eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↯○●🖤●○↯ 💐🍃اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتک عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک. 🤲یا سریع الرضا بحق علی بن موسی الرضا عجل لولیڪ الفرج🤲 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
↯○●🖤●○↯ 💐🍃اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتک عَلی مَ
~•°○🥀○°•~ به تو از دورسلام🖤 ●گࢪچہ آهـو نیستم ●اما پــࢪ از دلتنگیم ●ضامن چشمان آهوها ●به دادم مے رسے ؟؟؟ سلام از ࢪاه ِ دل 🖤
•↶❝⤶• - - - - - •🌿🕊●"° ‌¹-نسبت‌بہ‌خانواده‌شان‌خیـلےاڕزش‌قائل‌بودن‌همیشه‌منتظڕاین‌بودن‌ڪہ‌پدڕو‌مادڕشون‌یه‌دڕخواستے‌ازشون‌داشتہ‌باشن‌ڪہ‌سڕیع‌عمل‌کنن ²-ازگوش‌دادن‌بہ‌آهنگ‌خوششون‌نمے‌اومد‌وقتے‌بڕادڕشون‌آهنگ‌میزاشت‌با‌ایشون‌دعوا‌میکردن‌و‌میگفتن‌‌ڪہ‌این‌چیہ‌گوش‌میدے‌ڪل‌بڕڪت‌خونہ‌میڕه!همیشہ‌مخالف‌بودن... ◍شهید‌مدافع‌حرم‌زڪریا‌شیرے °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
•↶❝⤶• - - - - - •🌿🕊●"° ‌¹-نسبت‌بہ‌خانواده‌شان‌خیـلےاڕزش‌قائل‌بودن‌همیشه‌منتظڕاین‌بودن‌ڪہ‌پدڕو‌م
•••🥀••• اونایےکہ‌حس‌شهادت‌دارن،بےدلیل‌نیستـا! خدایہ‌گوشہ‌ازسرنوشتتون‌براتون‌شهادتت‌رونوشته،ولے.. اون‌دیگه‌با‌توعه‌که‌چجورےبهش‌برسے یاڪِےبهش‌برسے..!(: ❣️اینجا صحبت عشق درمیان است
همسادهی امامرضایوم_5789450459982858154.mp3
4.41M
❛🎧🎤•↴ ▾♩ ıllıll خیلہ دوسِت دِࢪوم خودت مدِنۍ♥️"`° بخوࢪه تو سَࢪِ مو دࢪد و بلات 🖤 🌿🌙 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
●"⋮❝🗝📌 ⋮ •|🗣|•میگفت: قلـ♥️ـبتواصݪاح‌کن! قبݪ،از‌اینکھ‌خاک‌و‌غباڔ ڔوش‌بشینھ‌‌🍃 وقبݪ‌ازاینکھ‌تاڔعنکبوٺ‌ببنده...🕸 کھ‌اون‌وقٺ،خوب‌شدن‌سخٺ‌میشھ(: ⚿ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°•✾🕌✾•°• امام عݪێ علیہ السڵام : هڕگاہ ڪسێ بہ نماز مے ایستد شیطاݩ حسۅدانہ بہ اۅ مۍ نگࢪد بہ خاطڕ آݩ ڪہ مۍ بیند ࢪحمٺ خدا اۅ ڕا فࢪا گڔفتہ اسٺ. ‌"(حێ علێ صلاة)"
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_دوم ♦️ مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب یاعلی می‌گفتم تا نجاتم دهد. ♦️با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری‌اش نجاتم داد! ♦️ به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» ♦️از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. ♦️حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» ♦️ تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» ♦️حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! ♦️ از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همینجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ♦️ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» ♦️حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟» ♦️از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» ♦️ و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» ♦️ نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» ♦️ اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. ♦️مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. ♦️دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. ♦️احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. ♦️حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. ♦️ چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! ♦️ انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. ♦️انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. ♦️من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. ♦️شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از بی‌گناهی‌ام همچنان می‌سوخت. ♦️شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» ♦شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
🌷☘🌷☘🌷 ☘🌷☘🌷 🌷☘🌷 ☘🌷 🌷 🔸بسم الله الرحمن الرحیم🔸 در خدمتتون هستیم امشب با هئیت مجازی این هفته با موضوع امام رضا علیه السلام ان شاءالله مورد استفاده همه شما عزیزان قرار بگیرد🌺
PTT-20201017-WA0012.opus
447.1K
°°°🥀°°° علی بن موسی الرضا(ع) در بین همه ی ائمه هدی صریح ترین پیام های ولایی رو به مردم متقل کردند...