eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_10 -سلام عشقم خوبی ؟ بهار:سلام رئیس خوب
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ وقتی چشمام باز کردم بیمارستان بودم زینب:پاشو دختر لوس خجالت نمیکشه فرت فرت غش میکنه عطیه غشه کار خودش کرد😁 -ها زینب:تا غش کردی آقای علوی دست پاش بد گم کرد دستم بی جون آوردم بالا و کوبیدم به کتف زینب صدای در بلند مامان بابام بودن تو چشماشون اشک حلقه زده بود چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم اولین قدمام با چادر برمیداشتم مثل کودکی بودم که اولین روزای راه رفتنشه حال زینب این روزها خیلی بد بود پنجشنبه غروب همراه بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید میردوستی زینب با اشک بغض فروخورده کیک برید بعد از تولد بهار مارو برد بام تهران شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود رفت جلوتر دستاش از هم باز کرد و شروع کرد به داد زدن حسسسسسین حسسسسسسسین داداشم کجایی ؟ داداش گمنااااااام من کجااااااایی ؟😭 تولددددددت مباااااااااارک گمنامترین سرررررباززززززز بی بی ززززززینب 😭 دویدیم سمتش اگه همینجوری داد میزد حتما حنجره اش زخم میشد بغلش کردم و گفتم بسه زینب زینب :عطیهههههه داداشم نیست تولدش من نمیدونم پیکر عزیزم کجاست 😭 حرمله چ بلای سرش آورد، چادرم لوله کرد تو دستش سرش پنهان کرد تو قفسه سینه ام و گفت :دلم برای عطر تنش تنگ شده 😭 من حتی یه مزار از برادرم ندارم که ناز تمنام اونجا بریزم بهار: پاشید ببریم خونه زینب حالت بد میشها یادت نره حسین چی خواسته ازت &راوی زینب& وقتی رسیدیم خونه حالم خیلی بد بود افتادم روی مبل صدای نامفهوم مامان میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه بهار چادر و روسریم از سرم باز کرد و بلندم کرد :زینب پاشو این شربت بخور یه کم سرحال بشی -نمی....تو.....نم ب...ها....ر بهار:پاشو ببینم یه کم خوردم با کمک بهار و عطیه رفتم تو اتاقم و افتادم روی تختم به دقایقی نرسید خوابم برد وارد یه باغ خیلی سبز شدم کمی که رفتم جلوتر دیدم یه گروه از آقایون با لباس سبز پاسداری جلوی یه قسمت جمع شدن یه آقای داشت میرفت اون سمت پرسیدم ببخشید برادر اون جا چه خبره ؟ شهدا جمع شدن برای زیارت سیدالشهدا -ببخشید برادر شما حسین عطایی فر میشناسید **بله همین جاست چند ثانیه نشد حسینم دیدم رفتم بغلش -داداش واقعا خودتی ؟😭 داداش:زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم ناآرومی نکن الانم باید برم -داااااادااااااش نرو جلو چشام گم شد جیغ زدم داااادااااش مامان :زززززینب پاشوووو خواب بودی -داداش کو 😭 مامان بغلم کرد خواب دیدی عزیزم نام نویسنده :بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_10 صدای قهقهه چند دختر و پسر که در حال
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق چند روز از رفتن پدر به مشهد میگذرد و خبری ازش نیست هر چقدر بهش زنگ میزنم خاموش هست قرار بود سه روزه برود و برگردد اما پنج روز هست که خبری نیست هر چقدر نگرانیم را پنهان کردم دیگه بسه!!! باید موضوع را با یه نفر در میون بزارم موبایلم رو بر میدارم و دنبال شماره ی صدیقه میگردم. اما پشیمون میشم. میترسم صدیقه نگران بشه چون اون خبر نداشت که پدر قراره در عرض سه روز برگرده رضاهم همینطور این وسط میمونه..... محسن!!!! سریع از اتاقی که قبلا متعلق به زهرا بوده و مادر برای چند روزی اون رو به من داده بیرون میام محسن توی حیاطه و در حال وضو گرفتن کنار حوض سریع به سمتش میدوم +سلام!! لبخند روی لب های محسن مینشیند _سلام علیکم +میگم محسن... _جانم بگو +به نظرت چرا بابام هنوز نیومده؟؟. _چی بگم والا مگه قرار بود کی بیاد؟ +قرار بود سه روزه برگرده.... با تعجب میگه _چرا الآن میگی؟؟ سرم را پایین میندازم و چیزی نمیگم محسن کفشش رو پامیکنه و میگه _بیا اول بریم مسجد بعد خودم پیگیرش میشم +چشم سریع به سمت در ورودی خونه میرم و میدارم رو از روی چوب لباسی برمیدارم و سرمیکنم محسن دم در ایستاده با هم راهی مسجد میشویم به حیاط مسجد که رسیدیم راهمان ازهم جدامیشود کفش هایم را روی جاکفشی بزرگ و آهنی میذارم و وارد مسجد میشم صف دوم میایستم نماز که شروع شد از ته دلم از خدا میخاهم که پدرم سالم باشد هر کجا که هست... یاد حرف هایی که اواخر میزد میافتم حرف هایش بوی ماندن نمیداد صدای بلند مکبر باعث شد از فکر و خیال در بیایم _اسلام علیکم و رحمه الله و برکاته مهرم را برمیدارم و از جا برمیخیزم.خودم هم نمیدانم چطور نمازم را خواندم تمام فکرم در گیر پدر هست از در مسجد خارج میشوم محسن دم در ایستاده به سمتش میروم و بلند میگویم +بریم دنبال بابا؟؟؟ محسن از جایش میپرد با هراس میگوید _یه سلامی یه علیکی +خب باشه سلام بریم دنبال بابام؟؟ _نه خیر شما میری خونه من خودم میرم دنبالش با عصبانیت میگویم +میخای منو دق بدی؟؟؟ _نه عزیزم همین که گفتم تو رو میرسونم خونه خودم میرم ببینم خبری ازش هست یا نه توهم امیدت بخدا باشه ایشالا که پدرت حالش خوبه خوبه محسن من رو تا سر کوچه همراهی میکنه و تا رسیدنم به خونه سر کوچه ایستاده و چشم من رو دنبال میکنه زنگ خونه رو میزنم و از دور برای محسن دست تکون میدم محسن هم با لبخند سرش رو تکون میده در خونه باز میشه و وارد خونه میشم محمد مثل همیشه روی سکو در حال بازی کردن هست فارغ از غم و غصه دنیا از حیاط رد میشم و وارد سالن میشم پدر و مادر محسن روی مبل نشستند و در حال صحبت کردن هستند آروم سلام میکنم و وارد اتاقم میشم دلم آشوبه حس خیلی بدی دارم امکان نداره پدر منو تنها بزاره. چادرم را در میارم روی تخت دراز میکشم تمام سعی ام رو میکنم تا بخوابم تا حتی اگه شده یک دقیقه فقط یک دقیقه این افکار منفی رو از خودم دور میکنم چشمهام رو میبندم و تاریکی وجودم رو فرا میگیره ♡♡♡ صدای گریه ای باعث میشه از خواب بپرم با هراس از روی تخت بلند میشم و به سمت در اتاقم میرم از پشت در صداهای ضعیفی بگوش میرسه بیشتر که دقت میکنم متوجه میشم که صدای مادر و بعد صدای محسن که سعی در آروم کردنش داره رو میشنوم مادر _حالا من جواب این دختررو چی بدم بگم چی؟؟؟؟ محسن+خودمم نمیدونم مامان ولی فعلا چیزی بهش نگو کجاست؟؟؟ _توی اتاقش فکر کنم خوابه صورتم خیس خیس شده این خبر بد مثل یک خنجر روحم رو خراش داد چرا بهم خبر نداد چرا اینطوری رفت چرا جلوش رو نگرفتم؟؟؟ چرا من رو با یک وصیت نامه شفاهی تنها گذاشت.... من بی پدری ندیده بودم،تلخ است کنون که آزمودم محسن در اتاقم را باز کرد چشمهایمان چه غوغا میکرد.... چشمهای اشک آلود من چشمهای غمبار و متعجب ومردانه ی او.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_10 سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرم
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 برگه ی فال رو توی دستم مچاله کردم... اونقدر محکم دستمو مشت کردم که ناخون هام فرورفت توی دستم.از روی نیمڪت بلند شدم به اولین سطلی زباله ای که رسیدم برگه ی فالو انداختم توش... راه افتادم خیلی عصبی بودم... بغض داشت خفم میکرد ولی دیگه نمیتونستم ببارم... از پارک رفتم بیرون رسیدم توی همون کوچه ای که هرچی علی رو صدا کردم و گفتم علی اقا...اقا علی...برنگشت ولی وقتی گفتم علی و به اسم کوچیک صداش کردم ایستادو برگشت سمتم... منو علی از بچگی هم بازی بودیم اون منو زهرا و منم اونو علی صدا میکردم.بزرگتر که شدیم کلا دیگه همو ندیدیم.تا وقتی که من اومدم پیش مادر بزرگ و دوباره روز از نو روزی از نو...اما از همون بچگی دوسش داشتم... علی از همون بچگی همه جا از من محافظت میکردم وقتی بچه بودیم به من میگفت هرکی اذیتت کرد بگو خودم حسابشو میرسم...اون روز وقتی علی رو به اسم کوچیک صدا زدم.یاد همون علی افتادم که یه دوچرخه داشت هر روز صبح به خاطر من تمیزش میکرد تا من از خونه بیام بیرون و سوار دوچرخش بشم... و اونم وقتی اینو شنید ایستاد و برگشت به سمت من... اونم یاد بچگیامون افتاد... و به حرمت لحظه های سادگیمون ایستاد... از خیابون رد شدم... ساعتو نگاه کردم دیگه نزدیک های ظهر بود بهتر بود برم خونه... از همون خیابون انداختم رفتم پایین... تادم خونه ی مادر بزرگ فکرم درگیر بود... نمیدونستم حالا دیگه برای زندگیم چه برنامه ای دارم!! باید بشینم و بقیه ی عمرمو به غصه بگذرونم یا به گفته ی حافظ منتظر خوشبختی باشم... رسیدم خونه درو باز کردم و رفتم داخل.مادربزرگ توی حیاط مشغول رسیدن به گل هاش بود. چشمش خورد به من.بلند شد و کمرشو صاف کرد.خمیازه ای کشید و گفت: -سلام مادر بیا اینجا!!!!بیا....بیا بقیه ی این گل هارو تمیز کن که من دیگه دارم از پا در میام. بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده رفت داخل خونه منم یه نگاه به گل ها انداختم و با تعجب به جواب مادر بزرگ گفتم: -سلام!!!! رفتم داخل و دیدم مادر بزرگ نرسیده ولو شده زمین طفلی خیلی خسته بود...لباس هامو عوض کردم دست و صورتم رو شستم و رفتم حیاط... گلدون هارو یه جا جمع کردم و شروع کردم به تمیز کردن و آب دادنشون. روحیم با دیدن گل ها بهتر شد. ولی فکرم همواره درگیر بود.ح گل هارو دور حوض گذاشتمو نشستم کنارشون... از این فضا آرامش میگرفتم. تن و بدنم خسته بود دلم یه استراحت میخواست. ولی فقط خواب و غصه ممکنه منو از پا در بیاره... نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون کردم... با خودم گفتم الان من توی یه شهر و علی یه شهر دیگه چقدر از هم فاصله داریم... ینی میشه همونجور که حافظ گفته به هم برسیم؟شاید باید صبر کنم... ولی نه... منو علی دیگه هیچوقت همونمیبینیم. اونارفتن یه شهر دیگه و هیچوقت برنمیگردن. سرموبین دوتادستم گذاشتم و چشمامو بستم توی همین حال بودم که صدای تق تق دراومد... ازجام بلند شدم گفتم کیه؟؟؟ یه صدا از پشت در گفت نذری اوردم... شوکه شدم و بدون جواب دادن به صدای پشت در خیره شدم به در... نذری... قلبم داشت آتیش میگرفت...دلم نمیخواست درو باز کنم... دوباره صدای تق تق دراومد... با بی میلی یکی یکی قدم هامو برداشتم رفتم جلوی در روبه روی در ایستادم دوباره صدای تق تق در اومد این دفعه دیگه درو باز کردم... یه خانوم با چادر رنگی پشت در بود... تا منو دید گفت: -سلام دخترم.پس چرا دروباز نمیکنی اینهمه در زدم. همینجوری خیره شده بودم به صورتش و هیچی نمیگفتم. با تعجب گفت: چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟ یهو به خودم اومدم سرفه ای کردم و گفتم: -إم ...إ... ببخشید متشکرم بابت نذری. نذری رو گرفتم تشکر کردم و درو بستم. تکیه دادم به در نفس عمیقی کشیدم.اشک هام ریخت روی گونه هام.نگاهی به کاسه ی نذری انداختم ابروهام به سمت بالا روهم گره خورد.کاسه ی نذری رو گذاشتم کنار باغچه و نشستم کنارش. تو خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. گوشیمو از توی جیبم در اوردم و جواب دادم: -الو... -سلام عزیزم -سلام نیلو خوبی؟ -مرسی خواهری.توخوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوبم. -زیاد وقتتو نمیگیرم زنگ زدم بهت بگم بعد از ظهر قراره با هانیه و نگار بریم بیرون خواستیم تو هم باهامون باشی. -اوه.ممنونم از دعوتت عزیزم.حالا کجا میریم؟ -میخواییم بریم بگردیم باهم حال و هوای توام عوض میشه میای؟ -اره خواهر. -پس میبینمت.خدافظ تلفنو قطع کردم نذری رو برداشتم رفتم داخل خونه... یه راست وارد آشپز خونه شدم و کاسه رو گذاشتم روی میز مادربزرگ چای رو دم گذاشته بود.... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