eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎂تولدت مبارک نوید دلها🎂 نشانـــَــ🏷ــــکِ عشـــــ❤️ــــــق، صَفـــــ📜ـــــحـــه شــانــزدهــم کتــــــ📚ــــاب تابستـــ🌴ـــــان را نشان گذاری کرده....🌸🍃 میدانم....🍂 میخواهد نــــَویـــــ🌷ـــدِ آمــ🕊ــــدنِ نویـــد دلــــ❤️ـــــهای ما را بدهد....🌹🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داریم چه تولدی😍😍 با تیــر آمدی با تیــر هم رفتی تیــر را جشن میگیرم تا مرحمی شود بر جای تیــر ها تنت.... ❣🕊❣🕊❣🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_17 صدای محسن در گوشم میپیچد با لبخند نگا
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم‌الرب العشق محسن با لباس نظامی اش از اتاق بیرون می آید مادر آهسته آهسته اشک میریزد چقدر توی این لباس عوض میشوی احساس میکنم بیشتر از هر وقت دیگر دوستت دارم ثانیه ثانیه به عشقمان اضاف میشود و در این دقاقیق آخر به این دوست داشتن به اوج خود رسیده زهرا تحمل نمی آورد و نزدیک تو می آید و تو را محکم در آغوش میگیرد او را در آغوش آمیری و سرش را میبوسی زهرا._بلاخره کار خودتو کردی دادش؟؟؟ محسن_بلاخره به آرزوم رسیدم آه عمیقی از وجود زهرا زبانه میکشد و من همچنان به تو خیره مانده ام جلو می آیی اول پدرت بعد رضا را در آغوش میگیری نوبت به مادرت میرسد خم میشوی تا پایش را ببوسی که مانعت میشود تو را در آغوش میگیرد و صورتت را غرق بوسه میکند محمد با تعجب به کارهای ما خیره شده هنوز نمیداند که اوضاع از چه قرار است پیشانی محمد را میبوسی و ساکت را برمیداری به سمت در میروی و همه پشت سرت می آییم از زیر قرآن دست مادرت رد میشوی به یمت حیاط میروی مادر مانع آمدن بقیه میشود کاسه آب را دست من میدهد و در خانه را میبندد لبخند همیشگی روی لبت هست و به من خیره شده ای تا نگــه کردم به چشمانت... نمیدانم چه شد تا که دیـدم روی خندانت... نمیدانم چه شد عشق بود آیا؟جنون؟ هرگز ندانستم چه بود تا سپـردم دل به دستانت... نمیدانم چه شد باران نم نم صورتمان را خیس میکند دم در میایستیم صدای بوق ماشین نشانگر آمدن تاکسی است اشک در چشمانم حلقه میزند دوست ندارم چشم از تو بردارم نا خودآگاه میگویم +دوستت دارم دستت را بلند میکنی و باران دستانت را خیس میکند آرام میگویی - داره بارون مياد +چتر داری؟ - نه +پس چی داری؟ -دوستت دارم .. ! خنده ام میگیرد چه خلاقیتی توی این موقعیت به خرج میدهی فقط برای گفتن یک جمله ♡دوستت دارم♡ در را باز میکنی تاکسی زرد رنگ دم در ایستاده دستم را محکم میگیری بوسه ای بر پیشنای ام میزنی و با عجله میگویی _وعده دیدار دوبارمون بهشت!!!زیرا سایه ی امام حسین چشمانم را روی هم میگذارم سریع به سمت تاکسی میروی در را بازمیکنی و برای آخرین بار بر میگردی و به من خیره میشوی لبخند همیشگیت... سوار تاکسی میشوی ماشین حرکت میکند و من هنوز در فکر آخرین نگاه تو هستم یک لحظه به خود می آیم ماشین توی کوچه نیست سریه کاسه ای پر از آبی که گل های محمدی رو آن غلتان است را پشت سرت میریزم اما!!! من که میدانم تو دیگر نمی آیی پس اینکارها چیست؟؟؟؟ دلخوشی محض..... دررا میبندم پشت در مینشینم و تنها حسرتی که بر دلم مانده این است چرا آخرین تصویر تو به خاطر حلقه زدن اشک توی چشمانم تار شد.... تند تند قدم میزنم توان نشستن را ندارم انگار احساسی در وجودم خیمه زده که آرام و قرار را به غارت برده با اینکه مطمئنم که نمی آیی اما باز امیدی ته دلم چشمک میزد باور اینکه نباشی تقریبا غیر ممکن است چشم از تلفن بر نمیدارم تو قول داده بودی که زنگ میزنی و خوشرقول ترین بشر ازنظر من نمیتواند اینقدر بیرحم شود که حتی یک زنگ زدن هم برایش سخت باشد به عکس پدر و مادر روی تاقچه خیره میشم یعنی یک روز عکس تو جفت این عکس ها میشه؟؟؟ نوار مشکی کنار عکس تو چه ترکیب بد ترکیبی؟!!!! کنار تلفن مینشینم وپاهایم را تند تتد تکون میدم زنگ تلفن باعث میشه از خود بی خود بشم بدون اینکه به شماره نگاه کنم تلفن را برمیدارم +علووووو؟؟؟؟ صدای لرزان رضا پشت خط دلم را به لرزه در میاره _ع...علو فاطی؟؟؟ +سلام داداش چیزی شده؟؟؟ _خودتو برسون بیمارستان چمران صدیقه.... صدیقه حالش خوش نیس روی زمین مینشینم و محکم توی سرم میزنم +یا امام هشتم یا ابولفضل یا فاطمه زهرا صدای بوق آزاد باعث میشه به خودم بیام به سمت چوب لباسی میدوم و چادرم را از روش میکشم با گریه و زاری به سمت در حیاط میروم هر ذکری که بلد هستم به زبان میارم خدایا صدیقه رو از من نگیر سوییچ ماشین به جاکلیدی کنار در آویز هست آب دهانم را قورت میدم چشمانم رو میبندم و سوییج رو برمیدارم +خدایا خودت کمکم کن سریع در حیاط را باز میکنم و سوار ماشین میشوم تنها کلماتی که روی زبانم جاریه این هست !+خدایا صدیقه،صدیقه،صدیقه.... اشک روی گونه هام سرازیر شده و حلقه های درشتش مانع دید میشه فکر کنم یک برف پاک کن هم برای چشمهام لازم دارم تمام طول راه گرمای دستان محسن رو روی دستام حس میکنم درست مثل آون روزها تنها تفاوتش این هست که به جای خودش جای خالیش هست و آتیش به دلم میزنه اما مطمئنم اگر گرمای وجودش حس نمیشد تا حالا ده بار تصادف کرده بودم حیف ....حیف که با این چشم خاکیم نمیتونم وجود نورانیت رو ببینم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💪🏻 دختر به مشهد رفت!👱‍♀ خادمین حرم،برای وارد شدنش به حرم،به او چادر دادند.💫 موقع بازگشت به یڪی از علماڪه آنجا بودگفت: الان ڪه ازاینجابیرون بروم چادرم رابرمیدارم! من راچطورمتقاعد میڪنید ڪه همیشه چادرسر ڪنم؟🤔 عالم گفت:قیامت راقبول داری؟ دختر گفت:بله! عالم گفت:شفاعت رو قبول داری؟ دختر گفت:بله! عالم گفت:قبول داری ڪه بیشترین شفاعت بدست خانوم فاطمه ی زهرا(س)است؟ دخترگفت:قبول دارم!😞 عالم گفت:شباهت هر چی بیشتر شفاعت بیشتر...🙂☝️ دخترمنقلب شد...♥️✨ همانجا به امام رضا(ع) قسم خورد ڪه هرگز چادر از سر برندارد...🧕✌️ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 حالا که هنوز اتفاقی نیافتاده، جنگی نشده. گفت: نه، من میدانم که تا قبل از ظهر امروز میرم. اشک میریخت و حرف میزد. به من نگاه میکرد ولی انگار روی سخنش با من نبود. دیگر داشت با خدا نجوا میکرد. هر کدام از بچه ها که این حالت او را میدید، منقلب میشد....سرش را گرفته بود طرف آسمان و دستانش به حالت دعا بلند کرده بود و اشک همه ریش های سیاه بلند و زبرش را خیس کرده بود. انگار خود نصوح نشسته باشد جلوی خدا که توبه کند؛ یا حر جلوی امام حسین(ع). می گفت و اشک می ریخت《خدایا یعنی از کارایی که ما کردیم میگذری؟