°°•{#شہیدحسینمعزغلامے}•°°
معروفبہذاڪرالحسین❤🌿
هر وقت ڪسے جایے گیر میڪرد
مشڪلش حل نمےشد حسین بہش
میگفت:
اگہ جایے گیر ڪردے یہ تسبیح
بردار و ذڪر الہی بہ رقیہ بگو #بےبے
خودش حل میڪنہ.😇🌹
#الہیبہرقیہ🥀
#شہدا🕊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان دمشقشهرعشق❤🌿 #قسمت_دوم و اوهمانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :»منم تشنمه
#رمان دمشقشهرعشق❤🌿
#قسمت_سوم
مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی االن وقتشه نازنین!
باور کن این حرکت میتونه به ایران ختم بشه، بشرطی
که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر
اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر
مبارزی مثل من شد!« با هر کلمه دستانم را بین انگشتان
مردانه اش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی-
دانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و
عاشقانه تمنا کرد :»من میخوام برگردم سوریه...« یک
لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری
تکان خورد که کلامش را شکستم :»پس من چی؟«
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می شد :»قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!« کاسه دلم
از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :»هنوز که درسمون تموم نشده!« و
نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا
پرید و عصبی فریاد کشید :»مردم دارن دسته دسته کشته
میشن، تو فکر درس و مدرکی؟« به هوای عشق سعد از
همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به
دست و پا زدن افتادم :»چرا منو با خودت نمیبری
سوریه؟« نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با
قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید
:»نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن
نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل
کنی؟« دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را
حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم
حرف زدم :»برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشهاین دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از سوریه
میشه شروع کرد، من آماده ام!« برای چند لحظه نگاهم
کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم
زیر پایم را کشید :»حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی
و همین فردا بریم؟« شاید هم میخواست تحریکم کند و
سرِ من سودایی تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم
را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم
:»بلیط بگیر!« از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد،
مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا
شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد :»نازنین! همه آرزوم
این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!« سقوط بشّار
اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده ام که همان اندک عدالت خواهی ام را عَلم کردم :»اگه
قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا
باهات بیام!« و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان
از تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه
اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد
کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم.
سعد گفته بود اهل استان درعا است و خیال می کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به
سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت
میدان جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع
مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و
هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که
با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از آشوب شهر لذت میبرد. در انتهای کوچه ای خاکی و خلوت
مقابل خانه ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با
خونسردی توضیح داد :»امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم
چی میشه!« در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در
شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند
و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم
:»خب چرا نمیریم خونه خودتون؟« بی توجه به حرفم در
زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را
کشیدم و اعتراض کردم :»اینجا کجاس منو اوردی؟« به
سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به
صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم این همه
خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم.
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌹سلام و شب بخیر بہ همراهان عزیز
◾️در دهہ اول محرم هر شب هیئت مجازے داریم
امشب راس ساعت ۲۱ درڪانال👇
🔷@ebrahim_navid_delha
منتظر حضور گرمتون هستیم🙏🌹
🎙سخنران #شیخ_محمدِ_اَمین
💠موضوع:فلسفه بلاها۱
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
🌹سـلام مـولاے مـن،مهدے جـان✋
🍂قـرار سیـنہ هاے بیقـرار ما
نمی آیی؟
گـل نرگـس امـید حضـرت زهـرا
نمی آیے؟
🍂شمـردم روزهـا راتامـحرم در هـواے تـو
عـزاے جـد مظـلومت رسیـد آیـا
نمی آیے؟
▪️اللُّهـمَّ_عَجَّل_ لِوَلیکَ _الفَرَج
#صـبحتـون_مهـدوے⛅️
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🍂🏴🍂🏴
#استورے🍃
🥀الا یـا اهـل عـالـم،مـن حسـین رادوسـ❤️ــت دارم...
