Momeni_hekayat_70_270622.mp3
1.28M
🕊⁐𝄞
هَـــــرۅَقٺـ گِࢪِفٺـــــارشدۍ⤹
بُرۅسَـــــرمَـزارِشُــــــ🥀ــــہَدا
🎙آقـــاۍمۅمنے
#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•-🕊⃝⃡♡-•
خُدایـــــا
مےخۅاهـَــم فَقیـــــرۍبےنیـــــازباشَمـ⤹
ڪہجاذِبہهاۍمادیِ
زِندِگے، مَرا از
زیبایےۅعَظِمتتۅغافلنَگردانـَــد
#شهیدچمران
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
شناخت امام زمان - قسمت یازدهم.mp3
3.4M
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان¹¹
🎙┆ استادمحمودی
#سسله_مباحث_مهدوی
#پادکست
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_هشتم به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیست_نهم
به چهره ي آروم آقاي صالحي نگاه كردم. خصوصيت ها و طرز تفكّراتش رو دوست
داشتم و به عنوان بزرگتر براش ارزش و احترام زيادي قائل بودم.
- من همه ي سعيم رو ميكنم. اميدوارم كه نااميدتون نكنم.
- ممنون پسرم.
به فنجون قهوه اشاره كرد و ازم خواست كه قهوهم رو بخورم.
قهوه رو كنار آقاي صالحي و زير نور آفتاب تابيده شده از پنجره هاي اتاق نوشيديم.
***
به شركت رسيده بودم كه گوشي تلفن زنگ خورد. گوشي رو از جيب داخلي كتم
خارج كردم و جواب دادم.
- بله؟
- سلام پسرم. خوبي؟
- سلام. ممنون خوبم.
- كجايي عزيزم؟
- شركتم. كاري داشتي؟
- پدرت امشب خونواده ي آقاي رفيعي رو براي شام دعوت كرده. قرار شده كه
امشب نشون و روسري رو هم بهش بديم. زودتر بيا اينجا تا بريم واسه خريد نشون.
- من حوصله ي اين كارا رو ندارم. خودت برو بخر. توي شركت كلي كار سرم ريخته.
- واه! واسه نامزد تو قراره بخريم، بايد به سليقه تو باشه.
- من سليقه ي تو رو قبول دارم.
باشه. پس شب كه زودتر مياي؟!
- نه. فكر نكنم زودتر بتونم بيام.
- ديگه داري عصبيم ميكنيا! زشته دير بياي.
- خيله خب سعيم رو ميكنم.
- راستي طرفاي ساعت نه بايد بري بيمارستان دنبال مبينا.
- اون كه ساعت نُه مياد اشكالي نداره؟!
- نه ولي تو بايد زود بياي!
- من از راه شركت ميرم دنبال مبينا. بعد باهم ميايم.
- من كه از پس تو برنميام. هر كاري دوست داري بكن.
صداي ممتد بوق توي گوشم طنين انداز شد. بيخيال سري تكون دادم و گوشي رو
روي ميز گذاشتم و مشغول ديدن پرونده ها شدم.
مبينا
- فاطمه؟
- بله؟
- شيفتت تموم شد؟
- آره. چطور؟ كاري داشتي باهام؟
كمي اين پا و اون پا كردم.
- چيزي شده؟
سرم رو كج كردم و با حالت خجالت زده اي گفتم:
- نه! فقط من الان بايد برم خونه نامزدم. مامانم هم كلي سفارش كرده كه يه چيزي
بزن به صورتت اينجوري نرو زشته؛ ولي من با خودم چيزي نياوردم. ميخواستم
ببينم تو لوازم آرايشي چيزي پيشت داري؟
لبخندش كش اومد. فاطمه توي بيمارستان تنها كسي بود كه ميدونست نامزد كردم.
مچ دستم رو توي دستش گرفت و به سمت اتاق پرستارها كشوند.
