بســـــ رب الحسین ــــــــم
بهمناسبفرارسیدناربعینحسینی...
پنجشنبه ۱۳۹۹/۷/۱۷ مصادف با #اربعینحسینی
به نیابتازشهدایکربلا،
بهزیارتشهدای#استانلرستان و #بهشتزهرایتهران میرویم...
بزرگوارانیکهتمایلدارندبه نیابت از آنان
زیارت شود...
نامشهید موردنظر خود را ازلیستزیرانتخاب و به آیدی زیر اعلام کنین❣
1⃣شهید علی قدم کرمی
2⃣شهید محمدعلی یوسفوند
3⃣شهید محمد ابراهیم یوسفوند
4⃣شهید حشمت الله نظری
5⃣شهید محمد نظری
6⃣شهید میرزا قبادی
7⃣شهید ابراهیم هادی
8⃣شهید محمد هادی ذوالفقاری
9⃣شهید نوید صفری
0⃣1⃣شهید رسول خلیلی
1⃣1⃣شهید سید احمد پلارک
2⃣1⃣شهید سجادزبرجدی
3⃣1⃣شهید روح الله قربانی
👇👇👇
🆔@Gh1456
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_پنجم 💠 روحانی مسئول دفتر تلاش می کرد ما را آرام کند و فرصتی برای
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهل_ششم
💠کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کند.
💠ندیده تصور می کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی دانستم چند نفر او را هدف گرفته اند که کاسه صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله ها از دستم رفته بود که میان گریه به حضرت زینب ا التماس می کردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
💠 صدای بعضی گلوله ها تک تک شنیده می شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش می کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهرة مصطفی در میدان دیدش نبود که به سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد : «خونه نیس، لونه زنبوره!»
💠 خط گلوله ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می کردم کار مصطفی را ساخته اند که باز به جان دفتر رهبری افتاده اند و هنوز جانم به گلو نرسیده
💠مصطفی از در وارد شد. هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی اش عرق می رفت، گوشه ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس نفس میزد.
💠 یک دستش آرپی جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت.
💠باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را می بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپی جی روی شانه اش بود، با دقت هدف گیری می کرد و فعلا نمی خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد : «برید بیرون!»
💠من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید : «برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
💠 دلم نمی آمد در هدف تیر تکفیری ها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود
💠 تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه پله بلند شد : «سریعتر بیاید!»
💠شیب پله ها به پایم می پچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین می رفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم
💠ظاهرا هدف گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین وحشت از در خارج شدیم.
💠چند نفر از رزمندگان مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنیال مصطفی برگشت.
💠یک ساعت با همان الیاس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه می کردم و مادرش با آیه آیه قرآن دلداری ام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
💠 مثل رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتن شان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمی آمد و اشک چشمم تمام نمی شد.
💠ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همان جا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش پست و بی هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
💠برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش عشقش فروکش نمی کرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش می کرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید
💠 «چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟» به چشمانش نگاه می کردم و می ترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر می چکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد
💠 که غمزده خندید و نازم را کشید : «هر کاری بگی می کنم، فقط به بار بخند!» لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که البهایم بی اختیار به رویش خندید
💠و همین خنده دلش را خنک کرد که به جای اشک از روی گونه تا زیر چانه ام دست کشید و دلبرانه پرسید : «ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم : «میشه منو بیری حرم؟»
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{~•°♡🥀°•~}
°•♡من مأنوسم♡•°
°•♡با حـرمت اقا♡•°
#پیشنهاددانلود👌
#اربعین | #اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
{~•°♡🥀°•~}
.
اے صـفاے حـرمـت بیشـتر از کـوے بهشـت
بـہ مشـامم میرسـد از تربـت تـو بـوے بهـشت
بـاغ جـنت بـہ دل انگیـزے درگـاه تـو نـیست
مـے برد دل بہ خـدا کـوی تـو از کـوے بهـشت🥀
#چهارشنـبہ_هـاے_امـام_رضـایـے🍃.
#اربعین | #اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
.
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
{~•°♡🥀°•~} . اے صـفاے حـرمـت بیشـتر از کـوے بهشـت بـہ مشـامم میرسـد از تربـت تـو بـوے بهـشت بـاغ جـن
~•°🌸°•~
گفـتم ایـنجـا تـا مشـهد چـقدر راه هـست!؟
گفـت انقـدر کـہ بگـویـے...
السـلام علـیک یـا علـی بـن مـوسـے الـرضـا (ع)😞✋
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
Mohammad Hossein Poyanfar - Asalam Asalam Saken Karbala (128).mp3
5.69M
~⬤○🥀🖤○⬤~
ایـن شـبا مـن خیـلـے یـاد کـربـلام
کـاشـکے بـازم قسـمتـم کـنـے بـیام😔
#مداحـے🥀
#اربعین|#اللهـم_عجـل_لـولیـک_الفـرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●^'💔🥀'^●
حسین آقـاݦ همہ میرن تو میمونے براݦ…
حسین آقـاݦ همہ میرن تو میمونے براݦ…
سلـام بدݦ به محضر شما قدݦ قدݦ🚶🏻♂
صدات زدݦ با دست خالے اینجا اومدݦ🖐🏻
#اربعین
#اللهمعجللولیکالفرج
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
حـالهـوایجاموندههایاربعینچطور...🥀
بیاینباهمدردودلکنیم...
https://harfeto.timefriend.net/708744597
#گوشجان
بســـــ رب الحسین ــــــــم
بهمناسبفرارسیدناربعینحسینی...
پنجشنبه ۱۳۹۹/۷/۱۷ مصادف با #اربعینحسینی
به نیابتازشهدایکربلا،
بهزیارتشهدای#استانلرستان و #بهشتزهرایتهران میرویم...
بزرگوارانیکهتمایلدارندبه نیابت از آنان
زیارت شود...
نامشهید موردنظر خود را ازلیستزیرانتخاب و به آیدی زیر اعلام کنین❣
1⃣شهید علی قدم کرمی
2⃣شهید محمدعلی یوسفوند
3⃣شهید محمد ابراهیم یوسفوند
4⃣شهید حشمت الله نظری
5⃣شهید محمد نظری
6⃣شهید میرزا قبادی
7⃣شهید ابراهیم هادی
8⃣شهید محمد هادی ذوالفقاری
9⃣شهید نوید صفری
0⃣1⃣شهید رسول خلیلی
1⃣1⃣شهید سید احمد پلارک
2⃣1⃣شهید سجادزبرجدی
3⃣1⃣شهید روح الله قربانی
👇👇👇
🆔@Gh1456
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_ششم 💠کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهل_هفتم
💠 و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی آوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش شرمنده به زیر افتاد.
💠 هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
💠 بی توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خس خس افتاد : «هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگ شون دراوردم!
💠الان که نمی دونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر سیدعلی خامنه ای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
💠 می دانستم نمی شود و دلم بی اختیار بهانه گیر حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم : «میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید : «چرا نمیشه عزیز دلم؟»
💠در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بی قراری می کرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد
💠«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره می خواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد
💠 «زینبیه گر گرفته، باید بریم!» هنوز پیراهن دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهی اش کنم و پای حرم در میان بود که قلیم را قربانی حضرت زینب س کردم و بی صدا پرسیدم
💠«قول دادی به نیتم زیارت کنی، یادت نمیره؟» دستش به سمت دستگیره رفت و عاشقانه عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
💠 و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست.
💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیه ها را می شمردم بلکه زودتر برگردند و به جای همسر و برادرم، تکفیری ها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
💠 از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمی تواند برخیزد، خودم را بالای سرش رساندم
💠دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و می خواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه می کردم : «حتما دوباره انتحاری بوده!»
💠 به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا میل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
💠از خدا فقط صدای مصطفی را می خواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
💠و نمی دانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیری ها به کوچه های زینبیه حمله کرده اند که پشت تلفن به نفس نفس افتاد
💠الان ما از حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم به ماشین منفجر شده، تکفیری ها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
💠ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار می ترسید دیگر دستش به من نرسد که مظلومانه التماسم می کرد : «زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم
خونه!»
💠 ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم می خواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی را نداشتم.
💠کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمی خواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیک تر می شود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم : «شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!»
💠 و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیری ها وارد خانه شدند حجاب مان کامل باشد که دلم نمی خواست حتی سر بریدهام بی حجاب به دست شان بیفتد!
💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس می تپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس می کردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
💠 فریادشان را از پشت در می شنیدم که تهدید می کردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
💠دست پیرزن را گرفتم و می کشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کند.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
⬤○🥀🖤○⬤
ڪاش من را هم صدایم میزدے
یڪ زیارٺ را بہ نامم میزدے
من گدایے بی ڪس و درمانده ام
اربعین از ڪربلا جامانده ام
سال دیگر یاحسين رخصٺ بده
اربعین ڪرببلا فرصٺ بده
#اربعین|#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
{~•°♡🥀°•~}
حـــســین جــان
فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَیٰ فِرَاقِکَ
چگونه دوری ات راتحمل کنم❤️
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
{~•°♡🥀°•~} حـــســین جــان فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَیٰ فِرَاقِکَ چگونه دوری ات راتحمل کنم❤️ °•°•°•°•°
چنـد ســـالی در فــراق
کـــربـلایت مانـده ام
در فراق گنبد و صحـن
و ســــــرایت مانـده ام
#اربعین|#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
زائرین عراقے مـا کـہ جـا مـوندیم
شما برامـون دعـا کنید...😞
#اربعین|#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
*<°🌿🦋°>*⇩
•●مشتے بود●•
مشتےبود.سنگتماممیگذاشت.بارهامهمانششدهبودم؛یکبارباهمقرارگذاشتیموبعدازتمامشدنکارشآمددنبالمرفتیمخانهشان.دربینراهچندجانگهداشتومیوهوآبمیوهخرید🍎🍇
بهمحلکهرسیدیمرفتگوشتبخردگفتم:ولکن!آخرشبےگوشتبراےچهمیخرے؟یکچیزےمیخوریمحالا…
گفت:منبخورهستم،بایدکباببخورم😅
میدانستمشوخےمیکندخودشبےتعلقبودبهاینجورچیزها…
#شهیدانه
#سیره_شهدا
#اللهمعجللولیکالفرج
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
#دلگویـہ🥀
۱)محتاجیمبهڊعا🤲🏻✨ انشاءاللهاگهگناهامونبزارهآقاظهورمیکنن(:💔
#اربعین|#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
#دلگویـہ🥀
بِأَیِ ذَنبٍ....
بهکدامینگنــاهازتومحـــرومیم
حسینجان...!😞
.#بـہ_تـو_از_دور_سـلام
#اربعین|#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
.🥀
چشمانم را باز میکنم و به اسمان مینگرم
اسمان هم رنگ خون را به خود گرفته است
اسمان نیز با زبان بیزبانی میگوید
شهداشرمنده ایم
.
#شهید_سیداحمد_پلارک
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_سجاد_زبرجدی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
.🥀
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر
دلی میخواد به وسعت خود آسمون
مردان آسمونی بال پرواز نداشتن
تنها به ندای دلشون لبیک گفتند و پریدن
.
#رفیق_شهیدم🍃
#شهید_نوید_صفری
#شهید_روح الله_قربانی
#رسول_خلیلی
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🥀
حَسبــےَ اللـه و خدا ، مـا را بس
بودن ِ با شـــــهدا، مـــــآ را بس
آن شهیدان کـه به خون مے گفتند
هــــوس کربـــــبلا ،مـــا را بس
#رفیق_شهیدم🍃
#شهید_میرزاحسن_قبادی
#شهید_محمدعلی_یوسفوند
#شهید_حشمت الله_نظری
#شهید_محمد_ابراهیم_یوسفوند
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_هفتم 💠 و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی آوردم که
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهل_هشتم
💠ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جيغ میزدیم.
💠 چشمانم طوری سیاهی می رفت که نمی دیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمت مان حمله می کنند که دیگر به مرگم راضی شدم.
💠 مادر مصطفی بی اختیار ضجه میزد تا کسی نجات مان دهد و این گریه ها به گوش کسی نمی رسید که صدای تیراندازی از خانه های اطراف همه شنیده می شد و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود.
💠دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی می تپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد. نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدم هایی که در زمین فرو می رفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم
چنگ زد که دستم خراش افتاد.
💠یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بال بال می زد که بی خبر از اینهمه گوش نامحرم به فدایم رفت
💠«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم. ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس می کردم دیگر به این خانه نیاید که نمی توانستم سر او را مثل سید حسن بریده ببینم.
💠مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از مدافعان حرم هستند و به خون مان تشنه تر شوند.
💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه ام پاشید.
💠 از شدت درد ضجه زدم و نمی دانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفس هایش را می شنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان می دهد.
💠گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط دعا می کردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفى ناله هایم را نشنود.
💠 نمی دانستم باز صورتم را شناختند با همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بی امان سرم عربده می کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن می کوبید.
💠دندانهایم را روی هم فشار میدادم، لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه ام کوبید که دلم از حال رفت
💠 از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست. با نگاه بی حالم دنبال مادر مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش می کشد.
💠پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد. کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا می زدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی رحمانه از جا بلندم کرد.
💠بدنم طوری سر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه ائمه قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
💠 از فشار انگشتان درشتش دستم بی حس شده بود، دعا می کردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
💠 خیال میکردم می خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمی دانستم برای زجر کش کردن زنان زینبیه وحشی گری را به نهایت رسانده اند که از راه پله باریک خانه ما را مثل جنازهای بالا می کشیدند.
💠 مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را می کشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده می شد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
💠 رد خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمی توانستم تصور کنم از دیدن جنازه ام چه زجری میکشد
💠که این قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکیده به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم زینبيه محشر شده است.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌷☘🌷☘🌷
☘🌷☘🌷
🌷☘🌷
☘🌷
🌷
🔸بسم الله الرحمن الرحیم🔸
در خدمتتون هستیم امشب با هئیت مجازی این هفته با موضوع اربعین امام حسین علیه السلام
🍃سخنران : #شیخ_محمد_امین
ان شاءالله مورد استفاده همه شما عزیزان قرار بگیرد🌺