگذاره؟ هرنگاهی به هرچیزی که میکنیم یه تاثیری روی روح و روانمون میگذاره. چشم و #نگاه انقدر قویه که آدما میتونن با نگاه باهم حرف بزنن و احساساتشونو منتقل کنن.
اصلا رعایت پوشش یه دلیلش همین آسیب نرسوندن به نگاه دیگرانه. نمیشه بگیم به پوشش من کاری نداشته باشید، بقیه نگاه نکنن خب. یه سوال شما وقتی میرید بیرون در خونتونو همینطوری بازمیگذارید بمونه؟ میگید خب بقیه نباید دزدی کنن؟ بله اکثرآدما دزد نیستن ولی بخاطر چندتا دزدهم که شده درب خونمونو ضدسرقت میکنیم
گفتیم فیزیولوژی بدن آقایون جوریه که با نگاه بیشتر از خانوما #تحریک جنسی میشن. بعضیا نگاه که میکنن میرن تو هپروت. بعضیا که وقتی نگاه میکنن ول نمیکنن، طرفو تادم خونشون بدرقه میکنن. طبق آمار خیلی از تصادفا بخاطر چشمچرونیه. طرف پشتفرمون خانومه رو تو پیادهرو میبینه رانندگی رو ول میکنه، به چشمچرونیش میپردازه و درحالیکه زیر زبون داره میگه اوووف بابا، یدفعه صدایی به گوشش میرسه زاااارپ بابا
بعضی از خانوما وقتی ازشون میپرسیم چرا هفتقلم آرایش میکنی؟ میگن، میخوایم شوهرمون تو خیابون که قیافههای مختلف میبینه هوابرش نداره. ببینه زن خودش که کنارشه چیزی کم نداره. خانم محترم شوهرشما در خارج از منزل به شما نگاه نمیکنه. بهجای این کارا یدونه بزن پَسِ کلش بگو، چشماتو درویش کن، بمن متعهد باش و به دیگران نگاه نکن. خودتم انقدر بزک نکن چون نگاه شوهر یکی دیگه رو به خودت مشغول میکنی. هم نگاه شوهرت و آقایون دیگه مهمه و هم پوشش و آرایش تو و خانومای دیگه
آقای محترم، وقتی به خانومای دیگه نگاه میکنی و مدلای مختلف میبینی، آخرش قیافه #همسر خودت برات تکراری و خستهکننده میشه. تنوع طلب میشی. پسرای مجردم که هیچی، بدبختن. هرنگاه یه فشاری بهشون وارد میکنه
خانوما هم باید نگاهشون رو کنترل کنن. این تاثیرات منفی برای اوناهم هست. بعلاوه وقتی یه خانوم به یه آقا نگاه میکنه، آقاهه فکر میکنه خبریه، فکر میکنه خانومه خوشش اومده ازش. درحالیکه شاید خانومه تو دلش داره میگه اَه این مرده چه بدترکیبه، بدبخت زنش
خلاصه هرچی کمتر نگاه کنیم برای خودمون بهتره. تو همین سوره نور دلیل کنترل نگاه رو میگه بخاطر اینهکه پاکتر میمونید (ذلک ازکی لهم)
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
4_537648910965932516.mp3
9.42M
🌸✨🌸✨🌸✨
❓❓❓چگونه همسرم را دلبسته ی خودم کنم⁉️
قسمت اول
🎤سركار خانم عباسي
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
1_1389541.mp3
15.34M
#شکر_در_سختی_ها 15
قلبـ❤️ـهای نرم
بیشتر به رفتن فکر میکنند!
به روزیکه باید؛
با سرمایه های روحشون
تا بی نهایت زندگی کنند.
🌸به لحظه باشکوه ملاقاتشون با خدا!
اینا به شکر نزدیکترند👇
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
17.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانم شیما
شاخ مجازی که به بیماری افسردگی دچار شد و با آشنایی با بچه های لاک جیغ متحول شد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
بانو
کم خردان معتقدند
اگر حجاب برداشته شود
آنگاه
زن آزاد است!!
لحظه ای تفکر!
چه کسی به نام آزادی
دیوار خانه اش را
برداشته؟؟؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#شکر_در_سختی_ها 15 قلبـ❤️ـهای نرم بیشتر به رفتن فکر میکنند! به روزیکه باید؛ با سرمایه های روحشون
پست ویژه🍃🍂
قسمت های قبل در کانال هست🌸
و
ادامه دارد...
