eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 هفتھ اے چهار پنج بار بین نطنز و کاشان و تهران مے رفت و مے آمد🚙. نه یک ماھ و دوماھ نه یکــ سال و دوسال؛ هشت سال کارش همین بود.🙃 ساعت چهار صبح می نشست توی ماشین و راه می افتاد. گاهے وقت ها تازه ساعت یازدھ شب🕚 جلسه اش شروع مےشد. بعد از آن راھ‌ می افتاد و می آمد سمت تهران، هفت صبح توے تهران جلسه داشت. خستگے نمے شناخت✌️. به قول بچه ها لودرے کار می کرد.🙂 یک بار حساب کردم، مصطفے❣️ شاید این مدت بیشتر از پانصدهزار کیلومتر رفتھ و آمدھ؛ دھ برابر دور کرھ ے زمین.😢 🕊 _تولد_شهید🍃 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤🌿 #قسمت_شانزدهم 💠بروصورتت رو بشور تا من ابوجعده روبپزم! من میان‌اتاق ماندم ‌واو
رمان ‌دمشق‌ شهر‌ عشق❤️🌿 💠جمع‌ کنید این‌ بساط کفروشرک روصدای‌ مداح کمی‌آهسته‌ ترشد زنها همه‌ به‌سمت‌ بسمه چرخیدند ومن‌متحیر مانده‌بودم‌که‌به‌طرف‌قفسه ادعیه هلم ‌داد و وحشیانه ‌جیغ‌کشید:شماهابه‌جای قرآن مفاتیح‌ میخونید!این‌کتابا همه‌شرکه! میفهمیدم اسم‌ رمزعملیات‌ رامیگوید و که‌ با آتش‌ نگاهش‌دستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این‌ ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند. 💠 با قدمهایی که‌‌در زمین‌فرو میرفت‌ به‌ سمتم آمد و ظاهراً من باید قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبیدو با همان‌صدای زنانه عربده کشید: این نسخه‌های کفروشرک ‌روبسوزونید!دیگرصدای‌روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان ‌آمدند وبسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند که در شلوغی ‌جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه ناله ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم... 💠روی‌فرش‌حرم‌ ازدردپهلو به‌خودم‌ میپیچیدم و صدای بسمه رامیشنیدم‌ که‌باضجه ظاهرسازی میکرد:مسلمونا به‌دادم‌ برسید! این‌کافرهاخواهرم رو کشتن!وبالافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست. زیر دست و پای زنانی که به هر سو می دویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه‌راه فراری‌پیداکنم‌ درد پهلو نفسم را بندآورده بود، نیمخیز میشدم و حس‌ میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم. 💠 همهمه مردم فضا راپُر کرده‌ وباید درهمین‌ هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم‌ روبنده‌ام افتاده و تلاش میکردم باچادرم‌ صورتم‌رابپوشانم‌ هنوز‌از درد روی‌ پهلویم خم بودم و در دل جمعیت‌ لنگ میزدم تا بالاخره از حرم خارج شدم. در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم‌ هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم رابکشد که قدمی میرفتم وقدمی وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم‌کند. 💠پهلویم‌ ازدرد شکسته ‌بود دیگر قوتی‌ به‌ قدم هایم نمانده‌ ودر تاریکی‌ و تنهایی‌ خیابان این همه وحشت را زار میزدم‌ که صدایی‌ از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم‌ اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم. پاهایم به هم میپیچید و هرچه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم‌ کمتر‌تر میشد وآخر درد پهلو کارخودش‌را کرد که‌ قدم هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.. 💠کف‌خیابان‌هنوزازباران‌ساعتی‌پیش‌خیس‌ واین دومین‌باری بود که‌امشب در این خیابان های گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم‌ و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی‌ام آتش گرفت. کف هردو دستم‌ راروی زمین‌ عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای‌‌ سرم‌ رسیده‌ بود که‌ مردانه‌ فریادکشید: برا چی فرار میکنی؟ صدای ابوجعده نبود ومطمئن شدم یکی از همان اجیرشده‌های وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست‌ وبه سختی بازخواستم کرد 💠از آدمای ابوجعده‌ای؟ گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهره‌ام به‌درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه‌شب به روشنی پیدا بودکه‌ محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم‌ خط‌خون پیشانیام دلش‌ را سوزانده‌ وخیال میکرد وهابی ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد وزیرپرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پریدچشمان روشنش‌ مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن‌ مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت‌:شما اینجا چیکار میکنید؟ 💠 شش ماه‌پیش‌ پیکر غرق‌ خونش را کنارجاده رهاکرده‌ وباورم‌ نمیشد زنده‌ باشد درآغوش‌ چشمانش دلم از حال رفت و غریبانه ضجه زدم:من با اونا نبودم من داشتم فرار میکردم.و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست بااین‌دختر نامحرم میان این خیابان خلوت چه کندکه‌با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چنددقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید 💠از راننده‌ خواست‌ پیاده‌ نشود،خودش عقب‌تر ایستاد و چشمش رابه زمین انداخت تا بی‌واهمه از نگاه نامحرمی‌ازجا بلندشوم.احساس میکردم تمام‌ استخوانهایم‌ در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.بیش ‌از شش ماه بود حس‌رهایی‌ فراموشم‌ شده‌وحضور او درچنین‌شبی مثل معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرورفتم و زیرآواری‌از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم 💠مرد‌جوان‌ پشت‌ فرمان‌‌ بود‌ درسکوت‌‌ خیابانهای تاریک‌ داریا راطی‌ میکردیم‌ واین‌سکوت‌مثل‌ خواب‌ سحر به‌تنم‌ میچسبید که.. نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 👑M.NooRaDINY...
