eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
امـام‌حسـیـن(ع) آخـریـن‌نمـازش‌راهـم‌اول‌وقت‌خـواند... [عجـلـوا‌بـاالصـلاة]
○⬤😷💥⬤○ تفاوت‌های کرونا😷 سرماخوردگی 🤧 آنفلوآنزا🤒 تصویـر بـاز شـود👆👆 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~••○🔎🔔○••~ حرف آقاے شجریان میدونین چے بود؟ این بود ڪه به شدّت آدم غیر سیاسے بود👌🏼 هرجا احساس میکرد میخوان ازش سواستفاده سیاسے کنن نمی‌اومد... 👤استاد‌رائفےپور ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
لبیـک‌یـاحسیـن‌‌ ‌‌یعـنی: نمـازاول‌وقـت‌بخوانیـم. هـنوزهـم‌میشـود‌حسیـن‌(ع) را‌یـاری‌کـرد. ﴿عجلوابالصلاة‌﴾ ‌
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_نهم 💠 دود انفجار انتحاری دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می رفت و ص
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠کریه تر از آن شب نگاهم می کرد و به گمانم در همین یک سال به قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. 💠تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده می شد که دندان هایش را به هم می سایید و با نعرهای سرم خراب شد : «پس از وهابی های افغانستانی؟!» 💠جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم می کشاند قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت می کنم!» 💠و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید 💠 هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می برم زبونته! کاری باهات می کنم به حرف بیای!» 💠 قلبم از وحشت به خودش می پیچید و آنها از پشت هلم می دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت. 💠از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. 💠 حس می کردم زمین زیر تنم میلرزد و انگار عده ای می دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. 💠 رگبار گلوله خانه را پر کرده و دست و بازویی تلاش می کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانهای قفسه سینه اش را روی شانه ام حس می کردم و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند :«یا حسین!» 💠که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خس خس نفس هایش را پشت گوشم میشنیدم. 💠 بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی وقفه، چیزی نمی فهمیدم که گلوله باران تمام شد. 💠صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی دیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را می سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد. 💠گردنم از شدت درد به سختی تکان می خورد، به زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره پاره اش دلم را زیر و رو کرد. 💠 ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می داد. 💠تازه می فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می گشت. 💠 اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می گشت مبادا زخمی خورده باشم. 💠گوشه پیشانی اش شکسته و کنار صورت و گونه اش پر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پرپر می زند و او تنها با قطرات اشک 💠 گونه های روشن و خونی اش را می بوسید. دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین می شد و دوباره پلکهایش را می گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید 💠اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می کرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی می لرزید و أخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. 💠 انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند. 💠شانه های مصطفی از گریه می لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می بوسیدم و هر چه می بوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. 💠 مصطفی تقلا می کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه ام را می کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می رفتم. 💠جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج مان کنند. 💠مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به خدا قلبم روی سینه اش جا ماندکه دیگر در سینه ام تپشی حس نمیکردم ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
…~°•🌺💔•°~… حالاتمـامِ پاهاےخستـه آرام‌می‌گیرند:) جززیـنـب!💔 که توانےدیگر ندارد… سـلام بر پاهای پر آبله👣 سـلام بر چشمـان اشک آلود😢 سـلام بر چهـره‌های خاک گرفته🥀 سـلام بر دل‌های غَـم زده💔 سـلام بر عاشقـان حضرت عشق♡✋🏾 ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•"{✉️📌}"• پیامبࢪ‌اڪࢪم‌می‌فࢪمایند: ●○عادݪ‌ٺࢪین‌مࢪدم‌ڪسی‌اسٺ‌ڪہ‌بࢪای‌مࢪدم‌همان‌ࢪا‌بپسنددڪہ‌بࢪای‌خودش‌می‌پسندد‌وبࢪای‌آنان‌نپسندد‌آنچہ‌را‌بࢪای‌خود‌نمی‌پسندد.○● °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
~●🤲🏻✨●~ همونجورے ک نماز نخوندن بی احترامی به خداست نماز دیر‌خوندنم یکمے بی‌احترامے به خداست! به کسے نگیا!🤭 بَده برامون ✨ عجلوابالصلاة
مداحی آنلاین - اربعین دور عالمی بو یولدا حیران ایلروخ - مهدی رسولی.mp3
4.19M
•°🖤‌°• اربعین دور عالمی بو یولدا حیران ایلروخ🥀 وار حسینه عشقیمیز دنیایه اعلام ایلروخ🥀 🎙مهدی رسولی 🥀 🖤 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
●°|🖼🌼|°● 《پࢪوفایـݪ ࢪهبࢪے🌙❤️》 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•🌸⃟🌙•| ڕحمٺ‌خدا‌و‌ڕضواݩ‌خدا‌برشھید‌بڕونسے🕊 ایشوݩ‌یھ‌کاڕگڕ‌بنا‌بود... اصلا‌بھ‌قیافش‌شاید‌فرماندهے‌نمےخورد... یکے‌ازشجاعاݩ‌جنگ‌ما💪❤️ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
حتماً‌لازم‌نیسـت‌‌ڪھ ↯شیطان↯ شمـاࢪا‌بھ‌سایت،ڪانال‌ یاپیجے‌شیطانےبڪشانَد... بࢪای‌اۅ`‌همینڪه "نمازاۅل‌وقت" شماࢪا‌بگیࢪد‌کافیسټ... ﴿عجلوابالصلاة﴾
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_پنجاهم 💠کریه تر از آن شب نگاهم می کرد و به گمانم در همین یک سال به
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠 در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده اند، نمی دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می کرد که خودش سر پتو را گرفت 💠 رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم. دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می کشیدند. 💠جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان های اطراف شنیده می شد. 💠یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می کشید. 💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچه ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست. 💠تا رسیدن به آغوش حضرت زینب با هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس مان تقریبا میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری ها در حرم پنهان شویم. 💠گوشه و کنار صحن عده ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری ها بود. 💠گوشه صحن زیر یکی از کنگره ها کز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. 💠 در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره های اشک میدرخشید و حس می کردم هنوز روی پیراهن خونی ام دنبال زخمی می گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم : «من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!» 💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد : «پشت در که رسیدیم، بچه ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.» 💠 و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت» 💠 من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می کرد : «قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.» 💠چشمانش از گریه رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمیشد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش می چرخید. 💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می کردم و مصطفی جان کندنم را حس می کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. 💠جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم ها برایش کهنه نمی شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. 💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه اش نشاند. 💠 خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را می خواست که پیراهن صبوری ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم : «مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!» 💠صورتم را در شانه اش فرو می کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید. 💠 رزمندگان اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سد این درها عبور می کردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته میشد. 💠می توانستم تصور کنیم تکفیری هایی که حرم را با مدافعانش محاصره کرده اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده اش را نبینم. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
•●|○❤️☑️○|●• میگن‌اگہ‌🍃 میخواے‌عاشق‌چیزےبشے؛ باعمݪ‌وڔفتاڔعاشق‌شو! مثلااگڔمیخواهے عاشقِ‌ح‌س‌ی‌ن‌بشے، هڔڔوزصبح‌تو‌یہ ساعٺ‌ِمخصوص‌بگو : "صلے‌اللّٰہ‌علیڪ‌یا‌اباعبدالله" بگوحسیـن‌جانݦ، میخواݦ‌بهٺ‌عادت‌کنݦ… تاعاشقٺ‌بشݦ تابہ‌توعاڔف‌بشݦ...! :)💔 👤استادپناهیان °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{•°♡🥀°•} بـوۍ پیـراهن یوسـف بـھ وطـن مۍ آیـد اربعـین مۍ رود و بـوۍ حسـن مۍ آید اشـک هایـۍ کـھ چهـل روز حسینـۍ شـده بـود همہ خـون گشـتھ و از لاۍ کـفن مۍ آید 🥀 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°🌸‌°• استامينوفن کار ندارد کجا درد میکند، بدن، سر یا دندان، او عصب مرکزی را آرام میکند. با نماز هم چیزهایی درست میشود که مستقيماً مبارزه‌ای با آن نکرده ایم. مثل شهوت، عجب، حسادت و... حی علی الصلاة دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ꕥ•|🕊💔|•ꕥ سلاݦ سلاݦ بھ رویـ🌙ـټ خنده‌ے روے لبټ✋🏻💔 باباے مهربونݦ رفتھ بودش شݪمچھ... او از شݪمچھ برگشت خستھ و تنها برگشت😞🥀 وقتے کھ رفت سوریھ اما دیگھ برنگشت(:💔 باباے مهربونم دݪم براټ تنگ شده😭❤️ ﴿بازگشت‌پیکر‌مطهرشهیدمحمدبلباسے🌱﴾ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shahed_sticker۱۱۷۹.attheme
78.2K
‴●🌙⃟✨●‴ تم‌مذهبے🌿 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
𖣔︎★᭄𖣔︎ بێـاتـاجَوانـݦ بِڊه‌ࢪُخ‌نِشانـݦ🌿(:° °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_پنجاه_یکم 💠 در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دی
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠تا سحر گوشم به لالایی گلوله ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی دریغ می بارید و مصطفی با مدافعان و اندک اسلحه ای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند 💠و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست. 💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمی دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش قدم شدم : «من نمی ترسم مصطفی!» 💠 از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟» 💠 از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد 💠«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!» 💠 هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه شان درد می کرد، هنوز وحشت شهادت بی رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید 💠ولی می خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم : یادته داريا منو سپردی دست حضرت سکینه ؟ اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب س 💠محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب س را شاهد عشقم گرفتم 💠«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، چون من دیگه چه ارزشی داره؟» و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید 💠 «این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!» 💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می درخشید و با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت زینب س بود که رو به حرم ایستاد. 💠لبهایش آهسته تکان می خورد و به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به حضرت زینب س می سپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و می ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. 💠 در برابر نگاهم میرفت و دامن عشقش به پای صبوری ام می پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت زینب س شدم. 💠میدانستم رفتن امام حسین ع را به چشم دیده و با هق هق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد. 💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می خواستند در را باز کنند و باور نمی کردم تسلیم تکفیری ها شده باشند که طنین "لبیک یا زینب" در صحن حرم پیچید، دو ماشین نظامی و عده ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمیشد حلقه محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم میدود. 💠 اینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می درخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس نفس افتاد : «زینب حاج قاسم اومده!» 💠یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم سردار سلیمانی را می گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می پیچید : «تمام منطقه تو محاصره اس! 💠نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!» 💠بی اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به خدا حس می کردم با همان لبهای خونی به رویم می خندد و انگار به عشق سربازی حاج قاسم با همان بدن پاره پاره پرپر می زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد 💠 «بین! خودش کلاش دست گرفته!» سردار سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی اش را در سرمای صبح زینبیه با چفیهای پوشانده بود. 💠پوشیده در بلوز و شلواری سورمه ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله را می داد. 💠 از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی اش برای دفاع از حرم حضرت زینب س به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