#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_آخر
حتی به زبون اوردنش هم سخت بود.
ــ من چی ؟به شهادت رسیدم؟
مهیا سری تکان داد!!
ــ یه عملیاتی دو روز پیش انجام شد که ارش هم بود که اون روستا رو از دست داعش گرفتند و ارش بود که منو پیدا کرد حال من خیلی بد بود اونقدر که امیدی به زنده بودن من نبود ،برای همین به مامان گفته بودن که من شهید شده بودم ،مامان ازشون خواسته بود خبرت نکنن،امروز صبح مامانم با دیدنم از حال رفت،هنوزم غیر از تو و مادرم کسی خبر نداره
مهیا نگاهی به پا و دست شهاب انداخت و خوشحال لبخندی زد،شهاب کنجکاو پرسید:
ــ به چی فکر میکنی که چشمات اینطور برق میزنن؟؟
مهیا دستی به گچ پای شهاب کشید و گفت:
ــ حالا که اینطور درب و داغون شده دیگه نمیری درست میگم؟
شهاب بلند خندید و گفت:
ــ اولا درب و داغون خودتی ،خجالت نمیکشی اینطور به شوهرت میگی
و با شوخی ادامه داد:
دوما ،این همه فرماندهی عملیات به عهده ی من بود و با موفقیت انجام شده ،انتظار نداری که منو خونه نشین کنن
تا مهیا می خواست حرفی بزند شهاب گفت :
ــ چیه باز میخوای بگی،خب چیکارت کنم مدال بندازم گردنت
مهیا با تعجب به شهاب خیره شد این حرف را به شهاب در دیدار اولشان گفته بود شروع کرد به خندیدن !!
شهاب از خنده ی مهیا لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست؛
ــ هنوز یادته؟؟
ــ مگه میشه یادم بره ،نمیرفتم که منو همونجا یه کتک مفصل مهمونم می کردی
مهیا دوباره خندید سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت
در دل ادامه داد "خدایا شکرت به خاطر این آرامش،شکرت به خاطر بودنت ،شکرت به خاطر بودن این مرد در زندگیم"
با شنیدن صدای ذوق زده ی مریم که به طرف اتاق می آمد از شهاب جدا شد ،به اندازه ی کافی کنار شهاب بود ،الان باید کمی به خانواده ی شهاب هم اجازه میداد که کنارش باشند،با حال شهاب کمِ کم یک ماه خانه نشین شده ،و فرصت زیادی برای. نشستن و حرف زدن و کمی غر زدن به جان شهاب را داشت
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بسم الله.. 📛#قسمت٢٤ 😔بعد از شهادت تا مدتها #پیکرش توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد #حزب_الله ل
بسم الله..
💢زندگینامه شهید حججی💢
📛#قسمت_آخر📛
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست #فریب مان بدهد.😥
توی دلم #متوسل شدن به #حضرت_زهرا علیها السلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭🙏🏻
یکهو چشمم افتاد به تکه #استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.😮
خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😌😔
بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر #حزب_الله.😶
از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.😌
وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی #جسمی و هم #روحی.
راقعا به استراحت نیاز داشتم😥
فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی #حضرت_زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها آمد پیشم و گفت: "#پدر و #همسر شهید حججی اومدهان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."😇
من را برد پیش پدر محسن که کنار #ضریح ایستاده بود.
پدر محسن می دانست که من برای #شناسایی پسرش رفته بودم.😓 تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?"😢
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر #اربا_اربا را تحویل دادهاند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند?😭😫
گفتم: "حاجآقا، #پیکرمحسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش."
گفت: "قسمت میدم به بیبی که بگو."
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭😢
دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام."😌💝
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاجآقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💙
.
.
یاعلی💝
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمـــــان_دایرکتی
#قسمت_آخر
✍ #فاطمه_قاف
افسوس..
افسوس که فرصت ها رو از دست داده بودم..
نه تنها فرصت برای به موقع مادر شدن رو از دست داده بودم
بلکه دچار خطا شده بودم و دیگه هیچ جایی تو دل کیوان نداشتم..!
برای آخرین بار رفتم سراغ کیوان...
باهاش حرف زدم..
گفتم منو ببخش!
اینهمه گناه میکنیم خدا ما رو میبخشه و به رومون نمیاره...
حالا من فقط یکبار خطا کردم!
نمیگم خطام کوچیک بوده نه..!!
اما قول دادم که تکرارش نکنم...همون یه بارم باور کن هیچ حسی از جانب من در کار نبود..
ببخش کیوان..!
دلم تنگ شده برا صدات...
دلم تنگ شده برا شنیدم اسمم از روی لبات...
