eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_دو -یعنی خوب بود اما هیچ وقت پیشمون نمیومد. می گفت از همه تون بدم میاد.
♥️هوالمحبوب♥️ سرش رو به معنی باشه تکون داد. کمکش کردم تا توی اتاقش بره. روی تخت دراز کشید. پتو رو روش کشیدم. موهای مشکی و براقش رو نوازش کردم و بهش اطمینان دادم که همه چیز درست میشه. به سمت اتاق آقای دکتر رفتم. به خانم کریمی سلام کردم. - آقای دکتر خیلی وقته منتظر تونه. بفرمایید داخل. با چند ضربه به در و صدای بفرمایید، آقای دکتر وارد شدم. سرش کاملا روی برگه های ریخته شده روی میز فرو رفته بود و عینک فرم مشکی اش روی صورتش نشسته بود. - سلام سرش رو بالا آورد. عینک رو از روی بینیش برداشت و مستقیم توی چشم هام نگاه کرد. چشمهاش واقعا کهربایی بود! لبخندی روی لبهام نشست. فوری سرم رو پایین انداختم. - سلام! بفرمایید بشینید خانم رفیعی روی مبل های کنار میزش نشستم. با شنیدن صداش سرم رو بالا آوردم. - بهتريد؟ - ممنون! به لطف شما. مطمئن بودم که الان به خاطر رفتار امروزم با خانم عسگری باز خواستم میکنه. - خانم رفیعی! گفتم بیای که در مورد نگار، همون دختر بچه ی اتاق دویست باهم صحبت کنیم. من بیشتر از این نمی تونم توی بیمارستان نگهش دارم. شما متوجه چیز خاصی نشدید؟ - آقای دکتر همین الان باهاش صحبت کردم. راستش اصلا فکرش رو نمی کردم که این بچه این قدر مشکل داشته باشه توی زندگیش. - چطور مگه؟ تموم حرفهای نگار رو برای آقای دکتر گفتم. لحظه ی آخر بغض گلوم رو گرفت و نتونستم ادامه بدم. - بسیار خب! خودم یه فکری براش می کنم. - چی کار میشه کرد؟ - یا با برادرش صحبت می کنم یا اینکه خودم سر پر ستیش رو به عهده می گیرم. - فکر می کنید برادرش قبول میکنه؟ - نه؛ اما من میتونم راضیش کنم. اونا نگار رو نمی خوان و نمی پذیرن که باهاش چنین رفتارایی دارن. به برادرش میگم که آثار ضرب و کبودی روی بدنشه و اگه به پزشکی قانونی بگم اون وقت روال قانونی داره و باید خودش و مادرش حبس بکشن. فکر می کنم به مقداری هم حسابشون پر بشه راضی بشن. - فکر نمی کنم اونقدرا ساده باشن که احکام قانون رو ندونن. - امتحانش ضرر نداره. - امیدوارم که بشه براش کاری کرد. اون فقط یه بچه ی بی گناهه. - خودتون رو نگران نکنین. من تموم سعیم رو می کنم. - ممنونم واقعا! - ناهار که نخوردید؟ نویسنده :مهسا عبدالله زاده
سعـۍ‌ڪـردنـد‌مـاࢪا‌دفـن‌ڪننـد...🌱
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⤎مـن‌⤏بـھ‌غـمگیـن‌تـرین‌ حـالـت‌ممـڪن‌شـادم🧡
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
⤎مـن‌⤏بـھ‌غـمگیـن‌تـرین‌ حـالـت‌ممـڪن‌شـادم🧡 #تـم‌دختـرانھ
•🍀• انـڪس‌ڪھ‌ ˼تـو˹ را‌دید و نَخندید‌چـو‌گـل از‌جـان‌و‌‌خـرد‌نیسـت‌مـاننـد‌ دهـل🌿
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_سه سرش رو به معنی باشه تکون داد. کمکش کردم تا توی اتاقش بره. روی تخت درا
♥️هوالمحبوب♥️ به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت دوازده بود. چقدر زود ظهر شد؟ - نه. - پس می تونم دعوتتون کنم که ناهار رو باهم بخوریم؟ چشمهام اندازه ی در قابلمه بزرگ شد! انتظار چنین درخواستی رو واقعا نداشتم. - مطمئنا که در خواستم رو برای رفتن به رستوران نمی پذیرین. پس به همون غذای بیمارستان اکتفا می کنیم. - ممنون، من میل ندارم. گوشی تلفن رو برداشت و گفت: - خانم کریمی بگید دو پرس غذا بیارن. ممنون. همچنان با تعجب بهش نگاه می کردم که لبخند قشنگ دیگه ای روی لبهاش آورد. - یعنی افتخار نمی دید در کنار من غذا میل کنید؟ - اختیار دارید آقای دکتر. آخه... - ممنونم که قبول کردید؟ لبخندی کنار لبم نشست. به نظرم آدم جالبی می اومد. شاید این رفتاری که زود پسر خاله میشه هم به خاطر اینه که به گفته ی استاد سالهای زیادی رو خارج زندگی کرده. با صدای در سر هر دومون به سمت در چرخید. با بفرمایید گفتن آقای دکتر خانم کریمی غذاها رو روی میز گذاشت. متوجه شدم که خیلی بد من رو نگاه می کنه! لابد الان پیش خودش هزار جور فکر می کنه! آقای دکتر تشکر کرد و خانم کریمی از اتاق بیرون رفت. از روی صندلی بلند شد و روبه روی من نشست با دست اشاره کرد و گفت: - بفرمایید. خیلی گرسنه بودم؛ اما بوی غذا کمی حالم رو بد می کرد. یه قاشق از برنج و مرغ رو داخل دهانم گذاشتم و به زور پایین دادم. تموم مدت زیر نگاه های آقای دکتر له میشدم؛ اما سعی کردم که به روی خودم نیارم. هنوز چند قاشقی بیشتر نخورده بودم با دستمال دهانم رو تمیز کردم و گفتم: - خیلی لطف کردید آقای دکتر. اگه اجازه بدید من دیگه برم. - شما که هنوز چیزی نخوردید. - ممنون. دیگه میل ندارم. - بسیار خب! کمی بیشتر مراقب نگار باشید. - چشم! از روی صندلی بلند شدم و ایستادم که دوباره درد بدی توی شکمم پیچید. این بار بیشتر از قبل از درد چشمهام رو روی هم فشردم. لبم رو به دندون گرفتم تا از درد صدام در نیاد. از همون حالت نیم خیز روی صندلی نشستم. کاملا روی شکمم خم شده بود. آقای دکتر بالای سرم ایستاده بود. حتی صداش رو هم به خوبی نمیشینیدم! - خانم رفیعی خوبی؟ به چیزی بگو نمی تونستم حرف بزنم. تا به حال دردی به این شدت نداشتم. نویسنده :مهسا عبدالله زاده
بھ عشـق‌شهــــــادت‌کـمـࢪ‌بستـھ‌ ام...🍀
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• 【درسینـھ ام دوباࢪه‌غمۍ جان گرفته است🌱 امشب دݪـم بھ یاد شهیـــــدان گرفته است】 |
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• 【هـر‌پـریشـان‌نظرے‌ لایـق‌دیـدار ˼تـو˹ نیـست】 |
با کسی ازدواج کن که بهت آرامش بده!.mp3
5.73M
‌ ‌⸤ باڪسی‌ ازدواج ڪن کہ‌بهت‌آرامش‌بدھ‌ ❥ ˇˇ ⸣ ‌ 🎙استاد پناھیان