🌸 #یک_شهید_یک_خاطره 🌸
شهید مدافع حرم #حسن_قاسمی_دانا 🕊🌷
تعریف می کرد تو حلب شبها .....🗒👆👆
#خاطرات_شهدا
#زنده_نگه_داشتن_یاد_شهدا_کمتر_از_شهادت_نیست
#صبح_شهدایی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتشاربمناسب ۱۴ تیر،سالروز ربوده شدن #احمد_متوسلیان
🕊🌸🕊🌸🕊🌸
گوشه ای از #زندگی#حاج_احمد_متوسلیان
👇👇👇👇
۱۳۵۴(دستگیری توسط ساواک وپنج ماه زندانی در یک سلول انفرادی)⛓
۱۳۵۶(تحصیل در رشته #مهندسی_الکترونیک دانشگاه علم و صنعت ایران)📚🔬
۱۳۵۷(پیوستن به سپاه پس از تشکیل گیری سپاه پاسداران)🔫
۱۳۵۷_اسفند(داوطلبانه عازم #بوکان شد وبخشی از نا آرامی های آنجا را سامان بخشید)🚗
۱۳۵۸( آزاد سازی جاده پاوه _#کرمانشاه از دست نیروهای کومله)🛣
۱۳۶۰(#فرمانده_لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله در جنگ #دفاع_مقدس❤️
۱۳۶۰(فرماندهی محور#مریوان و#پاوه به همراه#شهید_همت
۱۳۶۱_۱۴_تیر(در شهر #بیروت توسط حزب فالانژ ربوده شد)
۱۳۶۱_خرداد( طی مأموریتی راهی سوریه شد تا راههای مساعدت به مردم مظلوم وبی دفاع لبنان را بررسی نمایند)
۱۳۶۱(فرمانده عملیات #الی_بیت_المقدس که موجب آزاد سازی #خرمشهر شد)
🥀🍃🥀🍃🥀🍃
#متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_هجدهم/هدایت
انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید. این انقلاب تحول عظیمی در سطح جهان به وجود آورد. برخی افراد فقط به بعد جهانی تشکیل جبهه استکبارستیزی انقلاب توجه میکنند.
غافل از اینکه این انقلاب بزرگ، تحول عظیمی در قلوب مردم به وجود آورد. بسیار بودند کسانی که نور انقلاب بر قلب آنها تابید و زمینه هدایت آنها را فراهم کرد.
یکی از آنها قربانعلی بود. در شهر بابلسر در شمال کشور زندگی می کرد.
او قبل از انقلاب در وادی دیگری بود. با دین و مذهب و.... ارتباطی نداشت. با دوستانش در لب ساحل جمع میشدند و به سراغ مسافران غریب می رفتندو...
اما به قول خودشان مرام داشتند. از پولی که از این طریق به دست می آوردند، به نیازمندان شهر کمک میکردند. زندگی قربانعلی و دوستانش در لجنزار دنیا ادامه داشت؛ تا اینکه قیام حضرت امام آغاز شد. انقلاب، مسیر زندگی او را مانند بسیاری از افراد تغییر داد. عاشق و شیفته امام خمینی شد! به خاطر انقلاب سختیهای بسیاری کشید اما دست از امام و نهضت نورانی و بر نداشت.
فرزند ایشان می گفت: پدرم با شروع جنگ راهی جبهه شد. مرتب در صحنههای نبرد حضور داشت. سال ۱۳۶۲ قرار بود بار دیگر راهی جبهه شود. اینبار تغییرات روحی ایشان بیشتر مشهود بود. صبح وقتی میخواست از خانه خارج شود و به محل سپاه برود، مرا صدا کرد. مانند پدری که میخواهد به سفر بی بازگشت برود به من خیره شد. گفتم: پدر چیزی شده؟ گفت: از امروز مسئولیت این خانه و خواهر و برادر و مادرت با توست! وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد: من امروز به جبهه می روم و دیگر بر نمی گردم !
پدر ادامه داد: دیشب در عالم رویا آقا ابا عبدالله علیه السلام را دیدم که مرا با خود بردند.
ایشان گوشه ای از یک بیابان را نشانم دادند که ظاهراً قتلگاهم من بود. من نحوه شهادت خود را دیدم!