دلم تنگ شده برای جان گفتنات...
دلم برات تنگ شده کیوان...
تروخدا ببخش...
کیوان سکوت کرد و لام تا کام حرفی نزد
دیگه طاقت این بی محلی و سکوت رو نداشتم
گفتم پس حالا که نمیبخشی طلاقم بده
من دیگه این وضع رو نمیتونم تحمل کنم...
گفت طلاق میخوای؟!
باشه...فردا میرم دادگاه تقاضای طلاق میدم
فقط تا روز جدایی حق نداری به کسی چیزی بگی...
خیره شدم به گلای قالی...
اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم باشه!
نمیدونستم چی توی سرش میگذره!
میخواست منو بترسونه یا جدی جدی دیگه میخواست طلاق بده!!!
بالاخره تقاضای طلاق داد...
یه پامون تو دادگاه بود و یه پامون تو خونه...
از ترس اون به هیچکس چیزی نگفتم
بالاخره روز موعود فرا رسید...
لباسامو توی چمدون آماده کرده بودم که بعد دادگاه برگردم بردارم و برم خونه پدری...
رفتیم دادگاه..
بزور دو تا شاهد پیدا کردیم
نشستیم تا نوبتمون بشه
دل توی دلم نبود...
رنگ به رخ نداشتم!!
همش با خودم میگفتم کاشکی همه چی یه خواب باشه...
و از خواب بیدار بشم...
اما خوابی وجود نداشت
بعد یکسال تاوان گندی رو که زده بودم باید پس میدادم و آبروم جلوی خانواده ها میرفت...
اسممونو صدا زدن،رفتیم تو..
نشستیم روی صندلی کنار هم..
اول اسم منو صدا زدن
چشمهام بارونی شد و روی گونه ها غلتید؛دستام میلرزید..
به هر جون کندن که بود امضاء کردم و برگشتم سر جام نشستم...
حس خفگی بهم دست داده بود...دلم مرگ میخواست!😭
چه راحت زندگیمو باخته بودم...
چه راحت از کسی که دوسش داشتم جدا شدم..
همش با خودم میگفتم خدایا من که بهت قول دادم.. من که به عهدم وفا کردم...پس چرا کمکم نکردی...چرا به دل کیوان ننداختی منو ببخشه...
پس کو رحمانیتت..
کو بزرگیت..پس کجایی خداااا...صدای دل شکستم رو چرا نشنیدی خدا..!!!
نوبت کیوان شد...
رفت که امضا بزنه...
لرزش دستاشو حس میکردم
خودکارو گرفت دستش،برد سمت دفتر..!
یه نگاه به من..
یه نگاه به دفتر...
یه دفعه خودکار رو گذاشت روی میز...
ازش پرسیدن
_چی شد؟!
+ گفت نمیتونم..
_مگه شما نمیخواستی همسرتو طلاق بدی؟
+چرا..
_خب پس امضا کن دیگه برادر من!
+نمیتونم..!
_چرا آقای محترم؟
+چون دوسش دارم...
زل زد تو چشمام و گفت:
مگه نگفتی اینهمه گناه میکنیم خدا ما رو میبخشه و به رومون نمیاره...
وقتی خدا توبه آدمو میبخشه ...
من چه کارم...می بخشمت ..😞
#پایان...
