عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_شش - بهتره زودتر اقدام کنی عزیزم؛ چون ممکنه کار از کار بگذره. - ممنون ب
♥️هوالمحبوب♥️
#قسمت_شصت_هفت
باهاش خداحافظی کردم. چادرم رو از داخل کمدم بیرون آوردم. کیفم رو روی دوشم انداختم و به سمت در خروجی بیمارستان رسیدم. هوا خیلی تاریک بود و خیابون بیش از حد خلوت می زد. با این وضعیت بعید می دونستم تاکسی پیدا بشه. نمیخواستم با احسان برم. دیگه نمیخواستم بیشتر ببینمش. گوشیم رو از کیف بیرون آوردم و به آژانس زنگ زدم، آدرس بیمارستان رو دادم و کنار خیابون منتظر شدم. ماشین شاسی بلند سفید رنگی جلوی پام ترمز گرفت. لابد دوباره مزاحمه! به دختر چادری هم رحم نمی کنن، زیر لب غرغر کردم و راهم رو کج کردم. چند باری دستش رو روی بوق گذاشت. توجهی نکردم و سرم رو سمت دیگه ای چرخوندم.
- خانم رفیعی؟ منم!
چشمهام رو ریز کردم تا داخل ماشین رو بهتر ببینم.
- آقای دکتر شمایید؟!
- ببخشید ترسوندمتون.
- مشکلی نیست.
- اجازه بدید برسونمتون
- ممنونم. منتظر آژانسم.
- زنگ بزنید کنسل کنید. من میرسونمتون دیگه.
- شما لطف دارید. این جوری راحت ترم۔
- بسیار خب هر طور که مایلید.
هنوز ایستاده بود و نگاه می کرد. ابرویی بالا انداختم که سریع خودش رو جمع کرد و گفت:
- اول نشناختمتون! همیشه چادر میپوشید؟
- بله
- خیلی بهتون میاد.
زیر لب چیزی گفت شبیه خوشگل شدید. همچنان شوکه ی حرفش بودم که خداحافظی کرد و به سرعت دور شد.
صدای زنگ گوشیم نگاهم رو از ماشین آقای دکتر که ازم فاصله می گرفت دور کرد. دستم رو داخل کیفم بردم و گوشی رو بیرون آوردم. احسان بود. جواب دادم:
- سلام
- سلام خوبی؟
- ممنون.
- کجایی؟
- جلوی بیمارستان.
- خب همون جا وایستا. من تا یه ربع دیگه میام.
- نیازی نیست. زنگ زدم آژانس الان می رسه.
- زنگ بزن کنسل کن. دارم میام.
نویسنده :مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