eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_شش - بهتره زودتر اقدام کنی عزیزم؛ چون ممکنه کار از کار بگذره. - ممنون ب
♥️هوالمحبوب♥️ باهاش خداحافظی کردم. چادرم رو از داخل کمدم بیرون آوردم. کیفم رو روی دوشم انداختم و به سمت در خروجی بیمارستان رسیدم. هوا خیلی تاریک بود و خیابون بیش از حد خلوت می زد. با این وضعیت بعید می دونستم تاکسی پیدا بشه. نمیخواستم با احسان برم. دیگه نمیخواستم بیشتر ببینمش. گوشیم رو از کیف بیرون آوردم و به آژانس زنگ زدم، آدرس بیمارستان رو دادم و کنار خیابون منتظر شدم. ماشین شاسی بلند سفید رنگی جلوی پام ترمز گرفت. لابد دوباره مزاحمه! به دختر چادری هم رحم نمی کنن، زیر لب غرغر کردم و راهم رو کج کردم. چند باری دستش رو روی بوق گذاشت. توجهی نکردم و سرم رو سمت دیگه ای چرخوندم. - خانم رفیعی؟ منم! چشمهام رو ریز کردم تا داخل ماشین رو بهتر ببینم. - آقای دکتر شمایید؟! - ببخشید ترسوندمتون. - مشکلی نیست. - اجازه بدید برسونمتون - ممنونم. منتظر آژانسم. - زنگ بزنید کنسل کنید. من میرسونمتون دیگه. - شما لطف دارید. این جوری راحت ترم۔ - بسیار خب هر طور که مایلید. هنوز ایستاده بود و نگاه می کرد. ابرویی بالا انداختم که سریع خودش رو جمع کرد و گفت: - اول نشناختمتون! همیشه چادر میپوشید؟ - بله - خیلی بهتون میاد. زیر لب چیزی گفت شبیه خوشگل شدید. همچنان شوکه ی حرفش بودم که خداحافظی کرد و به سرعت دور شد. صدای زنگ گوشیم نگاهم رو از ماشین آقای دکتر که ازم فاصله می گرفت دور کرد. دستم رو داخل کیفم بردم و گوشی رو بیرون آوردم. احسان بود. جواب دادم: - سلام - سلام خوبی؟ - ممنون. - کجایی؟ - جلوی بیمارستان. - خب همون جا وایستا. من تا یه ربع دیگه میام. - نیازی نیست. زنگ زدم آژانس الان می رسه. - زنگ بزن کنسل کن. دارم میام. نویسنده :مهسا عبدالله زاده