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۲۸ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) تقریباً هر دور روز یه بار رفتیم بیرون. گاهی بیشتر. به چیزی
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲۹
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- از کجا معلوم راهی که اون پیدا کرده درسته؟
- از نتیجش. آرامشی که اون داره کمتر کسی داره. همه تلاش می کنن که به آرامش برسن و وقتی یکی توی این سن کم اینقدر آروم باشه یعنی کوتاهترین فاصله رو طی کرده
- ولابد اون کوتاهترین مسیر دین و دینداریه؟
- مشکل تو با دین چیه؟
- به نظر من دین آدمو محدود می کنه. آزادیت رو می گیره. نمی تونی اونجور که دوست داری زندگی کنی
- قبول دارم که دین آدمو محدود می کنه اما مسئله اینجاست که آیا همه محدودیت ها بده؟ایستادن پشت
چراغ قرمز، بستن کمربند، سرعت مجاز ... همه و همه آدمو محدود می کنه اما در عوض سلامتی و
امنیت رو بهت میده. قطاری که از ریل خارج شده شاید رها باشه اما هرگز به ایستگاه نمی رسه. دین یعنی قانون. اگر بی قانونی خوبه پس چرا آدم ها اگر کسی بهشون تعرضی بکنه شاکی میشن؟ پس محدود کردن دزد و قاتل کار بدی نیست. فرق دین با قوانین جامعه اینه که دزد و قاتل درون تو رو کنترل می
کنه تا تبدیل به کسی نشی که جامعه بخواد به زور بهت دستبند بزنه و حبست کنه
- یعنی تو می خوای بگی همه آدم ها دزد و قاتل ان؟
- کسی که با رفتارش آرامش خودش و اطرافیانش رو سلب می کنه دزدی نکرده؟ کسی که خوبی های
خودش رو از بین می بره قاتل نیست؟ ما فقط به ظاهر نگاه می کنیم. مشکل از درونه اما خودمون رو گول می زنیم و به جای درست کردنش انکارش می کنیم
- اما خیلی ها دین ندارن اما همون آرامشی رو دارن که هادی داره دارن
- هرکسی در درونش قدرت تشخیص خوبی و بدی رو داره. دین که یه اتفاق فضایی نیست. فقط یه نقشه است که به قطب نمای درونت کمک می کنه. اگر نقشه نباشه بازم قطب نما جهت شمال رو نشون میده
فقط ممکنه به جای راه کوتاه مسیر های طولانی و پرپیچ و خم رو انتخاب کنه
- پس قبول داری که بدون دین هم میشه به مقصد رسید
- اگر دین نباشه ممکنه مجبور باشی کیلومترها شنا کنی تا به مقصد برسی ولی دین یه بلیط هواپیما برات
می گیره و در عرض یک ساعت تو رو از اقیانوس رد می کنه. نگفتم تنها راهه گفتم کوتاهترین راهه.
هزینه کمتر سود بیشتر. این بده؟
- خب شاید یکی بخواد شنا کنه!
- حرف خنده داریه! آره شاید شنا کردن هم جواب بده اما مسئله اینجاست که تو اونقدر وقت نداری که با آزمون و خطا به نتیجه برسی. هیچ کس دنبال راه طولانی و پر دردسر نمیره
شروین نگاهی به شاهرخ که همانطور با گوشی ور می رفت حرف می زد انداخت و دوباره سرش را
به طرف خیابان برگرداند. شاهرخ سربلند کرد و کمی با نگاهش در پیاده رو جستجو کرد و گفت:
- اینجا نگه دار باید یه چیزی بخرم
تا ساعت چهار اکثر کارها تمام شده بود. شروین و شاهرخ دم بیمارستان منتظر علی بودند. بالاخره سر و کله اش پیدا شد.
- من با ماشین خودم میام
- سوار شو بریم. به اون لگن هم می گن ماشین؟
- خب اگه با شما بیام ماشین خودم می مونه. اونوقت صبح بدون ماشین می مونم
شاهرخ با لحنی خاص گفت:
- تو هم مثل بقیه با وسایل نقلیه عمومی بیا
و کلمه وسایل نقلیه را چنان با لحن ادبی گفت که بالاخره علی رضایت داد سوار شود.
- نکته آموزشیش بود؟
- دقیقا! با اون پراید داغونت آبروی ما رو هم می بری
- حالا وقتش می شه برای همین لگن التماس کنی
قبل از اینکه شاهرخ جوابی بدهد شروین گفت:
- شاهرخ؟ اگر ماشین نبود کافیه اشاره کنی
شاهرخ و علی که هر دویشان دهانشان از این طرفداری غیرمنتظره باز مانده بود نگاهی به هم انداختند.
شاهرخ خودش راجمع و جور کرد.
- واووو! حال کردی؟ دیگه برام کلاس نذار
بعد با قیافه ای جدی رو به شروین ادامه داد:
- قربون دستت شروین. فردا اون بنز رو بیار. یه جلسه کاری مهم دارم
شروین دنده را عوض کرد و گفت:
- حالا من یه چیزی گفتم. جنبه داشته باش
علی خنده اش گرفت ولی آمبولانسی که از کنارش رد شد باعث شد خنده اش فروکش کند. شاهرخ برگشت چیزی بگوید که دید علی ساکت شده و توی فکراست. برای اینکه اذیتش کند گفت:
- زندگی پر از ناامیدیه. خیلی بهش فکر نکن
علی که انگار حرف شاهرخ را نشنیده باشد گفت:
- یاد هادی افتادم. وقتی صبح باباش رو آوردن رنگش پریده بود. یکی دوبار نزدیک بود از حال بره.
باباش سکته کرده بود. هرچی شوک زدیم فایده نداشت و آخرش...
مونده بودم چطور بهش بگم. وقتی فهیمد عکس العمل خاصی نشون نداد. ولی از چشماش معلوم بود
حالش خرابه. گفت می خواد با باباش تنها باشه. با اینکه می ترسیدم ولی گذاشتم بره تو و خودم جوری
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۳۰
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
که نفهمه از پشت در حواسم بهش بود. بالای سر باباش ایستاد، دست گذاشت روی سرش و پیشونیش رو
به پیشونی باباش چسبوند. برخلاف تصورم خیلی آروم خداحافظی کرد
شاهرخ کمی به علی خیره ماند و بعد برگشت. با یادآوری غم هادی همه ساکت شدند. شروین از آینه بغلش می توانست اشک های علی را ببیند...
خانه شلوغ بود. صدای گریه و قرآن با هم مخلوط شده بود. علی از یکی از جوان هایی که توی حیاط بودند پرسید:
- ببخشید، آقا هادی کجان؟
- توی اتاق خودشون هستن. مهمون دارن
- کدوم اتاق؟
پسر به گوشه ای اشاره کرد و گفت:
- اونجا. اما گفتن فعلا کسی نیاد
علی از پسر تشکر کرد و متعجبانه رو به شاهرخ گفت:
- مهمون خصوصی؟ مشکوک میزنه!
شاهرخ به اتاق نگاه کرد. یک دفعه حالش عوض شد. علی که قیافه شاهرخ را دید گفت:
- چی شد کریستف کلمب ؟
- نمی دونم چرا دلشوره دارم
خودش را گوشه حیاط رساند و توی سایه به دیوار تکیه کرد . علی و شروین روبرویش ایستادند.
- چت شد یه دفعه؟
شاهرخ سری تکان داد و گفت:
- نمی دونم. حالم خوب نیست
و نگاهش را به در اتاق دوخت. نمی دانست چرا این اتاق اینقدر برایش مهم شده! دلشوره مرموزی بود.
انگار قرار بود خبر مهمی بشنود! علی دستش را گرفت تا نبضش را بگیرد. یکدفعه در اتاق باز شد.
دلشوره اش تبدیل به حالتی عجیب شد. احساس کرد ممکن است هر آن قلبش از جا کنده شود. نگاهش را به پائین در دوخته بود. پایی را دید که از اتاق بیرون آمد. نگاهش را بالا برد. به صورت مرد که رسید
احساس کرد آفتاب توی چشمش افتاده. مجبور شد چشم هایش را ببندد. وقتی نور کم شد و توانست
چشمش را باز کند مرد را دید که پشت به او ایستاده بود..اورا هاله ای روحانی در برگرفته. گویی مرکز همه کائنات بود. با هر قدمی ک برمیداشت حالی ملکوتی و جان افزا در اطرافش ب حرکت در می امد
احساس کرد قلبش می خواهد سینه اش را بشکافد... چه حس غریبی ... دلتنگی امیخته با وصال...جوان بود،متوسط القامه و چهار شانه... با قدم هایی با صلابت راه می رفت... موهایش چونان شب تیره بود و انقدر بلند ک گوش هایش را پوشانده بود...
