>•♥⃟•••<
شـھـید
"حـاجقـاسمسليـمـانـۍ"
تـاظـھـوࢪ
ڪمـےاستـࢪاحـتڪـن...
#حاج_قآسم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
>•♥⃟•••< شـھـید "حـاجقـاسمسليـمـانـۍ" تـاظـھـوࢪ ڪمـےاستـࢪاحـتڪـن... #حاج_قآسم °•°•°•°•°•
میگفت↯
یڪ جـوࢪۍ بـاش
بـھـت کـه میـࢪسـن بـگـن🗣
مــال کـدوم مکتبـے؟!
کـهاینقـد مَشتـےهستـے؟
بگـے↯
مـکتـب "حاجقاسـم"✌️🏻
#رفیق_شهیدم
•〇 ⃟🌸
⸙ورزشمـۅࢪدعلاقـهࢪهبـر🏐
از "مقـاممعظـمࢪهبـࢪۍ"
دࢪ مۅࢪد بـازۍکـࢪدن پـࢪسیدند،
فـࢪمـود↯
بـله ، بـازى هـم مۍکـࢪدیـم.
منتـهۍ دࢪ کوچـه بازى مۍکردیـم
دࢪ خانـه جـاىبـازى نـداشتیم و
بازی هاى آنوقت بچهها فرق مى کرد. یک مقدار
هم بازیهاى ورزشےبود؛
مثل "والیبال" و "فوتبال" و اینها که بازى
مى کردیم .
من آن موقع در کوچه ، با بچه ها "والیبال" بازى مى کردم ،
خیلى هم "والیبال" دوست مى داشتم .
الان هم اگر گاهے بخواهم ورزش دست جمعى بکنـم
البته با بچه هاۍخودم به "والیبال" رو
مى آوریم که ورزش خیلےخوبۍ است.
#رهبری
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
5f981345ed640ca421090c60_682328328151893225.mp3
7.35M
❀〇 ⃟🌸❀
محمــد ࢪحمــت اللعالمیـن اســـت💫
رسـول آســمـانـۍ بــࢪ زمــیــن اســت🌱
🎙حـامـدزمـانـے
#من_محمد_را_دوست_دارم
#لبیک_یا_رسول_الله
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_چهاردهم ♦️مردم با هر وسیلهای اعلام آمادگی میکردند
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_پانزدهم
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
♦️لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
♦️ اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
♦️ بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
♦️ دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
♦️ عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
♦️ عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
♦️ در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
♦️چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
♦️ حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
♦️ حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
812.8K
⇝◌『🥀』•
برای بیماࢪێ بہ انسان پاداش نمێ دهند
اما فایده ێ ان این است کہ گناهان ࢪا از بین مێ بࢪد
Mehdi Rasooli - Havaye Hossein Havaye Haram (128).mp3
2.22M
【 🥀 】❛❜
هواے حسین هواے حࢪم
هواے شب جمعہ زد بہ سࢪم
روانہ شدم...
#مداحے✨
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•○●🥀●○•
امان از این شباے دلتنگئ
حـࢪم...
حࢪم....
#استوری
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•○●🥀●○• امان از این شباے دلتنگئ حـࢪم... حࢪم.... #استوری °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»ht
○•◇ ⃟✨•○⠀
پرچـمـت ࢪا هࢪ ڪجا دیـدم
دویدم یاحـسیـن ❉🥀
زیـࢪ این پـࢪچـم همیشہ
خیـࢪ دیدم یاحـسین♡🥀
مـن زمـین گیࢪم ولـے
تودستگـیࢪم بوده اێ◌🥀
غیࢪخوبـےازشمـا
چیزی نـدیدم یاحـسین✾🥀
#شب_جمعه
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
💯💯💯💯💯
دوباره سلام خدمت دوستان عزیز🌺
حتما حتمااااااا مباحث امشب رو دنبال کنید و نظرتون رو درباره موضوع بحث برامون بفرستید☺️ منتظر نظرات، پیشنهادات و همچنین انتقاداتتون هستم. لطفا لطفااااااا همراهیمون کنید و دلگرم به ادامه این مباحث🍃
اگر هم موضوعی پیشنهادی دارید برای سخنرانی و صحبت درباره ش حتما حتما به ما اعلام کنید تا درباره ش صحبت بشه❗️👇
🆔 @hadiDelhaa3
ممنون از اینکه کنار مون هستید
#کمک_مؤمنانه
•••مجموعهشـھـدایی"ابراهیمونویددلها"
باتوجهبهافزایششیوعکروناتصمیمدارد...
