15.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
~<●💔🌹●>~
سلاݦاربابـم🖐🏻
دلـمگرفتہدریابـم(:
سلاݦاربابـم
یهشببیاتوےخوابـ💭ـم...
#اربعین
#اللهمعجللولیکالفرج
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
از"حرمنرفتن"بدترمیدونےچیہ؟!!
اونفکریہکہبهتمیگہلابدلیاقتنداریکہ قسمتتنمیشہ...🥀
آقانمیخوامفکرکنملیاقتنداشتم...
امسالکہگذشت...
سالہبعد"اربعین"توحرمتم...
مگہنہ؟!!💔
#اربعین
#به_تو_از_دور_سلام
#اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_چهارم 💠زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می کنه کار دست خودش
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهل_پنجم
💠 روحانی مسئول دفتر تلاش می کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره های دفتر را به رگبار بسته بودند
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه ای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد
💠«اینا کی وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمیدانستم اما ظاهرا این کار در جنگ شهری دمشق عادت تروریست ها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند
💠«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی گری ناگهانی شان را تحلیل کرد
💠 «هر چی تو حمص و حلب ودمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران می بینن! دستشون به حضرت آقا نمیرسه، دفترش رو می کوبن!»
💠سرسام مسلسلها لحظه ای قطع نمی شد، می ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می لرزیدم.
💠چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه های مصطفی از غیرت همسر جوانش گر گرفته بود که سرگردان دور خودش می چرخید.
💠 از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده اند که یکی شان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد : «ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم مقاومت کنیم!»
💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه مون رو سر می برن یا اسیر می کنن! یه کاری کنید!»
💠دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد: «نمی بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
💠 ابوالفضل تلاش می کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید
💠«فکر می کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود
💠رو به مصطفی صدا رساند : «بچه ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل رد تیرها را با نگاهش زده بود که مردد نتیجه گرفت
💠«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی جی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان مردانه اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت : «من میرم آرپی جی رو ازشون بگیرم.»
💠روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد : «شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
💠تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره ها و دیوار ساختمان می خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گام های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستاره ها به رویم چشمک می زد.
💠 تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد.
💠 یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی آنکه تقاضا کند، كلتش را تحویل داد.
💠دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می زدم که او هم از دست چشمانم رفت.
💠پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی خواستم مقابل اینهمه غريبه گریه کنم که اشکهایم همه خون می شد و در گلو می ریخت، چند دقیقه بیشتر از محرم شدن مان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
…~●🌼🌙●~…
خواستم از "بـﮯ کسـﮯ" ام حرف بزنم
دیدم 「تنها」 تر از شما در عالم نیست
خواستم بگویم "دلم از روزگار گرفتـﮧ"
دیدم خودم در ''خون بـﮧ دل'' کردنِ شما کم نگذاشتـﮧام...
قلم کم آورد...
بـﮧ راستـﮯ کـﮧ وسعت ((مظلومیت)) شما قابل اندازه گیرے نیست
#اربعین
#اللهمعجللولیکالفرج
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
~°•🕊💔•°~
●خـاطرھ💭●
حدوداےساعتیکبامدادبراشعکسحرماربابروفرستادم
گفت:انشاءاللهطلبیدهبشیم
قراربودبعدازبرگشتنشازسوریه،بارفقاشاربعینکربلابره...
امازودترازرفقاشنزداربابطلبیدهشد!
البته♢طلبیدهشدنیابدے♢...
فکرنمیکردمیهروزےفاصلهبینمونبشهاززمینتاآسمون...
چقدرزودطلبیدهشدے...
محمدرضاجان♥️
نزداربابماروهمدریاب🖐🏻💔
#شهیدمحمدرضادهقانامیرے
#بهنقلازدوستشهید
#شهیدانه
#سیره_شهدا
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
1_79931294.attheme
145.1K
#تم_کربلا💔
#پیشنهادویژھ
#اربعین | #اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
بســـــ رب الحسین ــــــــم
بهمناسبفرارسیدناربعینحسینی...
پنجشنبه ۱۳۹۹/۷/۱۷ مصادف با #اربعینحسینی
به نیابتازشهدایکربلا،
بهزیارتشهدای#استانلرستان و #بهشتزهرایتهران میرویم...
بزرگوارانیکهتمایلدارندبه نیابت از آنان
زیارت شود...
نامشهید موردنظر خود را ازلیستزیرانتخاب و به آیدی زیر اعلام کنین❣
1⃣شهید علی قدم کرمی
2⃣شهید محمدعلی یوسفوند
3⃣شهید محمد ابراهیم یوسفوند
4⃣شهید حشمت الله نظری
5⃣شهید محمد نظری
6⃣شهید میرزا قبادی
7⃣شهید ابراهیم هادی
8⃣شهید محمد هادی ذوالفقاری
9⃣شهید نوید صفری
0⃣1⃣شهید رسول خلیلی
1⃣1⃣شهید سید احمد پلارک
2⃣1⃣شهید سجادزبرجدی
3⃣1⃣شهید روح الله قربانی
👇👇👇
🆔@Gh1456
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_پنجم 💠 روحانی مسئول دفتر تلاش می کرد ما را آرام کند و فرصتی برای
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهل_ششم
💠کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کند.
💠ندیده تصور می کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی دانستم چند نفر او را هدف گرفته اند که کاسه صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله ها از دستم رفته بود که میان گریه به حضرت زینب ا التماس می کردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
💠 صدای بعضی گلوله ها تک تک شنیده می شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش می کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهرة مصطفی در میدان دیدش نبود که به سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد : «خونه نیس، لونه زنبوره!»
💠 خط گلوله ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می کردم کار مصطفی را ساخته اند که باز به جان دفتر رهبری افتاده اند و هنوز جانم به گلو نرسیده
💠مصطفی از در وارد شد. هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی اش عرق می رفت، گوشه ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس نفس میزد.
💠 یک دستش آرپی جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت.
💠باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را می بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپی جی روی شانه اش بود، با دقت هدف گیری می کرد و فعلا نمی خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد : «برید بیرون!»
💠من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید : «برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
💠 دلم نمی آمد در هدف تیر تکفیری ها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود
💠 تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه پله بلند شد : «سریعتر بیاید!»
💠شیب پله ها به پایم می پچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین می رفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم
💠ظاهرا هدف گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین وحشت از در خارج شدیم.
💠چند نفر از رزمندگان مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنیال مصطفی برگشت.
💠یک ساعت با همان الیاس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه می کردم و مادرش با آیه آیه قرآن دلداری ام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
💠 مثل رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتن شان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمی آمد و اشک چشمم تمام نمی شد.
💠ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همان جا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش پست و بی هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
💠برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش عشقش فروکش نمی کرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش می کرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید
💠 «چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟» به چشمانش نگاه می کردم و می ترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر می چکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد
💠 که غمزده خندید و نازم را کشید : «هر کاری بگی می کنم، فقط به بار بخند!» لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که البهایم بی اختیار به رویش خندید
💠و همین خنده دلش را خنک کرد که به جای اشک از روی گونه تا زیر چانه ام دست کشید و دلبرانه پرسید : «ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم : «میشه منو بیری حرم؟»
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{~•°♡🥀°•~}
°•♡من مأنوسم♡•°
°•♡با حـرمت اقا♡•°
#پیشنهاددانلود👌
#اربعین | #اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f