eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍋 ⃟ ⃟⏳⠀⠀ نماز مثل لیمو شیرینہ نمازت‌تلخ‌نشہ‌بچہ‌مؤمن😉
『✦❤️✦』 💕 موقع‌ازدواج‌ۅخـۅاستگارۍڪوتاه صحبٺ ڪردیم ! ایشون‌فقط‌گفـت: مـن‌همسنگرمیخۅام. گفتم یعنی چے؟ گفٺ:موقع‌جنـگ دشمـن‌روبرو بـود. امـا الآن دشمـن همہ‌طـرفہ 🌱•|راوی:همسرشهید °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
• ⃟🌸 ⃟○• بہ مناسبت سالروز شهادت شهید نوید صفرۍ و شهید رسوݪ‌خلیلے به یارێ خدا و شما عزیزان اقلام زیر خریداری شد :🛒 ﴿۵۰۰ کیلوبرنج﴾ ﴿۲۰۰بستہ‌ماکارونی﴾ ﴿۲۰۰ بستہ‌داروی‌‌امام‌ڪاظم﴾ ﴿۱۰۰ بستہ‌سویا﴾ ‌﴿۱۰۰تارب﴾ براۍخرید|↯ ﴿چای ۵۰ کیلو﴾ ﴿شکر۱۰۰ کیلو﴾ ﴿قند ۱۰۰ کیلو﴾ ".نیاز بہ‌بانی و همڪارۍشما عزیزان‌داریم عزیزانےڪہ تمایل به همکاری دارید مبلغ‌مورد نظرتون‌رو بہ شماره حساب‌زیر واریزڪنید👇🏻"• 💳6037-9972-9127-6690⇦ لطفا فیش واریزی خودتون رو به ایدی زیر ارسال کنید👇🏻 🆔@Ebrahim_navid 《بستہ های ارزاق ۱۰ اذر سالروز خاکسپاری شهید صفری بین نیازمندان بسته بندی و توزیع خواهد شد》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️⁐✿° ⸙بلــدۍازایـن‌رفـیـق بـازیهـا...؟ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجبارۍ 🕗#قسمت_اول باز هم همون درد شديدي كه هرشب سراغم مياومد، از خواب
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 خسته تر از هرروز چشمهام رو باز كردم و بهسمت روشويي رفتم. آبي به دستوصورتم زدم و سپس بهسمت آشپزخونه رفتم. استكانهاي چاي و سفرهي جمعشدهي روي ميز نشوندهندهي اين بود كه بابا و مامان سر كار رفتن. پشت ميز نشستم و طبق معمول كه از صبحونهخوردن فراري بودم، فقط به خوردن چاي اكتفا كردم. خدا رو شكر امروز بيمارستان شيفت نداشتم و كل روز رو بايد خوش بگذرونم. روي كاناپه روبهروي تلويزيون نشستم و كانالها رو بالا و پايين كردم. آخر سر هم خسته شدم و با گوشيم آهنگ موردعلاقهم رو گذاشتم و روبهروي آينهي قدي داخل سالن شروع به رقـ*ـصيدن كردم. از گرسنگي بهسمت يخچال رفتم، يه ليوان شير با شكلات صبحانهم رو بيرون آوردم و شروع به خوردن كردم. آخيش! جون گرفتم. انگار خودآزاري دارم كه به خودم گرسنگي ميدم. آخه اول صبح اصلاً دهنم براي خوردن صبحونه باز نميشه. گوشيم زنگ خورد. با ديدن اسم مامان كه «ماماني» سيو بود جواب دادم. - سلام. - سلام عزيزم، خوبي؟ - آره خوبم، تو خوبي؟ آره. مبيناجون من امروز نميرسم كه باهات بيام دكتر، ميشه خودت بري؟ - مامان باور كن اصلاً نيازي نيست! - اينقدر پشت گوش ننداز! همين الان پاشو آماده شو و برو پيش خانمدكتر خداوردي. - چشم! - مطمئن باشم كه ميري؟ - بله، مطمئن باش. - مواظب خودت باش، خداحافظ. - شما هم همينطور. خداحافظ. هوف اين مامان من هم هميشه نگرانه. به خاطر همين كاراشه تا الان بهش نگفته بودم كه بعضي شبها دلدرد شديد دارم! اما ديگه نميشه كاريش كرد، فهميده و تا من رو نفرسته دكتر دستبردار نيست. مانتو سرمهايرنگم رو با روسري آبي فيروزهاي، ساق دست فيروزهاي و شلوار جينم ست كردم. روبهروي ميز آرايش توي اتاقم ايستادم و كرم ضدآفتابم رو روي پوستم زدم و يه رژ كمرنگ روي لبم نشوندم. چادر مدل دانشجويم رو سر كردم، كيفم رو روي شونهم انداختم و از در خارج شدم و سوار آسانسور شدم. نزديك در خروجي بودم كه كسي صدام زد. - خانم رفيعي... خانم رفيعي! برگشتم و پشت سرم رو نگاه كردم، پسر واحد روبهرويمون با حالت دو بهسمتم اومد. -سلام خانم رفيعي! ميخواستم بيام دم در خونهتون؛ ولي ديدم كه داريد ميريد سمت￾كاري داشتيد آقاي سيدي؟ آسانسور. هرچي صداتون كردم نشنيديد؛ مجبور شدم از پلهها بيام. ببخشيد! - چيزي شده؟ - نه... يعني بله! مادربزرگم خونه ماست. يهكم حالش بد شده ميتونيد بياييد يه سري بهش بزنيد؟ - آره آره بريم. سوار آسانسور شديم، هردو دستمون بهسمت دكمه آسانسور رفت كه من دستم رو عقب كشيدم و پسر همسايه كه فكر ميكنم اسمش اميد باشه، دكمه رو فشار داد. توي اون محيط خيلي كوچيك زير نگاههاي مكرر اين پسره خيلي معذب بودم و سرم رو پايين نگه داشتم. بالاخره به طبقهي چهارم رسيديم، من با عجله از در آسانسور خارج شدم و بهسمت واحدمون حركت كردم. - خانم رفيعي كجا؟! - بايد برم وسايلام رو بيارم ديگه! - آهان باشه. كليد رو داخل در چرخوندم و وارد خونه صدمتريمون شدم. از در كه وارد ميشدي روبهرو آشپزخونه و سمت راست سالن بزرگ كه با يه دست مبل راحتي پوشيده شده بود، سمت چپ هم دوتا اتاق وجود داشت كه يكيشون اتاق من و يكي هم اتاق مامان و بابا بود. وارد اتاقم شدم كه همهجا تم آبي به چشم ميخورد؛ ميز، صندلي، تخت، پرده و... . از داخل كمد، كيف مخصوصم رو بيرون آوردم و سريع از خونه خارج شدم ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•○ ⃟🌸• ⠀ رسول خدا ﷺ : هر ڪه‌ دۆست‌ دارد خداۆند هنگام‌ سخٺی‌ها ۆ گرفتارۍها دعاۍ او را اجابت‌ ڪند‌ درهنگام‌ آسایش بسیاردعاڪند🤲🏻 •‌°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖↬❥🌸 تمام‌زمین و آسمان‌را مسخر تـــوڪࢪده ام همیـن‌کافۍ نیسٺ‌ڪه...🍃 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
〖↬❥🌸 تمام‌زمین و آسمان‌را مسخر تـــوڪࢪده ام همیـن‌کافۍ نیسٺ‌ڪه...🍃 #خدا #پاسـڊران‌بۍ‌پلاڪ •°•°
|✨| عاشق"خدا" شدن‌سخـټ نيست، مقدمه‌ۍآن دشواڔاسـټ... مقدمه‌ۍعشق بہ‌خدا، دل‌بريدن‌از دنيا و ديگڔان‌اسـټ💫 اینـو از شهـدا یـاد بگیـڔ رفیـق🌱
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘•͜͡ باما ایتایے متفاوت ࢪا تجࢪبه ڪنید ~•شهید جهاد مغنیہ•~ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
✨ ⃟ ⃟⠀⠀⠀⠀ تنهایی‌ات را باور نکن خدا همیشه همراه دلت است...!🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•⊱❤️⊰• ✾گاهگاهےآنـقـدر زیـر فشـار روحـےڪوفتہ میشـوم ڪہ.... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
😂⁐💣 شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت میزدیم😴 شب مهتابےزیبایےبود فرمانده‌اومدتوۍ سنگروگفت: اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن... بـہ‌جاۍ این‌ڪار برید اول خط ، یڪ‌سرۍبہ‌بچه های بسیجی بزنین بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود...🚶🏻‍♂ بچه های بسیجے ابتڪارخوبے بہ‌خرج داده بودن👌 مقدار زیادۍ‌سنگ و ڪلوخ به اندازه‌ی ڪلہ‌ی آدمیزاد روۍ‌خاڪریز گذاشته بودند ڪہ وقتےڪسے سرش‌را از خاڪریز بالا می آورد،بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرندو اون رو نزنن ❌ اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه ڪلہ‌ی رزمنده هاست🙂 رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین ڪرده‌اند و ڪله هایشان پیداست... یڪ ساعت تمام با سنگ ها وڪلوخ ها سلام و علیڪ‌و احوالپرسی‌ڪردیم😐😂 و به آنها حسابی خسته نباشیدگفتیم وبر گشتیم !😁 صبح وقتےبچه ها متوجہ‌ماجرا شدن تا چند روزبهمون‌میخندید😄 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_دوم خسته تر از هرروز چشمهام رو باز كردم و بهسمت روشويي