- كجا ميبري من رو؟
من رو روي صندلي نشوند و كيفش رو از داخل كمد مخصوصش بيرون آورد. كيف
آرايشيش رو روي ميز گذاشت. تمامي وسايل داخل كيف رو روي ميز ريخت و با
همون لبخند پهن شده روي صورتش گفت:
- الان درستت ميكنم!
مات بهش نگاه ميكردم كه كرم پودرش رو برداشت و به سمتم اومد. دستم رو جلوي
دستش بردم و گفتم:
- ميخوام خيلي كم باشه. لطفاً!
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
28.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
نـــۅرخـــــانہۍمـــــحمدێ
مۅنسـِ علےخۅشآمـــــدێ ヅ
#استوری|#ولادت_حضرت_زینب
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ نـــۅرخـــــانہۍمـــــحمدێ مۅنسـِ علےخۅشآمـــــدێ ヅ #استوری|#ولادت_حضرت_ز
⇝❥ ⃟♥️
『میـــــ∞ـــــلاد شیـــر
دختـعلے
شیـــر داۅر اسـتـ
ســـــرتا قدمـ
حقیــقتزهـــراےاطہـــر اسټ 』
روز پرســــــــــتار و ولادټحضرٺزینب (س)
مبارڪباد🌿
مداحی آنلاین - صدای کی به گوش میرسه - محمدرضا طاهری.mp3
8.01M
🕊⁐𝄞
صـــــ🔊ـــــداےڪیہبہگـــوشمیرسہ
ڪیہ ڪہعـــطر بۅشمیرسہ
🎙حاجمحمـــدرضاطاهرے
#ولادت_حضرت_زینب
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•-🕊⃝⃡♡-•
جَــذرُ ۅ مـــَدِ
دَریاےِدلٺَنگۍ
از ساحــــ🌊ــــــلِ چَشمِ ٺَـــــرَمˇˇ
پِیــداسٺ...
اِمشب يا فࢪداشب نـــَدارد
ڪہۅقتےتـــــو↬
نیستے
هـــر شَبَــم
یـــــ💔ـــــلداستـ
#شب_یلدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_نهم به چهره ي آروم آقاي صالحي نگاه كردم. خصوصيت ها
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_سی
دستم رو پس زد و گفت:
- صحبت نباشه! من خودم كارم رو بلدم.
كرم پودر رو روي صورتم پخش كرد و ريملش رو روي مژههام حركت داد.
خطچشم مشكيرنگي پشت چشمهام كشيد و دستش رو بهسمت رژ قرمز برد كه
گفتم:
- تأكيد ميكنم كه قرار نيست عروس تحويل بدي!
- اگه اين آدمي كه روبهروي من نشسته عروس نيست، پس كيه؟! بابا واسه شوهرت
هم نميخواي خوشگل كني؟!
- ما تازه نامزد شديم. هنوز عقد نكرديم كه به هم محرم بشيم.
- اي بابا! سخت نگير دنيا دو روزه.
- عجبا! شما اون رژ قرمز رو بذار كنار، ما باهم به تفاهم ميرسيم.
رژ قرمز رو كنار گذاشت و رژ كالباسي مليحش رو از روي ميز برداشت و روي
لبهام كشيد.
كمي عقب رفت و با خندهاي كشاومده بهم نگاه كرد.
- واي خداي من! دختر! چقدر چهرهت آرايشيه. خيلي خوشگل شدي.
- ممنون. خيلي زحمت كشيدي.
من اگه جاي تو بودم روزي صدبار آرايش ميكردم ميومدم بيمارستان تا دل مريضا
شاد بشه.
- ديوونهاي تو!
وسايل ريختهشده روي ميز رو داخل كيف آرايشش گذاشتم. كيف رو بهسمتش
گرفتم و تشكر ديگهاي كردم!
- ببينم. ميخواي با همين مقنعه بري خونه نامزدت؟!
- نه هميشه توي كيفم يه روسري اضافه براي مواقع ضروري ميذارم، اون رو سرم
ميكنم.