💁‍♀ اینجا مشاوره قبل ازدواج هست ک این خدمات ارائه میشه👇 ✅ سوالات ✅ مشاوره قبل ازدواج ✅ تست شناسایی اختلالات و روانی ✅ تست شخصیت شناسی و داماد😉🎊 به همراه تجزیه و تحلیل به صورت تلفنی 🌸عضو بشین و بعد از ثبت نام پرسشنامه ی رو از ادمین کانال بگیرید. 😊👇👇 ❤️💋❤️ 🤵👰 کانال برای و متاهل ها ک از خودشون تست بگیرن👇 https://eitaa.com/joinchat/3439394855C39ad288277 🤵👰مشاوره_قبل_ازدواج☝️ ✅ عضو این کانال شوید👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣از بنر بگیر رو پیدا کن😍😍📱👆🏼 دست دست نکن همین حالا برا خودت یه رفیق شهید پیدا کن👌 نکنه از جمع رفقا دور بمونی♥️👏 ـ ـ✨🇮🇷🌷رفـیــق شـهـیـدم🌷🇮🇷✨ ـ✨🇮🇷🌷رفـیــق شـهـیـدم🌷🇮🇷✨ ـ✨🇮🇷🌷رفـیــق شـهـیـدم🌷🇮🇷✨ ـ اسکرین شات گرفتی بزن ببین رفیقت برات چی داره😉😍👆 خداییییی این کانال عالیه😍😍 📝https://eitaa.com/joinchat/2590638082Cd5b472439f یه جمعیت هفت هزار نفری منتظرته👏👆
هدایت شده از تبلیغات ویژه حتما عضو بشین 👇👇👇
دخترم امسال خفم کردبس که گفت منوبزارکلاس نقاشی😫 رفتم پرسیدم جلسه‌ای ۲۰ تومن😳 تااینکه بااین کانال آشناشدم👇 آموزششاش عالیه👌 http://eitaa.com/joinchat/351666182Cfb87c1dea3 الان یه نقاش حرفه‌ای شده😍
🌺 جدیدترین آگهی استخدام آموزش و پرورش در سال 1399 منتشر شد👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/809893908C41692f55d2 🌺جدیدترین آگهی استخدام نیرو های مسلح در سال ۹۹ منتشر شد👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/809893908C41692f55d2
صحنه ای زشت از برنامه عصر جدید که لو رفت🔞🔞🔞‼️‼️‼️ ♦️جزئیات این را 🚷⇩⇩⇩⇩⇩⇩ http://eitaa.com/joinchat/809893908C41692f55d2
1_50128029.mp3
1.76M
{~°•🌱🌺•°~} هرڪس این وویس‌صوٺے رو بشنوه، مطمئنا آرزویی جُز ظهور امام زمان "عج" نخواهد داشت...♥️ 🎤 استاد_عالی🗣 ⛅️ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
😃 یکی از گل های زیر و انتخاب کنید🌙 💐 🌷 🌹 🥀 🌺 🌸 🌼 🌻 انتخاب کردین؟😊 خوب حالا برین پایین🌷✨ یکم پایین تر🌷✨ حالا شهیدی رو که طبق گل ها انتخاب کردید ببیند🌷✨ 💐شهید قاسم سلیمانی 🌷شهید حسین معز غلامی 🌹شهید محسن حججی 🥀شهید ابراهیم هادی 🌺شهید مصطفی صدرزاده 🌸شهید مجید قربانخانی 🌼شهید مهدی زین الدین 🌻شهید محمد ابراهیم همت حالا یه قلب و انتخاب کنید🌷✨ ❤️ 🧡 💛 💚 💙 💜 💗 حالا برین پایین🌷✨ یکم پایین تر🌷✨ حالا هدیه خودتون و طبق قلبی که انتخاب کردین به شهیدی که انتخاب کردین بدین🌷✨ ❤️۱۴صلوات 🧡۴بار سوره توحید 💛1 بار دعای فرج 💚سه بار سوره حمد 💙۱۰صلوات 💜۲رکعت نماز 💗یک صفحه از قرآن °°°♥️°°° انتخاب کردین انجام بدین🌷✨ °°°♥️°°° ان شاءالله به هر نیتی که ختم برداشتی،حاجت روابشیدومن حقیرروهم دعا کنین❤ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃 ▫️روایت شهید مصطفی صدرزاده از نماز جماعت شهید بادپا🌷 ▫️از نماز خوندن خودم خجالت کشیدم. نمازت سرد نشه مسلمون🍃 🕊 🖤🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸🌿🌸🌿🌸 داداش‌ابراهیم میگفت :✨ طورے‌زندگےورفاقتــ کنــ کھ..🙃 احترامتــ را داشتــھ باشنــد...😌 بےدلیلــ از کسے چیزے نخواھ😊 عزتــــ نفســ داشتھ باشــــ...😉✌️ ❣️ 🖤🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی💞😌 😍🕊 شب جمعه ی این هفته در خدمت شهدای شهر تهران به ویژه شهید محمد جهان آرا عزیزمان هستیم بزرگوارانی که تمایل دارند به نیابت از آنان زیارت شود نام شهید رابه ایدی زیر پیام دهند❣ 🆔 @Kararr تعدادی از شهدای شهر تهران: 🥀 1⃣ شهید احمد پلارک 2⃣شهید چمران 3⃣شهید نوید صفری 4⃣شهید رسول خلیلی 5⃣شهید صیادشیرازی 6⃣شهید آوینی 7⃣شهیدان رجایی و باهنر 8⃣شهید تندگویان 9⃣شهید بهشتی 0⃣1⃣شهید کشوری 1⃣1⃣شهید جهان آرا *نکته:نام بردن اسامی شهدا صرفا جهت آشنایی شما عزیزان با شهدای هر استان هست و ملزم بر این نیست که فقط امکان زیارت این شهدا به نیابتتون هست، همه ی شهدای گلزار اون شهر امکان پذیر است. سپاس از همراهی شما همسنگران عزیز🙏💚
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان ‌دمشق‌ شهر‌ عشق❤️🌿 #قسمت_هفدهم 💠جمع‌ کنید این‌ بساط کفروشرک روصدای‌ مداح کمی‌آهسته‌ ترشد زنه
