#دلنوشته 🌺🕊
آغاز شدی
از خانه تابستان
حیاط تیر
باغچه شانزدهم
و روییدی مانند یک گل سرخ
نور خدا را گرفتی
از چشمه عشق الهی نوشیدی
تو هرگز پژمرده نشدی
و دوباره روییدی
اینبار در بهشت🌹
#تولد
#تولدت_مبارک_رفیق_شهیدم
#شهید_نوید_صفری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
@khstiker۷.attheme
72.5K
#تم_شهدایی 😍❤️
#تم_دوست_شهید_من
تم شهید نویـــــــ💞ـــــــــد صــــفــــــریـــــــ 😍🌷
به مناسبت تولد شهید🌹
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
چند نفر دیگر هم که این صحنه را دیده بودند، تایید کردند که آدم خیلی شجاعی است؛ ترس حالیش نمیشود. بچه ها باهاش رفاقت نمی کردند و نمی جوشیدند. خودش هم از بچه ها دوری میکرد. میرفت یه گوشه ی تنهایی می نشست. یک بار بهش گفتم: چیه تهرانی؟ چرا پکری؟ گفت: نه پکر نیستم. فقط اینه که بچه ها خیال می کنن و یه آدم لات و عوضی طرف هستند وبا ما خوش مشربی نمیکنند و تحویل نمیگیرند.
خندیدم و گفتم: "تهرانی خدایش خلافکار تیر بودی حالا اومدی تو این کار؛ نه؟" چشمان درشت و سیاهش را ریز کرد و صورتش را در هم کشید و با ته لهجه لاتی گفت: "ببین من همه کار کردم. هر کاری که فکر کنی و توی ذهنت بیاری من کردم. همه محله های خلاف تهران منو میشناسن. ولی الان اومدم اینجا که تکلیف را با خدا و خودم روشن کنم. ببین من همون راه بایست برم یا نه؟ می خوام ببینم خدا با من چیکار میکنه." گفتم: "تهرانی شنیدم نماز نمیخونی." گفت: "به جون مادرم درست بلد نیستم میترسم آبروریزی به جلوی بچه ها." یکی از بچهها که طلبه بود گفتم به تهرانی نماز یاد بده. گفت آخه من خجالت میکشم این سن بابابزرگ منو داره. گفتم: فقط هر وقتی که خاصی نماز بخونی، بلندتر و آروم تر بخون. به تهرانی هم گفتم: حواست به این طلبه باشه هر جا که رفت نماز بخواند، کنارش بایست و هرچه خواند و هر کاری که کرد، تو همه مان را بکن. دو سه روز که این کار را کرد، آمد و گفت: "من اینجوری نمیتونم. این طلبه نماز هاش طول میکشه." گفتم: خب یه خورده تحمل کن تا یاد بگیری؛ بعد خودت هر جوری خواستی بخون.
یواش یواش بچه ها باید خودمونو چیز های دیگه یادش دادند.وقتی می دیدندکه علاقه داردویادگیری اش هم خوب است،سرشوق می امدند.دیگرمثل همه بچه هاشده بود.همه تحویلش می گرفتندو باهاش دوست شده بودند.دیگر از آن گذشته طولانی،فقط یک لهجه رفیق لاتی برایش مانده بود. قرار شد برویم درگیری. یک عملیات سنگین بود بین بانه و سردشت و سقز، نزدیک مرز. گفتند آماده باشید که امشب حرکت میکنیم. همه جنب و جوش افتاده بودند. تهرانی هم خودش را آماده می کرد، اما خیلی آرام و بی حرف رفته بود توی فکر. یک فکر عمیق. بهش گفتم چیه تهرانی؟ چرااینجوری رفتی توی لک؟ چشمانش را ریز کرد و آرام، طوری که انگار می خواهد کسی نفهمد، گفت:" جون حاجی نمیدونم چیه که از دیشب توی خودم نیستم، مال خودم نیستم. هرچه می خوام شر بازی در بیارم ، یا لاتی حرف بزنم، یا مثلا حال و بر و بچه ها رو بگیرم، دهانم باز نمیشه، فکم تکون نمیخورد. انگار یه چیزی بر من غلبه کرده؛ یک چیز دیگه ای غیر از خودم."