روپوش سفيدرنگم رو درآوردم و به رختآويز زدم و داخل كمدم گذاشتم. مانتوي
مشكيرنگم رو بهتن كردم. روسري سادهي صدفيرنگم رو از داخل كيف بيرون
آوردم. سه گوش كردم و روي سرم انداختم. گيرهاي زير چونهم زدم تا سر نخورده
و سمت ديگهش رو با گيره، كنار گوشم لبناني بستم.
چادر مدل دانشجوييم رو سر كردم و بعد از بازديد كلي از توي آينهي جيبي داخل
كيفم، رو بهسمت فاطمه گفتم:
- چطوره؟
من يكي كه فشارم افتاد. خدا به داد اون بيچاره برسه!
لبخندي زدم و روي صندلي نشستم كه صداي گوشيم بلند شد. بهدنبال گوشيم، تمام
جيبهاي كيفم رو وارسي كردم تا اينكه بالاخره پيداش كردم. تماس رو وصل كردم.
- بله؟
- سلام!
صداش برام ناشناس بود. دوباره گفتم:
- بفرماييد.
- احسانم!
- سلام آقااحسان! ببخشيد نشناختم.
- شمارهت رو از هستي گرفتم. من بايد كدوم بيمارستان بيام؟
- بيمارستان[...]
تقريباً نزديكم. تا نيم ساعت ديگه ميام دنبالت.
- زحمت ميكشين. ممنونم.
- خداحافظ!
- خدانگهدارتون!
گوشي رو قطع كردم و شمارهش رو توي گوشيم به اسم «احسان» ذخيره كردم.
دوباره به تقدير فكر كردم كه چطور ما رو مقابل هم قرار داد.
- كي بود؟
- نامزدم.
- با نامزدت اينقدر رسمي حرف ميزني؟!
- هنوز باهم اونقدر صميمي نشديم.
- يعني ميخواي بگي از قبل نميشناختيش؟!
فقط از دور.
- اي بابا! اين روزا ديگه همه قبل از ازدواج حداقل يكي-دو سالي باهم در ارتباطن كه
همديگه رو بهتر بشناسن. فكر نميكني ازدواجتون خيلي سنتيه؟!
- قبلاً از اينجور ارتباطاتِ به قول شما «آشنايي قبل از ازدواج» خيري نديدم! ترجيحم
بر اين بوده.
- موفق باشي.
- ممنون عزيزم. همچنين.
- كاري با من نداري؟
- خيلي زحمت كشيدي. انشاءالله واسه عروسيت جبران ميكنم.
چشمكي زد و گفت:
- انشاءاالله!
باهاش دست دادم و به رفتنش نگاه كردم. نسخهي پي.دي.اف رمان غروروتعصب رو
از داخل گوشيم باز كردم و مشغول خوندنش شدم. متوجه گذر زمان نبودم كه با
صداي گوشيم بهخودم اومدم. اسم احسان روي گوشيم خودنمايي ميكرد.
گوشي رو جواب دادم.
- سلام.
- سلام. من روبهروي در ورودي بيمارستان منتظرتم.
- چشم، الان ميام.
گوشي رو قطع كردم و توي كيفم انداختم. كيفم رو برداشتم و بهسمت در خروجي
بيمارستان بهراه افتادم. با عجله از پلهها پايين ميرفتم كه شونهم با شونهي آقايي
برخورد كرد. اونقدر شديد بود كه شونهم درد گرفت. به عقب برگشتم كه ديدم
آقاي جووني با پرستيژ نسبتاً خوب بهسمتم برگشت.
- خانم حواستون كجاست؟
- ببخشيد. عمدي نبود!
سري به نشونهي تأسف تكون داد. كيف افتاده از دستش روي زمين رو برداشت.
دستمالي از داخل جيب كتش، بيرون آورد و روي كيف كشيد و بهسمت در ورودي
بيمارستان قدم برداشت. شونهاي بالا انداختم و به پايين پله ها رسيدم. من كه
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
51.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
⤝یلـــ🍉ــدا⤞آمَـــــد ....
