eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
8.7هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیستُ_هشتم دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غم
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. ♦️ در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. ♦️ آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. ♦️ حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. ♦️ حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. ♦️ حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ♦️ شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» ♦️ به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» ♦️ رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. ♦️ هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. ♦️ من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. ♦️ در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت ‌‌۲۷ مافقط ازنامه های💌 احمدآقافهمیدیم که ایشون رزمنده ی گردان سلمان لشکر۲۷حضرت رسول الله(صلی الله علیه وآله)است. 〽️پاییزسال ۱۳۶۴ به همراه نیروهای گردان که شامل ۴۵۰ نفر از نیروهای بسیج وسپاه بودیم، برای انجام پدافندی جهت حفظ موقعیت منطقه ی به این شهراعزام شدیم. مدت حضورمادرمنطقه ی غرب زیادطولانی نشد. پس ازمدتی به دوکوهه رفتیم. دوره ی سه ماهه 🌙 حضوررزمندگان گردان مابه پایان رسیده بود. قرار بود همه نیروهای گردان ماتسویه بگیرن و برن.باتوجه به آغازعملیات درمنطقه فاو,برای همه ی رزمندگان صحبت کردم.گفتم:شما می تونید برید. برگ 📃تسویه همه شماآماده است.اما لشکربرای عملیات بعدی احتیاج به نیرو داره.هرکس می تونه بمونه . تعدادی ازبچه هابه دلایل شخصی ومشکلات رفتن.ولی بیشترنیروهاازجمله احمدعلی نیری درگردان باقی موندن😐البته من ایشون رواصلاًنمی شناختم ونشناختم❌ عراق باتکنیک کارشناسان غربی وشرقی شدیدترین موانع روپیش روی رزمندگان ایجاد کرده بود.عبور از اروند با اون شرایط وپیچیدگی ها و عبور از ده هامانع مختلف درمناطق دشمن کاری بودکه با به خداوندمتعال وقدرت امکان پذیرنبود💯 هنوزبسیاری ازکارشناسان جنگی دنیا ازنحوه ی عبور رزمندگان ماازا روند و رسیدن به مواضع عراقی هادر 😳😳 باید در شب🌃 ۲۷بهمن که یه هفته ازشروع عملیات می گذشت به منطقه ی حُورعبدالله می رفتیم. از تاریکی شب استفاده کردیم وبا یک ستون نیروهارو از کنار باتلاق واز جاده ی حُورعبدالله به سمت پل مهم منطقه منتقل کردیم.درطی مسیربودکه چندگلوله خمپاره💣 درکنارستون نفرات مابه زمین نشست. ماچندشهید🌷ومجروح داشتیم. امّاهرطوربودخودمون رابه حُورعبدالله رسوندیم وحمله روآغازکردیم.🦋 👈 ادامه دارد... 👉