احساس می کرد هیچ صدایی را نمی شنود. ً
انگار جز او و آن مرد کسی در حیاط نبود. احساس غریبی داشت. با اینکه چهره مرد را نمی دید اما
احساس می کرد که سال هاست او را می شناسد. می خواست جلو برود اما نمی توانست. توان حرکت
نداشت. گویی پاهایش به زمین چسبیده بود. مرد به راه افتاد. غیر از هادی پیرمردی هم همراهشان بود.
چهره پیرمرد هم پیدا نبود. هر سه به طرف در رفتند. دوست داشت مانع رفتنش بشود. داد می زدتا مگر
بایستد اما صدایی از گلویش بیرون نمی آمد. چند قدمی که رفتند مرد ایستاد. ضربان قلب شاهرخ بیشتر شد.
- کاش برگردد
این تنها چیزی بود که در ذهنش تکرار می شد. اما مرد برنگشت. تنها سرش را برگرداند. دوباره خورشید....
این نور مانع دیدن می شد. این موقع روز خورشید از کجا آمده بود؟
خورشید بود یا نور چهره آن مرد ملکوتی?
نمیتوانست درست ببیند... تنها خالی را دید ک در میان سپیدی گونه اش میدرخشید ..ابروانی گشوده و لبخندی مهربان... حس میکرد چیزی نمانده از شوق جان بدهد .. کاش زمان برای همیشه متوقف میشد و او خیره به این یگانه، فرورفته در جذبه الاهی اش تا ابد همانجا می ایستاد... چنان روحش مالامال از محبت و اشتیاق بود ک حس کرد قادر است تا ابد از همان نیروی روحانی سرشار باشد و زنده.
نگاهش در عین مهربانی سنگین بود،پر ابهت و عمیق. نفسش به شماره افتاده بود.
احادیثی دور در ذهنش گذر کرد:
هم نام من است...رنگش عربی ست و جسمش اسراییلی ... پیشانی فراخ و رویی گشاده با چشمانی ... نه،این چشم هارا نمی توانست با کلمات توصیف کند... روح خدارا میشد در انها دید...
دیگر شک نداشت... زیبا بود? تا بحال کسی را به این زیبایی ندیده بود ...دیدنش روح را تازه میکرد اما آنچه مهم بود ورای این ظاهر بود... چه فرقی می کرد محبوبش چه شکلی باشد?چه پوشیده باشد? اصلا مگر عشق را با ظاهر کاری هست? دل در پی دل می رود و روح است ک بزرگی اش جان را میگدازد... و یار او، چنان عظیم بود ک مهرش عاشق کش بود نه قد و بالا و چشم و ابرویش...
او بود ... حضرت عشق ..همو ک عمری در پی اش گشته بود...همو ک روز ها و شب ها انتظارش را کشیده بود... و حالا اینجا، در نزدیکی او... اگر جانش را خون بهای این دیدار میکرد ب ولله ک ارزشش را داشت...
چشمانش را غباری از اشک فرا گرفت
یکدفعه چیزی در درونش احساس کرد. انگار کسی با او حرف
می زد، اما خیلی کوتاه. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. در سرش احساس دوران می کرد. چشمانش سیاهی
رفت. دستش را دراز کرد. ناگهان زانوهایش شل شد و اگر علی نگرفته بودش با صورت روی زمین
افتاده بود....
هادی وارد اتاق شد. شاهرخ انتهای اتاق نشسته بود. دست راستش را روی زانوی خم کرده اش گذاشته
بود و سرش را روی آن گذاشته بود. پای چپش دراز بود و با دست چپش لیو
ان آبی را که کنارش روی
زمین بود گرفته بود. هادی را که دید پایش را جمع کرد. مدتی به هادی خیره ماند و دوباره سرش را
برگرداند.
