عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⊰°✦ 🌸 ✦°⊱ ⭕️ رهبریعنۍکسۍ : کہ بادقایقۍ سخنرانۍ جواب تمام حرف هاۍ چندۅقتہ کل دنیارامیدهد✨ #رهبر #پا
⊰✾✿✾⊱
🌻اگــرڪسی
صداۍرهبــرخودرانشنود
به طوریقین صداۍامام زمـان(عج)
خودراهم نمےشنود...
#رهبری
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
base.apk
7.37M
📚•♢ ⃟📚
📒اپلیکیشن کتاب سه دقیقه در قیامت
★ این ڪتاب مسیر زندگے بعضے هارو عوض ڪرده ۅانگار یه آدم دیگہاۍ شـدن
✨پیشنهاددانلـۅد✨
#مطالعه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
• ⃟🌸 ⃟○•
حس قشنگیہ ڪه اسمٺ
کامل از دهاݩ خدا خاࢪج نشده بگێ ...
_جانــم
#نماز_اول_وقت
●"🌿]↯
❞اطلاعیه🔔⇩❝
عزیزانےکہساکنشهࢪ رشت هستند و تمایل بہهمکارێ در برگزارێ زیارٺنیابتے گلزار شهدا دارند بہ ایدێ زیرمراجعہکنند😊👇🏻
♡@hadiDelhaa3
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سیُ_یکم ♦️ نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلب
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_سی_دوم
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
♦️ با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
♦️ از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
♦️میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
♦️ حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
♦️ تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
♦️ پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
♦️ از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
♦️ با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
♦️ به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
♦️ دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
【• .🦋🌼.•】
دقٺ ڪردید ۅقتے شارژگۅشیـمون در حالٺ اخطارِچقدر سریع میزنیمش شارژ ..؟
الان هم زمان غیبت درحالٺ وضعیت قرمز قرار گرفته باید سریع تقوایمان راشارژڪنیم🔋(:
#تلنگرانھ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
【• .🦋🌼.•】 دقٺ ڪردید ۅقتے شارژگۅشیـمون در حالٺ اخطارِچقدر سریع میزنیمش شارژ ..؟ الان هم زمان غیبت د
┅✶❤️✶┅
✨میگفت:بایدبراۍِ خودمون ترمزبذاریم
اگه فلان ڪارڪه بہ گناه نزدیکہ
ۅلی حروم نیست رۅانجام بدیم
تا گناه فاصلهاۍ نداریم..:)
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
همـراهـانعـزیـزسـلام🙌🏻 ڪسانۍڪهبـهدنبـالسیـرهزنـدگۍ شـھـداهسـتـنـد... یـهخبـرخـوب👌🏻 🗓بیسـ
• ⃟♥
ازقـافـلـههـاۍ"شُـھَـدا"جـامـانـدیـم...
رفتـنـدرفیـقـانۅچـهتنـھـامـانـدیـم...
🗓فـرداشب
⏰رأسسـاعـت21:00
مصاحـبـهبـامـادرِبـزرگـوارِ
#شهید_رسول_خلیلی
فـࢪامـوشنشـود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
جـھـتشـرڪتدࢪمصـاحـبـه↯
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
°◌🌸 ⃟ ⃟❥••⠀ ⠀⠀
✦گـاهے
بهتریـنهارا
بعـدازتلـختـریـنتجربہها
بہ تــو میدهد
تـاقـدر زیباترین چیزهایے ڪہ
بـہدسـتآوردۍرابـدانے...
✾روزهشتم چله#حاجتروایی فراموش نشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°◌🌸 ⃟❥••⠀
🌱•| وصیتنامہشهید رسۅلخلیلےاز زبـان پـدرۅمادر
⸙خـدایامـنمیـدانـم قلـبامامزمانـمرا رنجـاندهام امـاخـۅدمیگویےڪہبـہسمت مـن بازآۍ...
#شهید_رسول_خلیلی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°◌🌸 ⃟❥••⠀ 🌱•| وصیتنامہشهید رسۅلخلیلےاز زبـان پـدرۅمادر ⸙خـدایامـنمیـدانـم قلـبامامزمانـمر
『◌•⊱❤️⊰•◌』
✦دلــ♡ـ ڪہهوایـےشود،پـرواز است
ڪہ آسمانیت مےڪند.⇝
ۅاگــر بـال
خونیـنداشتہباشےدیگرآسمــان،
طعم ڪربلا میگیرد.❥
✦یڪروزتا آسمانےشدنت✦
#رفیق_شهیدم
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
•◌🌸⁐❤️◌•
✾پـرۅفـایـل
#عاشقانه_های_مذهبی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
●"🌿]↯
❞اطلاعیه🔔⇩❝
عزیزانےکہساکنشهࢪ رشت هستند و تمایل بہهمکارێ در برگزارێ زیارٺنیابتے گلزار شهدا دارند بہ ایدێ زیرمراجعہکنند😊👇🏻
♡@hadiDelhaa3
#زیارتنیابتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••♡ ⃟♡••
💚تـۅمنۅرهـاڪنۍ
ڪجابـرم امـام حـسن(ع) ツ
نمیتۅنم دیگہ ڪربلابرم امـام حـسن(ع)
#دوشنبہ_هاۍ_امام_حسنۍ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
••♡ ⃟♡•• 💚تـۅمنۅرهـاڪنۍ ڪجابـرم امـام حـسن(ع) ツ نمیتۅنم دیگہ ڪربلابرم امـام حـسن(ع) #دوشنبہ_هاۍ_ام
❥❥ ⃟⠀❥❥
✾آسـمان مےبارد
ۅقبـرتـۅهم گِـل مےشـۅد♡
✾مـنفداۍ
سنگ قبرۍڪہندارۍیاحسـن♡
#دوشنبہ_هاۍ_امام_حسنۍ
• ⃟⏳ ⃟○•
هیچ عملی نزد خدا محبوب تر از نماز نیست...