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 به سمت واحد روبهروييمون رفتم. زنگ در رو فشار دادم كه آذرخانم، مادر اميد در خونه رو باز كرد و با ديدن من گل از گلش شكفت - سلام خانم سيدي! سلام مبيناجون! خداروشكر كه اومدي بيا تو. داخل شدم. خانم مسني كه فكر كنم مادر آذرخانم بود، روي كاناپه دراز كشيده بود. صداش كردم. - حاجخانوم... خانوم... صداي من رو ميشنوين؟ گوشي پزشكيم رو بيرون آوردم و به ضربان قلبش گوش دادم. خوب كار ميكرد؛ اما يهكم ضعيف بود كه اين هم بهخاطر سنشون بود. دستگاه فشارسنج رو بيرون آورم و فشارشون رو گرفتم. - واي فشارشون خيلي بالاست! قرص فشار مصرف ميكنن؟ - بله؛ اما ميگفتن دو روزه كه قرصاشون تموم شده! - خانم سيدي من يه دونه قرص فشار بهشون ميدم؛ اما فوراً بايد ببريدشون بيمارستان. ممكنه بهخاطر فشار بالا اتفاق بدي براشون بيفته! - ممنون مبيناجون دستت درد نكنه. - خواهش ميكنم وظيفهست. صداي اميد رو شنيدم كه گفت: - فكر ميكنم داشتن جايي ميرفتن مزاحمشون شديم! - نه اختيار داريد! با اجازه ديگه من بايد برم. آذرخانم با لبخند گفت: - باشه عزيزم برو بهسلامت. سلام به مامانت هم برسون! - سلامت باشيد! از ساختمون خارج شدم و خودم رو به خيابون رسوندم. از اونجا تاكسي گرفتم. تا مطب خانمدكتر خداوردي تو فكر مادر آذرخانم بودم، خدا كنه اتفاقي براشون نيفته! - ممنون آقا همينجا پياده ميشم. بفرماييد. پول تاكسي رو حساب كردم و بهسمت ساختمان پزشكان روبهروم رفتم. مطب خانمدكتر طبقهي دوم بود. ترجيح دادم كه با پله به طبقهي دوم برسم. داخل مطب شيك خانمدكتر شدم. منشي خوشچهرهش كه موهاش رو از فرق سرش بافته بود و بخشي از موهاش رو كه رنگ كرده بود، از زير شالش روي شونهش ريخته بود. من رو شناخت و بهم سلام كرد. - سلام، ببخشيد خانمدكتر هستن؟ - بله؛ اما مريض دارن. بايد منتظر بشينين. - باشه مشكلي نيست. روي صندليهاي چرم سفيدرنگ مطب نشستم و نگاهم رو دورتادور مطب چرخوندم. ديوارها با رنگ سبز خيلي كمرنگ نقاشي شده بود. ميز منشي كه روكش سفيدرنگي داشت، به ست مطب شيك خانمدكتر مياومد. بعد از ربع ساعت صداي منشي خوشحالم كرد. - خانم رفيعي نوبت شماست. از روي صندلي بلند شدم و كيفم رو توي دستم جابهجا كردم. با تشكري بهسمت اتاق خانمدكتر رفتم. با چند ضربهي آروم به در و «بفرماييد» ايشون وارد شدم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
⚘•͜͡ آنان ڪه یڪ عمر مردھ اند یڪ لحظھ ھم شھید نخواهند شد شهادٺ یڪ عمر زندگے سٺ! یڪ اٺفاق نیسٺ:)🌱 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
⚘•͜͡ آنان ڪه یڪ عمر مردھ اند یڪ لحظھ ھم شھید نخواهند شد شهادٺ یڪ عمر زندگے سٺ! یڪ اٺفاق نیسٺ:)🌱
〖↬❥🌸 امام علی (ع): "جهاد " درۍاست‌ازدرهاۍ بهشت خداوند آن‌ را‌ بہ روۍ دوستان‌ مخصو‌‌ص‌ خود‌ گشوده‌ است🌱 :) ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ⃟○• از همـہ ســـرۍ عزیــز حیـدرۍ خـوش‌اومـدی امـام عسگرۍ✨⠀ ⠀ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f