من دیدم که در محاصره قرار گرفتیم و عراقی ها بالای سر من آمدند. تشنه بودم اما فرصت خوردناب پیدا نکردم. همان موقع در حالی که مجروح بودم یکی از نیروهای بعثی بالای سرم آمد و با سرنیزه سرم را از بدن جدا کرد و با خود برد!
پدرم این را گفت و ادامه داد: من مطمئن هستم که دیگر بر نمیگردم!
چند روزی از این ماجرا گذشت. عملیات والفجر ۶ در منطقه چیلات دهلران آغاز شد. نیروهای لشکر ۲۵ کربلا در این عملیات خط شکن بودند. یکی از گردانها در محاصره قرار گرفتند تعداد زیادی از آنها شهید شدند. پدر ما نیز مفقود شد.
مدتی بعد یکی از همرزمان پدرم به خانه ما آمد. ایشان ضمن بیان خاطراتی از پدرم گفت: قربانعلی به همراه چند نفر دیگر در محاصره بودند. بقیه نیروها مجبور به عقب نشینی شدند. ما هرچه تلاش کردیم نتوانستیم به آنها نزدیک شویم؛ برای همین از سرنوشت آنها خبری نداریم. سالها گذشت خدا لطف کرد و من هم توانستم به جبهه بروم. بعد از جنگ اسرای دو کشور تبادل شدند. خیلی منتظر شدیم اما خبری از پدرم نشد. بیش از همه خواهر کوچکم که در زمان پدر طفلی خردسال بود ناراحت بود. همیشه گریه میکرد و بهانه پدر را میگرفت. اما من چند بار خواب پدر را دیده بودم اما این بار فرق میکرد. پدرم گفت: من نمی خواستم برگردم، ما در شیاری در حوالی منطقه شیلات بودیم. هر روز غروب مادر ما حضرت زهرا سلام الله علیها به دیدن ما میآمد.
تعبیری که پدرم به کاربرد بسیار عجیب بود! ایشان گفت حضرت صدیقه سلام الله علیها وقتی به داخل شیار می آمدند، همه ما را به نام صدا می کردند و جویای احوال ما می شدند. حتی چادر مادر به استخوانهای ما کشیده می شد. پدر گفت حضرت صدیقه سلام الله علیها به من فرمودند: شما باید برگردی! دختر کوچک شما چند روزی است که خدا را به حق پهلوی شکسته من قسم می دهدو....
صبح با تعجب از خواهر کوچکم درباره توسل او سوال کردم. البته چیزی از خواب نگفتم. او هم گفت: چند شب است قبل از خواب زیارت عاشورا میخوانم و خدا را به حق پهلوی شکسته مادر سادات قسم میدهم، از خدا هم فقط بازگشت پدرم را می خواهم.
چند روز بعد دوستان تفحص تماس گرفتند و خبر بازگشت پیکر پدرم را اعلام کردند. وقتی به ستاد تفحص رفتم با تعجب دیدم که مشخصات شهادت پدر با همان خوابی که خودش برایم تعریف کرده بود برابر است. پدرم سر در بدن نداشت. استخوان جمجمه در اطراف پیکرش نبود. اما قمقمه اش پر از آب بود. آبی که بعد از سال ها تغییری نکرده بود.
پیکر در داخل یک شیار پیدا شده بود. همانطور که گفته بود! بعدها رفتم آن شیار را پیدا کردم. مراسم تشییع پدرم در سال ۱۳۷۳ برگزار شد.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#اطلاع_رسانی📣
از شام بلا شهید آوردند🕊
با شور و نوا شهید آوردند🌷
مراسم وادع با پیکرهای مطهر
#شهیدان علی جمشیدی و سعید کمالی 🕊🌷
پیکر مطهر این شهیدان بعد از گذشت چهارسال از شهادتشان به میهن و سرزمین مادریشان بازگشته است.🥀🍃🥀🍃🥀
مراسم یکشنبه ۱۵ تیر ماه سال ۱۳۹۹⏰🗓
مکان: شهرستان ساری ، یادمان هشت شهید گمنام
پارک موزه دفاع مقدس استان مازندران🏞📌
با رعایت تمام پروتکل های بهداشتی 😷❗️
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_15 دویدن آنهم توی آب و با چادر باعث می
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_16
با حسرت سوار ماشین میشم
+محسن حالا نمیشه یه روز دیگه هم بمونیم
محسن همینطور که با عجله وسایل رو توی ماشین میچینه جواب میده
_نه دیگه وقت نیست عزیزم
پس فردا اعزام میشم
بغض توی گلویم مینشیند
نمیدانم چرا بعد ازاین همه تسکین دادن باز بغض در گلویم خانه میکند
یعنی روزهای خوشیمان به این زود ی دارد به پایان میرسد؟؟؟
محسن سوار ماشین میشود
به سمت شیراز به راه می افتیم
به چشمهایش خیره میشوم و لحظه ای از او چشم برنمیدارم
محسن چند بار به من نگاه میکند و دوباره چشمانش را به سمت جاده سوق میدهد
با تردید میپرسد
+فاطمه جان چیزی شده؟؟؟
آرام طوری که محسن بشنود زیر لب زمزمه میکنم
+
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشد
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی .
قطره ای اشک روی گونه هایم روانه میشود
لبخند روی لبهای محسن مینشیند
به روبرو خیره میشود
با خنده میگوید
گریه وقتی بی امان باشد
شعر وقتی ناگهان باشد
بی سبب نیست ظاهرا باید
پای یک عشق در میان باشد
مثل بچه هام اخم میکنم و میگویم
+که اینجوریاست آرههههه؟؟؟؟
گل لبخند روی لبانش مینشیند و میگوید
_بعله اینجوریاس!!!!
هرچه فکر میکنم که شعری در جوابش بدهم چیزی به ذهنم نمیرسد
تمام اشعاری را که بلد بودم در دوره میکنم
اما جواب در خور شعرش پیدا نمیکنم
دستم را به علامت تسلیم بالا میبرم و میگویم
+آقا ما تسلیم
اصلا تو خوووووب تو شااااعر تو ....تو ...
حرفی به ذهنم نمیرسد که محسن کلامم را تکمیل میکند
_عاشق بیچاره ی فاطمه خانوم
خوشحالی روی چهره ام نمایان میشود
+این شد یه چیزی!!!
حرفی توی دلم مانده
با اینکه چند بار پرسیدم اما دوست دارم برای آخرین بارهم که شده حرفم را بزنم
تا شاید حرف های محسن تسکینی
براین دل درمانده ی دلتنگ شود
تردید نمیکنم و به زبان میاورم
+کدوم عاشق دلخسته ای معشوقش رو رها میکنه؟؟؟
محسن بلافاصله جواب میدهد
_همون عاشقی که از بهترین چیزاش میگذره و میره برای اینکه هیچ احدی به ناموسش نگاه چپ هم نکنه!!!
حرفش زیادی قانعم میکند
هر عاشقی چنین کاری را نمیکند
اینجاست که معلوم میشود
مرز ریا و صداقت
صدای آرام محسن
باعث میشود چشمهایم را باز کنم
خمیازه ای میکشم
و با صدای خواب آلودی میگویم
!+چیشده؟؟؟؟
_با اجازه اتون رسیدیم
بهت زده از شیشهه ماشین به بیرون خیره میشوم
درست روبروی خانه هستیم
به ساعتم نگاهی میندازم
+به این زودی شد ساعت ده؟؟؟؟
_شما خواب بودی زود گذشت!!
+ببخشید خیلی خسته بودم خوابم برد
از ماشین پیاده میشویم
کلید را از محسن میگیرم تا در را باز کنم
محسن هم مشغول آوردن وسایل از صندوق عقب میشود
در حیاط را به سختی باز میکنم
و آن را برای محسن باز میگذارم
وارد حیاط میشوم
چقدر دلم برای خانه مان تنگ شده بود
با اینکه یک ماه بیشتر باهم نبودیم
اما گوشه گوشه این خانه پر از خاطرات دونفره است
سکوی حیاط
نمازهای دونفره مان
دل کندن از این خوشی ها یعنی مرگ تدریجی...
اما ارزشش را دارد
برگ های خزان دیده
کفپوش حیاط شده اند
صدای بسته شدن در مرا از حال و هوا بیرون می آورد
محسن با چمدانمان کنار در ایستاده
با بغض میگویم
+فقط یک روز دیگه!
محسن لبخند میزند و میگوید
_فقط یک روز تا خوشبختی...
آه بلندی میکشم
+خوش به حالت....
محسن جلو می آید
درست رو به رویم می ایستی
چشم در چشم من خیره میشوی
پایین چادرم را میگیری و میبوسی
عادت همیشگیت....