- اون کی بود هادی؟
- یه مهمون. اومده بود فوت بابارو تسلیت بگه
شاهرخ که به نظر می آمد هنوز از اتفاقی که افتاده شوکه است گفت:
- وقتی نگام کرد احساس کردم داره باهام حرف می زنه. درست یادم نیست اما یادمه وقتی شنیدم
خوشحال شدم. می خواستم بیام جلو اما پاهام حرکت نمی کرد. نگاهش خیلی سنگین بود
بعد نگاهش را به طرف هادی چرخاند، چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- احساس کردم مدت هاست میشناسمش
هادی لبخندی زد و جلو آمد ...
علی و شروین بیرون، دم ایوان و روبروی در اتاق منتظر ایستاده بودند. هادی که بیرون آمد از ایوان
کوتاه بالا رفتند.
- چی شد؟ حالش خوبه؟
هادی سر تکان داد.
- آره خوبه
شروین می خواست وارد اتاق شود که هادی مانع شد:
- بهتره تنها باشه
پ.ن:
اندام اسرائیلی، اندام فرزندان یعقوب(ع) است که به داشتن قد بلند و اندام رشید مشهور بودند.(اسراییل لقب حضرت یعقوب علیه السلام است)
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۳۱
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
صدایی از اتاق می آمد. شبیه صدای گریه بود. از شیشه رنگی و مات در اتاق نگاهی به داخل انداخت.
شاهرخ را دید که خم شده بود . دست هایش را روی زمین گذاشته بود، سرش را پائین انداخته بود و از
شدت گریه بدنش می لرزید. با نگرانی به اتاق اشاره ای کرد و گفت:
- داره گریه می کنه؟ چی شده مگه؟
- چیزی نیست، حالش خوب می شه. بفرمائید بریم اون طرف
- اما ....
- گفتم که حالش خوب میشه. نگران نباش.... بفرمائید
علی نگاهی به هادی کرد و هادی که گویا متوجه سوال علی شده بود سری به علامت تائید تکان داد.
شروین هر چند دلش نمی خواست اما مجبور بود همراه هادی و علی به اتاق آن طرفی برود ....
وقتی که بر می گشتند شاهرخ ساکت بود. توی صندلی ماشین فرو رفته بود و سرش را تکیه داده بود.
چشم هایش را بسته بود. مثل کسی بود که صحنه ای باور نکردی را دیده و لحظات سنگینی را تجربه
کرده باشد. وقتی علی پیاده شد تنها لبخندی بی رمق زد و خداحافظی کوتاهی کرد. انگار در دنیای
دیگری بود. دم در که پیاده اش کرد پرسید:
- می خوای امشب بمونم اینجا؟
شاهرخ مدتی مات به شروین خیره شد بعد با جواب هایی منقطع جواب داد:
- نه .... نه... ممنون، تو برو
- مطمئنی حالت خوبه؟
- آره خوبم. نگران نباش. شب بخیر
شروین زیر لب جواب داد.
- شب بخیر
در تمام مسیر فکر می کرد که چه چیزی شاهرخ را اینطور کرده است اما هرچه فکر می کرد کمتر
نتیجه می گرفت. تمام وقایع را مرور کرد اما هیچ چیزی به ذهنش نرسید. فقط یک چیز را مطمئن بود،
هرچه بود مربوط به همان موقعی بود که با علی روبروی شاهرخ ایستاده بود. اینقدر غرق در فکر شده
بود که نزدیک بود به ماشین جلویی اش بزند.
اگر پیروان ما - كه خدای آنان را در فرمانبرداری خویش توفیق ارزانی بدارد - براستی در راه وفای به
عهد و پیمانی كه بر دوش دارند، همدل و یكصدا بودند، هرگز خجستگی دیدار ما از آنان به تأخیر نمی افتاد و سعادت دیدار ما - دیداری بر اساس عرفان و اخلاص از آنان نسبت به ما - زودتر روزی آنان میگشت.
از این رو (باید بدانند كه)جز برخی رفتار ناشایسته آنان كه ناخوشایند ما است و آن عملكرد را زیبنده
اینان نمیدانیم، عامل دیگری ما را از آنان دور نمیدارد.
امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف)
فصل بیست وهفتم
- بفرمائید
در باز شد و شروین پرید توی اتاق، خودش را انداخت روی مبل و سلام کرد. شاهرخ که از این حمله
ناگهانی جا خورده بود با تعجب سلام کرد.
