عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر ❤️🌿 قسمت_پانزدهم 💠در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم، و
رمان دمشق شهر عشق❤🌿
#قسمت_شانزدهم
💠بروصورتت رو بشور تا من ابوجعده روبپزم! من میاناتاق ماندم واو رفت تا شیطانشوهرش رافراریدهد کهباکلمات و کرشمه برایشنازکرد :امروز که رفتی تظاهرات نیت کردم اگه سالم
برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بنمحمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!سالها بودنامی از ائمهشیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام امام صادق را از زبان
این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
💠انگار هنوز زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفسسینه پَرپَرمیزدکه پایمبرای بیحرمت کردن حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعدهخماررفتنم شده ومیترسیدحسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد وحتی از پشت سر داغینگاهشتنم رامیسوزاند. با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت فراری پیدا کنم
💠و هرقدمیکه کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد. وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد حرم مثل ماه پیدا شدونفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم
چشمم رابارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم
رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت
💠:میخوام امشب بساط کفراین مرتدها رو بهم بزنیبا هم میریم تو و
هر کاری گفتم انجام میدیگنبدشبحرمدرتاریکیچشمانممیدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان! و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد عملیاتی همراهمان آمده است
💠. بسمه روبندهاش را پایین کشید و رو به من تذکر داد:تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم! با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی
صدایش روی سرم خراب شد:کل رافضیهای داریا همین چند تا خونواده ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو
بفرستیم جهنم!
💠باورم نمیشد برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به هم بریزیم، دیگه بقیهاش با ایناس!نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت میلرزیدو میدیدم وحشیانه به سمت حرم قشونکشی کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند :امشب انتقام فرحان
رو میگیرم!
💠 دلمدرسینه دست و پا میزد واومیخواست شیرم کند کهبرایم اراجیف میبافت :سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری! از حرفهایش میفهمیدم شوهرش در عملیات انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهایم به
زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید
💠:چته؟ دوباره ترسیدی؟دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم میتپید، تنم از ترس بسمه میلرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفتوفرمان داد :فقط کافیه چهارتا مفاتیحپاره بشه تا تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه شون رو میفرستن به درک!
💠چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را میدید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه تهدیدم کرد :میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت رو تو راه ترکیه میده و عقدت میکنه! نغمه مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سر صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :باشه..و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم راسمت حرم کشید.
💠 باورم نمیشد به پیشواز کشتن اینهمه انسان یاد خداباشد که مرتب لبانش میجنبید و قرآن میخواند. پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانیام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر حضرت علی شوم
💠 که قدمهایم میلرزید. عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صداینوحه ازسمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کردهبودکهنعرهبسمه پردهپریشانیام را پاره کرد. پرچم عزای امام صادق را با یک دست از دیوار پایین کشید...
#ادامهدارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
|°~•🥀•~°|
حسن❣️ زیباترین اسم دودنیاستــ💚
کرامت از سر و پایش هویداستــ✨
اگرچھ عالمے هست ریزھ خوارشــ☘️
ولے مظلومــ ترین فرزند زهراستــ💔
#صبحتــون_امام_حسنے⛅️
#دوشنبه _ هاے_امام_حسنے🌸
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨💙✨💙✨
هربارگناھ ترڪـ مےکنے...☘️
یھ هدیھ میگیرے😍
هربار... باورتون میشھ✨
🎤استادرائفی پور
#محرم🖤🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌱🌸🌱🌸🌱
مـذهبـےنـما...
تـهـوعآورھبـاافــرادے مـواجـھبـشیکـھ...
صـداے تـکبیر نمــازشون گوشـتو پـارھ میکنھ️😣
تـا صـداےاذان رو میشـنون میـدوان سـمت مسجد🚶
ولــےیــکبـار از پـسر همـسایھنـپرسیــدن...
چـرا چنــد سـالھ همین یه دست لباسـو میـپوشی😔
ـــــــــــ ـــــــــــ
کـسی کـه صـد مـدل لـباس رنـگےمیپـوشھ👕
آرایـش میکنـھ..بـعد یھ پارچھ به اسـم چـادر میندازھ رو سرش😓
فـکر میـکنه چــادریه! این پـارچه بیـشتر شبـیه شـنل هسـت😠
بـھ این خــانم نمیــگن چــادرے، میگــن شـنلی!!!😏
پـس لطـفا آبـروی چادریــهای واقــعی رو نـبریـم…🙃
ــــــــــ ــــــــــ
ازبـعضی آدم هــای " مــذهبــی نما " بایــد تـرسید!😥
آنــان به درجــھ ای رسیــدھ انــدکــه مـطمئن هســتـندهــر کــارے بکننــد اشکــالے نــدارد!!😶
چــون فــکر مے کــنـند🙄
بــا عبــادت کــردن جبــرانش میـکنـند..😔
#تلنگرانھ🌿
#محرم🖤🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸🍃🌸🍃🌸
هفتھ اے چهار پنج بار بین نطنز و کاشان و تهران مے رفت و مے آمد🚙. نه یک ماھ و دوماھ نه یکــ سال و دوسال؛ هشت سال کارش همین بود.🙃 ساعت چهار صبح می نشست توی ماشین و راه می افتاد. گاهے وقت ها تازه ساعت یازدھ شب🕚 جلسه اش شروع مےشد. بعد از آن راھ می افتاد و می آمد سمت تهران، هفت صبح توے تهران جلسه داشت. خستگے نمے شناخت✌️. به قول بچه ها لودرے کار می کرد.🙂 یک بار حساب کردم، مصطفے❣️ شاید این مدت بیشتر از پانصدهزار کیلومتر رفتھ و آمدھ؛ دھ برابر دور کرھ ے زمین.😢
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن🕊
#سالروز _تولد_شهید🍃
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤🌿 #قسمت_شانزدهم 💠بروصورتت رو بشور تا من ابوجعده روبپزم! من میاناتاق ماندم واو
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_هفدهم
💠جمع کنید این بساط کفروشرک روصدای مداح کمیآهسته ترشد زنها همه بهسمت بسمه چرخیدند ومنمتحیر ماندهبودمکهبهطرفقفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغکشید:شماهابهجای قرآن مفاتیح میخونید!اینکتابا همهشرکه! میفهمیدم اسم رمزعملیات رامیگوید و که با آتش نگاهشدستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند.