چشمانش همین ها را گواهی می داد. همه حرفهایش راست بود راحت می شد تغییر را از توی چهره اش خواند اما حالا وقت عملیات بود. باید راهش می انداختم. به شوخی گفتم: " تهرانی؟باز ما را گذاشته ای سرکار؟ بلندشو راه بیفت. نکنه کم آوردی؟"باید دوشکا را میبردیم بالای یک ارتفاع بلندو صعب العبور. از روی نقشه برایش توضیح دادم و گفتم شما این دوشکا را می برید اینجا و سوارش میکنید. دو نفر را هم میفرستم کمکت. گفت این دوشکا که چیزی نیست؛ خودم تنهایی میبرمش. گفتم اذیتت میکنه. گفت نه خودم میبرمش. تنهایی دوشکا را از دویست متر شیب تند برد بالا و آماده تیراندازی کرد. آماده بودیم که درگیری را شروع کنیم. یک منطقه وسیع را محاصره کرده بودیم. قرار بود دو تا گردان رزمی هم بیایند که با هم راه فرار دشمن را از توی دشت و ارتفاعات ببندیم. گردانهای رزمی که می رسیدند، ماهم حمله را شروع می کردیم. دیگر صبح شده بود. بهش
گفتم: تهرانی نمازت را خواندی؟
گفت: نه.
پا شدیم و با آب قمقمه وضو گرفتیم و نماز خواندیم. بعد نماز همینطور که دو زانو کنارم نشسته بود گفت: حاجی یه چیزی میخوام بهت بگم شاید باورت نشه. حدس میزدم که میخواهد چه بگوید. اما خودم را زدم به آن راه و به شوخی گفتم: باز چیه؟
سرش را انداخت پایین. چند لحظه کوتاه عمیق رفت توی فکر بعد گفت: من امروز شهید میشم.
سکوت کرد. مانده بودم چه کنم و چه بگویم و چطور حرفم را جمع کنم که خودش مثل آدمی که بخواهد با آرامش دوستش را قانع کند، ادامه داد: یه چیزی بهت بگم. درسته من آدم خوبی نبودم ولی روزی که حرکت کردم برای جبهه گفتم یا علی و توکل کردم به خود خدا. گفتم خدایا تو خودت راهی رو به من نشون بده و کاری رو جلو پام بذار که شرمنده تو مولا نباشم.
میگفت و اشکش می آمد. بچه ها متوجه گریه تهرانی شده بودند. آمدند نزدیک که ببینند چخبر است. ولی من ردشان کردم. خواستم آرامش کنم گفتم: بابا چرا اینجوری میکنی؟
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎂تولدت مبارک نوید دلها🎂
#استوری
نشانـــَــ🏷ــــکِ عشـــــ❤️ــــــق، صَفـــــ📜ـــــحـــه شــانــزدهــم کتــــــ📚ــــاب تابستـــ🌴ـــــان را نشان گذاری کرده....🌸🍃
میدانم....🍂
میخواهد نــــَویـــــ🌷ـــدِ آمــ🕊ــــدنِ نویـــد دلــــ❤️ـــــهای ما را بدهد....🌹🍃
#تولد_دوست_شهید_من
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تولد داریم چه تولدی😍😍
با تیــر آمدی
با تیــر هم رفتی
تیــر را جشن میگیرم
تا مرحمی شود بر جای تیــر ها تنت....
❣🕊❣🕊❣🕊
#تولد_دوست_شهید_من
#شهید_صفری
#تولد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_17 صدای محسن در گوشم میپیچد با لبخند نگا
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
بسمالرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_18
محسن با لباس نظامی اش از اتاق بیرون می آید
مادر آهسته آهسته اشک میریزد
چقدر توی این لباس عوض میشوی احساس میکنم بیشتر از هر وقت دیگر دوستت دارم
ثانیه ثانیه به عشقمان اضاف میشود
و در این دقاقیق آخر به این دوست داشتن به اوج خود رسیده
زهرا تحمل نمی آورد و نزدیک تو می آید و تو را محکم در آغوش میگیرد
او را در آغوش آمیری و سرش را میبوسی
زهرا._بلاخره کار خودتو کردی دادش؟؟؟
محسن_بلاخره به آرزوم رسیدم
آه عمیقی از وجود زهرا زبانه میکشد
و من همچنان به تو خیره مانده ام
جلو می آیی اول پدرت بعد رضا را در آغوش میگیری
نوبت به مادرت میرسد
خم میشوی تا پایش را ببوسی که مانعت میشود
تو را در آغوش میگیرد و صورتت را غرق بوسه میکند
محمد با تعجب به کارهای ما خیره شده
هنوز نمیداند که اوضاع از چه قرار است
پیشانی محمد را میبوسی
و ساکت را برمیداری
به سمت در میروی و همه پشت سرت می آییم
از زیر قرآن دست مادرت رد میشوی
به یمت حیاط میروی مادر مانع آمدن بقیه میشود
کاسه آب را دست من میدهد و در خانه را میبندد
لبخند همیشگی روی لبت هست و به من خیره شده ای
تا نگــه کردم به چشمانت...