و چگونہ از جـ🌹ـان نگذرد🕊
آنکـس ڪہ مےداند جـان
بَهـ💚ـاۍ دیـ🌷ـدار اسـت
#سرداردلہا🕊💔
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
▪️❤🌿▪️
#شہیدچمران°چہزیبامیگہ🌸:
حسیـنجانم...
دردمندم...
دلشڪستہام...💔
واحساسمےڪنمڪہ
جزتو،و راهتــو دارویےدیگرتسڪینبخشِ
قلبسوزانمنیست...🍃
#ماملتامامحسینیم🥀
🌹اےآفرینندهے حُسِین!
یڪ حُسِینآفریدے ویڪ عالم را اسیر عشقش ڪردے
↻من فداے این آفریدهات
ڪہ حُبّش جہانم را معنا ڪرد..(:🌏
#قصہعشقمگربےٺوشنیدندارد؟♥️
#محرم🖤
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#مالشگرامامحسینیم🌹،
حسین وار هم باید بجنگیم،اگر بخواهیم قبر شش گوشہ #امامحسین(ع)را در آغوش بگیریم ڪلامے و دعایے جز این نباید داشتہ باشیم؛اللہم الجعل محیاے محیا محمد وآل محمد و مماتے ممات محمد وآل محمد.❤🌿
°•○{#شہیدحسینخرازے🕊}○•°
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان دمشقشهرعشق❤🌿 #قسمت_سوم مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی االن وقتشه نازنین! باور کن
#رمان دمشقشهرعشق❤🌿
#قسمت_چهارم
:»اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا
نمیام!« نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با
کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد
کشید :»تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر
دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل
بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟« بین
اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام
احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی
میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی
نجوا کرد :»نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام
بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!« و هنوز
عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان
با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی عربی
پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز
طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت
خودش کشید :»با ولید هماهنگ شده!« پس از یک سال
زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمی-
فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و
خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه
بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور
این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه
تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :»ایرانی
هستی؟« از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و
سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :»من که همه چی رو برا
ولید گفتم!« و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بودکه دوباره بازخواستم کرد :»حتماً رافضی هستی، نه؟« و
اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را
پاره کرد و اصالً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با
همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :»اگه رافضی بود که من
عقدش نمیکردم!« و انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با
هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید
و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله
کرد :»من قبالً با ولید حرف زدم!« و او با لحنی چندشآور
پرخاش کرد :»هر وقت این رافضی رو طالق دادی،
برگرد!« در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر
میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید.
نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه
پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمی-
دانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را
باال گرفتم و با گریه اعتراض کردم :»این ولید کیه که تو
به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟
این چرا از من بدش اومد؟« صورت سفید سعد در آفتاب
بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود
و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با
صدایی خفه توبیخم کرد :»چون ولید بهش گفته بود زن
من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه
رو کافر میدونن!« از روز نخست میدانستم سعد سُنی
است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این
تفاوت مطرح نبود که اصالً پابند مذهبمان نبودیم و تنهابرای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم. حاال باور نمی-
کردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمدهام به
جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که
حیرتزده پرسیدم :»تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار
میکنی؟« و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی
سادگیام را به تمسخر گرفت :»ما با اینا همکاری نمی-
کنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!« همهمه
جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو
شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت
:»همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی
ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!«
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که
در نگاهش پیدا بود، خبر داد
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍂🏴🍂🏴🍂
سلام و شب بخیر خدمت همراهان عزیز
امشب توفیق برگزاری هئیت مجازی نداریم
ان شاءالله فردا شب در خدمتتون هستیم
التماس دعا 🙏
{°🖤یـــاحســـین(؏)🖤°}
🥀هر شب از شبهاے ماه #محرم، بہ یڪے از شہیدان ڪربلا اختصاص دارد.🥀
▪️#شبپنجم: حضرت زهیر (ع) و…▪️
این شب مانند شب چہارم میان چند شہید ڪربلا مشترڪ است. شب پنجم بہ حبیب بنمظاهر و حضرت عبدالله بن حسن ڪودڪ هشت سالہ امام مجتبے (ع) نیز منسوب است. عبدالله (ع) در شمار آخرین شہیدانے بود ڪہ پیش از شہادت امام حسین (ع) در ظہر عاشورا بہ شہادت رسید.
