eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - صفر خدانگهدار خداحافظ محرم - حسین طاهری.mp3
7.18M
🏴 انگار دیگه تمومه میبارم اشک نم نم🥀 صفر خدانگهدار خداحافظ محرم🥀 🎤 حسین طاهری وداع با ماه صفر🖤 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
💯💯💯💯💯 دوباره سلام خدمت دوستان عزیز🌺 حتما حتمااااااا مباحث امشب رو دنبال کنید و نظرتون رو درباره موضوع بحث برامون بفرستید☺️ منتظر نظرات، پیشنهادات و همچنین انتقاداتتون هستم. لطفا لطفااااااا همراهیمون کنید و دلگرم به ادامه این مباحث🍃 اگر هم موضوعی پیشنهادی دارید برای سخنرانی و صحبت درباره ش حتما حتما به ما اعلام کنید تا درباره ش صحبت بشه❗️👇 🆔 @Gh1456 ممنون از اینکه کنار مون هستید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°❛❜🌼💚"°↯ ➣⇆◁❚❚▷↻ وقتی خالصانہ داری بࢪاے امام زمان ڪاࢪ میڪنے✨ عالم و ادم جمع بشن تو ࢪو بزنن👊🏽 عزت تون بیشتࢪ میشه👌🏾 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
°❛❜🌼💚"°↯ ➣⇆◁❚❚▷↻ وقتی خالصانہ داری بࢪاے امام زمان ڪاࢪ میڪنے✨ عالم و ادم جمع بشن تو ࢪو بزنن👊🏽 عزت تو
•°🌹°• سلام مولای ما ، مهدی جان✋🏻 ای تمام آرزوی ما ... ای اوج دلخوشی های ما ... ای مهربانترین پدر ... سالهاست که جز دیدارتان آرزوی دیگری نداریم و جز شنیدن صدایتان ، حسرت دیگری نچشیده ایم ... کجایی یابن الحسن🥀 اقاجان😔
ٺڪرآر هیچ چیز جز نماز💓🍃 در این دنیـ🌏ـآ قشنگ نیسٺ..🙃✋ 🙂❣️✨
1_97349045.attheme
115.6K
❞🌿✨● △تم‌نجـف🕌 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°♢بســـــم‌‌ࢪب‌الشـھـدا‌والصـدیقیـن♢°• 📦 ⇦دࢪخواست‌همکاࢪی‌ازنیکوکاࢪان‌و خیࢪین‌بࢪای‌کمک‌ࢪسانی‌ فوࢪی،آگاهانه‌ومستقیم 📌در راستای پیشرفت‌وگسترش مجموعه‌وبرنامه‌های‌فرهنگےنیـازبه ‌تبلیغات‌بزرگ‌وگسترده‌هست➣ 🚺 لذا ازهمراهان‌عزیز خواهشنمدیم به‌نیت‌برآورده‌شدن‌حوائج‌ در‌حد‌توان‌ کمک‌های‌نقدی‌خودرا‌به‌ شماره‌حساب‌زیر‌واریز‌نمایند.↯ ‌‌‌⇦‏6037-9972-9127-6690 💳 ‌‌‌> اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
●💣 ⃟😂●" طنز‌جبهہ⇴ ❜ باراولم‌بودکہ‌مجروح‌می‌شدم‌و‌زیاد بی‌تابۍمی‌کردم‌یکۍازبرادراڹ‌امدادگر‌ بالاخره‌آمدبالاۍسرم‌وباخونسردے گفت:«چیه، چه خبره؟»توکہ‌چیزیت نشده‌بابا! توالاڹ‌بایدبہ‌بچه‌هاۍدیگرهم‌روحیہ‌بدهۍ آن‌وقت‌دارۍگریہ‌می‌کنی؟! توفقط‌یک پایت‌قطع‌شده!ببین‌بغل‌دستۍاست‌سر نداره‌هیچۍهم‌نمیگه، ایڹ‌راکہ‌گفت بۍاختیاربرگشتم‌وچشـ👀ـمم‌افتادبه بنده‌خدایۍکہ‌شهیدشده‌بود! بعدتوۍهماڹ‌حال‌کہ‌دردمجال نفس‌کشیدن‌هم‌نمی‌دادکلۍخندیدم‌😂و باخودم‌گفتم‌عجب‌عتیقه‌هایۍهستند این امدادگرا... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⇆🦋❞🌿⤶ °.● ¹-مھࢪبان‌،شوخ‌طبع‌‌و‌خوش‌اخلاق‌بودند‌وبا‌اخلاقشان‌افࢪاد‌غیࢪ‌مذهبے‌ࢪو‌بہ‌ࢪاه‌خودشون‌نزدیك‌مے‌کࢪدند☺️😁 ²-بࢪخے‌جاها‌کہ‌حق‌با‌ایشون‌بود،کم‌پیش‌مےآمد‌کہ‌تند‌وعصـ😡ـبے‌شوند... ³-اهڶ‌خدمټ‌ودستگیࢪے‌بہ‌دیگࢪان‌بودند🤝 ♢شهید‌محمد‌حسین‌حدادیان♢ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°●🕋🌛●°• ✍ از 24 ساعتِ ࢪوز ڵحظہ نݦاز، ڪݪیدۍ تڕیݩ ڶحظہ توۍ سعادٺ ۅ شقاۆٺ دنێا ۅ آخࢪتتہ حۆاست باشـ👈ـہ ڕفیق اگہ نمازت باڵا نَـرِہ تمۅݥ أعماݪ دیگہ ات نابۅد میشݩ ⇦نمـاز‌اۅل‌ۅقتتـۅن‌سࢪد‌نشهツ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سوم ♦️ نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند ♦️ باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند ♦️ می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد ♦️«عدنان با بعثی‌های تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» ♦️ لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. ♦️بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. ♦️ نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود ♦️ طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ ♦️ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» ♦️ خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. ♦️عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. ♦️ یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. ♦️به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. ♦️فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. ♦️ یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. ♦️احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. ♦️ صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. ♦️زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. ♦️ انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. ♦️چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