اِے اُمیـــــدِ مـا پس
ڪِےمےآیے↻؟
#شب_یلدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ ⤝یلـــ🍉ــدا⤞آمَـــــد .... اِے اُمیـــــدِ مـا پس ڪِےمےآیے↻؟ #شب_یلدا #پاسـڊارانبۍپلا
『ســـالپُشٺِســـالمےگُذَرَد
ۅَ هَنۅز،ڪَسےنِمۍدانَـد
بےتـــــ💔ــــۅ ⇣
هَــــرشَبـ
شَبـیَلـــــداےِمَنـ اَست⏖』
#مَۅلانا
Panahian-Clip-DarsiKeSolhEmamHasnBeMaDad-128.mp3
1.69M
⇝ ⃟⚠️
اِمامِحَسَـــــننِشونـ داد
اِمامحســـــین
اَگـــࢪصُـــــــلحهَمـ میڪَرد
باز بَدَنِشـ و قِطعہقِطعہمیڪردن ...
#امامحسن
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
43.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
وَقـــتےقــ✐ـــلم و شمشیر بَراے↳
رِضـــــاےِخــُـداشُد
تـــَــرس
خــارِجمیــشہ...ヅ
#استوری
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_سی دستم رو پس زد و گفت: - صحبت نباشه! من خودم كارم رو
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_سی_یک
من که ميدونستم ماشينش چيه! چشم چرخوندم و به دنبال چهره ی آشنايي ميگشتم كه
ماشين سفيدرنگي نور بالا زد. از شدت نور دستم رو جلوي چشم هام گرفتم و بهسمت
ماشين رفتم كه شيشه ی سمت شاگرد پايين اومد.
- خانم برسونمتون؟
به داخل ماشين نگاه نكردم و با شنيدن حرفش و لحنش عقبگرد كردم. چادرم رو
محكمتر گرفتم و سرم رو پايين انداختم و به سرعت از ماشين فاصله گرفتم. با
شنيدن اسمم دوباره به سمت عقب برگشتم.
احسان از ماشين پياده شده بود و حالا داشت به سمتم می اومد. ايستادم و بهش خيره
نگاه كردم تا مطمئن بشم اشتباه نميكنم.
- كجا ميري؟
تمام معادلاتِ توي ذهنم بهم ريخت. اخم غليظي روي پيشونيم نشست. نميدونستم
كه اون لحظه بايد از ديدنش خوشحال بشم يا به خاطر شوخی بی مزه و مزخرفش
ناراحت. فقط نفسم رو با فوت بيرون دادم و گفتم:
- خيلي شوخي بي مزه ای بود.
لبخندي روي لباش نشوند كه كم كم داشت به قهقهه تبديل ميشد؛ ولي با ديدن
چهره ي عبوس من، لبخندش رو جمع كرد و به ماشين اشاره كرد.
به سمت ماشين رفتم و در ماشين رو باز كردم و روي صندلي جلوي ماشين جا گرفتم.
كيفم رو روي پاهام گذاشتم و به بيرون خيره شدم. چند ثانيهي بعد در ماشين باز شد
و احسان سوار ماشين شد. هنوز هم سعي داشت كه لبخندش رو پنهون كنه.
- واقعاً من رو نشناختي؟
- ماشينتون رو نميشناختم، براي همين شك داشتم كه خودتونين يا نه.
- ولي ترسيديا!
اين بار اخمم غليظ تر از بار قبل شد و روي صورتش نشونه رفت كه فوراً لحنش تغيير
پيدا كرد.
- البته من هم شوخي بدي كردم.
سري تكون دادم و به روبه روم نگاه كردم. استارتي به ماشين زد و ماشين به حركت
افتاد.
- پس چطور تا اين موقع شب توي بيمارستان ميموني؟ چطور ميري خونه؟
اكثراً بابا بعد از كارشون ميان دنبالم. بعضي اوقات هم با تاكسي ميرم.
هنوز هم لبخند مسخره اش روي لبش بود كه حرصيم ميكرد. نگاه گاه وبي گاهش رو
روي صورتم حس ميكردم و اين حس عجيبی بهم ميداد.
نيم نگاهي به چهره اش انداختم. ته ريش بورش به سختي ديده ميشد. دستهاي سفيد
و بينقصش روي فرمون نشسته بود. آخه مگه مرد هم اينقدر سفيد ميشه؟! به
دستهاي خودم نگاه كردم. خداروشكر من ازش سفيدتر بودم!
ماشين پشت چراغ قرمز ايستاد. دستفروش های سر چهارراه به سمت ماشينها
اومدن. دختربچه ای خوشگل و بانمكي تل های عروسكی ميفروخت. به سمت احسان
برگشتم.
- ميشه لطفاً از اون دختربچه چيزي بخرين؟
- داره تل بچگونه ميفروشه ها.
- آره؛ ولي گـناه داره! امشب هوا خيلی سرده. اگه همه ی جنساش رو بفروشه
ميتونه زودتر بره خونه.
نگاه عجيب غريبی سمتم داد.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•-🕊⃝⃡♡-•
یِڪشــالِعَـــزا
بہهَرمُسَــلَمانبِدَهید
بُویِ خُوشِاو را بہگُلِســـتانبِدهید
⤝باباےِ⤞
ٺَمامےیـَــٺیمانبۅد او
اَنگُـشـ💍ـتَرےاشرا بہیَـــٺیمانبِدَهــید
#پـــِــدَر
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-• یِڪشــالِعَـــزا بہهَرمُسَــلَمانبِدَهید بُویِ خُوشِاو را بہگُلِســـتانبِدهید ⤝ب
『بیـــــابـَــࢪگَرد
خِیمہاِیعـَــلَمدارِ رَشــیدعِشـــقˇˇ
یَـــتیمانِحَــرَم
طـــاقَتـنَدارَنداینجـــــ💔ـــــدایی را...』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘
دادھفَتـــوا
حَضرَٺماه بنی هاشم علمدار خدا
حاجیان !
حاجےمَنَمچۅندورِ زینب(س)گشتہامヅ
متبرڪ ڪردنˇˇ
چفیہۅتسـبیحبـہضـریح
حَضـرَتزِینَب(سلاماللهعلیها)
به نیابتازاعضـامجــمۅعہ
شهـدایے"ابراهیمـونۅید دلهاتاظهۅر
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•-🕊⃝⃡♡-•
هــَـرڪہشُـد ⤹
گُـــمنامـتَــر،زَهـــــࢪا(س)خَریداࢪششَۅَد
بَردَرِاینـخــانہ
ازنــامـ ۅنِشانـ بایَدگُذَشتـ!
#پروفایل
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⸾ دادیــم⇣
بہحَڪاڪِعَقیـــقدِلـــ ۅگُفتیمـ:
حَڪڪُن
بہعَقیـــقِدِلـِ ما« حَضــرَٺِزَهــرا(س) »⸾
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_سی_یک من که ميدونستم ماشينش چيه! چشم چرخوندم و به دنبا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕕#قسمت_سی_دو
آخه تل عروسكي به چه دردت ميخوره؟!
خيره نگاهش كردم كه شيشه ي ماشين رو پايين داد و با اشاره از دختربچه خواست
كه به سمت ماشين بياد. دخترك با خوشحالي به سمت ماشين اومد. احسان ازش
پرسيد:
- اين چيزا كه دستته چند قيمتن؟
- سلام آقا. پنج تومنه.
احسان يه ده تومني از جيب كتش بيرون آورد و به سمت دخترك گرفت.
- پس دوتاش رو بده!
- كدوم رنگش رو ميخواين؟
احسان بهم نگاه كرد و ابروهاش رو به هم نزديك كرد.
- كدوم رنگش خوبه؟
لبخندي زدم و گفتم:
قرمز و صورتيش.
تل قرمز و صورتي رو از دست دخترك گرفت و به سمتم گرفت.
- اين هم خدمت شما.
- دستتون درد نكنه. معلوم نيست اين يكي قراره به خاطر نفروختن جنساش چطور
تنبيه بشه!