📌تمامهزینهمراسمسالگردشھادت↯
"شهیدنویدصفری" و "شهیدخلیلی"
را صرف تهیه بسته ارزاق برای کمک بهنیازمندانکند☛
◈لذا از شما خیرین و خیرخواهانعزیز
خواهشمندیم
با کمک های خود هرچند اندک مارا در این کارخیرهمراهی کنید.
💳6037-9972-9127-6690⇦
آیدیجـھـتارسالفیش↯
@shohadaa_sharmandeimm
⇜اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ♥⃟
•◆ ⃟💛•⠀
فلسفہ ێ تنهایی ࢪا
هࢪ چقدࢪ هم ڪہ خوب ببافند...
باز هم بێ قواࢪه
بࢪ تن آدم زاࢪ مێ زند!
بێ تو همہ تنهاییم مهدێ جان🥀
#امام_زمان࿇
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•◆ ⃟💛•⠀ فلسفہ ێ تنهایی ࢪا هࢪ چقدࢪ هم ڪہ خوب ببافند... باز هم بێ قواࢪه بࢪ تن آدم زاࢪ مێ زند! بێ تو
【♥️͜͡🔗͜͡🍃】
گفتھ بودم چو بیایــے غم دل با تو بگویم
چھ بگویم کھ غم از دل بࢪود چون تو بیایــے✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🥀
•°○⏳○°•
پاشو ࢪفیق
داࢪن اذان میگن
ێہ یا علے بگو اگہ دوست داشتے بࢪاے ما هم دعا کن...
#نماز_اول_وقت📿
【✦💣✦ 】
🌱•|گفتگوۍ تلفنے ࢪوحانے با قالیباف
⸙•دࢪپے ابتـلاۍ رئیس مجـلسبہکـࢪونا ↜رئیس جمهـــوࢪ دࢪ گفـتوگـویے تلـفنے با رئیس مجـلس شـوراۍ اسـلامے↯
جویاێ وضعیت بیماࢪێ و ࢪوند دࢪمان شد⤹
و بࢪاۍ ایشان آࢪزوێ بهبود و سلامتێ ڪࢪد.
✒ تمـاسخشڪ وخالئڪہفایدهنداࢪه بنظرم بـروعیـادتبلڪہ فرجێحاصل بشہ....
#کرونا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⠀ •✦ ⃟ ❤️ ⃟❥•
⇦ از مسائلێ ڪہ ابـࢪاهیم
بسيـاࢪ اهميـت ميـداد"نمـازجـمـعہ" بود.
↜هـࢪچنـداز زمـانێ ڪہ
نمـازجمـعہشڪل گـࢪفت ابراهيم دࢪڪࢪدستانويـادࢪجبهہ ها بود.⇝
✦ابࢪاهيم هࢪ زمـانڪہ
↜دࢪتهࢪانحضوࢪ داشت
دࢪ نمـازجمعہشࢪڪتميڪࢪدميگفتـ:⤹
شمـا نميدانيدنـمازجمعہچقدࢪ
ثوابوبࢪڪات داࢪد.
🌾امام صادق (؏) ميفࢪمايند↯
( قدمێ نيســت ڪہبـہسوێ نمازجمعہ بـࢪداشتہ شود، مگࢪاينڪہ خـدا آتـش ࢪابـࢪ اوحـࢪام ميڪند.)
#شهید_ابراهیم_هادۍ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f۷
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⠀ •✦ ⃟ ❤️ ⃟❥• ⇦ از مسائلێ ڪہ ابـࢪاهیم بسيـاࢪ اهميـت ميـداد"نمـازجـمـعہ" بود. ↜هـࢪچنـداز زمـ
≈•🦋•≈
✦آنچـناݩ
↜جـــــانگࢪفتے
تــۅبـہچشــمودل مـــــن⤹
ڪہبــہخـۅبـانِدۅعالـم
نظـࢪۍنیسـتمـــࢪا⇝
#رفیق_شهیدم❥
مداحی آنلاین - اصول زندگی پیامبر اکرم.mp3
2.55M
◌◁✨▷◌
پیامبࢪ گࢪامے اسلامـ ﷺ
هیچگاه بࢪاێ هدف مقدس
از وسیلہ نامقدس استفاده نکࢪدند☝️🏻
استاد رفیعی✨
#پیامبر_رحمت
#من_محمد_را_دوست_دارم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_پانزدهم دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_شانزدهم
♦️ منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
♦️ به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
♦️ آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
♦️ در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
♦️ تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
♦️ شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
♦️ زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
♦️ یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
♦️ زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
♦️ زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
♦️ در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست
○🌸 ⃟✎○⠀
رسول خداﷺ فرمودند:
ڪسی ڪہ روزے ده آیہ از قࢪآن بخواند
از اهل غفلت نوشته نمیشود✨
#حدیث🖇
#پیامبر_رحمت
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f