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 💠 لحن نرم مصطفی به دلم نشست:برای زیارت اومده بودید حرم؟ صدایش به اقتدار آن شب نبودانگار درماندگی‌ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید:میخواید بریم بیمارستان؟ماه‌ها بودکسی با اینهمه‌محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم‌را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد.. 💠:نه‌به سمتم برنمیگشت وازان‌نیمرخ‌صورتش خجالت میکشیدم که ناله‌ا‌ش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد و باز برایم بیقراری‌میکرد:خواهرم الان‌کجا میخواید برسونیمتون؟خبر نداشت‌ شش ماه در این شهر زندانی‌ام و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید:همسرتون خبر داره اینجایید؟ 💠در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس‌شیعیان حرم بودم که به‌جای جواب معصومانه پرسیدم :تو حرم کسی‌کشته شد؟سری به نشانه منفی تکان داد و از وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت 💠:الان همسرتون کجاست‌میخواید باهاش تماس بگیرید؟شش ماه پیش سعدموبایلم‌را گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :اونا میخواستن همه رو بکشن فهمیده بود پای من هم در میان‌بوده‌نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بالفاصله کالامم را شکست 💠:هیچ غلطی نتونستن بکنن! جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی ام‌شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که.با متانت ادامه داد :از چند وقت پیش که وهابیها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه دفاع کنیم. 💠 امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غالفشون کردیم!و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبرداد: فقط اون نامرد و زنش فرار کردن! یادم مانده بود از اهل سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد 💠 :درسته ما شیعه‌های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم اما مگه مرده باشیم‌که دستشون به حرم برسه!و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین‌زبانی ادامه داد :خیال کردن میتونن با این کارا بین ما و شما سُنیها اختالف بندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما شیعه‌ها، وحشی‌تر شدن! 💠اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش رانیمه گذاشت:یه لحظه نگهدار‌سیدحسن!طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و باالافاصله ماشین را متوقف‌ کرد،ازنگاه‌ سنگین‌ مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید 💠:من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرشآورده بود بیشتر از حضورش شرم‌میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تاناله‌ام بلند نشودکه‌لطافت لحنش پلکم را گشود:خواهرم! 💠چشمم‌را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همه‌غرق‌گِل بود که‌از این‌همه‌درماندگی‌ام خجالت کشیدم. خون پیشانیام بند آمده‌وهمین خط خشک خون روی گونه‌ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم 💠:خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام راحس میکرد که بی‌پرده پرسید :امشب جایی رو دارید برید؟و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل‌چشمانش به گریه افتادم 💠. چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، 💠صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود،رگ پیشانیاش از خون پرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط‌به شما فکر میکردم! نویسنده :فاطمه ولی نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷 مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏 🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f 🔷کانال عشق یعنی یه پلاک👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f . 🔷کانال استیکر شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 . 🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 🌷ایدی ما در اینستاگرام: Instagram.com/ebrahim_navid_delha 💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌺🌿🌺🌿 گــــرچھ آهــونیســـتم‌امــاپـــرازدل‌تنــگیمــ.💔 ضـامن چشــمان آهوها بـہ‌دادم‌مــے‌رسی؟😔 مـــن‌دخــیل‌التمـاسم‌رابـھ‌چشـمت‌بــستہ‌امــ.✨ هشتمین‌دردانـھ زهــــرا‌💚بـھ دادم‌میرسے؟😓 ✨🌱 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
جاذبه ودافعه.pdf
795.9K
✨🍀✨🍀✨ کتاب:جاذبه و دافعه علی {علیه السلام}💚 🌿 📗 پیشنھاد‌دانلود🌱 پ.ن:بچه شیعه بایدکتابخون باشه😉✌️ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
|•🥀🌱•| سردار‌شهیدمهدی‌زین‌الدین❣ گفتم:نگرانتیم...!😞 اینقدر‌موقع اذان توۍجاده‌نزن‌کنار‌نماز بخونی... چند دقیقه دیرتر چی میشھ؟ افتادۍ دست کوموله‌ها چی؟ خندید! ☺️ گفت:" تمام‌جنگ‌مابخاطرهمین‌نمازه!" تمام‌ارزش‌نمازم‌توی‌"اول‌وقت" خوندنشه! نماز‌اول‌وقت‌سفارش‌یاران‌آسمانۍ🍃🕊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ می‌کند. ﭘﺪﺭ بلافاصله ﻓﻮﺕ می‌کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ می‌یابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می‌شود.  ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ می‌رود ﺑﻪ یکباره ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌می‌شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ! ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟» چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید. 🔮برای خواندن این رمان جذاب کلیک‌کنید👇 http://eitaa.com/joinchat/1261764626Cd7327cddd0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌿🌺🌿🌺 مگࢪ میشود امسال‌مࢪدمــ علمــ🏴 بھ دست‌نیایند 😔 مگࢪ میشود موکب ها نصب نشود😓 مگࢪمیشود فقرا سرسفرھ حسین‌ننشینند🌿 چند روز دیگر اربعین استــ 💔 همه چیز باشماستــ💚 هرطورکه شما بخواهین آقاجانمــ❤️علمدارمــ❤️ 🥀 🖤 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_هجدهم 💠 لحن نرم مصطفی به دلم نشست:برای زیارت اومده بودید حرم؟ صدایش به
رمان دمشق شهرعشق‌❤️🌿 💠شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون‌برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...و نشد حرفش را تمام کند،یک لحظه نگاهش‌به سمت چشمانم‌آمد و دوباره نجیبانه قدم پس کشیدبه اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده،هنز زنده‌اید هجوم‌گریه‌گلویم را پُرکرده و به‌جای‌هرجوابی مظلومانه نگاهش میکردم 💠 که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شدرفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :امشب تو حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم 💠:سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره ترکیه، هرچی‌التماسش کردم بذاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه! حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر سعد در قلبش‌نشست که بی‌اختیارفریاد کشیدشمارو داد دست این مرتیکه؟و سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را باداد و بیداد میداد 💠این تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده‌انبار باروت! نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد 💠 :اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟ با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد :دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید! کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد 💠شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شب‌بوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :مامان مهمون داریم! 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چندلحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :هنوز شام نخوردی مامان؟ زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند 💠 که چشمم به‌زیر افتاد و اشکم بیصداچکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود،حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :مامان این خانم شیعه هستن،امشب وهابیها به حرم‌سیده‌سکینه حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلامهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون! 💠جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران‌گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. دردپهلو‌توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی‌عقبتر پای ایوان ایستاده وساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید 💠اهل کجایی دخترم؟ در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست‌دلم‌را گرفت :ایشون از ایران اومده! نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتیسعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :همسرشون اهل سوریه‌اس،ولی فعلا پیش ما میمونن! 💠بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش‌چسباند‌که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاه‌چال ابوجعده رها کرد 💠 خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم. به پشت شانه‌هایم دست میکشید وشبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه‌کرد:اسمت چیه دخترم؟ و دیگر دست خودم نبود که نذر زینبه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد.. نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa
4_5956369081132124260.mp3
3.17M
✨«یادمون میره امام زمان ما را می‌ بیند»👀 🔹گناه که میکنیم😔هواشم که نداریم😔به جای ما استغفار میکنه😭 🎙 ⛅️ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