7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°❛❜🌼💚"°↯
➣⇆◁❚❚▷↻
وقتی خالصانہ داری بࢪاے امام زمان ڪاࢪ میڪنے✨
عالم و ادم جمع بشن تو ࢪو بزنن👊🏽
عزت تون بیشتࢪ میشه👌🏾
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مهدویت
#امام_زمان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°❛❜🌼💚"°↯ ➣⇆◁❚❚▷↻ وقتی خالصانہ داری بࢪاے امام زمان ڪاࢪ میڪنے✨ عالم و ادم جمع بشن تو ࢪو بزنن👊🏽 عزت تو
•°🌹°•
سلام مولای ما ، مهدی جان✋🏻
ای تمام آرزوی ما ...
ای اوج دلخوشی های ما ...
ای مهربانترین پدر ...
سالهاست که جز دیدارتان آرزوی دیگری نداریم و جز شنیدن صدایتان ، حسرت دیگری نچشیده ایم ...
کجایی یابن الحسن🥀
اقاجان😔
ٺڪرآر هیچ چیز جز نماز💓🍃
در این دنیـ🌏ـآ قشنگ نیسٺ..🙃✋
#التمآس_دعآ🙂❣️✨
1_97349045.attheme
115.6K
❞🌿✨●
△#تم✿
#تم_مذهبی
▽تمنجـف🕌
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°♢بســـــمࢪبالشـھـداوالصـدیقیـن♢°•
📦#صندوق_کمکهای_مردمی
⇦دࢪخواستهمکاࢪیازنیکوکاࢪانو
خیࢪینبࢪایکمکࢪسانی
فوࢪی،آگاهانهومستقیم
📌در راستای پیشرفتوگسترش
مجموعهوبرنامههایفرهنگےنیـازبه
تبلیغاتبزرگوگستردههست➣
🚺 لذا ازهمراهانعزیز
خواهشنمدیم بهنیتبرآوردهشدنحوائج
درحدتوان کمکهاینقدیخودرابه
شمارهحسابزیرواریزنمایند.↯
⇦6037-9972-9127-6690 💳
> اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
●💣 ⃟😂●"
طنزجبهہ⇴
❜
باراولمبودکہمجروحمیشدموزیاد بیتابۍمیکردمیکۍازبرادراڹامدادگر بالاخرهآمدبالاۍسرموباخونسردے گفت:«چیه، چه خبره؟»توکہچیزیت نشدهبابا!
توالاڹبایدبہبچههاۍدیگرهمروحیہبدهۍ آنوقتدارۍگریہمیکنی؟! توفقطیک پایتقطعشده!ببینبغلدستۍاستسر ندارههیچۍهمنمیگه، ایڹراکہگفت بۍاختیاربرگشتموچشـ👀ـممافتادبه بندهخدایۍکہشهیدشدهبود!
بعدتوۍهماڹحالکہدردمجال نفسکشیدنهمنمیدادکلۍخندیدم😂و باخودمگفتمعجبعتیقههایۍهستند این امدادگرا...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⇆🦋❞🌿⤶
°.●
¹-مھࢪبان،شوخطبعوخوشاخلاقبودندوبااخلاقشانافࢪادغیࢪمذهبےࢪوبہࢪاهخودشوننزدیكمےکࢪدند☺️😁
²-بࢪخےجاهاکہحقباایشونبود،کمپیشمےآمدکہتندوعصـ😡ـبےشوند...
³-اهڶخدمټودستگیࢪےبہدیگࢪانبودند🤝
♢شهیدمحمدحسینحدادیان♢
#شهیدانه
#سیره_شهدا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°●🕋🌛●°•
✍ از 24 ساعتِ ࢪوز
ڵحظہ نݦاز، ڪݪیدۍ تڕیݩ ڶحظہ
توۍ سعادٺ ۅ شقاۆٺ دنێا ۅ آخࢪتتہ
حۆاست باشـ👈ـہ ڕفیق
اگہ نمازت باڵا نَـرِہ
تمۅݥ أعماݪ دیگہ ات نابۅد میشݩ
⇦نمـازاۅلۅقتتـۅنسࢪدنشهツ
#التماسدعا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سوم ♦️ نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_چهارم
♦️حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند
♦️ باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظهای سرش را میچرخاند
♦️ میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد
♦️«عدنان با بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
♦️ لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
♦️بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
♦️ نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود
♦️ طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟
♦️ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
♦️ خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
♦️عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
♦️ یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
♦️به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم.
♦️فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
♦️ یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
♦️احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
♦️ صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
♦️زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
♦️ انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
♦️چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
┆•"Ҩ<🔆⚡️┆↯
ازترس*ڪرونا*بامردمٰدسٺنمیدهݩد؟؟!
ڪاشاَزترسٰخـداهَمبانامَحرمدسٺنمیدادنـد!💔🤝
وَقتۍبہاوݩاِحتمالۍایݩقدراَهمیٺمیدهݩدچِرابہایݩقطعۍاَهمیٺنمیدهݩد؟!😕😒
#تلنگر⚿
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f