🌹دوستان گلم مواظب زندگیتون باشین شیطان از هر وسیله ای استفاده میکنه که بنیاد خانواده رو سست کنه این داستان کاملا واقعی بود امیدوارم همیشه در زندگیتون در کنار همسر وفرزندان بهترین زندگی رو داشته باشین😊
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ حامی ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_52 امروز فشار روحی خستم کرده بود فکرشم نمیکردم
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_آخر
تمام طول راه تا مزار گریه کردم وقتی رسیدم مزار
پاشووووو محسن 😭😭
پاشو که همه عالم و آدم دارن حرف ازدواج منو حسن میزنن😭😭
😭😭😭
مردم چه میفهمن چقدر سخته تو اوج جوانی بیوه شدن
فقط کافیه با یه آقا تو کوچه خیابون صحبت کنی اونوقت چه فکرای درموردت میکنن
ازدواج کنی میگن منتظر بود شوهرش بمیره شوهر کنه
ازدواج نکنه میگن معلوم نیست کیو زیر سر داره که شوهر نمیکنه
مادرشهید،پدر شهید،خواهرشهید،برادرشهید،
فرزندشهید بودن سخته خیلی هم سخته ولی همسرشهید بودن سختره چرا که سایه مردی سرت نیست
مردم چه خبر دارن از همسران شهدای که برای بودن در کنار فرزندشون مجبور ب ازدواج با برادرشوهرشون شدن ،
همسران شهدای که از طرف خانواده شهید خیلی اذیت شدن ولی بخاطر فرزندشون تحمل کردن
داشتم با محسن حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد اسم داداش حسن روی گوشی نمایان شد
-الو
سلام زنداداش کجای ؟
-پیش مردم 😔
جایی که کسی جرات نمیکنه بهم پیشنهاد ازدواج با برادرم بده 😭😭
میام اونجا من چند دقیقه دیگه
حسن سر به زیر شروع کرد به حرف زدن : من شرمندتم زنداداش باید خیلی زودتر این موضوع خودم پیگیری میکردم
دستام شروع کرد ب لرزیدن
**حقیقتش من یکی از هم دانشگاههای خانمم زیر نظر دارم برای ازدواج
همین امشب این موضوع مطرح میکنم تا شما هم خلاص بشی از این موضوع
تا رسیدن هم من هم حسن آقا ساکت بودیم
شب بعداز شام حسن رو به همه گفت:لطفا یه چند دقیقه همه بشینید
تو این مدت خیلی از گوشه کنار به گوشم رسوندن که زنداداشت جوانه عقدش کن
ولی زینب خانم همیشه همون زنداداش کوچلوی من میمونه
ازتون میخام برای پایان این حرفای صدمن یه غاز فردا زنگ بزنید خونه خانم زارع اینا و هماهنگ کنید برای خواستگاری
میخام روز چهلم محسن همه بفهمنن من نامزد کردم
تا دیگه اسم ناموس برادر شهیدم نقل دهانها نباشه
همون فرداشب حسن وسمانه بهم محرم شدن
روزهای پایانی بارداری بیشتر محتاج بودن محسن بودم
فقط مجلس چهلم یه نفر بلند گفت : معلوم نیست چیه که حتی برادرشوهرشم حاضر نشد باهش ازدواج کنه
آااااااااخ همین حرف باعث شد که حالم بد بشه مااااامان
نفهمیدم چی شد
وقتی چشمام باز کردم مامانم گفت :پسرت صحیح سالم دنیا اومد
تموم شد پسرم دنیااومد حالا سایه یه مردم محرم بالای سرم هست
محسن پسرمون اومد
سخت بود بدون تو ولی قول میدم حسینمون یه سرباز بزرگ کنم برای آزادسازی قدس
#پایان
تقدیم به همسران شهدا
بانوی مینودری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃مصاحبه با همسر شهید نوید صفری #ملازمان_حرم #شَهیدْ_نَویدْ_صَفَریْ #قسمت_دوم ✋ادامه دارد... @ebr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃مصاحبه با همسر شهید نوید صفری
#ملازمان_حرم
#شَهیدْ_نَویدْ_صَفَریْ
#قسمت_آخر
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_33 من_علی،هانیه کوش؟؟؟؟ علی_دکترا گفتن ح
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_آخر
دود یک هفته هست که از چهلم هانیه میگذره...
عقد منو علی بخاطر این قضیه خیلی عقب افتاد قرار بود یک ماه بعد از عقد عروسی کنیم اما خب همه چیز عوض شد...
روزهای سختی رو در پیش داشتیم مادر هانیه هم خیلی داغ دید...
یه بازی بچگانه بود...
شایدم برای هانیه این قضیه سنگین بود...
ولی واقعا سرنوشت عجیبی بود...
روز سوم و هفتم و روز ختم هم خیلی خاطره های بدی بود...
خاک سرده...
خداروشکر از بار غمش از دوش همه برداشته شده ولی بازم کسی نمیتونه فراموش کنه...
علی توی این مدت بخاطر من خیلی اذیت شد...
همینطور نیلوفر ...
ولی به هرحال گذشت...
همه مشکی هاشونو در آورده بودن!
و کمی جو عوض شده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تقریبا دوماه میشه که منو علی نامزدیم...
توی این هفته قرارشد هفته اول عقد باشه و هفته ی بعد عروسی...
توی این روزها خیلی درگیر بودیم برای قضیه ی تالار و خرید وسایلو...
لباس عروس و اینجور چیزا...
به هرحال تموم سختی هاش گذشت...
صدای بوق ماشین ها همه جارو پر کرده بود علی خیلی خوشحال بود...
خانم ها کل می کشیدن...
مامان روی سرم گل می ریخت...
بابا خوشحال بود و همش اینور و اونور برای کار ها بود...
امیر حسینم که عین جنتل من ها بغل علی راه می رفت...
نیلوفر_ای جان ببین چقدر خوشگل شده...
من میخندیدم و اونام هی ازم تعریف می کردن...
+خدایا شکرت بالاخره تموم کابوس ها تموم شدن...
