عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_پنج اشکم از گوشه چشمم پایین اومد و سریع پاکش کردم. آقای دکتر از اتاق بیرون
♥️هوالمحبوب♥️
#قسمت_شصت_شش
- بهتره زودتر اقدام کنی عزیزم؛ چون ممکنه کار از کار بگذره.
- ممنون
با قطره هایی که پشت سر هم از لوله ی سرم عبور می کردند و وارد رگم میشدن جون گرفتم. مطمئنا اگه الان هستی اینجا بود کلی فحشم میداد که چطور میتونی در مورد این لوله ی وحشت کلمات خوب به کار ببری؟! دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم.
۴۵ دقیقه طول کشید تا سرم وارد بدنم بشه و تموم این مدت چشم هام بسته بود و فکر می کردم.
خانم دکتر سرم رو از دستم خارج کرد. تشکری کردم و از اتاقش خارج شدم.
ساعت دو بود و من هنوز نمازم رو نخوانده بودم. لبم رو گاز گرفتم و فوری به سمت سرویس بهداشتی رفتم. وضو گرفتم و سمت نماز خونه رفتم. چادر گل دار داخل نماز خونه رو سر کردم و به خدا وصل شدم.
به سمت بخش خودمون رفتم. فاطمه به سمتم اومد و دستم رو گرفت.
- خوبی؟
- عالی!
- آقای دکتر گفت حالت بد شده. خواستم بیام پیشت؛ ولی این خانم... استغفر الله بذار نگم! نذاشت.
- ممنون عزیزم. الان خوبم.
- ولی آقای دکتر خیلی نگرانت بودا! دقیقه به دقیقه سراغت رو می گرفت.
- خب توی اتاقش بودم که حالم بد شد. واسه همین احساس مسئولیت می کنه.
چارت مريض رو برداشتم و تا نزدیکای غروب مشغول کار بودم. به ساعت مچیم نگاه کردم. شیش و نیم بود. فاطمه لباس پوشیده بود. داشت مقنعه ش رو توی آینه ی جیبیش صاف می کرد.
- دل نمی کنی از این بیمارستان؟ شيفتت تموم شده. پاشو برو دیگه!
- یکی دیگه از بیمارا مونده. بهش سر بزنم بعدش میرم.
- باشه پس مواظب خودت باش.
- ممنون عزیزم.
- خداحافظ!
- به سلامت
وارد اتاق نگار شدم. پشت پنجره نشسته بود. موهای مشکی اش توی تاریکی اتاق میدرخشید.
- نگارخانم چرا توی تاریکی نشسته؟
به سمتم برگشت و چشم های تیله ایش رو بهم دوخت. لبخندی روی صورتش نشست.
- تاریکی رو دوست دارم.
کنارش ایستادم و به منظره ی محوطه ی بیمارستان نگاه کردم.
- چیزی نیاز نداری؟
- من دیگه باید برم! مواظب خودت باش
روی موهاش رو ب وسیدم و ازش فاصله گرفتم. صدای نازکش توی تاریکی اتاق پیچید
- خانم پرستار
به عقب برگشتم.
- جانم؟
- من از اینجا خسته شدم
- عزیزم. تا فردا صبر کن. همه چیز مشخص میشه.
نویسنده :مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
【تانشـدقسمـتماتاریڪیقبربیـا🌱】
#تـممهدوے
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
【تانشـدقسمـتماتاریڪیقبربیـا🌱】 #تـممهدوے
❥○ ⃟💌
⇦مرااُمیدوصالتـُوزندھمےدارد ،
وَگـرنھ هـَردممـ ؛
از هِجـرتـُوستبیمـِ هلاڪ!⇨
#اللهمعجـللولیڪالفرج
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
12.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
عشــــ♡ـق یعنـۍ:
ڪھ دمـۍبشنـوۍازنـامرضـا
ودلـتگریـھ ڪنـانراهـۍمشـهدبشـود🥀
#چهارشنبههایامامرضایی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
دامنٺ بـابالحـوائج پـ🥀ـروࢪ است...
•-🕊⃝⃡♡-•
【اين عبارت چہ بلنداست
ڪہگفتیكوتاھ
⤎پسرانم همہقربان ''اباعبدالله''💔
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_شش - بهتره زودتر اقدام کنی عزیزم؛ چون ممکنه کار از کار بگذره. - ممنون ب
♥️هوالمحبوب♥️
#قسمت_شصت_هفت
باهاش خداحافظی کردم. چادرم رو از داخل کمدم بیرون آوردم. کیفم رو روی دوشم انداختم و به سمت در خروجی بیمارستان رسیدم. هوا خیلی تاریک بود و خیابون بیش از حد خلوت می زد. با این وضعیت بعید می دونستم تاکسی پیدا بشه. نمیخواستم با احسان برم. دیگه نمیخواستم بیشتر ببینمش. گوشیم رو از کیف بیرون آوردم و به آژانس زنگ زدم، آدرس بیمارستان رو دادم و کنار خیابون منتظر شدم. ماشین شاسی بلند سفید رنگی جلوی پام ترمز گرفت. لابد دوباره مزاحمه! به دختر چادری هم رحم نمی کنن، زیر لب غرغر کردم و راهم رو کج کردم. چند باری دستش رو روی بوق گذاشت. توجهی نکردم و سرم رو سمت دیگه ای چرخوندم.
- خانم رفیعی؟ منم!
چشمهام رو ریز کردم تا داخل ماشین رو بهتر ببینم.
- آقای دکتر شمایید؟!
- ببخشید ترسوندمتون.
- مشکلی نیست.
- اجازه بدید برسونمتون
- ممنونم. منتظر آژانسم.
- زنگ بزنید کنسل کنید. من میرسونمتون دیگه.
- شما لطف دارید. این جوری راحت ترم۔
- بسیار خب هر طور که مایلید.
هنوز ایستاده بود و نگاه می کرد. ابرویی بالا انداختم که سریع خودش رو جمع کرد و گفت:
- اول نشناختمتون! همیشه چادر میپوشید؟
- بله
- خیلی بهتون میاد.
زیر لب چیزی گفت شبیه خوشگل شدید. همچنان شوکه ی حرفش بودم که خداحافظی کرد و به سرعت دور شد.
صدای زنگ گوشیم نگاهم رو از ماشین آقای دکتر که ازم فاصله می گرفت دور کرد. دستم رو داخل کیفم بردم و گوشی رو بیرون آوردم. احسان بود. جواب دادم:
- سلام
- سلام خوبی؟
- ممنون.
- کجایی؟
- جلوی بیمارستان.
- خب همون جا وایستا. من تا یه ربع دیگه میام.
- نیازی نیست. زنگ زدم آژانس الان می رسه.
- زنگ بزن کنسل کن. دارم میام.
نویسنده :مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
AUD-20210127-WA0262.mp3
6.42M
جـون دادن عاشــ♡ـــقونه
تـابـاشڪوهبمـونه
پرچـــ🇮🇷ــمڪشورمون
#شهیدانھ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
جـون دادن عاشــ♡ـــقونه تـابـاشڪوهبمـونه پرچـــ🇮🇷ــمڪشورمون #شهیدانھ
🕊⁐𝄞
رفتتادامنـشاز
گردزمینپاڪبماند...
آسمانیتـر از آن بود
ڪھ درخاڪ بماند...❣
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
⇦اےدنیـا⇨
اُفبـردوسـتۍتـو...
#شهیدانھ |#پاسـڊارانبۍپلاڪ
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#تم #دخترانه مهم↜خداست↝ کہ هواسش بهت باشہ❥
•-🕊⃝⃡♡-•
⸤ زندگیدوختݩشادیهاستـ
وبهتنڪردنپیراهنگلدارامید🌱⸣
#پاسـڊارانبۍپلاڪ