زهیر، الگوے عاشقے #ڪربلا ست. او تا چند روز پیش، از دیدار حسین (ع) هراس داشت، اما پس از آن ڪہ بہ خیمہ امام گام نہاد، هراسش بہ عشقے جاودانہ بدل شد. بارقہ نگاه حسین (ع) چنان در جانش اثر ڪرده بود ڪہ از همہ هستے خود گذشت و از دنیا و خانمان گسست. او در این راه چنان پیش رفت ڪہ بہ یڪے از فرماندهان سپاه آن حضرت تبدیل شد.🏴
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
dcp_bafd82f3b22bb9ed2ce93c25780e6d19.mp3
9.73M
#سیدرضانــریمانے🎤
همــہ دلخوشیمـ این بود ،بعد از اڪبر تو مے مونے😭💔
#شبپنجممحــــرم🏴
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
|#آقاےخوبےها🌸|
امام زمان(عج)
بہ جمعیت هیئت ها نگاه نمے ڪند!
بہ برگزارڪنندگان هیئت ها نگاه نمے ڪند!
بہ مداح هیئت ها نگاه نمے ڪند!
بہ ڪجا بودن هیئت ها نگاه نمے ڪند!
بہ سرمایه هیئت ها نگاه نمے ڪند!
و...
#امامزمان(عج)❤🌿
آن سومین نفر ،
در یڪ روضہ ے دو نفره ے،اهل دلے است ...💓
امام زمان(عج)به دنبال خالص هاست ...🥰
#مخلصباشیم👌
#صـبحتون_مهدوے⛅️
#محـرم🖤
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
زیارت مولا امام حسین (ع) ♥️
اینم رزق امروز ڪانالمون😇🌹
https://imamhussain.org/enaba/
مندلــمڶڪزدهٺاڪنجحــــرمگریہڪنــــم😭
دوقــدمروضہبخوانـــــمدوقدمگریهڪنـــــم💔
+التماس دعا رفیق♥️
#محرم🖤
#حرمآقاجانمان❤🌿
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨|° اسـتـورے °|✨
صداے دلنشین حاج عمار (:🖤
خودتو تو محضر اربابت ببین🌹
اگہ تونستے این جورے بشے میشے شہدا😇
وقتے یہ سلام بدے جوابم مےشنوے❤🌿
#محرم🏴
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🏴بسمـ الله الرحمـن الرحیــم🏴
.
🥀سلام و عرض ادب خدمت همراهان عزیز
◾️حاج اقا شیخ محمد امین در ایام محرم به صورت صلواتی روضه خانگی برگزار میکنند دراستان تهران سمت منیریه
بزرگوارانی که تمایل به برگزاری روضه دارند به ایدی زیر اطلاع دهند👇
🆔 @seyedabdolmahi
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃
عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی💞😌
#زیارت_نیابتی😍🕊
شب جمعه ی این هفته که دومین شب جمعه ی ماه عزای اباعبدالله الحسین هست در خدمت شهدای شهر قم به ویژه شهید زین الدین عزیزمان هستیم بزرگوارانی که تمایل دارند به نیابت از آنان زیارت شود نام شهید رابه ایدی زیر پیام دهند❣
🆔 @shahidhadi_delha
شهدای شاخص شهر قم: 🥀
1⃣ شهید مهدی زین الدین
2⃣شهید مجید زین الدین
3⃣شهید احمد نبوی
4⃣شهید حسین مالکی نژاد
سپاس از همراهی شما همسنگران عزیز🙏💚
°•|🌿❤|•°
#حرفحساب🌱
مے گویند:گــریہ نڪن❗
برو #امامحسـین(ع) را بفہم.
برخے تا مے بینند شما براے امام حسین (ع) گریہ میڪنید مے گویند:
نمیخواهـد گریہ ڪنے؛
برو امام حسـین را #بفہـــــم،
اینہا احساسات است،میگــذرد.
ما همین قـــــدر ڪہ امام حسین(ع) را فہمیدهایم، داریم برایش گــریہ میڪنیم
اگــــــر بیشتر بفہمیم ڪہ خــون گریہ میڪنیم!😭💔
#اســتادعلیــــرضاپناهـــیان🌹
#محرم🖤
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
شڪرِ خـدا بہ قافـلہے غم رسیده ام
عمرم ڪفاف داد وُ بہ پرچم رسیده ام🥀🖤
#محرم▪️
#هرخانهیکحسینیه🏴
#ارسالےاعضا🌹
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان دمشقشهرعشق❤🌿 #قسمت_چهارم :»اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!« ن
#رمان دمشقشهرعشق❤🌿
#قسمت_پنجم
فقط سه روز بعد استاندارعوض شد! این یعنی ما با همین احمق های وحشی می-
تونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!« او میگفت
و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانه ام
را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در
شبکه های العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای
نوروزمان میدیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد وّهابی که تشنه به خونم بود، از
بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه
جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :»بیا
برگردیم سعد! من میترسم!« در گرمای هوا و در برابر
اشک مظلومانه ام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست
به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با
درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده برمیگشت، اما نشد! از
پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را
از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه هایم فراموشش شد
که به سمت خیابان به راه افتاد. قدم هایم را دنبالش می-
کشیدم و هنوز سوالم بی پاسخ مانده بود که معصومانه
پرسیدم :»چرا نمیریم خونه خودتون؟« به سمتم چرخید و
در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم
:»خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم
چون باید میومدیم درعا!« باورم نمیشد مردی که
عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر
دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :»امشب میریم
مسجد العُمَری میمونیم تا صبح!« دیگر در نگاهش ردّی
از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم
لرزید :»من میخوام برگردم!« چند قدم بینمان فاصله
نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به
صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین
افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی
دندانم پاره شد. طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم
و سردی نگاه سعد سخت تر بود که از هر دو چشم پشیمانم
اشک فواره زد. صدای تیراندازی را میشنیدم، در خیابان
اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه
گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل
کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. سعد دستم را
کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه ام آتش
گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم
روی زمین میرفت و گلوله طوری شانه ام را شکافته بودکه از شدت درد ضجه میزدم. هیاهوی مردم در گوشم
میکوبید، در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها
نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه می-
گوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان
جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازه ام را از زمین بلند
کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از
حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به
هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه ام از
درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی
قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه ام پانسمان شده به
دستم سِرُم وصل بود. بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را می-
دید که گرمای انگشتانش را روی گونه ام حس کردم و
لحن گرمترش را شنیدم :»نازنین!« درد از روی شانه تا
گردنم میکشید، به سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم
روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده-
ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم
کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از
سیلی سنگینش باور نمیکردم به حالم گریه کند. ردّ
خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم
از گریه به سرخی میزد. میدید رنگم چطور پریده و با
یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم
را نوازش میکرد و زیر لب میگفت :»منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!« او با همان
لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال
مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر
کرده بود که با نفس هایی بریده پرسیدم :»اینجا کجاس؟«
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید
پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر
لب زمزمه کرد :»مجبور شدم بیارمت اینجا.« صدای تکبیر
امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده
و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی
به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و
او عاشقانه التماسم کرد :»نازنین باور کن نمیتونستم
ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن.
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍂🏴🍂🏴🍂🏴
🥀اَلسَّلامُ عَلَی الحُسَین وَعلی عَلی بن الحُسَین وَ علی اَولاد الحُسَین و علی اَصحاب الحُسَین
🖤سلام و عرض ادب و شب بخیر خدمت همراهان عزیز
جلسہ هئیت این هفٺہ را استعانت ازاقا ابا عبدالله شروع میکنیم
🎙سخنران#شیخ_محمدِ_اَمین
◾️موضوع: فلسفه بلاها2
باما همراه باشید🌹