جوري كه انگار متوجه حرفهام نبود، سري تكون داد و به ثانيه شمار چراغ قرمز
خيره شد. يكي از تلها رو روي سرم گذاشتم و از داخل آينه ي جيبي داخل كيفم به
خودم نگاه كردم. تل قرمزرنگي كه پاپيون قرمز و مشكي روش خودنمايي ميكرد.
لبخندي زدم و تل رو داخل كيفم گذاشتم.
- بهت مياد.
خندهم گرفت.
- مسخره ميكنين؟!
- يه جورايي.
تا رسيدن به خونه نگاه من خيره به چراغهاي روشن مغازه ها بود و نگاه اون خيره به
جاده.
با ايستادن ماشين، به روبه روم نگاه كردم. در پاركينگ با ريموت باز شد و ماشين
وارد پاركينگ شد.
از ماشين پياده شدم و كناري ايستادم. احسان هم از ماشين پياده شد و درش رو قفل
كرد. از حياط كوچيك و نسبتاً سرسبزشون گذشتيم كه احسان به سمت آسانسور
اشاره كرد و گفت:
- بفرماييد. از اين طرف.
دوشادوش هم راه ميرفتيم. دكمه ي آسانسور رو فشار داد و طولي نكشيد كه در
آسانسور باز شد. اوّل من و بعد هم احسان وارد آسانسور شديم. حالا از داخل
آينه هاي داخل آسانسور به خوبي ميشد هر دومون رو ديد. قد ١٥٥ من تا
سرشونه هاش به زور ميرسيد! تفاوتهاي ظاهريمون بهشدت مشخص بود. اون بور،
با چشمهاي قهوهاي و شايد عسلي كه هنوز هم متوجه رنگ اصليش نشده بودم؛
صورتي روشن و قدي بلند؛ هيكل خوب و روفرمي داشت و من ابروهاي پهن و
مشكي، چشمهاي قهوهاي تيره كه به گفته ي هستي از دور مشكي ديده ميشه و
پوست سفيد داشتم
نویسنده:مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
011.mp3
6.8M
🕊⁐𝄞
مـــاقَلـــــــــبِمانـ
خَلۅَټ
گَــہوجــاےِ
شَہیـ🥀ــداَسټ
🎙حاجمہدےرسۅلے
#مَداحے
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•-🕊⃝⃡♡-•
دِلِ
مَـݧگُمـشُدھگَر پِیدا شُــد⇣
بِسپاࢪیداماناتـِ رِضــا⏖
ۅَاگَر
ازتَپِشـافتاددِلــَ💔ـــم⇣
بِبَریــدَشبہمُلاقـاٺرِضــاシ
#امام_رضا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
33.mp3
1.97M
🕊⁐𝄞
⸾ڪۅچہِتَنـگہِآشتےڪُنۅندِلابا
خُـــــــدا
ڪُجاسـټ...¿⸾
🎙حاجحسینیڪٺا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⚘•͜͡
اگھ همیشه دلٺ میخواستھ به شهدا خدمت ڪنے
به آیدے زیࢪ پیام بدھ😉
⇨ @shahidhadi_delha
#مجازیخادمشهداباشیم😌
#ویژهبانوان
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕕#قسمت_سی_دو آخه تل عروسكي به چه دردت ميخوره؟! خيره نگاهش كردم
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕡#قسمت_سی_سه
آسانسور ايستاد. دست از وارسي برداشتم و با اشاره احسان از آسانسور خارج شدم.
احسان جلوتر رفت و روبهروي در قهوهايرنگي ايستاد. من هم كنارش ايستادم كه
در رو باز كرد و تعارف كرد كه وارد بشم.
كفشهام رو از پا درآوردم و داخل جاكفشي قرار دادم. بار ديگه نگاه خيرهش رو
روي خودم با تعجب نگاه كردم كه فوراً يه جفت دمپايي از داخل جاكفشي بيرون
آورد و جلوي پاهام جفت كرد. تشكري كردم و دمپاييها رو به پا كردم.
پا به داخل خونه گذاشتم. در حد چند ثانيه به منظرهي غيرمنتظرهي روبهروم خيره
شدم. به نگاههاي منتظر مادر و پدر احسان نگاه كردم و با ادب و احترام سلام كردم.