دیگه هیچ چیز نگران کننده ای وجود نداره...
علی در ماشین رو باز کرد برام نشستم و بعد هم خودش نشست و راهی شدیم به طرف تالار و ماشین هاهم پشتمون به حرکت...
یک شب به یاد موندنی...
صبح حدود ساعت پنج بلند شدم علی زود تر از من از خواب بلند شده بود و مشغول انجام دادن کار های سفر بود...
به نوعی داشتیم می رفتیم ماه عسل😄
روی تخت نشستم کش و قوسی به بدنم دادم...
علی_به به خانم پاشدی از خواب سلام!
-سلام.چقدر سرو صدا میکنی؟؟؟
علی خندیدو گفت:
-إ ؟!بلند شدم دارم کارهای خانممو میکنم سرو صدا هم میکنم؟؟بلند شو خانمی دیرمون میشه...
خندیدم و با موهای بهم ریخته و خسته بلند شدم دستو صورتمو شستم و بعد هم موهامو شونه کردم...
باهم مشغول نماز خوندن شدیم...
و بعد از خوردن صبحونه آماده شدیم و راهی شدیم...
وسایل هارو جمع و جور کردیم و با علی گذاشتیم داخل ماشین...
علی_زود باش خانمی امام رضا منتظرمونه...
در ماشین رو برام باز کرد و من هم سوار شدم بعد هم خودش سوار شدو حرکت کردیم...
تموم کابوس های من تموم شد حالا علی برای من و من برای علی هستم و هیچ مانعی هم سر راهمون نیست نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...
علی لبخندی زدو گفت:
-خیلی سخت به دستت آوردم...ولی یه چیزی فهمیدم...میدونی چی؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-چی؟؟؟
-که چیزهای با ارزش خیلی سخت به دست میان...
تو برای من شبیه قشنگ ترین سیب در بالاترین نقطه ی درخت بودی...
که همیشه دلم میخواست بچینمش ولی چیدنش تلاش میخواست...
وقتی تونستم بچینمش...
تازه فهمیدم طعم سیب🍎یعنی چی...
#پایان
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌟#رفیق_مثل_رسول 🌟۸۹
#قسمت_آخر
رفتم کنار روح الله نگاهش کردم، مثل همیشه مغرور و دوست داشتنی بود.دل شوره و اضطرابش را پشت اخمی که روی صورتش داشت،پنهان کرده بود.رو به رویش نشستم و زل زدم به چشم هایش.انگار آرام تر شد.خندیدم،سرم را نزدیک شانه اش بردم و در گوشش گفتم:((داداش خوبم مراقب خودت باش))😭😭
مصطفی بلند شد ،به سمت من آمد تا به من برسد.چندبار زمین خورد،تمام لباسش گلی شد.اشک هایش مثل دانه های شبنم از روی صورتش سُر میخوردند.سوت انفجار هنوز در سرش میپیچید.خودش را رساند بالای سر من.به پهلو افتاده بودم،چقدر برگ و خاشاک روی تنم ریخته بود،انگار درخت زیتونی که آن نزدیکی بود،تمام برگ هایش را به من هدیه داده بود.کسی دورتر آیه(والتین و الزیتون .....)را تلاوت میکرد.هنوز بی سیم چین بین انگشت های دستم بود.سیم آخر،قبل از فشار دست من عمل کرده بود.😢
یک طرف صورتم،پهلویم و همه بدنم پر از خون بود.باز و بندی که به بازوی دست چپم بسته بودم،نزدیک مچم افتاده بود و من چقدر حال خوبی داشتم.یک راست رفتم تا جایی که روضه حضرت علی اکبر ع خوانده میشد.بابا یک گوشه ایستاده بود و اشک میریخت.خم شدم،دست های زحمت کش و مهربانش را بوسیدم.دلم میخواست در گوشش بگویم،به جای اشک ،گل روی سر عزادار های امام حسین ع بریز و این صحنه جلوی چشمم به عینیت رسید.دیدم که بابا مشکی پوشیده،گوشه هیئت ریحانه ایستاده و گل روی سر دوستانم میریزد.
برای یک لحظه به پایین نگاه کردم. چقد راحت خوابیده بودم،انگار که اصلا خسته نبودم.از جسمم فاصله گرفتم ،به دنبال عطر سیب رفتم تا زینبیه.
داخل صحن،کسی صدایم کرد.نگاه کردم دیدم مهدی عزیزی،رضاکارگر،سیدجعفر و جمع زیادی از بچه ها با احترام دست به سینه به سمت قبله ایستادند و بانویی غرق در نور و عظمت به سمت من قدم برمیداشت❤️
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa