eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
33.mp3
1.97M
🕊⁐𝄞 ⸾ڪۅچہ‌ِتَنـگہ‌ِآشتےڪُنۅن‌دِلابا خُـــــــدا ڪُجاسـټ...¿⸾ 🎙حاج‌حسین‌یڪٺا °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⚘•͜͡ اگھ همیشه دلٺ میخواستھ به شهدا خدمت ڪنے به آیدے زیࢪ پیام بدھ😉 ⇨ @shahidhadi_delha 😌
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕕#قسمت_سی_دو آخه تل عروسكي به چه دردت ميخوره؟! خيره نگاهش كردم
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕡 آسانسور ايستاد. دست از وارسي برداشتم و با اشاره احسان از آسانسور خارج شدم. احسان جلوتر رفت و روبهروي در قهوهايرنگي ايستاد. من هم كنارش ايستادم كه در رو باز كرد و تعارف كرد كه وارد بشم. كفشهام رو از پا درآوردم و داخل جاكفشي قرار دادم. بار ديگه نگاه خيرهش رو روي خودم با تعجب نگاه كردم كه فوراً يه جفت دمپايي از داخل جاكفشي بيرون آورد و جلوي پاهام جفت كرد. تشكري كردم و دمپاييها رو به پا كردم. پا به داخل خونه گذاشتم. در حد چند ثانيه به منظرهي غيرمنتظرهي روبهروم خيره شدم. به نگاههاي منتظر مادر و پدر احسان نگاه كردم و با ادب و احترام سلام كردم. با مادر احسان دست دادم و روبوسي كردم، خوشبرخوردتر از قبل واكنش نشون داد. پدر احسان هم همچنان با لبخند پهني بهم نگاه ميكرد و از ديدنم ابراز خوشحالي كرد. آيدا هم جلو اومد و دستم رو فشرد. خوشگل موفرفري هم خودش رو توي آ*غـ*ـوشم انداخت. - سلام آبجي! از لحن بانمك و دوستانهش سر ذوق اومدم و با شوق فراوون دست توي موهاي فِرِش كشيدم و گفتم: - سلام داداش كوچولوي من! خوبي عزيزم؟ ممنونم. به مامان و بابا هم سلام دادم و بوسيدمشون. روي مبل دونفرهي سلطنتي خالي نشستم و كيفم رو كنار مبل گذاشتم كه آيدا بهسمتم اومد. - مبيناجون كيف و چادرت رو بده برات آويزان كنم. كيفم رو به دستش دادم و گفتم: - اگه يه چادر رنگي بهم بدي ممنون ميشم. متعجبانه نگاهم كرد. - ميخواي نماز بخوني؟ - نه توي بيمارستان نمازم رو خوندم. ميخوام بهجاي چادر مشكيم سر كنم. همچنان متعجبانه بهم خيره بود كه مادر احسان گفت: - آيداجان يه چادر از داخل كمدم براي مبيناجان بيار. آيدا سري تكون داد. كيفم رو برداشت و ازم فاصله گرفت. خدا بهخير كنهاي توي دلم گفتم و به احوالپرسيهاي احسان و بابا و مامان نگاه كردم. احسان كنارم روي مبل نشست. پام رو روي پاي ديگهم انداختم كه آيدا چادر به دست بهسمتم اومد. چادر رو از دستش گرفتم و تشكر كردم. - ميشه برم داخل اتاق چادرم رو عوض كنم؟ مادر احسان: آره عزيزم. برو توي اتاق احسان! رو به آيدا گفت: - آيداجان اتاق رو به مبينا نشون بده. تشكري كردم و به دنبال آيدا راهي شدم. خونهي بزرگ و بينقصي داشتن. داخل پذيرايي دو دست مبل سلطنتي طلايي و مشكي و يه دست مبل راحتي كرمرنگ هم گوشهي ديگهي خونه بود. صفحهي ال.سي.دي بزرگي روبهروي مبلهاي راحتي بود. ميز ناهارخوري دوازدهنفره هم كنار مبلهاي سلطنتي بود. پردههاي بزرگ و مخمل قهوهاي و طلايي و تور اكليلدار كرمرنگي كه زير مخملها نصب شده بود. پاركتهاي شكلاتيرنگ سراسري، آشپزخونهي شيك و كار شده و ست سفيد و مشكي بهزيبايي خونه جلوه داده بود. نویسنده : مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
26.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘ شَبیــہ‌⭋فاطِمہ‌⭌از آتیـ𐇲ـش مُــدافع‌حَࢪمـ بَرگَشــتہ...💔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
@shohadaa_sticker.attheme
307.3K
𐫱 شَہیــدسِیدمـُــࢪتضےآوینے 𐫱 ••• باما ایتایے متفاوت تࢪ ࢪا تجࢪبه ڪنید ♡ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
45.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘ بَسہ‌دۅرےاَزحَــــــ💔ـــرَم بِزاࢪبیامـ⤹ آقـــا °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
↬❥(:⚘ بَسہ‌دۅرےاَزحَــــــ💔ـــرَم بِزاࢪبیامـ⤹ آقـــا #شب_جمعه #پاسـڊاران‌بۍ‌پلاڪ °•°•°•°•°•°•°•°
°𖦹 ⃟♥️° ⦑؏شــق یِڪ‌ۅاژھ‌بێ‌ارزش‌بےمعنےبود تاڪہ‌یِڪبارھ‌خُدا گفتـ‌ڪہ‌عشــق‌است⦒ ⬳حُسِــین (ع)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕡#قسمت_سی_سه آسانسور ايستاد. دست از وارسي برداشتم و با اشاره اح
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕥 از راهروي كوتاهي عبور كرديم. آيدا به اتاق سمت راست اشاره كرد. در اتاق رو باز كرد و گفت: - بفرماييد. اينجا اتاق داداش احسانمه. تشكر كردم و با اجازهاي گفتم و وارد اتاق شدم. آ- چيزي نميخواي برات بيارم؟ - نه. ممنونم. آيدا از اتاق بيرون رفت و من به اتاقش خيره شدم. من ميگفتم اين احسان يه جورايي خيلي عجيبه، بيراه نميگفتم! اتاقش تم بنفش و سفيد داشت. يكي از ديوارها، كاغذديواري گلدار بنفش و سفيد بود و بقيهي ديوارها هم كاغذديواري بنفش تيره داشتن. گوشهي اتاق، سمت چپ، تخت چوبي دونفرهاي بود. سمت راست هم كمد ديواري بزرگ و چوبي همرنگ تختش بود. وسط كمد ديواري آينهي بزرگي بود. كنار كمد ديواري هم ميز رايانه و صندلي چرخدار مشكي قرار داشت؛ امّا سقف اين اتاق يكم مخوف بود. اسكلت و جمجمه از سقف اتاقش آويزون بود. تار عنكبوت بزرگي سرتاسر سقف رو گرفته بود و يه عنكبوت بزرگ هم وسط اين تار بزرگ خودنمايي ميكرد. تنم مورمور شد. دست از نگاه كردن بهش برداشتم. چادر مشكيم رو از سرم جدا و تا كردم و روي ميز گذاشتم. چادر گلدار سفيد و سورمهاي رو روي سرم انداختم و كمي از اون رو زير بـغـ*ـلم جا دادم. روسريم رو مرتب كردم. از داخل آينهي داخل اتاق نگاهي به خودم كردم. از اتاق خارج شدم و روي مبل كنار احسان نشستم. آيدا با سيني چايي بهسمتم اومد و تعارف كرد. استكان چاي رو از داخل سيني برداشتم. يه حبه قند هم از داخل قندون برداشتم و تشكر كردم. به احسان هم تعارف كرد كه چاي برنداشت. چاي داغ رو روي عسلي روبهروم گذاشتم كه صداي مادر احسان نگاهم رو بهسمت خودش كشوند. - خب مبيناجان. خوبي عزيزم؟ لبخندي زدم و گفتم: - ممنون از لطف شما. خوبم تشكر. حال شما خوبه؟ - ممنون دخترم! از لحن گرمش دلم گرم شد. بعد از شب خواستگاري فكر نميكردم كه بتونيم رابـ ـطهي خوبي باهم داشته باشيم. چاي رو به لبهام نزديك كردم. پدر احسان: خب بچهها ما پيشنهادمون براي مراسم ازدواج ماه ديگهست كه همزمان ميشه با ازدواج حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س). شما با اين تاريخ مشكلي نداريد؟ به احسان كه خيلي ريلكس و آروم نگاه ميكرد نگاه كردم كه شونهاي بالا انداخت. - خوبه. من هم بهسمت پدر احسان نگاه كردم و گفتم: - بهنظر من هم خوبه. پدر احسان: بسيار خب! قرار ما بر اين شده كه شما ماهعسل رو هر جايي كه دوست داريد بريد و بعد از برگشتتون ما يه جشن كوچيك تدارك ببينيم. سرم رو تكون دادم و تشكر كردم. پدر احسان رو به بابا گفت: - آقاي رفيعي؟ تعداد مهموناي شما چندتاست؟ بالاخره بايد بدونيم كه چه تالاري رو رزرو كنيم. نویسنده:مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے🌹 ♦️هـرشب‌جمعہ‌ راس‌ساعت ۲۱ در ڪانال هیئت مجازۍداریم منتظر حضور گرمتون هستیم 👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
shohadaye-ghomnam.mp3
15.65M
🕊⁐𝄞 بـه‌بـاغبـان‌بگـۅییـد دیگـه‌لالـه‌نڪاره🥀 گۅشـه‌گۅشـۀ‌ایـن‌ˇسرزمیـن‌ˇلالـه‌زاره💔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پناهیان-فعالان-فرهنگی-بشنوند-مورد-داشتیم-که.mp3
2.29M
هِیئَتے‌بایَدپُشتـ‌صَحنہ داشتہ‌باشہ ⬳فَعالان‌فَࢪهَنگے‌بشنۅند⛔️ 🎙علیرضا‌پناهیانـ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• ڪاش‌سۅغـاتےزُوّاࢪ بَقـیع‌مُہرے ازتُربَٺ‌مــــــــــادَرمےشُد...💔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕥#قسمت_سی_چهار از راهروي كوتاهي عبور كرديم. آيدا به اتاق سمت راس
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕦 بابا نگاه مصممش رو به پدر احسان دوخت. - ما مهمون زيادي نداريم. فقط همكاراي من و خانومم و دوستان مبيناجان كه در كل فكر ميكنم بيست يا سي نفر بشن. نگاه متعجب همه به روي صورت بابا موند و مامان معترضانه گفت: - فرزاد؟! بابا به چهرهي پر از تشويش مامان نگاه كرد و با تأكيد گفت: - بعدًا راجع بهش صحبت ميكنيم. مامان با چهرهاي گرفته به مبل تكيه داد. مامان اميد داشت كه حداقل براي مراسم ازدواج من ميتونه خانوادهش رو ببينه و روابط خونوادهها درست بشه؛ امّا بابا هيچوقت از حرفش كوتاه نمياومد. مطمئنم كه به محض رسيدن به خونه دوباره همون بحث تكراري و خستهكننده كه هيچوقت هم به سرانجام نميرسه و آخرش به دلخوري مامان و عصبانيت بابا ختم ميشه، پيش مياد. پدر احسان: بسيار خب. من فكر ميكنم كه ما اگه بخوايم فقط آشناهاي نزديكمون رو دعوت كنيم حدود ١٥٠ نفري ميشه. رو بهسمت مادر احسان گفت: - شما كس خاصي مدنظرتون نيست؟ - فقط دوستام، حدوداً ده نفري ميشن. پدر احسان رو بهسمت احسان گفت: - احسانجان؟ شما چي؟ - فقط همكارام و چندتا از دوستاي نزديكم هستن كه حدوداً ده نفري ميشن. اميد كه تا اون لحظه سرش توي تبلت بزرگ با كاور عروسكيش بود بلند گفت: - دوستاي من هم هستن! همه بلند خنديدند و پدر احسان سري تكون داد و رو بهسمت بابا گفت: - فكر ميكنم حدود دويست نفري بشن. - بسيار خب. تعداد اونقدري نيست كه بخوايم تالار بگيريم. نظرتون چيه همينجا مراسم رو برگزار كنيم؟! - اگه شما مشكلي نداريد و اذيت نميشين از نظر من كه مشكلي نداره. بابا رو بهسمت من گفت: - نظر تو چيه بابا؟ - بهنظر من هم خوبه! آقاي ايراني سري تكون داد و گفت: - بسيار خب. انشاءاالله كه مبارك باشه! صداي تبريكها و تشكرها توي خونه پيچيد و من بار ديگه به پايان اين ماجرا فكر كردم. مامان احسان از روي مبل بلند شد و گفت: - من برم شام رو آماده كنم. بچهها از سر كار اومدن خسته و گرسنه هستن . نویسنده : مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
24.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘ این‌جَنـگ‌را⤹ شُماشُرۅ؏میڪُنید ۅَلےپایانَش را ⇽مـــا⇾تَرسیمـ‌ میڪُنیم °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
19.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘ بـخدا‌قســم‌مـࢪگ‌⇽تـــــو⇾ یـڪ‌عالمـۍ‌ࢪا‌،خـوشحـال‌ڪرد💔 یـڪ‌عالمـۍ‌‌ࢪا،ویـرا‌نـه‌ڪرد🥀
عزیـزایۍ‌ڪه‌ دلتون‌میـخوا‌د بشین♡ ڪافیـه‌بـه‌آیـدی‌زیـــــر‌پیـام‌بدیـن↯ @shahidhadi_delha اگـه‌شـرایط‌‌ر‌ا‌داشـته‌باشیـد... میشیـنツ ایـن‌طـرح‌🧕🏻 پـس‌خـانومـا‌عجلـه‌ڪنیـدمـھـلت‌ثبت‌نام‌‌⇦99/10/10
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
باماایتایۍ‌متفاوت‌ترࢪاتجࢪبه‌ڪنید♥ 🌱
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_سی_پنج بابا نگاه مصممش رو به پدر احسان دوخت. - ما مهمو
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕠 مامان از روي مبل بلند شد. - اجازه بدين كمكتون كنم. - نه تو رو خدا شما زحمت نكشين، آيدا هست. - همه زحمتا رو شما كشيدين! هردو كنار هم بهسمت آشپزخونه رفتن. من هم از روي مبل بلند شدم و بهسمت آشپزخونه رفتم. - نيروي تازهنفس نميخواين؟ مادر احسان گفت: - مبيناجان برو بشين، تازه از سر كار اومدي خستهاي. - نه خسته نيستم خانم ايراني! دستم رو توي دستش فشرد. با من راحت باش عزيزم. خجالتزده سرم رو پايين انداختم. دوست نداشتم كس ديگهاي غير از مامان و باباي خودم رو مامان و بابا صدا كنم! - ميتونم خاله صداتون كنم؟ ناراحت نميشين؟ - عزيزم هرچي كه دوست داري صدا كن. اصلاً بهم بگو طلعت! - نه اينجوري ديگه خيلي بياحتراميه! اگه اجازه بديد همون خاله صداتون كنم. لبخندي زد و گفت: - تو هم مثل آيدا. هيچ فرقي برام نداري عزيزم. تشكر كردم به چهره آروم اما پر از تشويش مامان نگاه كردم! مشخص بود كه توي دلش پر از آشوبه، آشوب آينده نامعلوم من، آشوب دلتنگي ديدن خونوادهش و آشوب زندگي سخت و دشوارش. دوست داشتم كه تا ابد توي آ*غـ*ـوشش بگيرم و توي گوشش زمزمه كنم كه نگران هيچچيز نباش. من كنارتم. اگه همه دنيا هم تنهات بذارن دخترت تا ابدالدهر كنارت ميمونه. ميخواستم كه بهش بگم اين دخترت كه حاصل ذرهذره زحمت و شببيداري و مهرومحبت بيانتهاي توئه، الان ميخواد بهت بگه كه قول ميده حداقل كمي از اون زحماتت رو جبران كنه. نميخواستم كه دردي به درداش اضافه كنم. من توي زندگيم تكيهگاههاي خوبي داشتم و حالا زندگي روي ديگهش رو بهم نشون داد تا بدونم بايد برخي مسائل رو بهتنهايي حل كنم. *** خاله غذاي داخل قابلمه رو هم زد و از مامان خواهش كرد كه خورشت رو توي ظرف بكشه. آيدا سالادهاي تزئينشده رو از يخچال بيرون آورد و من ترشيهاي خونگي رو داخل كاسههاي بلور ريختم. خاله، احسان رو صدا زد و خواست كه شام رو روي ميز بچينه. احسان بشقابها رو از آيدا گرفت و بهسمت ميز رفت. ظرف سالاد رو برداشتم و روي ميز گذاشتم كه با ديدن بشقابهاي نامرتب سري تكون دادم و دستم رو سمتش دراز كردم. متعجبانه گفت: - چيه؟ - من ميچينم. شما زحمت بقيهي ظرفا رو بكشين. شونهاي بالا انداخت و بشقابها رو به دستم داد. نویسنده:مهسا عبدالله زاده
●امام‌صادق(؏): ﴿صلاةُ اللّيلِ تَقضي الدّينَ.﴾ نمازشـب📿 ↫سبـب اداء شـــدڹ قـرض و دِيـن مۍشـود. 🌱
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• •ݪَختۍ چـشـم‌هـایـٺ‌رابـھ⇽مـڹ قـرض‌مـیـدهۍ؟🥀 میـخواهـم ببیـنـم دنـیـ ــ ــارا↬ چـگونـھ دیـدۍ؟! ڪھ ازچـشـمـت‌افـتـاد...💔
نریمانی - تو قرار منی زهرا(1).mp3
7.34M
°𖦹 ⃟💔° تـو↫قـرارمنـۍ‌زهـ ـ ـ ــرا‌ ڪ‌س‌وڪارمـنـی... سیـدرضـا‌نریـمانۍ🎙
.↬❥(:🥀 گـاه‌"علۍ"↫فاطمھ را اینگونھ خطـاب‌میڪرد؛⇩ "ای‌همہ‌آرزوۍ‌مـن" . 🖤
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕠#قسمت_سی_شش مامان از روي مبل بلند شد. - اجازه بدين كمكتون كنم.
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕦 چادرم رو مرتب كردم و بشقاب هاي برنج خوري رو روي ميز چيدم. بشقاب هاي سالاد رو هم داخل بشقاب هاي برنجخوري گذاشتم و قاشق ها رو سمت راستِ بشقاب و چنگالها رو هم سمت چپشون مرتب چيدم. احسان با ظرف خورشت به سمتم اومد وبه ميز نگاهي انداخت و سري از روي تحسين تكون داد. لبخندي زدم و ظرف رو وسط ميز گذاشتم. ديس چيني و بزرگ برنج زعفراني رو هم كنارش گذاشتم و ظرف تزئين شده و پايه دار مرغ شكمپر رو هم وسط ميز قرار دادم. مامان و خاله هم با ظرف هاي ترشي به سمت ميز اومدن. آيدا پارچ دوغ و نوشابه و ليوانها رو آورد. خاله رو به سمت بابا و آقاي ايراني كه هنوز هم درمورد چگونگي برگزاري مراسم صحبت ميكردن گفت: - آقايون شما گرسنه نيستين؟ بفرماييد شام حاضره! آقاي ايراني از روي مبل بلند شد و با دست تعارف كرد و بابا هم همراهش اومد. آقاي ايراني بالاي ميز نشست. خاله و آيدا روي صندلي هاي سمت راست آقاي ايراني نشستن و اميد هم كنار آيدا نشست. بابا و مامان هم سمت چپ نشستن و من كنارشون نشستم. احسان صندلي رو كمي عقب كشيد و كنار اميد نشست. شام توي سكوت و تنها با صداي برخورد قاشق و چنگالها به بشقابها گذشت. دستمال كنار بشقاب رو برداشتم و دور دهنم رو پاك كردم و رو به سمت خاله گفتم: دستتون درد نكنه. خيلي خوشمزه بود! - تو كه چيزي نخوردي عزيزم! - ممنونم. سير شدم. - نوش جانت. اول به پارچ دور از دسترس و بعد به احسان كه مشغول خوردن بود نگاه كردم. سرش رو تا گردن توي بشقاب فرو بـرده بود. سرفه اي كردم؛ ولي فايدهاي نداشت. بالاجبار گفتم: - آقااحسان؟! بالاخره سرش رو بالا آورد. دهنش پر بود. نگاهش رو متعجبانه بهم دوخت كه گفتم: - ميشه لطفاً يه ليوان دوغ برام بريزين؟ نگاه هاي زوم بقيه معذبم كرد. ليوان دوغ رو از احسان گرفتم و تشكر كردم. احسان كه همچنان دهانش پر بود، لقمه رو به زور فرو داد و خواست حرف بزنه كه لقمه توي گلوش پريد و به سرفه افتاد. هول شدم و ليوان دوغ رو به سمتش گرفتم. اون هم فوري ليوان رو ازم گرفت و سر كشيد. با نگراني بهش نگاه كردم. - خوبي؟ دور دهنش رو پاك كرد و سرش رو تكون داد - آره ممنون. نفسي از سر آسودگي كشيدم و تازه متوجه خنده هاي زيرزيركي بقيه شدم. با اصرار خاله فقط ظرفها رو داخل ماشين ظرفشويي گذاشتيم و روي مبل ها نشستيم. اميد هنوز هم سرش رو از توي تبلت بيرون نياورده بود. دلم به حال بچه هاي امروزي ميسوخت كه از بازي هاي خوش بچگونه ي ما بي بهره بودن. رو به سمتش گفتم: - اميدجان؟ سرش رو بالا آورد و بهم لبخند زد. با لحن شيرين و بانمكش گفت: - بله؟ -شطرنج داري؟ يه كم فكر كرد و گفت: - آره يه دونه ي خيلي كوچولو دارم، توي ويترين اتاقم. با خوشحالي گفتم: - مياريش تا باهم بازي كنيم؟ لب هاش رو آويزان كرد. - امّا من كه بلد نيستم بازي كنم. - تو بيار من يادت ميدم. سري تكون داد و از روي مبل پايين اومد و به سمت اتاق رفت. چند دقيقه ي بعد شطرنج به دست به سمتم اومد. صفحه ي شطرنج رو روي ميز عسلي گذاشتم و مهره ها رو از داخل كيف مخصوصشون بيرون آوردم. شطرنج استانداردي نبود و بيشتر جنبه ي تزئيني داشت. به چهره ي كنجكاو اميد كه روبه روم نشسته بودنگاه كردم و خنديدم. مهره ي سرباز رو از بين مهره ها بيرون آوردم و وسط صفحه گذاشتم. - خب اميدجان. اسم اين مهره سربازه. نگاه كن چقد كوچيك و ريزه ميزه ست. سرش رو تكون داد. - يعني يه سرباز واقعيه؟ - آره. يه سرباز واقعي. مهره ي رخ رو كنار سرباز گذاشتم. - به اين مهره، كه بالاي سرش شبيه قلعه است. رخ يا قلعه ميگن. - قلعه چيكار ميكنه؟ - يه شعر خوشگل داره. ميخواي برات بخونم؟ با ذوق گفت... نویسنده : مهسا عبدالله زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°◌⚘◌° ﴿لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَک إِنِّی کنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ﴾ مـعبــودۍ جز تو نیــسـت↬ مـنـزّهـۍ⇽ تـو⇾ راسـتۍڪھ مـڹ‌ازسـتمڪاراڹ‌بـودم.