نمیدانم چه شد
تا که دیـدم روی خندانت...
نمیدانم چه شد
عشق بود آیا؟جنون؟ هرگز
ندانستم چه بود
تا سپـردم دل به دستانت...
نمیدانم چه شد
باران نم نم صورتمان را خیس میکند
دم در میایستیم
صدای بوق ماشین نشانگر آمدن تاکسی است
اشک در چشمانم حلقه میزند دوست ندارم چشم از تو بردارم
نا خودآگاه میگویم
+دوستت دارم
دستت را بلند میکنی و باران دستانت را خیس میکند
آرام میگویی
- داره بارون مياد
+چتر داری؟
- نه
+پس چی داری؟
-دوستت دارم .. !
خنده ام میگیرد چه خلاقیتی توی این موقعیت به خرج میدهی
فقط برای گفتن یک جمله
♡دوستت دارم♡
در را باز میکنی
تاکسی زرد رنگ دم در ایستاده
دستم را محکم میگیری بوسه ای بر پیشنای ام میزنی و با عجله میگویی
_وعده دیدار دوبارمون
بهشت!!!زیرا سایه ی امام حسین
چشمانم را روی هم میگذارم
سریع به سمت تاکسی میروی
در را بازمیکنی و برای آخرین بار بر میگردی و به من خیره میشوی
لبخند همیشگیت...
سوار تاکسی میشوی ماشین حرکت میکند و من هنوز در فکر آخرین نگاه تو هستم
یک لحظه به خود می آیم ماشین توی کوچه نیست
سریه کاسه ای پر از آبی که گل های محمدی رو آن غلتان است را پشت سرت میریزم
اما!!!
من که میدانم تو دیگر نمی آیی پس اینکارها چیست؟؟؟؟
دلخوشی محض.....
دررا میبندم
پشت در مینشینم و تنها حسرتی که بر دلم مانده این است
چرا آخرین تصویر تو به خاطر حلقه زدن اشک توی چشمانم تار شد....
تند تند قدم میزنم
توان نشستن را ندارم
انگار احساسی در وجودم خیمه زده که آرام و قرار را به غارت برده
با اینکه مطمئنم که نمی آیی اما باز امیدی ته دلم چشمک میزد
باور اینکه نباشی تقریبا غیر ممکن است
چشم از تلفن بر نمیدارم
تو قول داده بودی که زنگ میزنی و خوشرقول ترین بشر ازنظر من نمیتواند اینقدر بیرحم شود
که حتی یک زنگ زدن هم برایش سخت باشد
به عکس پدر و مادر روی تاقچه خیره میشم
یعنی یک روز عکس تو جفت این عکس ها میشه؟؟؟
نوار مشکی کنار عکس تو
چه ترکیب بد ترکیبی؟!!!!
کنار تلفن مینشینم وپاهایم را تند تتد تکون میدم
زنگ تلفن باعث میشه از خود بی خود بشم
بدون اینکه به شماره نگاه کنم تلفن را برمیدارم
+علووووو؟؟؟؟
صدای لرزان رضا پشت خط دلم را به لرزه در میاره
_ع...علو فاطی؟؟؟
+سلام داداش چیزی شده؟؟؟
_خودتو برسون بیمارستان چمران صدیقه....
صدیقه حالش خوش نیس
روی زمین مینشینم و محکم توی سرم میزنم
+یا امام هشتم
یا ابولفضل
یا فاطمه زهرا
صدای بوق آزاد باعث میشه به خودم بیام
به سمت چوب لباسی میدوم و چادرم را از روش میکشم
با گریه و زاری به سمت در حیاط میروم
هر ذکری که بلد هستم به زبان میارم
خدایا
صدیقه رو از من نگیر
سوییچ ماشین به جاکلیدی کنار در آویز هست
آب دهانم را قورت میدم چشمانم رو میبندم و سوییج رو برمیدارم
+خدایا خودت کمکم کن
سریع در حیاط را باز میکنم و سوار ماشین میشوم
تنها کلماتی که روی زبانم جاریه این هست
!+خدایا صدیقه،صدیقه،صدیقه....
اشک روی گونه هام سرازیر شده
و حلقه های درشتش مانع دید میشه
فکر کنم یک برف پاک کن هم برای چشمهام لازم دارم
تمام طول راه گرمای دستان محسن رو روی دستام حس میکنم
درست مثل آون روزها
تنها تفاوتش این هست که به جای خودش جای خالیش هست و آتیش به دلم میزنه
اما
مطمئنم اگر گرمای وجودش حس نمیشد تا حالا ده بار تصادف کرده بودم
حیف ....حیف که با این چشم خاکیم نمیتونم وجود نورانیت رو ببینم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸 #یک_شهید_یک_خاطره 🌸
شهید مدافع حرم #محسن_حججی🕊🌷
میخواستیم به اردوی جهادی برویم، این اردو ....🗒👆👆
#خاطرات_شهدا
#زنده_نگه_داشتن_یاد_شهدا_کمتر_از_شهادت_نیست
#صبحتون_شهدایی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#تلنگرانه
#آبروی_انقلاب 💪🏻
دختر به مشهد رفت!👱♀
خادمین حرم،برای وارد شدنش به حرم،به او چادر دادند.💫
موقع بازگشت به یڪی از علماڪه آنجا بودگفت:
الان ڪه ازاینجابیرون بروم چادرم رابرمیدارم!
من راچطورمتقاعد میڪنید ڪه همیشه چادرسر ڪنم؟🤔
عالم گفت:قیامت راقبول داری؟
دختر گفت:بله!
عالم گفت:شفاعت رو قبول داری؟
دختر گفت:بله!
عالم گفت:قبول داری ڪه بیشترین شفاعت بدست خانوم فاطمه ی زهرا(س)است؟
دخترگفت:قبول دارم!😞
عالم گفت:شباهت هر چی بیشتر شفاعت بیشتر...🙂☝️
دخترمنقلب شد...♥️✨
همانجا به امام رضا(ع) قسم خورد ڪه هرگز چادر از سر برندارد...🧕✌️
#خادمالمهدی
#حجاب_فاطمی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
حالا که هنوز اتفاقی نیافتاده، جنگی نشده.
گفت: نه، من میدانم که تا قبل از ظهر امروز میرم.
اشک میریخت و حرف میزد. به من نگاه میکرد ولی انگار روی سخنش با من نبود. دیگر داشت با خدا نجوا میکرد. هر کدام از بچه ها که این حالت او را میدید، منقلب میشد....سرش را گرفته بود طرف آسمان و دستانش به حالت دعا بلند کرده بود و اشک همه ریش های سیاه بلند و زبرش را خیس کرده بود. انگار خود نصوح نشسته باشد جلوی خدا که توبه کند؛ یا حر جلوی امام حسین(ع).
می گفت و اشک می ریخت《خدایا یعنی از کارایی که ما کردیم میگذری؟یعنی ما رو میخشی؟ یعنی اون دنیا آبروی ما رو جلو ابوالفضل نمیبری؟😭😭یعنی آبروی ما رو جلوی حضرت زهرا (س) و بچه هاش می خری؟😭》
توی گریه به من گفت: " یعنی خدا از ما می گذره؟" آب دهانم را قورت دادم که بغضم نترکد و گفتم:" حتما.بهت قول میدم که اگه خدا این عنایت را بهت بکنه که شهید بشی، حتما تو رو بخشیده."
مکث کردم و گفتم: " حالا اگه واقعاً این احساس رو داری،خب حرفی چیزی داری به من بگو. اصلاً نمیخوای وصیت کنی؟"
گفت: نمیدونم چی بگم. فقط من یک مادر پیر دارم که نان آورش من هستم. هیچ کس دیگه ای هم نداره. اگه شهید شدم و رفتید پیش مادرم، بگید خیلی مخلصتیم مادر. آخرش هم شیر حلال تو بود که ما را آورد توی این راه. بهش بگید که ناراحت من نباش من خودم انتخاب کردم که اینجوری شرمندگی اون چند سال را جبران کنم.
نیم ساعت بعد که آفتاب زد، من یک آن از کنار دوشکا آمدم کنار. داشتم با چند تا از بچه ها صحبت می کردم و توجیهشان می کردم که مثلا آرپی جی زن ها کجا بایستند یا تک تیراندازها کجا را هدف بگیرند واین ها.
فقط یک تیر قناسه، از فاصله خیلی دور شلیک شد. نفهمیدم از کجا و از کدوم طرف. فقط یک تیر شلیک شد و درست خورد تو پیشانی تهرانی.
همه ما ۳۰۰ نفر روی ارتفاع بودیم و توی ۵۰ و ۶۰ متر مربع، این ور و اون ور میرفتیم. اطراف دوشکا حداقل هفت هشت نفر ایستاده بودند. اما این تیر فقط فقط قسمت تهرانی شد. اصلا نفهمیدیم با هدف گیری آمده یا همینجوری. اما تا خورد توی سرش، افتاد و تمام.
