eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_پنج اشکم از گوشه چشمم پایین اومد و سریع پاکش کردم. آقای دکتر از اتاق بیرون
♥️هوالمحبوب♥️ - بهتره زودتر اقدام کنی عزیزم؛ چون ممکنه کار از کار بگذره. - ممنون با قطره هایی که پشت سر هم از لوله ی سرم عبور می کردند و وارد رگم میشدن جون گرفتم. مطمئنا اگه الان هستی اینجا بود کلی فحشم میداد که چطور میتونی در مورد این لوله ی وحشت کلمات خوب به کار ببری؟! دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم. ۴۵ دقیقه طول کشید تا سرم وارد بدنم بشه و تموم این مدت چشم هام بسته بود و فکر می کردم. خانم دکتر سرم رو از دستم خارج کرد. تشکری کردم و از اتاقش خارج شدم. ساعت دو بود و من هنوز نمازم رو نخوانده بودم. لبم رو گاز گرفتم و فوری به سمت سرویس بهداشتی رفتم. وضو گرفتم و سمت نماز خونه رفتم. چادر گل دار داخل نماز خونه رو سر کردم و به خدا وصل شدم. به سمت بخش خودمون رفتم. فاطمه به سمتم اومد و دستم رو گرفت. - خوبی؟ - عالی! - آقای دکتر گفت حالت بد شده. خواستم بیام پیشت؛ ولی این خانم... استغفر الله بذار نگم! نذاشت. - ممنون عزیزم. الان خوبم. - ولی آقای دکتر خیلی نگرانت بودا! دقیقه به دقیقه سراغت رو می گرفت. - خب توی اتاقش بودم که حالم بد شد. واسه همین احساس مسئولیت می کنه. چارت مريض رو برداشتم و تا نزدیکای غروب مشغول کار بودم. به ساعت مچیم نگاه کردم. شیش و نیم بود. فاطمه لباس پوشیده بود. داشت مقنعه ش رو توی آینه ی جیبیش صاف می کرد. - دل نمی کنی از این بیمارستان؟ شيفتت تموم شده. پاشو برو دیگه! - یکی دیگه از بیمارا مونده. بهش سر بزنم بعدش میرم. - باشه پس مواظب خودت باش. - ممنون عزیزم. - خداحافظ! - به سلامت وارد اتاق نگار شدم. پشت پنجره نشسته بود. موهای مشکی اش توی تاریکی اتاق میدرخشید. - نگارخانم چرا توی تاریکی نشسته؟ به سمتم برگشت و چشم های تیله ایش رو بهم دوخت. لبخندی روی صورتش نشست. - تاریکی رو دوست دارم. کنارش ایستادم و به منظره ی محوطه ی بیمارستان نگاه کردم. - چیزی نیاز نداری؟ - من دیگه باید برم! مواظب خودت باش روی موهاش رو ب وسیدم و ازش فاصله گرفتم. صدای نازکش توی تاریکی اتاق پیچید - خانم پرستار به عقب برگشتم. - جانم؟ - من از اینجا خسته شدم - عزیزم. تا فردا صبر کن. همه چیز مشخص میشه. نویسنده :مهسا عبدالله زاده
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
【تانشـدقسمـت‌ماتاریڪی‌قبربیـا🌱】
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
【تانشـدقسمـت‌ماتاریڪی‌قبربیـا🌱】 #تـم‌مهدوے
❥○ ⃟💌 ⇦مرا‌اُمید‌وصال‌تـُو‌زندھ‌‌مے‌دارد ، وَگـرنھ ‌هـَر‌دممـ ؛ ‌از‌ هِجـر‌تـُوست‌بیمـِ ‌هلاڪ!⇨
12.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘ عشــــ♡ـق یعنـۍ: ڪھ دمـۍبشنـوۍازنـام‌رضـا ودلـت‌گریـھ‌ ڪنـان‌راهـۍمشـهدبشـود🥀
دامنٺ‌ بـاب‌الحـوائج‌ پـ🥀ـروࢪ است...
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
دامنٺ‌ بـاب‌الحـوائج‌ پـ🥀ـروࢪ است...
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• 【اين‌ عبارت ‌چہ ‌بلنداست ڪہ‌گفتی‌كوتاھ پسرانم ‌همہ‌قربان‌ ''اباعبدالله''💔
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_شش - بهتره زودتر اقدام کنی عزیزم؛ چون ممکنه کار از کار بگذره. - ممنون ب
♥️هوالمحبوب♥️ باهاش خداحافظی کردم. چادرم رو از داخل کمدم بیرون آوردم. کیفم رو روی دوشم انداختم و به سمت در خروجی بیمارستان رسیدم. هوا خیلی تاریک بود و خیابون بیش از حد خلوت می زد. با این وضعیت بعید می دونستم تاکسی پیدا بشه. نمیخواستم با احسان برم. دیگه نمیخواستم بیشتر ببینمش. گوشیم رو از کیف بیرون آوردم و به آژانس زنگ زدم، آدرس بیمارستان رو دادم و کنار خیابون منتظر شدم. ماشین شاسی بلند سفید رنگی جلوی پام ترمز گرفت. لابد دوباره مزاحمه! به دختر چادری هم رحم نمی کنن، زیر لب غرغر کردم و راهم رو کج کردم. چند باری دستش رو روی بوق گذاشت. توجهی نکردم و سرم رو سمت دیگه ای چرخوندم. - خانم رفیعی؟ منم! چشمهام رو ریز کردم تا داخل ماشین رو بهتر ببینم. - آقای دکتر شمایید؟! - ببخشید ترسوندمتون. - مشکلی نیست. - اجازه بدید برسونمتون - ممنونم. منتظر آژانسم. - زنگ بزنید کنسل کنید. من میرسونمتون دیگه. - شما لطف دارید. این جوری راحت ترم۔ - بسیار خب هر طور که مایلید. هنوز ایستاده بود و نگاه می کرد. ابرویی بالا انداختم که سریع خودش رو جمع کرد و گفت: - اول نشناختمتون! همیشه چادر میپوشید؟ - بله - خیلی بهتون میاد. زیر لب چیزی گفت شبیه خوشگل شدید. همچنان شوکه ی حرفش بودم که خداحافظی کرد و به سرعت دور شد. صدای زنگ گوشیم نگاهم رو از ماشین آقای دکتر که ازم فاصله می گرفت دور کرد. دستم رو داخل کیفم بردم و گوشی رو بیرون آوردم. احسان بود. جواب دادم: - سلام - سلام خوبی؟ - ممنون. - کجایی؟ - جلوی بیمارستان. - خب همون جا وایستا. من تا یه ربع دیگه میام. - نیازی نیست. زنگ زدم آژانس الان می رسه. - زنگ بزن کنسل کن. دارم میام. نویسنده :مهسا عبدالله زاده
AUD-20210127-WA0262.mp3
6.42M
جـون دادن عاشــ♡ـــقونه‌‌ تـابـاشڪوه‌بمـونه‌ پرچـــ🇮🇷ــم‌ڪشورمون
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• ⇦اے‌دنیـا⇨ اُف‌بـر‌دوسـتۍ‌تـو... |
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهم‌↜خداست↝ کہ هواسش‌ بهت باشہ❥
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#تم #دخترانه مهم‌↜خداست↝ کہ هواسش‌ بهت باشہ❥
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• ⸤‏ زندگی‌دوختݩ‌شادی‌هاستـ و‌به‌تن‌ڪردن‌پیراهن‌‌گل‌دارامید‌🌱⸣ ‌