امام علی(علیہ سلام)
(حی علی صلاة)
#نماز_اول_وقت
【• .🦋🌼.•】
شب جمعہ بود...
بچہ هاجمع شده بۅدن تۅسنگـربراۍ دعاۍ ڪمیل🤲🏻
چراغارۅخامـۅش کردند
مجلس حال ۅهواۍ خاصۍ گرفتہ بۅد هرڪسۍ
زیرلب زمزمہ مۍکردۅاشک
مۍریخت:)
یہ دفعہ اۅمدگفت اخوۍ
بفرماعطربزن... ثواب داره
-آخه الان وقتشہ؟😐
بزن اخوۍ...بوۍبد میدۍ🤢...
امام زمان نمیادتۅمجلسمونا!
بزن بہ صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعاکہ چراغارۅرۅشن کردند💡
صورت همہ سیاه بود
تۅعطر جۅهرریخته بود...😂
بچہ هام یہ جشن پتوۍ حسابۍ براش گرفتند👊
#طنز_جبهه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
●"🌿]↯
❞اطلاعیه🔔⇩❝
عزیزانےکہساکنشهࢪ رشت هستند و تمایل بہهمکارێ در برگزارێ زیارٺنیابتے گلزار شهدا دارند بہ ایدێ زیرمراجعہکنند😊👇🏻
♡@hadiDelhaa3
#زیارتنیابتی
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
همـراهـانعـزیـزسـلام🙌🏻 ڪسانۍڪهبـهدنبـالسیـرهزنـدگۍ شـھـداهسـتـنـد... یـهخبـرخـوب👌🏻 🗓بیسـ
•• ⃟ ••
♢شـھـید،بـاࢪانࢪحمـتالہۍاسـت🕊
ڪهبـهزمیـنخشـکجانها،
حیـاتدوبـاࢪهمۍدهـد🌱
♢مصـاحبـهبـامـادربـزرگـوارِ
#شهید_رسول_خلیلی
🗓امـشــب
⏰رأسسـاعـت21:00
♢جھتشـرڪتدرمصـاحبـه↯
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سی_دوم تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ رو
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_سی_سوم
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
♦️ صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
♦️ چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
♦️ انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
♦️ چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
♦️ قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
♦️ کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
♦️ با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
♦️ یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
19.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❥••□ ⃟🕊
+رابطهاتونباهاشچهجوریه؟
-رابطهسرباز
+سربازحــاجقـاسـم؟
-سربازحــاجقـاسـمツ
#شهیدابومهدیالمهندس
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
❥••□ ⃟🕊 +رابطهاتونباهاشچهجوریه؟ -رابطهسرباز +سربازحــاجقـاسـم؟ -سربازحــاجقـاسـمツ #شهید
|•🌷 ͜͡🕊•|
رهبرانقلابخطاببه↯
"ابومهدۍمہندس":
هرشببهاسم↷
تــورا دعامیڪنم|ابومهدۍ|
『تولدٺمبارڪرفیقحاجقاسم』
#رفیقشهیدم
『•🌸•』
✦وقتےآنـچـہرا میخواستے
بــدسـت نیاوردۍناامید نـشـو.
چـراڪہ"خـداوند"
در فڪربخشیـدن چیزهاۍ
بهتـرۍبـہتـوسـتــ...
✾روز نهم#چلہحاجتروایے فراموش نشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
🦋 ⃟ ⃟❥••⠀⠀
✦حــالمـا درهـجـرمـهـدۍ
ڪمتـراز یعـقـۅبنـیـستــ
✦اۅپسـر گـمڪرده بـــود
وماپـدرگــم ڪردهایم ...
اینصاحبنا؟
#امام_زمان
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋 ⃟ ⃟❥••⠀⠀ ✦حــالمـا درهـجـرمـهـدۍ ڪمتـراز یعـقـۅبنـیـستــ ✦اۅپسـر گـمڪرده بـــود وماپـدرگـ
❃🌸❃
⸙حـسِزیبـاۍدرونـممیگـویـد⤹
اۅ درایـننـزدیڪیست
درهمیـنحوالےدلـتنگے
اوبـہمانـزدیڪاسـتــ :)
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ⃟🌸 ⃟○•
|شهید ابراهیم هادے ∞♡
••• باما ایتایے متفاوت تࢪ ࢪا تجࢪبه ڪنید ♡
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f