_فاطمه...
باور کن اگه ارزش کار تو از من بیشتر نباشه کمترم نیس
فکرشو کن اون دنیا حضرت زینب شفاعتت کنه....
مگه آرزوی تو همین نیست؟؟؟؟
سرم را چند بار به نشانه مثبت تکان میدهم
با اطمینان از ته دل میگویم
+سختیش هر چی که باشه با دل و جون میپذیرم ولی باید یه قول بهم بدی
لبخند میزنی و میگویی
_اگه منصفانه باشه چرا که نه؟؟؟
+باید او دنیا هم کنار من باشی
اشک روی گونه هایت جاری میشود
_کجا سیر میکنی عزیز دلم؟؟؟
+همونجایی که تو خیلی وقته از فکرش بیرون نمیایی...
♡♡♡
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با تیــــــ🗓ـــر آمدی
با تیــــ🔫ــــر هم رفتی
تیــــ🗓ـــــر را جشن میگیریم
شاید مرحمی شد بر جای تیـــــــ🔫ـــــر ها تنت....
❣🕊❣🕊❣🕊
#تولد_دوست_شهید_من
#شهید_صفری
#تولد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
دعای عهد.mp3
1.21M
🌺#دعای_عهد 🌺
🌱🌸هر کس چهل صباح این دعای عهد را بخواند از یاوران قائم ما خواهد بود.🌸🌱
❣امام صادق (ع) ❣
🕊به نیابت از تمام شهدای اسلام🕊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✅ آیتـاللہمجتهدےتهرانے ره:
.
.
.
.
.
.
.
🔸اگـرمثلا درپیشانۍما یڪڪُنتـوربود
وهـریڪ #گناه یڪشمـارهمےانداخت
دیگـر #آبرو نداشتیم و
نمےتوانستیم #زندگے کنیـم
ببین #خدا چقدر #مهربان است..!!❤️
🌻☀️🌻☀️🌻☀️🌻
#یاستارالعیوباسترعیوبنایاللہ
#کلام_بزرگان
#یا_ارحم_الراحمین
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_نوزدهم/بچه تهرانی
توی کردستان معمولاً بچه ها را به اسم کوچک صدا می کردیم حتی بعضی وقت ها اسم کوچک مستعار اما یکی بود که معروف شده بود به تهرانی بچه ها یا صدایش می کردند تهرانی بچه تهرون خیلی هیکل درشتی داشت قدبلند و ورزیده و لات ابروهای پر و موهای فر وزوزی و دور چشم های کاملا سیاه. وقتی با معرفی نامه کارگزینی آمد گردان، لباس شخصی تنش بود و کفش قیصری. ریش هایش سیخ سیخ در آمده بودند. معلوم بود که تا چند روز پیش، مثلا روزی دوبار آن ها را می تراشید!
از کارگزینی معرفی نامه گرفته بود و امده بود گردان. تا آمد توی محوطه، با لهجه غلیظ لاتی گفت ساملیکم. همه نگاهش کردند. من فکرکردم حتما مراجعه کننده است و مثلا گذری آمده یکی از بچه ها را ببیند. اما پرسید "اینجا رئیس مئیس کیه؟" گفتم: "بفرمایید. چه کار دارید؟" یک نیم نگاهی انداخت به من؛ اما باورش نشد. غیظ کرد و گفت: " مگه نگفتم رئیس مئیس اینجا کیه؟ لابد خودشو کار داریم دیگه." یکی از بچه ها مرا نشانش داد و گفت ایشونه.
پوزخند زد و گفت: " این جوجه رئیسه؟ برو بابا"
بلند شدم و گفتم: " پسر خوب ادب داشته باش. این چه طرز حرف زدنه؟" گفت: " ببین خوش ندارم با من این جوری صحبت کنی. اگه راس راسی رئیس تویی، من معرفی شدم به گروهان شما. داوطلب هستم. تا حالا هم جبهه نبودم. آموزش رفتم و همه تون رو حریفم."
معرفی نامه اش را گرفتم و گفتم برو یک گشتی بزن و نیم ساعت دیگه بیا. زنگ زدم به کار گزینی و گفتم: " این دیگه کیه که فرستادید برای ما؟ اومده اینجا شاخ و شونه میکشه." گفتند: اینجا هم با همه دعوا کرده که من حتما باید برم گردان رزمی توی خط.
معمولا اعزام اولی ها را می فرستادند توی گردانهای پشتیبانی؛ اما او با دعوا از کار گزینی نامه گرفته بود برای گردان رزمی و خراب شده بود روی سر ما. پیش خودم گفتم چه میشود کرد؟ حالا که آمده بگذار بماند. اگر نقطه ضعفی ازش دیدیم، جوابش میکنیم؛ وگرنه جای ما را که تنگ نکرده.
وقتی برگشت، پرسیدم چه کاری بلدی؟ گفت: "هرکاری که بگید میکنم. ظرفشویی بلدم، تِی می کشم، توالت تمیز میکنم، غذا می پزم،لباس همتون رو میشورم. ولی کارم تک تیراندازیه. یعنی هرجوریه یه اسلحه بهم بدید."
یک ژ-۳ قنداق دار تحویلش دادیم و بند حمایل و فانوسقه و قمقمه و کوله پشتی، دوتا هم جیب خشاب که توی هرکدومش دوتا خشاب ژ-۳ جا می گرفت. اما جلوی در تسلیحات دوباره دعوا راه انداخته بود که من شش تا جیب خشاب می خواهم و دوازده تا خشاب.
می خواست دور تا دور کمرش را پر کند. بهش گفته بودند سنگین میشی. نمی توانی با این همه خشاب از ارتفاع بروی بالا. سر و صدا کرد که شما کاری به این کارها نداشته باشید. اگر میخواهم،حتما می توانم ببرم. اشاره کردم که بهش بدهند. تا اسلحه و خشاب را تحویل گرفت، گل از گلش شکفت.انگار به یک هدف مهم زندگی اش رسیده باشد. کشیدمش کنار و دوستانه بهش گفتم: " ببین آقا تهرانی عزیز گل گلاب، مواظب باش اشتباهی نزنی یکی را بکشی؟توی خط و موقع در گیری حتما به حرف من گوش کن." سرس رو انداخت پایین و آرام زمین را نگاه کرد. احساس کردم که این جوری می خواهد اطاعتش را نشان دهد.بعد از مدتی دیدم واقعا زبر و زرنگ است. یک بار که رفته بودیم درگیری، کارش رو خیلی خوب انجام داد. گفتم : " بیا پیک من باش. چون با من بود و فقط بهش میگفتم برو این ور و اون ور. یکی از بچه ها بهم گفت: " این تهرانی واقعا بچه نترسیه ها. وقتی تو فرستادیش، زیر آتش و تیراندازی، مرتب تیر می خورد اطرافش، ولی نمی ترسید. حتی عکس العمل نشان نمی داد. خیلی آروم و بی هیچ ترسی می رفت و می آمد."
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نشانـــَــ🏷ــــکِ عشـــــ❤️ــــــق، صَفـــــ📜ـــــحـــه شــانــزدهــم کتــــــ📚ــــاب تابستـــ🌴ـــــان را نشان گذاری کرده....🌸🍃
میدانم....🍂
میخواهد نــــَویـــــ🌷ـــدِ آمــ🕊ــــدنِ نویـــد دلــــ❤️ـــــهای ما را بدهد....🌹🍃
❣🕊❣🕊❣🕊
#تولد_دوست_شهید_من
#شهید_صفری
#تولد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
Panahian-Clip-ElhamatGhalbi128k.mp3
2.79M
🎵الهامات قلبی رو دست کم نگیر! 👆👆👆👆
#کلیپ_صوتی
#علیرضا_پناهیان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_16 با حسرت سوار ماشین میشم +محسن حالا نم
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_17
صدای محسن در گوشم میپیچد
با لبخند نگاهم میکند
_نمیخوای پاشی ؟؟
اذان صبحه!!!
با عجله از جا برمیخیزم
محکم توی سرم میزنم
+چرا خوابم برد؟؟
محسن با تعجب میگوید
_مگه قرار بود خوابت نبره
بخودم قول داده بودم امشب تا صبح بالا سر محسن بیدار بمانم
این فرصت طلایی بود اما حیف....
محسن دستش را جلوی صورتم تکان میدهد
_خوبی فاطمه؟؟؟؟
سرم را به نشانه مثبت تکان میدهم
و بلافاصله از تخت پایین می آیم
به سمت حیاط میروم
تا وضو بگیرم
جانماز محسن روی سکوی حیاط پهن است
معلوم هست که محسن زودتر بلند شده تا کمی با خدا خلوت کند
بر خلاف رورهای دیگر امروز صدای گریه محسن مرا از خواب بیدار نکرد
به سمت حوض کوجک حیاطمان میروم
و دست نماز میگیرم
به طرف سکو برمیگردم جانماز و چادر سفیدم در دست محسن است
با لبخند به او خیره میشوم
شور عجیبی در چشمانش موج میزند
چهره اش چقدر زیبا شده
انگار نور است که از دو چشمش میبارد
خم میشود و جانمازم را روی سکو پهن میکند
به سمتش میروم
دستانش را بالا میگیرد و چادرم را روی سرم مرتب میکند
زیر لب برایش میخوانم
+امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم
تو خوبتر زماهی من اشتباه کردم
هر ثانیه که میگذرد
چیزی از تـو را با خود میبرد
زمان، غارتگر غریبی ست!
همه چیز را بی اجازه میبرد
و تنها یک چیز را
همیشه فراموش میکند
حس دوست داشتن تـو را...
_الله اکبر الله اکبر
با تمام جان به صدای اذانت گوش میسپارم
در راستای هم ایستاده ایم
و شاید این آخرین نمازیست که کنارت اقامه میکنم...
این نماز حال و هوایش با نماز های دیکر فرق دارد
دستانم را به قنوت میبرم و از ته دل شهادتت را از خدا میخواهم
هوا گرگ و میش است
و بوی یاس حیاط را پرکرده
نمیدانم دستان تو بوی گل یاس میدهند
یا گل های یاس بوی دستان تورا...
سلام نماز را میدهی
و همزمان با سلامت نماز من هم تمام میشود
صدای زنگ خانه بلند میشود
محسن روی مبل نشسته و در حال نوشتن چیزی هست
سریع به سمت آیفون میرم
+کیه؟؟؟
_ماییم عزیزم
صدای مادر باعث میشه گل از گلم بشکفد سریع دکمه آیفون رو میزنم
رو به محسن میکنم و میگم
+مامان اینا اومدن
محسن بساطی را که روی گل میز راه انداخته بود جمع میکنه
و به سمت در ورودی میره
در باز میشه و اول از همه مادر وارد خونه میشه بعد پدر بعد محمد و بعد رضا و زهرا
محمد بدون توجه به محسن سریع به سمت من میاد و خودش رو در آغوشم جا میکنه
با صدای شیرین و بچگانه اش میگه
_خاله ما اومدیم ما اومدیم
از کارهاش خنده ام میگیره
آنقدر مشغول خوش و بش با محمد میشم که بقیه رو فراموش میکنم
محمد_خاله بیا بریم خاله بازی
نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و بلند میزنم زیر خنده
محمد هم بدون اینکه خودش بدونه چرا بامن میخنده
خنده ام ادامه پیدا میکند تا وقتی که صدای بهت زده زهرا مانعش میشود
_فاطمه؟؟؟؟؟😳
به تک تک چشم های تعجب زده خیره میشوم
'بابا' مامان 'زهرا' رضا
در این میان فقط محسن با یک لبخند مجذوب و گرم به من خیره شده
گونه های مادر و زهرا خیس از اشک است
توی دلم میگم
+حتما مامان فکر کرده من از خدامه محسن بره و دیگه نیاد
شاید از خنده هام حدس میزنه که به خون پسرش تشنه ام
با تمام توان سعی میکنم اوضاع رو جمع و جور کنم
+داشتیم با محمد میخندیدم...
آرام پس کله ی محمد میزنم و میگم
+مگه نه
محمد سرش را به علامت مثبت تکان میدهد
زهرا لبخندی میزنه که باعث میشه بقیه هم به تبعیت از اون به تعجبشون خاتمه میدن
به ساعت نگاه میکنم
ساعت یازده هست و ساعت دوازده قراره محسن بره
خدایا خودت کمکم کن که بتون تحمل بیارم
رفتن محسن یعنی یعنی.....
تنها فرصت دیدن محسن از نزدیک فقط یک ساعت هست
یک ساعت که گذرش از یک ثانیه هم بیشتره .....
مینویسم "تو"
سنجاق میکنم به روی قلبم
و تپیدن؛
آغاز میشود.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