با مادر احسان دست دادم و روبوسي كردم، خوشبرخوردتر از قبل واكنش نشون
داد. پدر احسان هم همچنان با لبخند پهني بهم نگاه ميكرد و از ديدنم ابراز
خوشحالي كرد. آيدا هم جلو اومد و دستم رو فشرد. خوشگل موفرفري هم خودش
رو توي آ*غـ*ـوشم انداخت.
- سلام آبجي!
از لحن بانمك و دوستانهش سر ذوق اومدم و با شوق فراوون دست توي موهاي
فِرِش كشيدم و گفتم:
- سلام داداش كوچولوي من! خوبي عزيزم؟
ممنونم.
به مامان و بابا هم سلام دادم و بوسيدمشون. روي مبل دونفرهي سلطنتي خالي نشستم
و كيفم رو كنار مبل گذاشتم كه آيدا بهسمتم اومد.
- مبيناجون كيف و چادرت رو بده برات آويزان كنم.
كيفم رو به دستش دادم و گفتم:
- اگه يه چادر رنگي بهم بدي ممنون ميشم.
متعجبانه نگاهم كرد.
- ميخواي نماز بخوني؟
- نه توي بيمارستان نمازم رو خوندم. ميخوام بهجاي چادر مشكيم سر كنم.
همچنان متعجبانه بهم خيره بود كه مادر احسان گفت:
- آيداجان يه چادر از داخل كمدم براي مبيناجان بيار.
آيدا سري تكون داد. كيفم رو برداشت و ازم فاصله گرفت.
خدا بهخير كنهاي توي دلم گفتم و به احوالپرسيهاي احسان و بابا و مامان نگاه كردم.
احسان كنارم روي مبل نشست. پام رو روي پاي ديگهم انداختم كه آيدا چادر به
دست بهسمتم اومد. چادر رو از دستش گرفتم و تشكر كردم.
- ميشه برم داخل اتاق چادرم رو عوض كنم؟
مادر احسان: آره عزيزم. برو توي اتاق احسان!
رو به آيدا گفت:
- آيداجان اتاق رو به مبينا نشون بده.
تشكري كردم و به دنبال آيدا راهي شدم. خونهي بزرگ و بينقصي داشتن. داخل
پذيرايي دو دست مبل سلطنتي طلايي و مشكي و يه دست مبل راحتي كرمرنگ هم
گوشهي ديگهي خونه بود. صفحهي ال.سي.دي بزرگي روبهروي مبلهاي راحتي بود.
ميز ناهارخوري دوازدهنفره هم كنار مبلهاي سلطنتي بود. پردههاي بزرگ و مخمل
قهوهاي و طلايي و تور اكليلدار كرمرنگي كه زير مخملها نصب شده بود. پاركتهاي
شكلاتيرنگ سراسري، آشپزخونهي شيك و كار شده و ست سفيد و مشكي
بهزيبايي خونه جلوه داده بود.
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
26.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
شَبیــہ⭋فاطِمہ⭌از آتیـ𐇲ـش
مُــدافعحَࢪمـ
بَرگَشــتہ...💔
#سردار_سلیمانے
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ شَبیــہ⭋فاطِمہ⭌از آتیـ𐇲ـش مُــدافعحَࢪمـ بَرگَشــتہ...💔 #سردار_سلیمانے #پاسـڊارانبۍپلاڪ
°𖦹 ⃟💔°
⇦تـۅ رِسیدےبہآࢪزۅےخـــود
چہڪُنَد اینـجَہانتباهـــ😔ــــےࢪا؟
@shohadaa_sticker.attheme
307.3K
#تم_ایتا
#شهدایی
𐫱 شَہیــدسِیدمـُــࢪتضےآوینے 𐫱
••• باما ایتایے متفاوت تࢪ ࢪا تجࢪبه ڪنید ♡
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
45.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
بَسہدۅرےاَزحَــــــ💔ـــرَم
بِزاࢪبیامـ⤹
آقـــا
#شب_جمعه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f