💠 با قدمهایی کهدر زمینفرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبیدو با همانصدای زنانه عربده کشید: این نسخههای کفروشرک روبسوزونید!دیگرصدایروضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند وبسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه ناله ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم...
💠رویفرشحرم ازدردپهلو بهخودم میپیچیدم
و صدای بسمه رامیشنیدم کهباضجه ظاهرسازی میکرد:مسلمونا بهدادم برسید! اینکافرهاخواهرم رو کشتن!وبالافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست. زیر دست و پای زنانی که به هر سو می دویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکهراه فراریپیداکنم درد پهلو نفسم را بندآورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
💠 همهمه مردم فضا راپُر کرده وباید درهمین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم روبندهام افتاده و تلاش میکردم باچادرم صورتمرابپوشانم هنوزاز درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بالاخره از حرم خارج شدم. در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم رابکشد که قدمی میرفتم وقدمی وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارمکند.
💠پهلویم ازدرد شکسته بود دیگر قوتی به قدم هایم نمانده ودر تاریکی و تنهایی خیابان این همه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم. پاهایم به هم میپیچید و هرچه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمترتر میشد وآخر درد پهلو کارخودشرا کرد که قدم هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم..
💠کفخیابانهنوزازبارانساعتیپیشخیس واین دومینباری بود کهامشب در این خیابان های گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هردو دستم راروی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریادکشید: برا چی فرار میکنی؟ صدای ابوجعده نبود ومطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست وبه سختی بازخواستم کرد
💠از آدمای ابوجعدهای؟ گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب به روشنی پیدا بودکه محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم خطخون پیشانیام دلش را سوزانده وخیال میکرد وهابی ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد وزیرپرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پریدچشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت:شما اینجا چیکار میکنید؟
💠 شش ماهپیش پیکر غرق خونش را کنارجاده رهاکرده وباورم نمیشد زنده باشد درآغوش چشمانش دلم از حال رفت و غریبانه ضجه زدم:من با اونا نبودم من داشتم فرار میکردم.و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست باایندختر نامحرم میان این خیابان خلوت چه کندکهبا نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چنددقیقه
خودرویی سفید کنارمان رسید
💠از راننده خواست پیاده نشود،خودش عقبتر
ایستاد و چشمش رابه زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمیازجا
بلندشوم.احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.بیش از شش ماه بود حسرهایی فراموشم شدهوحضور او درچنینشبی مثل معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرورفتم و زیرآواریاز درد و وحشت بیصدا گریه میکردم
💠مردجوان پشت فرمان بود درسکوت خیابانهای تاریک داریا راطی میکردیم واینسکوتمثل خواب سحر بهتنم میچسبید که..
#ادامهدارد
نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
هدایت شده از 👑M.NooRaDINY...
💁♀ اینجا مشاوره قبل ازدواج هست ک این خدمات ارائه میشه👇
✅ سوالات #خواستگاری
✅ مشاوره قبل ازدواج
✅ تست شناسایی اختلالات #روحی و روانی
✅ تست شخصیت شناسی #عروس و داماد😉🎊
به همراه تجزیه و تحلیل به صورت تلفنی
🌸عضو بشین و بعد از ثبت نام پرسشنامه ی #تست رو از ادمین کانال بگیرید. 😊👇👇
❤️💋❤️
🤵👰#بهترین کانال برای #مجردها و متاهل ها ک از خودشون تست بگیرن👇
https://eitaa.com/joinchat/3439394855C39ad288277
🤵👰مشاوره_قبل_ازدواج☝️
✅ #پیشنهاد_میکنم عضو این کانال شوید👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣از بنر #اسکرین_شات بگیر #رفیق_شهیدت رو پیدا کن😍😍📱👆🏼
دست دست نکن همین حالا برا خودت یه رفیق شهید پیدا کن👌
نکنه از جمع رفقا دور بمونی♥️👏
ـ
ـ✨🇮🇷🌷رفـیــق شـهـیـدم🌷🇮🇷✨
ـ✨🇮🇷🌷رفـیــق شـهـیـدم🌷🇮🇷✨
ـ✨🇮🇷🌷رفـیــق شـهـیـدم🌷🇮🇷✨
ـ
اسکرین شات گرفتی بزن ببین رفیقت برات چی داره😉😍👆
خداییییی این کانال عالیه😍😍
📝https://eitaa.com/joinchat/2590638082Cd5b472439f
یه جمعیت هفت هزار نفری منتظرته👏👆
هدایت شده از تبلیغات ویژه حتما عضو بشین 👇👇👇
دخترم امسال خفم کردبس که گفت منوبزارکلاس نقاشی😫
رفتم پرسیدم جلسهای ۲۰ تومن😳
تااینکه بااین کانال آشناشدم👇
آموزششاش عالیه👌
http://eitaa.com/joinchat/351666182Cfb87c1dea3
الان یه نقاش حرفهای شده😍
🌺 جدیدترین آگهی استخدام آموزش و پرورش در سال 1399 منتشر شد👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/809893908C41692f55d2
🌺جدیدترین آگهی استخدام نیرو های مسلح در سال ۹۹ منتشر شد👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/809893908C41692f55d2