eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
چادری ها🦋 کنیزان #زینب اند بانو کنیزانش را دخترم ❤️ صدا میزند... #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
‌ما درس #ولایت ز خطبه‌ی زینب«س»آموختیم🥀 « #زینب همان #علیست، ملقب به #زینب است »✨ #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ حامی ایتا
برسه‌اون‌روز🌤 که‌خستہ‌ازگناهامون 🥀 جلـو زانـوبزنیـم؛😭 سرمونوپایین‌بندازیم وفقط‌یہ‌چیزبشنویم من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت...💔 عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن🥀 ببخش‌اگـه‌برات نشدم...💔 کِےشَود حُــربشـوَم تـوبـہ‌مردانـِہ‌کُنم..؟!😭 🌺 🌺🌿 🌺🌿🌻 🌺🌿🌿🌿 🌺🌺🌺🌺🌺
↻🎻🍊••|| برسه‌اون‌روز🌤 که‌خستہ‌ازگناهامون 🥀 جلـو زانـوبزنیـم؛😭 سرمونوپایین‌بندازیم😔 وفقط‌یہ‌چیزبشنویم من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت...💔 عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن🥀 ببخش‌اگـه‌برات نشدم...💔 کِےشَودحُــربشـوَم تـوبـہ‌مردانـِہ‌کُنم..؟!😭 🍊⃟🎻¦⇢ ✌️🏻
🔰 مادر دو شهید 🌷رهبر انقلاب اسلامی: من در هیچ کتاب و هیچ مقتلی ندیدم که این زینب بزرگوار، این عمّه سادات، این عقیله‌بنی‌هاشم، وقتی که دو پسر خودش، دو علی اکبر خودش هم در کربلا شهید شدند - یکی «عون» و یکی «محمّد» - عکس‌العملی نشان داده باشد؛ مثلاً فریادی کشیده باشد، گریه بلندی کرده باشد، یا خودش را روی بدن آن‌ها انداخته باشد! به نظرم رسید این مادران شهدای زمان ما، حقیقتاً نسخه را عمل و پیاده می‌کنند. 🗓۱۳۷۴/۰۳/۱۹ 🆔Eitaa.com/pelak_shohadaa
🕊 خواهرم... همچون "سلام الله علیها "باش و در سنگر به اسلام کن... 🆔 Eitaa.com/pelak_shohadaa
💢 رویِ همه‌یِ صفحات دفترش نوشته بود: او می‌بیند☝️ ... ✨ با این کار می‌خواست هیچ‌وقت خدا را فراموش نکند ...🙂 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال مصطفی🌸 بود..که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند... سعد میترسید کنم.. که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست... دستم در دست سعد مانده.. و دلم از قفس سینه پرید😍🕊 که روی تابلو، 💚مسیر زینبیه دمشق💚 نشان داده شده.. و چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست.😭😍 🔥سعد🔥 از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم🤗😢 را تمنا میکرد. همیشه از 💚زینبیه دمشق💚میگفت... و که در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) کرده و اجابت شده بود.. تا نام مرا 😍 و نام برادرم را 😍 بگذارد؛ 🕊ابوالفضل 🕊پای ماند.. و من تمام این اعتقادات را میدیدم😔 که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. سالها بود خدا و دین و مذهب را به آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود. حتی روزی که به بهای 🔥وصال سعد🔥 ترکشان میکردم،.. در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که _ "تو هدیه حضرت زینبی، نرو!" 😢💚 و من را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم عشقم کردم که به پشت پا زدم و رفتم. حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین آتشم میزد... و سعد بیخبر از خاطرم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ تا حتی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه💚فاصله گرفته.. و من هنوز پیش زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید😍😢 و .. 🌟اگر از دست سعد شوم، دوباره شوم!😍🌟 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت،.. اگر اینها خرافه نبود.. و این شیطان🔥 رهایم میکرد، دوباره به تمام مقدسات میشدم😍😢 و ظاهراً خبری از اجابت نبود.. که تاکسی مقابل ویلایی زیبا🏡 در محلهای سرسبز🌳 متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد... خیابانها و کوچه های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه درعا نبود.. 😟 و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده میشدم.. تا مقابل در ویلا رسیدیم... دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت.. 😥 و حتی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه باشم. درِ ویلا را که باز کرد.. به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین زبانی کرد _به بهشت داریا خوش اومدی عزیزم! و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت _اینجا ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه سوریه! و من جز در 🔥چشمان شیطانی سعد🔥 نمیدیدم..که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد _دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره! یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداری ام میداد تا به .. و چه راحت دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا.... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد _بفرمایید!😊🥘 شش ماه بود سعد🔥 غذای آماده از بیرون میخرید.. و عطر دستپخت او🌺 مثل رایحه دستان بود.. 😍😋 که دخترانه پای سفره نشستم.. و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت...😣 مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق 😣 و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد... احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد _خواهرم! نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد.. که زمزمه کرد _من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید! و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت _شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید! از پژواک پریشانی اش ، فهمیدم این کابووس هنوز تمام .. و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم... و از طنین تکبیرش✨ بیدار شدم... هنگامه سحر🌌 رسیده.. و من دیگر بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم...✨ سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم...😞😓 و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از و سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید...😓😭😭 نمازم که تمام شد... از پنجره اتاق دیدم 🌸مصطفی🌸 در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... در آرامش این خانه دلم میخواست... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
11.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•🌱 کلیپ شهید حرم اسماعیل خدایا بحق حضرت سلام الله علیها ماراازشهدا جدا نفرما هدیه کنیم صلواتی نثار ارواح مطهر همه شهدا وبانوحضرت سلام الله علیها ْ 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
♥️↓ داعشی ها دوره ش کردن ...اینقدر جنگید تا تیر تموم شد، سنگ تموم شد، داعشی ها نیت کرده بودن زنده بگیرنش ! همون موقع حاج قاسم هم توی منطقه بود...خلاصه اینقدری این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد ولی یک لحظه سرشو از ترس پایین نیاورد...! تشنه بود آب رو جلوش می ریختن رو‌ زمین و وقتی هم فهمیدن حاج قاسم توی منطقس، برا این که روحیه حاج قاسم رو خراب کنن بیسیم رو گرفتن جلو دهن رضا و چاقو گذاشتن زیر گردنش... کم کم برا این که زجر کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش و بهش می گفتن حضرت زینب رو فحش بده پشت بیسیم ... اینقدر یواش یواش بریدن که ۴۵ دقیقه طول کشید ... ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خرخر گلو آمد این پسر فقط چند تا کلمه می گفت ..‌ اصلا من اومدم جونمو بدم اصلا من اومدم فدا بشم برا حضرت اصلا من اومدم سرمو بدم یا علی... یا مولا...یا زهرا ... میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو پشت بیسیم گوش می داد و گریه می کرد... بعدشم سر رضا رو گذاشتن تو جعبه و فرستادن ‌برا حاج قاسم... -سرباز سیدعلی 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa