❤🕊❤🕊❤🕊❤
یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم.
دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت
وقتی کار تحویل تمام شد .جلو رفتم و سلام کردم .بعد گفتم: آقا ابرام برای شما
زشته ، این کار باربرهاست نه کار شما!نگاهی به من کرد و گفت:کار که عیب
نیست،بیکاری عیبه،این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه،
مطمئن میشم که هیچی نیستم.جلوی غرورم رو می گیره!
گفتم :اگه کسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست!
شما ورزشکاری و.........خیلی ها می شناسنت.
ابراهیم خندید و گفت: ای بابا ، همیشه کاری کن که، اگه خدا
تو رو دید خوشش بیاد نه مردم!
#شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
❤🕊❤🕊❤🕊❤
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه تاریخ انسانهایی بودند که چون راه درست را می رفتند زیر ذره بین عده ای بودند تا در زمان و مکان مناسب بتوانند به آنها ضربه بزنند!!
حاج محمودکریمی از جمله همان انسانهایی هستند که بارها مورد هجمه داخلی ها و خارجی ها بودند! چه بسا حتی در فکر حذف ایشان بودند‼️
اما!!! زیر پرچم پسر فاطمه بودن ؛ یعنی مصون بودن از تمام گزندها!! یعنی هرکه دراین بزم مقرب تر است جامبلا بیشترش میدهند❤️
حاج محمود کریمی ما از این جامهای بلا زیاد نوش جان کردن ولی هیچگاه عقب نشینی نکردند🍃 همه ما واقف هستیم که چه جوانهایی در مجالس ایشان راه درست را انتخاب کردند و عاقبت بخیر شدند! یک نمونه شان شهید محمد حسین حدادیان🌹
حالا باز هم حاج محمود کریمی عزیز ما بر اثر نافهمی عده ای قرار است مورد هجمه قرار بگیرد‼️ ولی این بار همه ما در کنارشان می ایستیم و به صدای و سیمای میلی نه ملی اعلام میکنیم که امثال حاج محمود کریمی را نمیتوانند به هیچ صورتی از چشم مردم بیاندازند.
✍به توضیحاتی که در کلیپ توسط خود حاج محمود کریمی داده شده حتما توجه کنید
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ #رمان #هادی_دلها #قسمت_11 وقتی چشمام باز کردم بیمارستان بودم زینب:پاشو دختر لوس
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_12
بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی اروم شدم وقتی خواب برای بهار گفتم
بهار گفت این مصداق همون آیه است که خداوند میفرماید :((شهدا زنده اند و نزد ما روزی میخورند))
چه روزی بالاتر از زیارت سید و سالار شهیدان
-بهار
بهار:جانم
-دلم میخاد بقیه شهدای صابرین بشناسم
دلم میخاد شهدای بیشتری بشناسم
بهار':عالیه یه تیم تشکیل بده شروع کن
البته بعداز راهیان نور
تو و خانواده مهمان اختصاصی کاروان ما هستید
-آه امسال اولین عید بعد از حسین چطوری میشه ؟
بهار:الله اکبر بازم شروع کردی ؟!
این سفر برای تو یه نفر واجبه
-همچنین میگی واجبه انگار تا حالا جنوب نرفتم 😒
بهار:رفتی ولی انگار باورشون نداری 😒
باور نداری حسین زنده است پیشته
چون جسمش نمیبنی نفی میکنی زنده بودنش رو 😡
لعنت کن شیطان
نذار همین بشه راه نفوذ شیطان
-😔😔😔هیچی ندارم بگم
میشه من ی نفرم همراه خودم بیارم ؟
بهار:کی؟🙄
-عطیه 🙈
بهار:عالیه اتفاقا کانال کمیل تو برناممون هم هست
از معراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه گرفتم
-الو سلام عطیه خوبی ؟کجایی ؟
عطیه :ممنون تو خوبی ؟
خونم
داشتم مسائل فیزیک حل میکردم
-عه من هنوز حل نکردم وای 😱
عطیه :خخخخ خب زینب چیکار داشتی زنگ زدی؟
-آهان عید کجامیخاید برید؟
عطیه:مامان میگن شمال ولی من دلم یه جایی شهدایی میخاد
اصلا هست همچنین جایی ؟
-خب پس چمدونت ببند شهدا دعوت کردن
جایی که قدم به قدمش جای پای شهداست و متبرک به خون گوشت شهداست
عطیه :زینب 😭😭اینجا کجاست ؟
-مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس
۲۴اسفند میریم تا دوم فروردین
خودمم میام اجازت از مامانت میگرم
میشنوی عطیه چی میگم ؟
عطیه:زینب من چیکار کردم که شهدا به دادم رسیدن 😭
-توعطیه شدی بخشیده شدی
شهداهم هوات دارن
من برم
کار نداری ؟
عطیه:مراقب خودت باش
یاعلی
سوار مترو شدم برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار اقاسید هستن مزاحم خلوتشون نشدم
به سمت قطعه سرداران بی پلاک راه افتادم
رسیدم ناخودآگاه رفتم سر مزار یه شهید نشستم شروع کردم حرف زدم
توام مثل حسین من گمنامی 😔
من باورتون دارم اما من یه خواهرم دلم گاه بی گاه بهانه حضور برادر شهیدم میگره 😭😭
زود بود من داغ برادر بیینم
بشکنه دستی حسینم ازمن گرفت
حتی جنازه اش بهم ندادن تا نازش کنم
مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازش ببوسم
سینه نازش لمس کنم 😭
مداحی شهیدگمنام گذاشتم باهش گریه کردم
با زنگ گوشی یهو سرم از روی مزار اون شهیدگمنام برداشتم
هوا تاریک بود
مامان بود
الو زینب جان مادر کجایی ؟
-وای مامان بخدا متوجه گذر زمان نشدم من بهشت زهرام
سرداران بی پلاک 😭
مامان:گریه نکن مادر فدات بشه بمون همون جا
الان بابات میاد دنبال
یه ۴۵دقیقه طول کشید تا بابا رسید
تا رسید منو بغل کرد
دونفری گریه کردیم
پدرم زود داغ جوان دید 😔
بابا: پدرت بمیره که بی حسین شدی 😭
-نگو بابا
نگو بابا
من به جز شما الان کدوم مرد دارم 😭
حسین شما بزرگ کرده بودی 😭
شما عطرحسینی
بابا:پس بخند تا منو مادرت بیشتر دق نکنیم
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو یادگاری حسین افتاد
ان الله یجب الصابرین
رفتم دست و صورتم شستم رفتم پذیرایی
-اقای عطایی فر خانم عطایی فر
بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا بخوریم مهمون بنده
مامان بابات تعجب کردن
ولی همقدم من شدن
یاعلی گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان بابام پیرتر نشن
نام نویسنده :بانوی مینودری
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
...........☆💓☆..................
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
1_254141743.mp3
4.6M
🎙#پیشنهاد_دانلود
📻 #بشنوید | #غواصان دریادل
🔹روایتگر:حجت الاسلام والمسلمین رضا آبیار
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
#شهدا
خویشاوندان بخصوص خانواده خودم شاد باشند ودرموقع رسیدن خبرشهادت من شادی کنید🍃 ، چون این بهترین راه سعادت وبهترین راهی است که یک شخص می تواند برود.خداونداین توفیق را نصیب من کردومن هم درآن قدم گذاشتم .
پدر،مادر،خواهران وبرادران عزیزم امکان دارد اتفاقی بیفتد که جنازه ام بدست شما نرسد ،آنگاه بیاد شهدای کربلا بیفتید وناراحت نشوید .
پدر،مادر،خواهران وبرادران دست از روحانیت نکشید چون که تا آنها هستند اسلام هست واز آنها پشتیبانی کنید ودرعمل به قوانین اسلامی کوشا باشید وزمان چنین ا ست وایام عاشورا.
خواهران عزیزم حجاب وعفت و پاکدامنی
راسرلوحه زندگی خودتان قراردهید وهمیشه فاطمه وار وزینب گونه زندگی کنید.
ازلحاظ مالی چیزی ندارم غیر از چند دست لباس وآن رابه جنگ زده گان بدهید.
پدر عزیزم11روزروزه قضا دارم ونماز قضا
هم دارم آن را برایم بدهید بگیرند.
قسمت دوم وصیتنامه مخصوص برادران پاسدار
به برادران سپاه چند تذکر باید بدهم ،که البته بنده خیلی کوچکتر از آنها هستتم که تذکر بدهم .هرچند که برادران پاسدار
شما خود بهتر از من مسئله را درک می کنید ومی دانید پیام امام وخون شهیدان جسمی را طلب می کند .
اما از باب تذکر برادرانم معنی ومفهوم زندگی آن وقت معلوم می گردد که انسان در جهت خدا حرکت کرده وخدا گونه شده باشد .پس باید تقوای خدا را پیشه ساخت.
#ارسالی_از_برادر_شهید
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
...........☆💓☆..................
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ #شهدا خویشاوندان بخصوص خانواده خودم شاد باشند ودرموقع رسیدن خبرشهادت من شادی کنید🍃
شهیدی از جنس عشاق که 13 سال در فکه جا مانده بود
شهید علی رهبری از سپاه دماوند تاریخ شهادت 23/1/1362 عملیات والفجر یک منطقه فکه - شرهانی
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
...........☆💓☆..................
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
💠برای گرفتن لینک گروه ختم به ایدی خادم مراجعه کنید⤵️
💫ایدی خادم ختم👇
➣🆔 @Zahrayyy.
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Shahadat3133
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🌸بسم رب الشهداء🌸
روز قبل محرمیت بهم پیام داد و خواهش کرد فردا موقع خوندن خطبه محرمیت برای شهادتش دعا کنم.
گفت میشه دعا کنید زود شهید بشم....طی جلسات خواستگاری و آشناییمان متوجه نورانیت و زمینی نبودنش شده بودم. میدونستم چنین کسی با این روحیه و ویژگی ها عاقبتش ختم به شهادت است. از طرفی شهید و شهادت برایم همیشه جایگاه ارزشمندی داشت.
نمیتونستم در برابر درخواستش مخالفت کنم یا حتی سکوت. دوست داشتم موثر باشم در رسیدنش... فقط زود رفتنش برایم سخت بود. خیلی سخت....
بهش قبل از این هم گفته بودم دوست ندارم الکی شهید بشید. میخوام از اون شهدایی باشید که با شهادتش یه جامعه عاقبت به خیر میشه و برکت خونش زیاده...
به خاطر همین بهش گفتم دعا میکنم هروقت به اوج مقام بندگیتون رسیدید و امام حسین(ع) بی تاب دیدارتون شد، همونوقت شهید بشید.
گفت نه میخوام زود باشه.. در دلم غوغا بود. نمیدانستم چه جوابی بدم. هم بهش حق میدادم هم نمی دادم.. اما نمی خواستم از همین الان مانع باشم یا حتی بی اثر. گفتم زود میخواید تلاش کنید زودتر به این جایگاه برسید.. معلوم بود خوشحال شده، خیلی زود جواب داد ان شاءالله بی بی حضرت زهرا(س) نظر میکند و زود تر می رسم.
خانم جان نظر کردند و دل ارباب رو خیلی زود برد وآقا بیتاب دیدارش شد.
کمتر از یکسال بعد.....#شهادت گوارای وجودت که مدتها آرزویش را داشتی.
○●راوی:همسر شهید نوید صفری●○
#شهید
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ #رمان #هادی_دلها #قسمت_12 بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی اروم شدم وقتی خواب برا
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_13
دوست شهید و آرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون شهید گمنام قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز گمشده ام گذاشتم روش حسین
روز بیست چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید
تایم حرکتمون شش صبح بود
عطیه رو مامان و باباش آورده بودن
تا ما رسیدیم
مادرش اومد سمت ما اول سفارش عطیه به مامان کرد و بعد ب من
جلوی اتوبوس وایستاده بودیم
چندتا از دخترا دور مامان جمع شده بود و چند تا از آقایون دور بابا
منم کنار عطیه
بالاخره دور مامان بابا خلوت شد
آقای لشگری و علوی ب سمتمون اومدن هردو همرزم حسین بودن و بوی حسین برای بابا میدادن بابا بغلشون کرد بوشون کرد 😔
آقای علوی تا عطیه دید انگار خوشحال شد
و درحالی که سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته
تا عطیه اومد جواب بده پریدم تو حرفش و گفتم :
آخه خانم اسفندیاری نماینده حضرت اقان
برای همین براتون سعادته ؟
علوی سرخ شدتا زانو باور کنید
آخیش دلم خنک شد تا این باشه اینجا خودشیرینی نکنه
آقای لشگری هم خندید
اما شادی من زیاد دوام نیاورد
صدای توبیح کنده مامان بابا بهار که همزمان گفتن :زینب!!!!
بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم
منو عطیه پیش هم نشستیم
یه مسیری که خوابیدیم وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پام خوابیده
آروم از تو کوله پشتیم
"""سلام بر ابراهیم۱"""" درآوردم و شروع کردم به خوندن یه نیم ساعتی بود داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد
داشت چشماش میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد وااااای عشقم سلام بر ابراهیم
-خخخخ بیا بخون
کتاب از دستم قاپید
☀️☀️☀️☀️
&راوی عطیه
جلد کتاب نوازش کردم و شروع کردم به خوندن
برگ اول کتاب آشنایی بود
ابراهیم دراول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت.
او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را یه یهترین نحو تربیت نماید.
ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.
دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت ودبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان وکریم خان. سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.
حضوردرهیئت جوانان وحدت اسلامی وهمراهی وشاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیاردر رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.
او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز وبوم مشغول شد.
اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید ومردانه می ایستاد.
مردانگی اورا می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی درازو گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.
دروالفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل وحنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند.
سرانجام در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او راندید.
او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند. چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام وغریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.
#ادامه_دارد ....
نام نویسنده :بانوی مینودری
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
...........☆💓☆..................
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
1_252505414.mp3
6.53M
🎙#پیشنهاد_دانلود
📻 #بشنوید | # هنر مردان خدا
🔹روایتگر:حجت الاسلام والمسلمین محمد باقرنادم
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
#کلیپ_شهدایی
✨آن چشمهای شیدایی شهادت را فریاد میزد
در بین بچههای رزمنده، خصوصاً رزمندههای حزبالله لبنان اصطلاح «چشم شیدایی» معروف است. یعنی کسی که چشمهایش داد میزنند شهید خواهد شد! علی الهادی چنین چشمهایی داشت.
از شهید علی الهادی احمد الحسین به عنوان کوچکترین شهید مدافع حرم حزبالله لبنان یاد میشود❤️. وی که هنگام شهادت تنها ۱۷ سال داشت، یک جوان با ظاهری امروزی، اما باطنی کربلایی✨ بود که داوطلبانه رهسپار جبهه سوریه میشود و در تاریخ ۲۷ خردادماه ۱۳۹۵ در خانطومان به شهادت میرسد. 🌺
#درخواستی_اعضا
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
...........☆💓☆..................
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای زیبا از حاج قاسم سلیمانی🍃
به من نگاه کن😭
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊به مناسبت ده کرامت و حمایت از خانواده های آسیب دیده از بیماری کرونا❣
🌐 مدیریت مجموعه شهید ابراهیم هادی و شهید نوید صفری
🎁 به نیابت از این دوشهید بسته های حمایتی را بین خانواده های نیازمند تهیه و توزیع کردند
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 #رمان #هادی_دلها #قسمت_13 دوست شهید و آرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون شهید گمنام
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_14
برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد من اونقدر غرق کتاب بودم که متوجه نشدم که زینب با بهار رفت
ابراهیم هادی واقعا یه پهلون واقعی بوده
میخاستم داستان اذان ابراهیم بخونم که متوجه شدم که بهار زینب بغل کرده کتاب گذاشتم زمین و ب سمتشون رفتم
-بهار چی شده ؟
بهار:هیچی پارسال همین سفر با حسین اومده گویا همین جا ناهار خوردن واسه همین داره گریه میکنه
بعد آرومتر گفت داداشم صدا کن
زینب داشت تو بغل بهار گریه میکرد که داداش بهار (آقا مهدی ) گفت خوبی آبجی ؟
دیدم چشماش بست
-وای زینب
بهار:زینب زینب
وای خاک برسرم بازم از حال رفت
داداش ببین اینور امداد جاده ای نیس؟
خداشکر بو، منو بهار بغلش کردیم بردیم اونور خیابون
بازم داروی تقویتی
وقتی دکتر فهمید برای زینب چه اتفاقی افتاده گفت :این دختر خانم یه خلا عاطفی بزرگی پیدا کرده شاید اگه یه برادر دیگه داشت انقدر شکسته نمیشد
از لحاظ روانشناسی دارم میگم یه آقا باید جایگزین برادرش بشه تا حداقل کمی از خلا پر بشه
داخل اتوبوس زینب بخاطر داروها خوابید و من رفتم سراغ داستان اذان ابراهیم
#اذان
در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملا روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشونو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!
با تعجب گفتم: کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه!
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم ازاینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خود فکر کردم حتما حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آنها شده. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه را که عربی بلد بود را آوردم.
مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد وگفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشگر احتیاط بصره هستیم که به ایم منطقه اعزام شدیم.
پرسیدم چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الآن هیچی!!
چشمانم گرد شد. گفتم: هیچی؟!
جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الن تپه خالیه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا؟!
گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟!
فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این الموذن؟!
این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم : موذن؟!
اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد:
به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شمارا شنیدم که باصدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین (ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا...
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی یعد ادامه داد:
برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانی ها شوم. هرکس میخواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده ند دوستان و هم عقیده من هستند. البته آن سربازی را که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید اورا میکشم. حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه؟!
هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است. باهم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد. میگفت: من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم که...
نام نویسنده : بانوی مینودری
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
...........☆💓☆..................
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
لاله پژوهی .حجت الاسلام دیانی (2).mp3
8.98M
🎙#پیشنهاد_دانلود
📻 #بشنوید | # مدافعان حرم
🔹راوی:حجت الاسلام والمسلمین مهدی دیانی
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
🎥 بریده خاطرات طنز😁 شهید جبهه مقاومت #رضا_سنجرانی (کرار)
🔹مسئول مرکز آموزش لشکر فاطمیون و فرمانده عملیات آزادسازی دیرالزور
#طنز_جبهه
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
...........☆💓☆..................
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
❤🕊❤🕊❤🕊❤🕊❤🕊❤🕊
حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.
ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.
ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.
البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد.
🕊شهید ابراهیم هادی🕊
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_14 برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد من اونق
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
#رمان_هادی_دلها
#قسمت_15
فرمانده عراقی من را صدا زدو گفت: آن طرف را نگاه کن، یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند. بعد ادامه داد سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفر از بچه های اندرز گو رو فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای
آن از بین رفت و حمله آنها ناموفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمد رسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلانغرب کم شد
&راوی زینب&
بالاخره رسیدیم پادگان مسعودیان جایی که پارسال عزیزدلم من اینجا خادم بود
وقتی رسیدم اینجا اومد استقبالم
اما حالا
من زائر این مناطقم بدون حسین
بهم گل میدادن به یاد حسین
وارد قرارگاه شدیم انقدر خسته بودم و مسکن ها سریع وادار ب خوابم کرد ولی قبل از خواب گوشیم روی ساعت گذاشتم برای نماز به وقت اهواز
با صدای زنگ گوشی بیدار شدم بهار بیدار بود
بهار:زینب کجا میری ؟
-میام
بهار:وایستا بیام
پشت محل سکونت ما یه خیمه برپا بود
بهار:اونجا چ خبره
-اونجا محل نماز خوندنای حسین بود 😭
هرقدم که برمیداشتم بیشتر دلم میلرزید و خاطرات سالهای پیش جلوی چشمم مرور میشد
آقایون خیلی دور خیمه بودن تا من نزدیک شدم اونا رفتن عقب وارد خیمه شدم
شکستم
آوار شدم
اشک ریختم
نماز خوندم با هق هق
مداحی شهید گمنام گوش دادم
تا موقعه حرکت من تو اون خیمه بودم
اولین محل بازدیدمون اروندرود بود
به بهار گفتم یه گل فروشی سر راه دیدن حتما نگهدارن
داخل شهر یه گل فروشی نگه داشتن
من ۷۵تا شاخه گل رز گرفتم
اروند رود
رود وحشی که بعد از ۳۴سال هنوز غواصای جوان ایران تو خودش نگه داشته
همون غواصای که تو کربلای ۴،۵زدن به دل دشمن ولی هیچ وقت برنگشتن
اینجا جا پای قدمای هزاران شهیده
مادرانشون
خواهراشون
همسراشون هنوز چشم ب راه اون پیکرن
-بهار هنوز اجازه قایق سواری ب زائرین میدن
بهار:آره چطور
-میشه بریم سوار بشیم ؟
اون قایق منو ،بهار ،عطیه ،داداش ،زنداداش بهار، آقای علوی و آقای لشگری هم اومدن
میانه های آب ۲۵رز به یاد برادر شهیدم تو اروند رها کردم
عطیه دستش میکرد تو آب
که آقای علوی گفت :خطرناکه خانم اسفندیاری دستتون بیارید بیرون خدایی نکرده اتفاقی میفته
-اون وقت شما نجاتش میدیدحتما
نگاه غضبناک برادر بهار که دیدم ساکت شدم
لب اروند همه پیاده شدیم
که آقا مهدی داداش بهار گفت خانم عطایی فر یه لحظه
درحالیکه سعی میکرد عصبانیتش کنترل کنه گفت :فکر نکنم برادرتون شهید شده باشه که جواب یه نامحرم بدید
اصلا در شان شما نیست چنین شیطنت،های
دیگه دلم نمیخاد چنین رفتارهای ازتون ببینم
بعدم خانمش صدا کرد رفتن
ب خودم قول دادم خانم وار تر رفتم
محل دوم بازدید ما #شلمچه بود
تو ورودی شلمچه یک صوت از حاج حسین یکتا پخش میشد
وارد منطقه شدیم دلم ی جا خلوت میخاست
من باشم خدا و حسین
صدای سخنران تو منطقه می پیچید که گفتن خواهر شهید عطایی فر هم اینجان
خواهرم پیکر برادرت به دستت نرسیده؟
بی تابی میکنی که مزار برادرت خالیه ؟
زیر همین خاکی روش راه میری پر از هزاران مثل حسین توه
هزار خواهر شهید مثل تو منتظر حسین شون هستن
بذار برات یه چیزی تعریف کنم تا کمتر بی تابی حسینت کنی
چند سال پیش یه مادری شهیدی اومد اینجا
زمان تفحص شهدا
سفت سخت گفت باید پسرم بدید من ببرم
چندروزی گذشت دیدیم مادر شهید با چشم گریون داره وسایلش جمع میکنه برگرده شهر خودش
گفتیم مادر چی شد تو که میگفتی تا بچم پیدا نشه نمیرم
خلاصه انقدر اصرار کردیم تا گفت که دیشب پسرم اومد به خوابم گفت :مامان ما شهدای گمنام پیش حضرت زهرایم
منو از خانم و دوستام جدا نکن
آره خواهرم حالا حسین توهم پیش حضرت زهراست
با بی تابی هات اذیتش نکن
نام نویسنده :بانوی مینودری
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
...........☆💓☆..................
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
مداحی آنلاین - زهرا پسر آورده قرص قمر آورده - کریمی.mp3
4.61M
این چه شور است عزیزان که بهر انجمن است🍃
شـاد و خـرم دل یـــاران و بـه دور از مــحــن اسـت✨
هــر طـرف مـیگـذرم بـانـگ طـرب مـیشــنـــوم🎊
زانـکـه مـیـلاد حـسـن نـور دل بـوالـحـسـن اسـت🕊
میلاد اولین گل بوستان علی و زهرا مبارک باد🌹
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
...........☆💓☆..................
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
1_249111933.mp3
4.97M
🎙#پیشنهاد_دانلود
📻 #بشنوید | # تربیت سرباز برای اسلام
🔹راوی:حجت الاسلام والمسلمین سید حسین آقا میری
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
🌸 نماهنگ زیبای ولادت آقا امام حسن مجتبی علیه السلام
صابر خراسانی
غلامرضا صنعتگر
💞عید ولادت سبط النبی ، سرور شباب اهل الجنه ، آقاامام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد.
#پست_روز
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
...........☆💓☆..................
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
این قدر این روز قشنگ( تولد امام حسن مجتبی) رو دوست داشت و براش مهم بود که نیت کرده بود که جشن عروسیشو تو این روز قشنگ بگیره.
می گفت که با خوشحالی پدر امام حسن مجتبی(ع) باید خوشحالی کرد.
○●راوی:خواهر شهید نوید صفری●○
#یاڪریم_اهل_بیت_ع
#میلاد_امام_حسن
#شهید
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 #رمان_هادی_دلها #قسمت_15 فرمانده عراقی من را صدا زدو گفت: آن طرف را نگاه کن، یک گرد
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_16
منطقه بعدی که قرار بود ازش بازدید کنیم #طلائیه بود
#معقر_قمر_بنی_هاشم اینجا بویی علمدار حسین را میدهد
اینجا همان جایی است که علمدار خمینی #حاج_حسین_خرازی دستش جا گذاشت
اینجا همون جایی که وقتی بچه های تفحص به نتیجه نمیرسدن متوسل میشن به علمدار حسین
وقتی ماشین شروع به کار میکنه ۱۱شهید پیدا میکنن که یا اسم یا فامیلیشون به حضرت عباس مربوط بوده یا توی یه عملیات دستشون جانباز بوده
هرمنطقه ک میرفتیم یه کم آروم میشدم
شب که برگشتیم اردوگاه با یه گروهی از دخترا نشسته بودیم هرکدومشون یه چیزی از حسین میپرسیدن
یه کم اونطرف بهار با برادرهاش و زنداداش نشسته بود
و کمی دورتر از ما برادران خادم
یه آن به خودم اومدم و یه ملخ روی چادر دیدم
مکان زمان فراموش کردم و یه جیغ فوق زرشکی دیدم
جیغ گریه
-واااااای بهار تروخدا برش دار 😭😭
ی ان دیدم ملخ کنده شد از روی چادرم
خیلی ترسیده بودم وای ولی آبروم رفتا
روز دوم سفرما به فکه ،کانال کمیل ،شرهانی ،جزیره مجنون بود
فکه قتلگاه سید اهل قلم شهدان آقا مرتضی آوینی
همون اول منطقه کفشامون درآوردیم
وقتی رسیدیم به محل روایتگری راوی گفت :بچه ها شما الان با پای برهنه تو این ماسه زار قدم برداشتید
اما بچه های ما با پوتین سربازی و مهمات جنگی بوده
بچه های تفحص سال ۷۵ تو فکه کم میارن به نتیجه نمیرسیدن به طرف #عباس_صابری (تو همین منطقه همون سال شهیدشد) هجوم بردن که خاکش کنن همون جا بیل شروع کرد به کار کردن چنگالهای بیل ب چیزی خورد با کاوش زمین شهیدی پیدا شد که مقدمه پیدا شدن چند شهید دیگر شد
&راوی عطیه
هربرگ از کتاب سلام بر ابراهیم بهم ثابت میکرد که ابراهیم هادی تکرار نشدنیه
یه اسطوره یه الگو یه فرد ویژه
ورودمون به کانال کمیل و شنیدن صوت خوشگل اذان ابراهیم موجب شد تا حالم بد بشه
ابراهیمی که یک تنه در برابر خط آتیش ایستاد
اینجا همون جایی که بچه ها سه روز تشنه لب مقاوت کردن
شبیه ابراهیم هادی شدن فوق سخت است
💛💛💛💛💛
&راوی زینب
#شرهانی دشت شقایق های تشنه اینجا همون جایی که تو تفحص های منطقه شهیدی پیدا میکنن که بعداز سیزده سال آب تو دبه ها تازه و خنک بوده
طوری که باعث تعجب تیم تفحص شده
#جزیره_مجنون
اینجا را باید دید تا فهمید در باتلاقهای مجنون ماندن شهید شدن یعنی چه
#ادامه_دارد
نام نویسنده:بانوی مینودری
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
...........☆💓☆..................
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
#شهیدی که با صحنه شنا کردن دختران مواجه شد...
ماجرایی از شهید احمد نیری:
دکتر محسن نوری از دوستان شهید میگفت:یک روز بهش گفتم من نمیدانم چرا توی این چند سال اخیر شما در معنویات رشد کردی .می خواست بحث را عوض کنداما سوالم را تکرار کردم . گفتم حتما علتی داره.گفت اگه طاقتش رو داری بشین تا برات بگم.
یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند.یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم . همان جا پشت درخت مخفی شدم …می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت وکنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شود اما خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم …
از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت . گفتم ازین به بعد برای خدا گریه میکنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!! همه می گفتند سبوح القدوس و ربنا الملاکه والروح…
از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
1_247770400.mp3
7.47M
🎙#پیشنهاد_دانلود
📻 #بشنوید | # راه شهادت باز است..
🔹راوی:حجت الاسلام والمسلمین گودرزی
#شهید
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