یعنی ما رو میخشی؟ یعنی اون دنیا آبروی ما رو جلو ابوالفضل نمیبری؟😭😭یعنی آبروی ما رو جلوی حضرت زهرا (س) و بچه هاش می خری؟😭》 توی گریه به من گفت: " یعنی خدا از ما می گذره؟" آب دهانم را قورت دادم که بغضم نترکد و گفتم:" حتما.بهت قول میدم که اگه خدا این عنایت را بهت بکنه که شهید بشی، حتما تو رو بخشیده." مکث کردم و گفتم: " حالا اگه واقعاً این احساس رو داری،خب حرفی چیزی داری به من بگو. اصلاً نمیخوای وصیت کنی؟" گفت: نمیدونم چی بگم. فقط من یک مادر پیر دارم که نان آورش من هستم. هیچ کس دیگه ای هم نداره. اگه شهید شدم و رفتید پیش مادرم، بگید خیلی مخلصتیم مادر‌. آخرش هم شیر حلال تو بود که ما را آورد توی این راه. بهش بگید که ناراحت من نباش من خودم انتخاب کردم که اینجوری شرمندگی اون چند سال را جبران کنم. نیم ساعت بعد که آفتاب زد، من یک آن از کنار دوشکا آمدم کنار. داشتم با چند تا از بچه ها صحبت می کردم و توجیهشان می کردم که مثلا آرپی جی زن ها کجا بایستند یا تک تیراندازها کجا را هدف بگیرند واین ها. فقط یک تیر قناسه، از فاصله خیلی دور شلیک شد. نفهمیدم از کجا و از کدوم طرف. فقط یک تیر شلیک شد و درست خورد تو پیشانی تهرانی. همه ما ۳۰۰ نفر روی ارتفاع بودیم و توی ۵۰ و ۶۰ متر مربع، این ور و اون ور میرفتیم. اطراف دوشکا حداقل هفت هشت نفر ایستاده بودند. اما این تیر فقط فقط قسمت تهرانی شد. اصلا نفهمیدیم با هدف گیری آمده یا همینجوری. اما تا خورد توی سرش، افتاد و تمام. تهرانی که افتاد، بچه ها از خود بی خود شدند. ولوله ای افتاد بی نشان که نپرس. یا حسین یا حسینشان پیچید توی کوه ها و دره ها. می زدن توی سر و سینه شان و گریه می کردند. از این میسوختن که خدا توبه تهرانی را با آن گذشته بدش پذیرفت، ولی آنها هنوز مانده اند. از این میسوختن که چرا گول ظاهر تهرانی را خورده‌اند و به او محلی کردند، از این می گریستند که چرا این بنده خوب شده خدا را خوب نشناخته اند. می شنیدم که یکی میگفت دیدی خداوند چقدر رحمان رحیمه؟ دیدی هرکس واقعاً توبه کنه و خوب شود، چه بخواهد چه نخواهد خدا می بردش؟ می‌گفت دیدی که جنگ، یک لحظه به خود آمدن است؟ یعنی اگر یک لحظه به خودت می آمد و با خودت کنار می‌آمدی که بروی، خدا هم می بردت؟ می گفتند و می گریستند. عملیات که تمام شد آوردیمش عقب. گفتیم خودمان ببریمش تهران. با بچه ها رفتیم در خانه شان. زنگ خانه را زدم. یکی از توی حیاط گفت کیه؟ گفتم حاج خانم مهمان نمیخوای؟ یک خانم که رویش را سفت گرفته بود، در را باز کرد معلوم بود که روزگار بیشتر از سن و سالش پیرش کرده. در را باز کرد و گفت: "بفرمایید کی بهتر از همرزمهای پسرم؟ کی بهتر از دوستهای پسرم قدمتون روی چشم..." سعی می کرد بخند و خودش را آرام نشان دهد. هنوز جرات نمی‌کردیم چیزی بگوییم. تا نشستیم خودش شروع کرد: "وقتی این پسر را به دنیا آوردم پدرش مرده بود. غریب و تنها توی این شهر شلوغ مانده بودم که چه کار کنم. از خدا کمک می‌خواستم و می‌گفتم خدایا کمک کن به این بچه شیر حلال بدهم و با نان حلال بزرگش کنم. هر کاری که می کردم فقط نیت و هدف همین بود با همه جور مشکل سختی کلنجار می رفتم. تا وقتی که جوان شد و رسید به جایی که دیگر خودش راهش را انتخاب کند. از من پنهان می‌کرد اما میفهمیدم که رفته توی راه خلاف. با آدم‌های بد می پلکید و کارهای بد می‌کرد. به من هم نمی گفت. ولی من می‌فهمیدم. شب و روزم شده بود گریه و دعا و استغاثه که خدایا چرا این بچه اینجوری شد؟ اما انگار همیشه بهم الهام می شد غصه نخور. این پسر باز می آید طرف خودمان. زمانی که خواست برود جبهه، پیش خودم گفتم یعنی وقتش رسیده؟ وقتی توی کوچه می رفت قشنگ احساس می کردم که شهید می شه. تا وسط های کوچه که رفت صدایش کردم. پیشانی اش را بوسیدم و گفتم من می‌دانم که مزد زحماتم را در آینده زود میگیرم." بعد هم رو کرد به ما و گفت: حالا بگو ای پسرم کجاست؟ از کجا باید تحویل بگیرم؟ گریه بی صدا همه مان را لال کرده بود. بی هیچ حرفی بردیمش معراج شهدا. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ══
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نشانـــَــ🏷ــــکِ عشـــــ❤️ــــــق، صَفـــــ📜ـــــحـــه شــانــزدهــم کتــــــ📚ــــاب تابستـــ🌴ـــــان را نشان گذاری کرده....🌸🍃 میدانم....🍂 میخواهد نــــَویـــــ🌷ـــدِ آمــ🕊ــــدنِ نویـــد دلــــ❤️ـــــهای ما را بدهد....🌹🍃 ❣🕊❣🕊❣🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺بسـم ربـــ الشـہدا و الصـدیقـین🌺 . 💢با عرض سلام و احترام خدمت همراهان عزیز 🔴بدلیل شیوع ویروس کرونا از اعضا محترم خواهشمندیم جہت حفط سلامت خود و خانواده ازحضور در بهشت زهرا خوددارے کرده و مراسم تولد شہید نوید صفرے که به صورت مجازی برگزار میشه از طریق ایتا یا اینستا ما راهمراهے کنن
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم‌الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_18 محسن با لباس نظامی اش از اتاق بیرون
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق جلوی در بیمارستان ماشین رو پارک میکنم رسیدنم یک معجزه ست از ماشین پیاده و دوان دوان به سمت بیمارستان راهی میشوم راهروهای بی سروته رو میدوم نفس نفس زدن رو تا به این حد تجربه نکرده بودم رضا و زهرا و حسام(همسر صدیقه) روی زمین پخش شده اند اندوه هست که از چهره شدن میباره سرم رو تکان میدم امکان نداره صدیقه هنوز هست هنوز مثل پیرزن ها بالای سرم موای میسه و غر میزنه و به حجابم گیر میده اگر صدیقه نباشد من سربه سر کدوم بنی بشر بذارم اگر بره اصلا کسی هست که م لوس بازی هام را تحمل کند کدوم دختری توی دنیا مثل صدیقه هم مادری میکنه هم خواهری کدوم خواهر اینقدر گرم پشت خواهر و برادرش میمونه که میتونه تو بدترین شرایط کوه غم باشه ولی به روی خودش نیاره... صدیقه میمونه تا برای زینبش لالایی بخونه قرار شد باهم برای زینب لباس بخریم لباس صورتی!!! صدیقه میمونه تا طعم مادر بودن رو برای اولین بار بچشد صدیقه.... با صورت اشک آگین جلو میروم زهرا زودتر از همه متوجه وجودم میشود چشمهاش سرخ سرخ است با شک میگویم +صدیقه؟؟؟ سرش را پایین میاندازد و سکوت.... روی زمین میافتم خدایا این دیگه چه امتحانیه که از این بنده ی بی لیاقتت میگیری خدایا صبر منم حدی داره ا..لان حتی محسنم نیست که دلم رو بهش گرم کنم غم بابا رو با وجود محسن شکست دادم اما حالا که نه محسنی هست نه صدیقه ای نه بابایی... تحمل نمیارم و بلند داد میزنم +خداااا و ضجه های بلند و پی در پی بعد صدای دادم باعث میشه که رضا با عجله به سمتم بیاد من رو محکم در آغوش میگیره _آروم باش فاطمه آروم باش آبجی صدای مردانه ش بعد ازمدت ها بغض دار میشه و میگه _آروووووم.... اگه صدیقه بشنوه ناراحت میشه دو روز از رفتن محسن میگذرد و هنوز زنگ نزده دل تو دلم نیست احساس میکنم تمام غم و غصه های عالم توی دلم قفل شده و کلید رهایی آنها شنیدن فقط یک ثانیه صدای محسن است کنار صدیقه مینشینم و زینب را در آغوش میگیرم از صبح تا حالا صدای گریه هایش سر هنه را به درد آورده بود طفلک بی تابی دیدن مادرش را میکرد حالا که درست کنار مادرش هست آرام تر شده آه عمیقی میکشم چقدر من و زینب شبیه هم هستیم آمدن هر دویمان باعث رفتن کس دیگری شد شاید هم غم من عمیق تر است چون برای بار دوم مادرم را از دست دادم صدیقه برای من حکم مادری داشت. از کودکی تنها آرزویم این بود که زودتر از همه بمیرم شاید آرزوی خنده داری باشد اما تمام آرزوهای من در همین خلاصه میشد که داغ هیچ یک از پاره های وجودم را نبینم اما انگار این آرزو پشت در بسته آسمان مانده و به دست خدا نرسیده. که باید هرو روز شاهد پرکشیدن یک ذره از قلبم باشم دست روی خاک سردی که صدیقه زیر آن خوابیده میکشم وسعت نبودنت از وسعت تحمل من بیشتر است کاش بودی و به جای من خودت گل دخترت را در آغوش میگرفتی زینب دستهایش را بالا میاورد و انگشت سبابه ام را در مشت دستانش میگیرد از ته گلو صدای خنده اش بالا میرود یاد صدیقه می افتم هر وقت بلند میخندیدم...... دهانم را جلوی گوش های کوچک زینب که توی کلاه صورتیش پنهان شده میگیرم و میگویم +نخند!!! دختر باید سنگین باشه ،رنگین باشه!!! به سمت موبایلم میرم شماره ناشناس روی موبایل... حتما محسن هست!!!! سریع دکمه سبز رو فشار میدم +علووووو؟؟؟؟ _عل...عل.و +محسن..... صدا تند و تند قطع و وصل میشه اما تشخیص دادن صدای محسن برای من کار سختی نیست!! اصلا مگه میشه صدایی تنها تسلی وجودم هست رو نشناسم؟؟؟ صدای محسن دوباره توی گوشی میپیچه _فاطمه جان خوبی عزیزم؟؟ صدای بلندش از پشت خط وجودم رو غرق آرانش میکنه +محسن.. خوبیی؟؟؟دلم خیلی برات تنگ شده _منم همینطور عزیزم!! مامان و بابا خوبن ؟؟؟صدیقه خانوم خوبه؟؟؟ صدیقه.... کاش حالش رو از من نمیپرسیدی.... با خودم میگفتم اگه محسن زنگ زد همه چیز رو براش تعریف میکنم بهش میگم چقدر تو نبودش سختی کشیدم با اینکه پنج روز بیشتر نگذشته اما داغ دل من خبر از یک غصه پنج ساله میده... میخاستم داغم رو با مخسن قسمت کنم اما چه فایده ؟؟؟ دوست ندارم حا خوشش رو خراب کنم برای همین تنها به یک جمله اکتفا میکنم +همه خوبیم.... _خب الهی شکر،ببین فاطمه من نمیتونم خیلی حرف بزنم فقط همینقدر بدون که حالم خوبه... دیگه کاری نداری عزیزم... اشک روی گونه هام سرازیر میشه اونقدر دلتنگم که دوست دارم سالها بنشینم و تو برایم حرف بزنی مطمئنم هیچوقت از شنیدن صدایت سیر نمیشوم میدانی آدم که دلتنگ میشود زود به زود میمیرد با صدایی لرزان که از بغض پرشده میگویم +خدافظ و بوق های متوالی بعد از آن خداحافظی تلخ وجودم را در هم میشکند @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
•♥️🌿• | | شھداخوب‌تمرین‌ڪردن‌ولایت‌پذیرے رودر ؛ مــــاتمرین‌ڪنیم‌ولایت‌پذیرے امام‌مھدی‌رودر …" • • • @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