تهرانی که افتاد، بچه ها از خود بی خود شدند. ولوله ای افتاد بی نشان که نپرس. یا حسین یا حسینشان پیچید توی کوه ها و دره ها.
می زدن توی سر و سینه شان و گریه می کردند. از این میسوختن که خدا توبه تهرانی را با آن گذشته بدش پذیرفت، ولی آنها هنوز مانده اند. از این میسوختن که چرا گول ظاهر تهرانی را خوردهاند و به او محلی کردند، از این می گریستند که چرا این بنده خوب شده خدا را خوب نشناخته اند. می شنیدم که یکی میگفت دیدی خداوند چقدر رحمان رحیمه؟ دیدی هرکس واقعاً توبه کنه و خوب شود، چه بخواهد چه نخواهد خدا می بردش؟ میگفت دیدی که جنگ، یک لحظه به خود آمدن است؟ یعنی اگر یک لحظه به خودت می آمد و با خودت کنار میآمدی که بروی، خدا هم می بردت؟ می گفتند و می گریستند.
عملیات که تمام شد آوردیمش عقب. گفتیم خودمان ببریمش تهران. با بچه ها رفتیم در خانه شان. زنگ خانه را زدم. یکی از توی حیاط گفت کیه؟ گفتم حاج خانم مهمان نمیخوای؟
یک خانم که رویش را سفت گرفته بود، در را باز کرد معلوم بود که روزگار بیشتر از سن و سالش پیرش کرده. در را باز کرد و گفت: "بفرمایید کی بهتر از همرزمهای پسرم؟ کی بهتر از دوستهای پسرم قدمتون روی چشم..." سعی می کرد بخند و خودش را آرام نشان دهد.
هنوز جرات نمیکردیم چیزی بگوییم. تا نشستیم خودش شروع کرد: "وقتی این پسر را به دنیا آوردم پدرش مرده بود. غریب و تنها توی این شهر شلوغ مانده بودم که چه کار کنم. از خدا کمک میخواستم و میگفتم خدایا کمک کن به این بچه شیر حلال بدهم و با نان حلال بزرگش کنم. هر کاری که می کردم فقط نیت و هدف همین بود با همه جور مشکل سختی کلنجار می رفتم. تا وقتی که جوان شد و رسید به جایی که دیگر خودش راهش را انتخاب کند.
از من پنهان میکرد اما میفهمیدم که رفته توی راه خلاف. با آدمهای بد می پلکید و کارهای بد میکرد. به من هم نمی گفت. ولی من میفهمیدم. شب و روزم شده بود گریه و دعا و استغاثه که خدایا چرا این بچه اینجوری شد؟ اما انگار همیشه بهم الهام می شد غصه نخور. این پسر باز می آید طرف خودمان. زمانی که خواست برود جبهه، پیش خودم گفتم یعنی وقتش رسیده؟ وقتی توی کوچه می رفت قشنگ احساس می کردم که شهید می شه. تا وسط های کوچه که رفت صدایش کردم. پیشانی اش را بوسیدم و گفتم من میدانم که مزد زحماتم را در آینده زود میگیرم." بعد هم رو کرد به ما و گفت: حالا بگو ای پسرم کجاست؟ از کجا باید تحویل بگیرم؟
گریه بی صدا همه مان را لال کرده بود. بی هیچ حرفی بردیمش معراج شهدا.
#پایان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
══
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نشانـــَــ🏷ــــکِ عشـــــ❤️ــــــق، صَفـــــ📜ـــــحـــه شــانــزدهــم کتــــــ📚ــــاب تابستـــ🌴ـــــان را نشان گذاری کرده....🌸🍃
میدانم....🍂
میخواهد نــــَویـــــ🌷ـــدِ آمــ🕊ــــدنِ نویـــد دلــــ❤️ـــــهای ما را بدهد....🌹🍃
❣🕊❣🕊❣🕊
#تولد_دوست_شهید_من
#شهید_صفری
#تولد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
بن بست.mp3
11.55M
🔊 #صوت_مهدوی
📌 #پادکست «بن بست»
👤 استاد #رائفی_پور ؛ علی #فانی
🔹 از نشانه های #آخرالزمان اینه که...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌺بسـم ربـــ الشـہدا و الصـدیقـین🌺
.
💢با عرض سلام و احترام خدمت همراهان عزیز
🔴بدلیل شیوع ویروس کرونا از اعضا محترم خواهشمندیم جہت حفط سلامت خود و خانواده ازحضور در بهشت زهرا خوددارے کرده و مراسم تولد شہید نوید صفرے که به صورت مجازی برگزار میشه از طریق ایتا یا اینستا ما راهمراهے کنن