- خوبی؟
- شما بهتری گویا. خبریه؟
- مگه برای احوالپرسی از یه رفیق باید خبری باشه؟
- برای احوالپرسی نه اما برای اینجور فتح الباب کردن و شیرجه زدن روی مبل و اون دهن تا بنا گوش باز حتماباید خبری باشه
- نقشت جواب داد. نامزدی به تأخیر افتاد
شاهرخ که تازه فهمیده بود ماجرا از چه قرار است عقب رفت و تکیه داد:
- تبریک می گم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
1_1391163.mp3
13.89M
#شکر_در_سختی_ها 16
توی قلب هرآدم
یه عالَمه دستگیره وجودداره!
❌که بهش میگن تعلّق!
تعلّق به فرزند، به مال
به همسر، به شغل، به اتومبیل و..
وابستگیهاتو که کم کنی
قلبت آزاد و شاکر میشه👇
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#همسر_بهشت
روزهایی که پیشم نبود ومیرفت مٵموریت
واقعا دوریش واسم سخت بود😔
وقتمو با درس ودانشگاه پر میکردم
با دوستام میرفتم بیرون ...
قرآن میخوندم..
خبر شهادتشو که شنیدم😭
خیلی ناراحت شدم💔
تو قسمتی از وصیت نامه ش نوشته بود:
زیبای من ❤️ خدا نگهدار...
اوج احساسات ومحبتش بود☺️
بیقرار بودم حالم خیلی بد بود😔
هر شب با خدا حرف میزدم
التماسش میکردم که خوابشو ببینم...
که ازش بپرسم...
چرا رفت وتنهام گذاشت ؟؟💔
با حضرت زینب (سلام اللّه علیها)
حرف میزدم
رو به خدا کردم وگفتم: خدایا
راضیم به رضای تو
اون واسه حضرت زینب(س)
رفت
بعدش قرآن خوندم وخوابیدم
اومد به خوابم❤️
تو خواب بهش گفتم:
تو قول دادی که برگردی
چرا تنهام گذاشتی...؟😭
چرا رفتی؟😭
گفت:
من اسمم جزو لیست شهدا بود💚
من مذهبی زندگی کردم!
گفتم :
پس من چی؟چطوری این مصیبتو تحمل کنم؟💔
تو که جات خوبه... بگو من چکار کنم...؟😭
گفت:
برو یه خودکار بیار!
اسمم و رو کاغذ نوشت✍
تو پرانتز...❤️ همسر مهربونم❤️
گف: ما تو این دنیا آبرو داریم!
شفاعتتو میکنم☺️💖
باصدای اذان صبح بود که از خواب پریدم
دیگه آرامش گرفتم💚
دیگه الان از مردن نمیترسم...
میدونم شوهرم اون دنیا شفاعتمو میکنه
عقدمون💚💚
۲۹ اسفند سال ۹۱ بود...
روز ولادت حضرت زینب (سلام اللّه علیها)
شروع وپایان زندگیمون با خانوم حضرت زینب (سلام اللّه علیها)
گره خورده بود...💚
🌷همسر شهید امین کریمی
🌷شادی روحشون صلوات
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
🔸از لج شما روسریام را انداختم اما...
حجتالاسلام حامد امامی نژاد یکی از اعضای #گروه_تبلیغی_جهادی_بقیهالله (عج):
🔹کنار ساحل بودیم. خانم جوانی از ماشین شاسیبلند پلاک تهران پیاده شد، حجاب درستی نداشت، چشمش که به ما خورد کلاً روسریاش را درآورد.
🔹گفتم من تذکر میدهم. یکی از دوستان گفت باهم برویم اما اجازه بده من صحبت کنم. جلو رفتیم. خانم جوان گره اخمهایش را درهم کرد. آقا مهدی لبخندی زد و گفت سلام خانم محترم، به شهر ما بابلسر خوشآمدید! کم و کسری داشته باشید در خدمتیم، پارکینگ هم صد متر آنطرفتر است.
🔹این را گفتیم و برگشتیم که خانم صدایمان کرد و گفت من از لج شما روسریام را برداشته بودم و حالا به احترامتان روسری را سر میکنم.
🔹در این چند سالی که از فعالیتمان در سواحل شمال کشور میگذرد این اتفاقها زیاد افتاد و اراده ما را برای ادامه کار محکمتر از قبل کرد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قوانین اسنپ درخصوص رعایت حجاب اسلامی در خودروها توسط کاربران
🔹راننده اسنپ: دربرابر بیقانونی آن مسافر به تکلیفم عمل کردم.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا