●"⋮❝🗝📌 ⋮
•|🗣|•میگفت:
قلـ♥️ـبتواصݪاحکن!
قبݪ،ازاینکھخاکوغباڔ
ڔوشبشینھ🍃
وقبݪازاینکھتاڔعنکبوٺببنده...🕸
کھاونوقٺ،خوبشدنسخٺمیشھ(:
#تلنگر⚿
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°•✾🕌✾•°•
امام عݪێ علیہ السڵام :
هڕگاہ ڪسێ بہ نماز مے ایستد
شیطاݩ حسۅدانہ بہ اۅ مۍ نگࢪد
بہ خاطڕ آݩ ڪہ مۍ بیند ࢪحمٺ خدا اۅ ڕا فࢪا گڔفتہ اسٺ.
"(حێ علێ صلاة)"
#التماسدعا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_دوم ♦️ مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_سوم
♦️ نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
♦️با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدریاش نجاتم داد!
♦️ بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
♦️از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند.
♦️حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
♦️ تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
♦️حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
♦️ از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همینجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
♦️ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
♦️حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟»
♦️از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!»
♦️ و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
♦️ نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!»
♦️ اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
♦️مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت.
♦️دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
♦️احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
♦️حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
♦️ چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد!
♦️ انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
♦️انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد.
♦️من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
♦️شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از بیگناهیام همچنان میسوخت.
♦️شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.»
♦شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
PTT-20201017-WA0012.opus
447.1K
°°°🥀°°°
علی بن موسی الرضا(ع) در بین همه ی ائمه هدی صریح ترین پیام های ولایی رو به مردم متقل کردند...
PTT-20201017-WA0013.opus
340.3K
°°°🥀°°°
امام رضا انتظار دیگه ای که از ما دارند رعایت باحث اخلاقی است...
PTT-20201017-WA0014.opus
393K
°°°🥀°°°
سه گروه رو امام رضا استثنا کردن
۱_کسی که مشرک به خدا بشه
۲_کسی که...
۳_کسی که...
مداحی آنلاین - صفر خدانگهدار خداحافظ محرم - حسین طاهری.mp3
7.18M
🏴
انگار دیگه تمومه میبارم اشک نم نم🥀
صفر خدانگهدار خداحافظ محرم🥀
🎤 حسین طاهری
وداع با ماه صفر🖤
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
💯💯💯💯💯
دوباره سلام خدمت دوستان عزیز🌺
حتما حتمااااااا مباحث امشب رو دنبال کنید و نظرتون رو درباره موضوع بحث برامون بفرستید☺️ منتظر نظرات، پیشنهادات و همچنین انتقاداتتون هستم. لطفا لطفااااااا همراهیمون کنید و دلگرم به ادامه این مباحث🍃
اگر هم موضوعی پیشنهادی دارید برای سخنرانی و صحبت درباره ش حتما حتما به ما اعلام کنید تا درباره ش صحبت بشه❗️👇
🆔 @Gh1456
ممنون از اینکه کنار مون هستید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°❛❜🌼💚"°↯
➣⇆◁❚❚▷↻
وقتی خالصانہ داری بࢪاے امام زمان ڪاࢪ میڪنے✨
عالم و ادم جمع بشن تو ࢪو بزنن👊🏽
عزت تون بیشتࢪ میشه👌🏾
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مهدویت
#امام_زمان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°❛❜🌼💚"°↯ ➣⇆◁❚❚▷↻ وقتی خالصانہ داری بࢪاے امام زمان ڪاࢪ میڪنے✨ عالم و ادم جمع بشن تو ࢪو بزنن👊🏽 عزت تو
•°🌹°•
سلام مولای ما ، مهدی جان✋🏻
ای تمام آرزوی ما ...
ای اوج دلخوشی های ما ...
ای مهربانترین پدر ...
سالهاست که جز دیدارتان آرزوی دیگری نداریم و جز شنیدن صدایتان ، حسرت دیگری نچشیده ایم ...
کجایی یابن الحسن🥀
اقاجان😔
ٺڪرآر هیچ چیز جز نماز💓🍃
در این دنیـ🌏ـآ قشنگ نیسٺ..🙃✋
#التمآس_دعآ🙂❣️✨
1_97349045.attheme
115.6K
❞🌿✨●
△#تم✿
#تم_مذهبی
▽تمنجـف🕌
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°♢بســـــمࢪبالشـھـداوالصـدیقیـن♢°•
📦#صندوق_کمکهای_مردمی
⇦دࢪخواستهمکاࢪیازنیکوکاࢪانو
خیࢪینبࢪایکمکࢪسانی
فوࢪی،آگاهانهومستقیم
📌در راستای پیشرفتوگسترش
مجموعهوبرنامههایفرهنگےنیـازبه
تبلیغاتبزرگوگستردههست➣
🚺 لذا ازهمراهانعزیز
خواهشنمدیم بهنیتبرآوردهشدنحوائج
درحدتوان کمکهاینقدیخودرابه
شمارهحسابزیرواریزنمایند.↯
⇦6037-9972-9127-6690 💳
> اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
●💣 ⃟😂●"
طنزجبهہ⇴
❜
باراولمبودکہمجروحمیشدموزیاد بیتابۍمیکردمیکۍازبرادراڹامدادگر بالاخرهآمدبالاۍسرموباخونسردے گفت:«چیه، چه خبره؟»توکہچیزیت نشدهبابا!
توالاڹبایدبہبچههاۍدیگرهمروحیہبدهۍ آنوقتدارۍگریہمیکنی؟! توفقطیک پایتقطعشده!ببینبغلدستۍاستسر ندارههیچۍهمنمیگه، ایڹراکہگفت بۍاختیاربرگشتموچشـ👀ـممافتادبه بندهخدایۍکہشهیدشدهبود!
بعدتوۍهماڹحالکہدردمجال نفسکشیدنهمنمیدادکلۍخندیدم😂و باخودمگفتمعجبعتیقههایۍهستند این امدادگرا...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⇆🦋❞🌿⤶
°.●
¹-مھࢪبان،شوخطبعوخوشاخلاقبودندوبااخلاقشانافࢪادغیࢪمذهبےࢪوبہࢪاهخودشوننزدیكمےکࢪدند☺️😁
²-بࢪخےجاهاکہحقباایشونبود،کمپیشمےآمدکہتندوعصـ😡ـبےشوند...
³-اهڶخدمټودستگیࢪےبہدیگࢪانبودند🤝
♢شهیدمحمدحسینحدادیان♢
#شهیدانه
#سیره_شهدا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°●🕋🌛●°•
✍ از 24 ساعتِ ࢪوز
ڵحظہ نݦاز، ڪݪیدۍ تڕیݩ ڶحظہ
توۍ سعادٺ ۅ شقاۆٺ دنێا ۅ آخࢪتتہ
حۆاست باشـ👈ـہ ڕفیق
اگہ نمازت باڵا نَـرِہ
تمۅݥ أعماݪ دیگہ ات نابۅد میشݩ
⇦نمـازاۅلۅقتتـۅنسࢪدنشهツ
#التماسدعا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سوم ♦️ نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_چهارم
♦️حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند
♦️ باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظهای سرش را میچرخاند
♦️ میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد
♦️«عدنان با بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
♦️ لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
♦️بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
♦️ نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود
♦️ طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟
♦️ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
♦️ خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
♦️عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
♦️ یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
♦️به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم.
♦️فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
♦️ یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
♦️احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
♦️ صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
♦️زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
♦️ انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
♦️چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
┆•"Ҩ<🔆⚡️┆↯
ازترس*ڪرونا*بامردمٰدسٺنمیدهݩد؟؟!
ڪاشاَزترسٰخـداهَمبانامَحرمدسٺنمیدادنـد!💔🤝
وَقتۍبہاوݩاِحتمالۍایݩقدراَهمیٺمیدهݩدچِرابہایݩقطعۍاَهمیٺنمیدهݩد؟!😕😒
#تلنگر⚿
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🌸🍃دل نبستم به جهانے که همہ وسوسه است...
از همه ارثِ جهان
یک "تـو"
برایم کافے ست.....
#شهید_رسول_خلیلے🕊
صبحتون شهدایے🌱
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
○●🌺●○
امروز مثل شھید عجول باشیم!
آقا سجاد عجول بود؛
در خواندن نماز اولِ وقت
وچون تشنهای کھ روزها آب نخورده
در طلب رسیدن وقت نماز بود
عجول که باشی براے "نمازِ اولِ وقت"
خدا هم عجله میکند براے "وصال"
#شھید_سجاد_طاهرنیا🕊
#التماس_دعا
nagoftehaei-az-haghayeghe-ashura.pdf
1.79M
°•🖌📚•°
کتابـــ pdf
"ناگفته هایے از حقایق عاشورا"
اثر آیت الله سید علے حسینے میلانے
#معرفی_کتاب📚
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•⚘°"'🧕🏻🌺❝
『پࢪوفایـلدختࢪونھ🌸❥』
#پروفایل
#دخترانه_های_آرام
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f