┆•"Ҩ<🔆⚡️┆↯ ازترس‌*ڪرونا*بامردمٰ‌دسٺ‌نمیدهݩد؟؟! ڪاش‌اَز‌ترسٰ‌‌خـدا‌هَم‌بانامَحرم‌دسٺ‌نمیدادنـد!💔🤝 وَقتۍبہ‌اوݩ‌اِحتمالۍایݩقدراَهمیٺ‌میدهݩد‌چِرابہ‌ایݩ‌قطعۍ‌اَهمیٺ‌نمیدهݩد؟!😕😒 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌ ⚿ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃دل نبستم به جهانے که همہ وسوسه است... از همه ارثِ جهان یک "تـو" برایم کافے ست..... 🕊 صبحتون شهدایے🌱 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
○●🌺‌●○ امروز مثل شھید عجول باشیم! آقا سجاد عجول بود؛ در خواندن نماز اولِ وقت وچون تشنه‌ای کھ روزها آب نخورده در طلب رسیدن وقت نماز بود عجول که باشی براے "نمازِ اولِ وقت" خدا هم عجله میکند براے "وصال" 🕊
nagoftehaei-az-haghayeghe-ashura.pdf
1.79M
°•🖌📚•° کتابـــ pdf "ناگفته هایے از حقایق عاشورا" اثر آیت الله سید علے حسینے میلانے 📚 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•⚘°"'🧕🏻🌺❝ 『پࢪوفایـل‌دختࢪونھ🌸❥』 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◯❞🔊🗝❝|↯ ⚘هیچ‌تࢪسی‌سخٺ‌تࢪ‌از‌مࢪگ‌نیسٺ😥 کہ‌بہ‌من‌بگن‌امࢪوز‌میمیࢪے😣(: آخ‌آخ‌چقد‌میتࢪسم‌کہ‌نکنہ‌دسٺ‌خالے‌باشم تࢪسم‌از‌اینہ...😭💔 "●آیت‌الله‌مجتهدے‌تهࢪانے●" °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
┄┅❅❁🌴📿❁❅┅┄ 🦋شہید مصطفێ چمࢪاݩ: ●نمازهاێٺ ࢪا عاشقاݩہ بخۅاݩ ○حتے اگࢪ خستہ اۍ یا حۆصلہ نداڕێ ●قبلش فڪࢪ ڪݩ چڕا داࢪي نماز مۍ خۅانے ○ۅ با چہ ڪسێ قڔاࢪ مݪاقاٺ داࢪۍ ●آݩ وقت ڪم ڪم لذٺ میبࢪێ از ڪلماتێ ڪہ ○دࢪ تماݥ عمڕ داڔێ تڪڔاڔشاݩ میکنۍ ♥️💬↯ {تڪڔاࢪ هیچ چێز جز نماز دࢪ ایݩ دنێا قشݩگ نیسٺ}ツ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_چهارم ♦️حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حر
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. ♦️حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. ♦️ واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. ♦️ میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» ♦️ حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. ♦️پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. ♦️هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. ♦️ دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. ♦️ حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. ♦️خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. ♦️در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است ♦️انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. ♦️موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. ♦️خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. ♦️دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. ♦️اصلاً نمی‌دانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» ♦️سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. ♦️ می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد ♦️«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم ♦️ تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» ♦️مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! ♦️ حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» ♦️پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! ♦️غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. ♦️فقط غیرتم قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