⭕️ به سوی بهشت | زیارت مجازی مزار مطهر شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی
از اینجا به گلزار شهدای کرمان وارد شوید👇
soleimany.ir/tour/
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
سید دیگر آدم قبلی نبود؛ نماز شبش ترک نمی شد، به پدرش کمک میکرد و بیشتر وقتش را به مطالعه و عبادت می گذراند. یک دفترچه یادداشت تهیه کرده بود و لیست کتابهای مورد نیازش را در آن نوشته بود. پول زیادی برای خرید کتاب خرج می کرد. بیشتر کتابهای شهید مطهری را می خریدو مطالعه میکرد.
پس از شهادت برادرانش "سید حسین" و "سید رضا" که به فاصله دو روز از یکدیگر در عملیات بدر به شهادت رسیدند، دیگر آرام و قرار نداشت و بالاخره پس از مدتی به جبهه اعزام شد.
سپاه با رفتن سیدعلی به جبهه مخالف بود، نه به دلیل سابقه اش در گروهک منافقین؛ بلکه به خاطر شهادت برادرانش. با وجود این سید دوباره از طریق بسیج به جبهه اعزام شد.
بار آخر من هم همراهش بودم. رفتیم جزیره مجنون. سید همیشه جلوی در چادر میخوابید. بچه ها که می خوابیدند، میرفت در قبری که برای خودش کنده بود و مشغول می شد.
با حال عجیبی که داشت شب را به استغاثه می گذراند. خیلی هم به مناجات شعبانیه مقید بود. یک روز بیدار شدیم و دیدیم که پوتین هایمان واکس خورده اند. همه می دانستند کار سید است. پس از مدتی اعلام کردند که گردان "کربلا" باید به غرب منتقل شود. دلیل این جابه جایی را نمی دانستیم تا این که دو روز پس از استقرار، فرمانده گردان، خبر حرکت نیروهای عراق را به سمت مهران اعلام کرد و گفت که ماموریت گردان ما توقف این حرکت است. یک شب در مهران در دو ستون با فاصله هزار متر از هم در حرکت بودیم. من پشت سر "رضا شاه حسینی"، می رفتم. ناگهان در گیری آغاز شد. تیر مستقیمی به سر رضا خورد و سرش رفت.
عراق چهار لول ضد هوایی روی کانال تنظیم کرده بود. مدام شلیک می کرد.تیر به نخاع "احمد نظری" هم خورد برادر "رضایی"، فرمانده سپاه شاهرود هم دو پایش قطع شد و کنار کانال نشسته بود. مرا که دید، گفت: "من برنمیگردم عقب. برایم نارنجک بگذر و برو" چیزی نگذشته بود که یک خمپاره در نزدیکی ام به زمین خورد و ترکش به گلویم خورد. خون زیادی از من رفت. آتش دشمن سنگین بود و گروهان اول قلع و قمع شده بود. کم کم نور افکن تانکهای عراقی از پشت خاکریز معلوم شدند.
فرمانده دستور عقب نشینی داد. گروهان دومی که هزار متر آن طرف تر، پشت خاکریز مستقر شده بودند، برای عقبنشینی ما آتش پوشش ریختند.
همه عقب نشستند. امیدی به زنده ماندن نداشتم. شخصی آمد و مرا به عقب برد. در راه سید علی را دیدم که آرپی جی به دست از کانال بالا آمد، ولی چون زخمی بودم چیز دیگری ندیدم. آتش تیربار عراقی مانع تحرک گردان شده بود.
دیگر سید علی را ندیدم.
بعدها شنیدم که سید برای خاموش کردن چهار لول، به خط دشمن زد و سنگر ضد هوایی را منفجر کرد و خطر را از سر نیروها برداشت.
اما همانجا به شهادت رسید.
جنازه سید چند هفته بعد که مهران را از عراق پس گرفتیم، جلوتر از بقیه شهدا پیدا شد.
درست توی خاکریز عراقی ها. جنازه اش را آوردند. انگار سوخته بود، حالا یا در اثر آفتاب یا اینکه عراقیها رویش آهک ریخته بودند.😰
پدر بزرگم حاج سید عباس با پای برهنه برای تشییع جنازه سید علی آمد😭 مدام زیر لب میگفت: "علی جان! خوش آمدی بابا. لقمه حلال چنین عاقبت داره."
او بدون اینکه شیون و زاری کند، همراه مادر بزرگم جنازه سیدعلی را درون قبر گذاشتند. مادربزرگم کف قبر را با دستانش تمیز کرد. سید علی پس از شهادت سید حسین، سید رضا، سومین شهید خانواده بود.
سید علی پس از زندان ادامه تحصیل داده و دیپلمش را گرفته بود. ولی کسی نمی دانست که کنکور شرکت کرده و قبول شده است. تابستان قبل در کنکور دانشگاه رتبه بسیار خوبی آورده بود! عکسش را جز نفرات برتر کنکور در روزنامه "اطلاعات" چاپ کردند؛ اما بجای دانشگاه دنیا، در دانشگاه الهی پذیرفته شد.
در همان روزها چند مقاله درباره سید در روزنامه ها چاپ شد و خاطرات دوست هم بندی اش که به روزنامه اطلاعات فرستاده بود نیز منتشر شد. وزیر علوم وقت هم تقدیر نامه ای برایش فرستاد.
روحمان با یادش شاد.
#پایان_منزل_چهاردهم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر تو ای آقای پاک🍃 و پاکیزه و سرور من
✨ و ای دعوت کننده (به حق) به مهربانی🌺
روز بزرگداشت حضرت صالح بن موسی کاظم علیه السلام
#ارسالی_خادم_کانال
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_9 ماشین جلوی در خانه می ایستد از ماشین پیاده میشوم برا
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_10
صدای قهقهه چند دختر و پسر که در حال والیبال هستند پهرک رو پر کرده
یکی از دختر ها با مانتوی کوتاه و ساپورت
وشالی که هیچ تاثیری در پوشاندن موهایش ندارد به من و محسن خیره میشود
نمیدانم چرا شاید برای جلب توجه و شاید هم اینکه نشان ده چقدر خاکی و پایه هست بلند داد میزند و میگوید
_باز ماندگان امام خمینی
و به من و محسن اشاره میکند
چند پسر و دختر دیگر هم به ما نگاه میکنند و همه بلند میخندند
فکر اینکه من هم یک روز آدمی بودم
با عقاید آنها عذابم میدهد
محسن اما خونسردتر از همیشه دست من را میگیرد و از کنار آنها رد میشویم
پدر و مامان رو میبنم که کمی دور از ما روی زیر انداز نشسته اند
با عجله به سمت آنها میرویم
اعصابم هنوز بخاطر اون چند تا پسر و دختر خورده ولی با تمام توان این عصبانیت رو مخفی میکنم
+سلام به همگی!!!
مامان جون با خوش اخلاقی رو به من میکنه
_سلام بر عروس گلم
بیا بشین اینجا مادر
محسن هم بعد از سلام و علیک روی زیر انداز مینشیند
من هم درست کنار دست محسن
احساس میکنم اگر خودم رو مشغول نکنم
دیگران به من شک میکنند
برای همین سریع دو استکان برمیدارم و شروع به ریختن چای برای خودم و محسن میشوم
خونسردی محسن بیشتر از همه چیز عذابم میدهد
سرم پایین است مشغول ریختن چایی هستم
که صدای بلند بابا باعث میشه از کارم دست بکشم
+چیکار میکنی فاطمه همه چای رو ریختی؟؟
با عجله فلاسک را صاف میکنم
+آخ ببخشید حواسم نبود
مامان لبخند میزند و میگوید
_اشکال نداره برای منم پیش اومده
به زور لبخند ساختگی میزنم و از جا بر میخیزم
دوست ندارم آنجا باشم احتیاج به خلوت دارم
تا به حال هیچوقت متلک های غریبه ها اینقدر عذابم نداده بود
روی یکی از نیمکت های پارک مینشینم
و به آسمان خیره میشوم
صدایت را پشت سرم میشنوم
_فاطمه جان
به سمتت بر میگردم دوتا چای در دستت هست و کنار من رو نیمکت مینشینی
یکی از چایی ها را به سمتم میگیری و دیگری را خودت در دست میگیری
سرم را پایین میندازم و با تش میگویم
+چرا هیچی بهشون نگفتی؟؟؟؟
سرت را رو به آسمان میگیری و میگویی
_زبان رسمی اهل طریقت است سکوت
سکوت حرف کمی نیست عین سوگند است
فاطمه مارو هم مسخره میکنند همونطور که امام حسین رو همونطور که امام علی رو همونطور که تمام اماما رو به تمسخر گرفتن
گوشه خاکی چادرم رو از روی زمین برمیداری و میبوسی
با تعجب میگویم
+محسن؟؟؟!!!!!
لبخند میزنی و میگویی
_فاطمه جان یه وقت فکر نکنی که چیزی از اونا کم داری....
مطمئن باش یه روز زبونشون زخم میشه اونایی که بهت زخم زبون زنند
بعد از حرف های محسن دیگر در دلم بویی از غم اندوه نمیماند
چه روز خوبی بود با محسن!!
کاش بازهم از این خاطره های خوب برایمان تکرار شود
هروقت یاد آن روز میفتم لبخند روی لبهایم نمایان میشود
صدای پدر را از سالن میشنوم
+فاطمه بابا بیا اینجا
با خوشحالی به سمت پدر میروم
+کجا بودی بابا؟؟؟
_بیا اینجا بشین کارت دارم
به سمت پدر میروم و کنارش مینشینم
_فاطمه اسم من برای مشهد در اومده
+واقعاااااا؟؟؟
پس منم میام
_نخیر فقط اسم من در اومده
+بابااااااا ولی منم دوس دارم
پدر آرام میخندند
_ایشالا با شوهرت میری یه روز
دلخور نگاهش میکنم
_این چند روز که من نیستم بهتره اینجا تنها نباشی
با پدر محسن صحبت کردم برو اونجا
توی دلم قند آب میشود
اما در ظاهرم خبری از این خوشحالی نیست دوست ندارم پدر فکر کند من خیلی به محسن وابسته ام
_خوشحال نشدی
توی دلم میگویم.
(معلومه که خوشحال شدم دوست دارم سریع برم پیش محسن هر لحظه ایی که بدون محسن میگذره مثله اینه که یه فرصت طلایی رو از دست دادم)
اما به روی خودم نمیارم و میگم
+نه بابا من دلم مشهد میخاد
♡♡♡
پدر راهی مشهد شد و اجازه نداد برای بدرقه اش برم
بعد از راهی شدن پدر تاکسی گرفتم که برم پیش محسن
بهش خبر ندادم که مثلا غافلگیر بشه
به خونه شون رسیدم
در آبی کوچک و درخت گل یاس که از خونه بیرون زده بود
از چند متری بوی یاس کوچه رو پر میکرد نفس عمیقی میکشم
احساس میکنم همه جا بوی بهشت پیچیده
دستم را بلند میکنم و چند گلبرگ آنرا میچینم برای عطر دادن جانماز و قرآنم
زنگ خانه را میزنم
در حیاط باز میشود و محمد پشت در نمایان میشود
با دیدن من بلند داد میزند
_آخ جون خاله فاطمه!!!!
و به سمت خانه میدود
زهرا و مامان از در خانه خارج میشوند و به سمت من می آیند
دیدن زهرا انرژی مضاعفی در روحم میدمد
مامان را در آغوش میگیرم
و بعد از آن زهرا را
هر که نداند فکر میکند سالهاست از هم دور بودیم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18673
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18782
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18893
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18978
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19101
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19243
#قسمت_سیم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19310
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19392
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19487
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19612
#قسمت_پنجاه
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19743
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19811
#کانال_با_ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_شهادت❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ══♡♡♡══╗
@ebrahim_navid_shahadat
╚═♡♡♡═══ ✾ ✾ ✾ ╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|طُ از آسمان بودیـ و فقط برای این کهـ زمین اندکی داشتنت را تجربه کند،آمدیـ...
و حال زمین مانده در حسرت دوباره داشتنت...
#سالروز_تولد
#همه_شما_دعوت_هستید
#شهید_نوید_صفری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
آنکه تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
#سالروز_شهادت_۷تیر
#شهید_بهشتی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا سَیِّدَ اَلسّاداتِ الاَعاظِمِ اَحمَدُ بنُ مُوسَی الکاظِمِ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه.
سلام بر تو ای سرور سروران بزرگوار احمد ابن موسی کاظم،رحمت و برکات خدا بر تو باد....
#بزرگداشت_احمد_ابن_موسی
#شاهچراغ
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_پانزدهم/حسن لات
توی سنگر نشسته بودم. اومد گفت: حاجی میشه بیای بیرون، باهات کار دارم. گفتم: بیا تو کار تو بگو. گفت: نه حاجی می خوام تنها باشیم.
به درخواستش رفتم بیرون. کنار سنگر یه جای دنجی بود نشستیم شروع کرد به صحبت.
گفت: حاجی من سواد درست و حسابی ندارم، اما یه وصیت نامه نوشتم، که می خواستم بدمش به شما یه نگاهی بهش بندازید، یه وقت اگه شهید شدم، مردم وصیت نامه منو دیدن به من نخندند. درضمن حاجی کسی این موضوع رو متوجه نشه. پرسیدم: چرا؟
شروع کرد به تعریف از گذشتهاش و اینکه چطور به جبهه آمده. گفت: حاجی من یه آدم علاف بودم. که همه جور فسق و فجور انجام دادم از شراب خوری و زنا گرفته، تا هر گناهی که شما فکرش را بکنی تو کارنامه من بود. چندتا محل از دستم امان نداشت.
اما یه روز طبق عادت همیشگی توی خیابون داشتم ول میگشتم، دیدم جلوی در مسجد چند نفر صف کشیدند. رفتم جلو گفتم: اینجا چه خبره؟ روغن میدن یا قند؟ گفت: هیچ کدوم. گفتم: پس چیه؟ گفت: صف دیدار با خداست....
بهش خندیدم و شروع کردم به راه خودم ادامه دادن، اما هنوز چند قدمی نرفته بودم که تنم لرزید ،نمیدونم چرا! پیش خودم گفتم: نکنه راست بگه؟ نکنه خدایی هم باشه؟ نکنه من....
هزار تا سوال اومد تو ذهنم. همین طوری که توی فکر بودم رفتم خونه، در اتاق باز کردم و رفتم تو اتاق و حسابی رفتم توی فکر. تا چند روز گریه بود خدایی باشه چی خدایا چطور جواب بدم مادر بیچاره من می ترسید که اتفاق ناجوری افتاده باشه. مرتب پشت در اتاق میآمد و میگفت: حسن چته؟ بیا یه کم غذا بخور آخه میمیری.
به حرفاش اعتنا نمی کردم تو حال خودم بودم. تا این که عصر روز سوم وقتی داشتن اذان مغرب رو می گفتند، به خودم اومدم. گفتم برم ثبت نام کنم و برم جبهه. با خودم گفتم توی راه هر کی هر چی گفت بهش اعتنا نمی کنم.
رفتم مسجد تا خواستم پا توی مسجد بزارم چند تا جوان گفتن بچه ها نگاه کنید؛ حسن لات اومده مسجد. الان که یه شری اینجا درست کنه.
همه از من دور می شدند. بعد از نماز رفتم بسیج مسجد تا اسم بنویسم. اما مسئول قبول نمیکرد.
تا اینکه با التماس هزارتا قول گرفتن راضی شد. من هم اسم نوشتم خلاصه پای ما به جبهه باز شده الانم اینجا در خدمت شمام.
درضمن َحاجی میدونی خواسته من از خدا چیه؟ بعد بلند شد و پیراهنش را درآورد، دیدم تنش اینقدر ناجور خالکوبی داره ،که هر کی نگاه میکنه حالش بهم میخوره. راستش خودم هم بدم اومد که بهش نگاه کنم. گفت: می خوام خدا طوری منو شهید کنه ؛وقتی منو میبرن غسالخونه که غسل و کفن می کنند، خجالت نکشم اینو گفت و رفت. خلاصه روز به سنگر شون خمپاره خورد حسن شهید شد. وقتی خبردار شدم رفتم.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃مصاحبه با همسر شهید نوید صفری #ملازمان_حرم #شَهیدْ_نَویدْ_صَفَریْ #قسمت_دوم ✋ادامه دارد... @ebr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃مصاحبه با همسر شهید نوید صفری
#ملازمان_حرم
#شَهیدْ_نَویدْ_صَفَریْ
#قسمت_آخر
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_10 صدای قهقهه چند دختر و پسر که در حال
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_11
چند روز از رفتن پدر به مشهد میگذرد و خبری ازش نیست
هر چقدر بهش زنگ میزنم خاموش هست
قرار بود سه روزه برود و برگردد
اما پنج روز هست که خبری نیست
هر چقدر نگرانیم را پنهان کردم دیگه بسه!!!
باید موضوع را با یه نفر در میون بزارم
موبایلم رو بر میدارم و دنبال شماره ی صدیقه میگردم.
اما پشیمون میشم. میترسم صدیقه نگران بشه
چون اون خبر نداشت که پدر قراره در عرض سه روز برگرده
رضاهم همینطور
این وسط میمونه.....
محسن!!!!
سریع از اتاقی که قبلا متعلق به زهرا بوده و مادر برای چند روزی اون رو به من داده بیرون میام
محسن توی حیاطه و در حال وضو گرفتن کنار حوض
سریع به سمتش میدوم
+سلام!!
لبخند روی لب های محسن مینشیند
_سلام علیکم
+میگم محسن...
_جانم بگو
+به نظرت چرا بابام هنوز نیومده؟؟.
_چی بگم والا مگه قرار بود کی بیاد؟
+قرار بود سه روزه برگرده....
با تعجب میگه
_چرا الآن میگی؟؟
سرم را پایین میندازم و چیزی نمیگم
محسن کفشش رو پامیکنه و میگه
_بیا اول بریم مسجد بعد خودم پیگیرش میشم
+چشم
سریع به سمت در ورودی خونه میرم و میدارم رو از روی چوب لباسی برمیدارم و سرمیکنم
محسن دم در ایستاده با هم راهی مسجد میشویم
به حیاط مسجد که رسیدیم راهمان ازهم جدامیشود
کفش هایم را روی جاکفشی بزرگ و آهنی میذارم
و وارد مسجد میشم
صف دوم میایستم نماز که شروع شد از ته دلم از خدا میخاهم که پدرم سالم باشد هر کجا که هست...
یاد حرف هایی که اواخر میزد میافتم حرف هایش بوی ماندن نمیداد
صدای بلند مکبر باعث شد از فکر و خیال در بیایم
_اسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
مهرم را برمیدارم و از جا برمیخیزم.خودم هم نمیدانم چطور نمازم را خواندم
تمام فکرم در گیر پدر هست
از در مسجد خارج میشوم محسن دم در ایستاده
به سمتش میروم و بلند میگویم
+بریم دنبال بابا؟؟؟
محسن از جایش میپرد با هراس میگوید
_یه سلامی یه علیکی
+خب باشه سلام بریم دنبال بابام؟؟
_نه خیر شما میری خونه من خودم میرم دنبالش
با عصبانیت میگویم
+میخای منو دق بدی؟؟؟
_نه عزیزم همین که گفتم تو رو میرسونم خونه خودم میرم ببینم خبری ازش هست یا نه توهم امیدت بخدا باشه ایشالا که پدرت حالش خوبه خوبه
محسن من رو تا سر کوچه همراهی
میکنه
و تا رسیدنم به خونه سر کوچه ایستاده و چشم من رو دنبال میکنه
زنگ خونه رو میزنم و از دور برای محسن دست تکون میدم
محسن هم با لبخند سرش رو تکون میده در خونه باز میشه و وارد خونه میشم
محمد مثل همیشه روی سکو در حال بازی کردن هست
فارغ از غم و غصه دنیا
از حیاط رد میشم و وارد سالن میشم
پدر و مادر محسن روی مبل نشستند و در حال صحبت کردن هستند
آروم سلام میکنم و وارد اتاقم میشم
دلم آشوبه حس خیلی بدی دارم
امکان نداره پدر منو تنها بزاره.
چادرم را در میارم روی تخت دراز میکشم تمام سعی ام رو میکنم
تا بخوابم
تا حتی اگه شده یک دقیقه فقط یک دقیقه این افکار منفی رو از خودم دور میکنم
چشمهام رو میبندم و تاریکی وجودم رو فرا میگیره
♡♡♡
صدای گریه ای باعث میشه از خواب بپرم
با هراس از روی تخت بلند میشم
و به سمت در اتاقم میرم از پشت در صداهای ضعیفی بگوش میرسه بیشتر که دقت میکنم متوجه میشم که صدای مادر و بعد صدای محسن که سعی در آروم کردنش داره رو میشنوم
مادر _حالا من جواب این دختررو چی بدم بگم چی؟؟؟؟
محسن+خودمم نمیدونم مامان ولی فعلا چیزی بهش نگو
کجاست؟؟؟
_توی اتاقش فکر کنم خوابه
صورتم خیس خیس شده
این خبر بد مثل یک خنجر روحم رو خراش داد
چرا بهم خبر نداد چرا اینطوری رفت چرا جلوش رو نگرفتم؟؟؟
چرا من رو با یک وصیت نامه شفاهی تنها گذاشت....
من بی پدری ندیده بودم،تلخ است کنون که آزمودم
محسن در اتاقم را باز کرد
چشمهایمان چه غوغا میکرد....
چشمهای اشک آلود من چشمهای غمبار و متعجب ومردانه ی او....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀اِیْـ کِهْـ مَرٰا خوٰانْدِهـ ای رٰاهْـ نِشٰانَمْـ بِدِهْـ
🍀آنچِهْـ طُ رٰا خُوشْتَرْ اَستْ رٰاهْـ بِهْـ آنَمْـ بِدِهْـ
#سالگرد_زمینی_شدن_رفیق_آسمانی
#سالگرد_تولد
#شما_هم_دعوتید
#شهید_نوید_صفری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍁چشمان #شهدا
به راهی💫 است که
ازخود به یادگار گذاشته اند
🍁اما چشم ما
به #روزی است که با
آنان رو برو خواهیم شد😔
#شهید_حسین_معزغلامی
#سلام_صبحتون_شهدایی 🌺
🌹🍃🌹🍃
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
هر کس #خداوند را بندگی کند...
#امام_حسن_مجتبی_(ع)
#دوشنبه_های_امام_حسنی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
دیدم تمام بدن حسن لات سوخته. به طوری که فقط صورت سالم بود. توی اون لحظه یاد وصیت نامش افتادم. بازش کردم دیدم این طور نوشته شده:... به نام خدای مهربون که به حسن لات لطف کرد. سلام از ننم میخوام اگه من شهید شدم، گریه نکنه چون حسن لاتش تازه عاقل شده. می خوام برام دعا کنه... بعدش هم از همه کسایی که اذیت و آزار کردم نیخوام من رو حلال کنن. جوونی بود و جاهلی... خدایا تن حسی لات رو طوری ببر که آبروش نره... کوچیک خدا حسن لات. برادر رضا برجی تعرف میکرد: شخصی بود به اسم داود ابراهیمی که لاتی بود برای خودش. همه حتی مأمورای کلانتری ازش حساب میبردن.
یک روز در بازار تهران داود گفت: امروز جمعه است(در حالی که سه شنبه شبنه بود) همه مغازه ها تعطیل... همه همه کاسبا مغازه هایشان را بستند. یکی از اونا رفت کلانتری و شکایت کرد.
رئیس کلانتری گفت: یک روز که چیزی نیست. فکر کنید جمعه است.
همین داود چند سال بعد؛ با هم از پادگان دوکوهه خارج شدیم. زمین خیس بود، داود لیز خورد و یم دفعه افتاد زمین.
بعد هم زد زیر گریه، گفتم چی شد! مرد که گریه نمی کنه، اون هم یکی مثل شما. گفت: یاد حضرت ابوالفضل(ع) افتادم، حضرت چه حالی داشت وقتی از روی اسب به زمین افتاد درحالی کت دست در بدن نداشت. این را گفت و به گریه خودش ادامه داد. رضا برجی ادامه داد: آقا سید مرتضی آوینی چندین بار از من خواست که خاطره داود ابراهیمی را برایش تعریف کن.
گفتم: آقا سید این خاطره چه چیزی داره که شما مکرر می گویی بگو؟
گفت: او دائم الحضور بود؛ زیرا این همه ما به زمین خوردیم، اما یاد حضرت ابوالفضل (ع) نمی افتیم. خلاصه داود با شهادت مهمان حضرت عباس (ع) شد.
#پایان_منزل_پانزدهم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
کلیپ صوتی «پسر بالاشهر» - حسین یکتا.mp3
4.15M
🔊 #پادکست | پسر بالاشهر
🎙به روایت حاج حسین یکتا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐
♥⭐
⭐♥⭐
♥⭐♥⭐
اگر •|طُ هوایم را داشته باشی...
هوا هم خوب میشود...
اصلا هوا همـ...
به هوای •|طُ خوب میشود...
#سالگرد_تولد
#شما_هم_دعوتید
#شهید_نوید_صفری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_11 چند روز از رفتن پدر به مشهد میگذرد و
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
#بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_12
با حسرت به عکس پدر که با نوار مشکی زینت داده شده نگاه میکنم
چهل روز گذشت؟؟؟
چهل روز از نبودت
چهل روز است که تکیه گاهم پرواز کرده
و اشک هایم ته کشیده
اما چرا هنوز تو را از یاد نمیبرم
😔فراموش کردنت پدر!!!
هنر میخواهد و در عین حال من بی هنر ترین موجود بشرم...
بیچاره صدیقه!!!
با ذوق و شوق آمده بود تا خبر باردار بودنش را به تو بدهد
اما تو برای او هم صبر نکردی...
آخرین ملاقات تو و رضا یکماه میگذشت و تو برای دوباره دیدنش صبر نکردی ....
این روز ها من در آغوش صدیقه و صدیقه در آغوش من اشک میریخت
به خودش قول داده
اگه بچه اش پسر بود اسمش رو مثل تو علی بگذاره
مثل من که هم اسم مادرم هستم
چه قانونی عجیبی در خانواده ما گذاشته شده
هم زمان با گشوده شدن چشمان یک نفر به دنیا
کسی باید قید این دنیارا بزند
غرق حرف زدن با پدر بودم که سایه ی محسن از پشت سر من را در آغوش گرفت
به سمت محسن بر میگردم
کنار من مینشیند
دستش را روی قبر پدر میگذارد و شروع میکند به فاتحه خواندن
چند دقیقه ای که میگذره لب به سخن باز میکنم
+از کجا فهمیدی من اینجام؟؟؟
_فهمیدنش کار سختی نبود
محسن راست میگفت
این روز ها پاتوق همیشگی من
دالرحمه قطعه بیست و دو کنار آمگاه پدر هست
_البته برای یه کار خیلی مهم اومدم اینجا
+چیکار؟؟؟
_پدرت قبل از اینکه بره مشهد با من در باره ازدواج من و تو صحبت کرده بود
خدا بیامرز انگار میدونست که وقت رفتنش هست
از من خواست که یکروز از بعد از چهلمش من و تو به عقد ائم در بیایم
باورم نمیشه چهل روز گذشت مثل برق و باد و از دوماه هم کمتر وقت داریم که کنار هم باشیم
چه زیبا میگوید قیصر
آی ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر میشود....
انگار از این همه درس و مشق و الف.ب در دبستان
فقط و فقط خط فاصله حقیقت داشت
♡♡♡
خودم را توی آینه برانداز میکنم
رخت مشکی را در آورده ام
وروسری لبنانی سبز رنگ زیر چادر سفیدم خودنمایی میکند
با کمک زهرا و صدیقه کمی به صورت بی حال و مرده ام
کمی رنگ و لعاب بخشیدم
امروز بهترین روز عمرم هست
همونطور که شاید سی وپنج روز دیگه با غمناک ترین اتفاق زندگیم رو ب رو بشم
محسن گفت که دقیقا سی و پنج روز دیگه از اینجا میره
اما فعل رفتن در وصف محسن کم هست
من برای محسن فعل آسمانی شدن رو انتخاب میکنم
صدیقه در اتاق رو میزنه
بعد از تقریبا یک ماه لبخند رو روی لبهای خواهرم میبینم
!_عروس خانوم آماده هستن؟؟؟
لبخند میزنم و به سمتش میروم
+بلهههه
خاله جون خوشگل شدممم؟؟؟
صدیقه با تعجب به من خیره میشع
برای اینکه منظورم رو بگیره سرم رو روی شکمش میذارم
+چییی؟؟؟عالی شدم....
صدیقه من رو به شوخی هل میده
_درد!!!!بی مزه
با کمک صدیقه چادرم را روی سرم میندازم
و باهم از پله ها پایین میرویم
پیمودن پله ها که تمام میشود مامان و زهرا من را غرق بوسه میکنند و
و بعد کنار محسن روی مبل دو نفره مینشینم
قرآن را از روی میز برمیدارم
مادر و صدیقه تور را روی سرم گرفته اند زهرا قند ها میساباند
قرآن را که باز میکنم
به صفحه اش خیره میشوم
ان مع العسرا یسرا
قطعا پس از هر سختی آسانیست
لبخن روی لبهایم مینشیند
بعد از این همه درد و غصه این آسانی چقدر دلنشین است
_ بانوی مکرمه سرکار خانم فاطمه پرور آیا بنده وکیلم شما رو با مهریه ی یک جلد کلام الله ده شاخه نبات و چهارده سکه ی تمام بهار آزادی به نیت چهارده معصوم به عقد دائم آقای محسن محمودی در بیاورم؟؟وکیلم؟؟؟
چشمهایم را میبندم به پدر ومادر فکر میکنم
احساس میکنم که آنها هم اینجا حاضر و ناظر هستند
برای همین با اطمینان خاطر لب باز میکنم
+با اجازه ی پدر و مادرم
بله!!
به احترام پدر صدای کل و جیغ هیچ کس بالا نمیرود
لبه چادرم را بالا میگیرم و به محسن خیره میشوم
محسن هم با لبخند به من نگاه میکند
گرمای دستانش دستانم را در آغوش میگیرد
تو یعنی خود خود خوشبختی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
صـــــُبـــْحـــ زیــــبـــایــیـــــســتـــــْ 🍃🌸☀️
گُــلْدانـــــ هـــا را آبْــــــ بدهـــــ🌻🌹
پــــَـردهـــ هــــا را کــــِنـــار بــــِزَنــــــ 💧🌅
میـــــز صـــــُـبـــــْحـــانـــــهــــ را بـــــِچــــیـــنـــــْ ☕️🍰
صـــــَبـــــْر کـــُــنـــــْ ....🤚
ســــــَلــــامــــَتْـــــ را خــــــوردیـــــ ....
ســـــَلــــامَـــــتــــْ بـــــهـــــ مُـــــولــــایــــَتــــْ ....🌸💞
مـــــَهـــــ🌸ــــدیــــــ ....
هــــَمـــــانـــــ کـــــهــــ دَلــــیــــلْــــ حــــالـــ خـــوشــــَتـــْ دُعــــــا هــــایـــ شــــَبــــانــــهـــــ اوســـــتـــــْ.....💕🍃💕🍃
اَلسَّلامُ عَلَیکْ یا نورَ الحَیات 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
#یا_مهدی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
شهید نوید صفری.attheme
53.4K
#تم_شهدایی 😍❤️
#تم_دوست_شهید_من💚💛💚💛💚
تم شهید نویـــــــ💞ـــــــــد صــــفــــــریـــــــ 😍🌷
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
«انتشارات شهید ابراهیم هادی»
می گفت: ما آدم هایی داشتیم در منطقه که آمده بودند جبهه و در تمام عمرشان نماز نخوانده بودند.... یک خاطره برایتان بگویم که از برادر شهیدم شنیده ام:
من چند روز قبل از عملیات کربلای ۴ رسیدم منطقه و شب قبل از عملیات، توی خط خمپاره خورده بود و چند نفر شهید شده بودند. خون و تکه های گوشت و دست و پای قطع شده اطراف سنگر افتاده بود. اخویِ ما (شهید حمید رحیم پور اذغدی) که همان شب، چند ساعت بعد از آن قضیه خودش شهید شد، به من گفت: میدانی این پا مال کیه؟
گفتم: نه.
گفت: یکبار آمدند توی لشکر و گفتند که ما نیرو های داوطلب می خواهیم که آماده باشند، برای یک ماموریت بی برگشت. ما بلند شدیم نمیدانستیم چه ماموریتی است اما گفتیم می آییم.
شب قبل از حرکت، بچه ها مشغول دعای کمیل بودند و همه در حال تاثیر گریه می کردند. اما ایشان از همه بلند تر گریه می کرد. بعد رسید به قسمت استغفار، این شخص داد میزد من غلط کردم من .... خوردم و فلان و فلان ..... . کم کم رسید به فحش های ناموسی به خودش، ما از کار او هم گریه مان گرفته بود و هم خنده مان. بعد دیدیم کار دارد به جا های باریک می کشد و فحش های خیلی بدی به خودش می دهد، آمدیم دستش را گرفتیم و آوردیم بیرون و گفتیم تو حالت خوب نیست، این چرند و پرند ها چیه که میگی؟
گفت: شما ها نمیدانید من چه آدم کثیفی هستم، من مثل شما ها نیستم، من بین شما بُر خوردم، من اصلا نماز در عمرم نخواندم، من مشروب خوردم، من .... . باز دیدیدم دارد اعتراف می کند به کار هایی که کرده، جلوی دهنش را گرفتیم و گفتیم: هر کاری که کردی، دیگر الان تو راهت را عوض کردی، ما مسیحی نیستیم که برویم پیش کشیش و به گناهانمان اعتراف کنیم، اعتراف به گناه خودش گناه کبیره است، پیش خودت و خدا اعتراف کن و توبه کن.
بعد بهش نماز یاد دادیم. در یکی دو ماه قبل از عملیات نماز را یاد گرفت و مشغول نماز های قضا بود. بعد به برادرم گفته بود: اگر در این عملیات شهید شوم تکلیف نماز ها و روزه هایم چه می شود؟
برادرم گفته بود: همه را خدا می بخشد.
بعد گفت: به همین کشکی؟!
برادرم گفته بود: از این هم کشکی تر، خدا خودش در قرآن وعده داده که (یَغفِر الذُنوب جمیعًا) من همه گناهانتان را می بخشم. یه قدم به سمت خدا برداری خدا چندین قدم به سمت تو بر میداره، دیگه بخشیدن گناه چیزی نیست. البته در صورتی که مثل این بنده خدا واقعا از گناه پشیمون شده باشی و لذت گناه در وجودت از بین رفته باشه. اونوقت برکات رو میتونی حس کنی.
***
#منزل_شانزدهم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀اِیْـ کِهْـ مَرٰا خوٰانْدِهـ ای رٰاهْـ نِشٰانَمْـ بِدِهْـ
🍀آنچِهْـ طُ رٰا خُوشْتَرْ اَستْ رٰاهْـ بِهْـ آنَمْـ بِدِهْـ
#سالگرد_زمینی_شدن_رفیق_آسمانی
#سالگرد_تولد
#شما_هم_دعوتید
#شهید_نوید_صفری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🔰مقاومت به اعتبار یا زهرا
🔸تعریف می کرد در دورهٔ دانشکده، یک بار یکی از مقامات مهم #حماس به جمع آنها آمده بود👤 می گفت: آمد سخنرانی کرد. وقتی صحبت از #پیروزی حزب الله لبنان در جنگ 33روزه✌️ شد گفت:
🔹ما هم سال ها در برابر #اسرائیل مقاومت کرده ایم 💥اما ما این پیروزی ای را که حزب الله در جنگ 33 روزه به دست آورد، هیچ وقت نتوانستیم به دست بیاریم. اگردنبال #رمز_پیروزی حزب الله و علت موفق نشدن ما هستید، رمزش این است که آنها #یازهرا(س) دارند و ما نداریم🚫
🔸محمودرضا از قول این شخص درآن جلسه حرف جالب دیگری هم نقل کرد. گفته بود اگر #رزمندگان مقاومت، علیه صهیونیست ها عملیات استشهادی انجام می دهند، این روش را از👈عملیات شهادت طلبانهٔ #شهید_حسین_فهمیده در ایران🇮🇷 الگو برداری کرده اند.
به روایت: احمد رضا بیضائی
#شهید_محمودرضا_بیضائی
🌹🍃🌹🍃
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ #بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_12 با حسرت به عکس پدر که با نوار مشکی ز
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_13
خشک خواب هستم که با صدایی از داخل حیاط از خواب میپرم
گیج و سر در گم موبایلم را از بالای سرم بر میدارم
ساعت دو نصف شب هست.
جای خالی محسن باعث میشود
بهت زدگیم چندین برابر شود از جا بلند میشوم و سعی میکنم از پشت در پنجره صداهایی که توی حیاط می آید را کنترل کنم
تنها صدایی که بگوشم میرسد صدای گریه ی مردانه ای هست که با یک زمزمه نامفهوم آمیخته شده
محسن!!!
این دومین بار است که باصدای گریه هایش در نماز شب از خواب میپرم
شب های جمعه محسن در حال و هوایی دیگری سیر میکند
این بار بر خلاف دفعه های قبل کنجکاو میشم که ببینم این ذکر نا مفهوم چیه که همیشه روی لبهای محسن جاریه
چادر و جانمازم رو برمیدارم و به سمت در حیاط میرم
در حیاط رو که روی هم گذاشته شده بازمیکنم
زیر انداز کوچکی که رویش مهر و جانمازت پهن است و تو درست پشت به من رو به قبله ایستاده ای و دستانت را به حالت قنوت به طرف آسمان گرفته ای
حال میتوانم آن صداهای مبهم را درست بشنوم
آن ذکر ها که نغمه لبانت شده بود.پشت سرهم تکرار میکنی
_اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک....
آنقدر غرق عاشقانه هایت با خدا هستی که حضورم را متوجه نمیشوی
امروز برای صدمین بار به من اثبات شد که تو برای من ماندنی نیستی....
تصیمیم خودم را میگیرم
تو میروی و این را باید باور کنم
اینبار کمی صداقت خرج میکنم
باید با دلم رو راست باشم
چادر نمازم را سر میکنم و جانمازم را
درست کنارت پهن میکنم
انگار تازه متوجه حضور من شده ای تو به من و من به آسمان خیره میشوم
گونه های هردومان را اشک خیس کرده است
چشمانم را میبندم و خطاب به تو میگویم
+محسن؟؟؟تو من رو بیشتر دوست داری یا شهادت رو
دست هایت را محافظ دستان یخ زده ام میکنی و به آنها گرما میبخشی
_فاطمه...
اینو به پای این بزار که من از روی علاقه زیادم به تو دارم میرم....
توی این دنیا اگه هزارسال هم کنارهم باشیم بلاخره تموم میشه
لبخند میزنی و ادامه میدهی
_بهت قول میدم اگه خدا خواست و من شهید شدم اولین کسی رو که شفاعت میکنم توهستی...
خنده ام میگیره
از تفاوت افکارمان جسمت روی زمین است
اما ذهن و قلب و روح و جانت در گیر آسمان است
جوری حرف میزنی که انگار این دنیارا حساب نمیکنی
سعی میکنم خودم را جای تو بگذارم و مثل تو فکرکنم
فردای قیامت روبه روی حضرت زینب بایستم و چه بگویم
همسرم خواست از تو دفاع کند اما من راضی نبودم؟؟؟؟
خدایا من رو ببخش که لحظه ای تردید کردم و خواستم مانع محسن بشم.....
رو به محسن میگویم
+اگه دلت رو لرزوندم ببخشید....😥
از خدا میخام که به آرزوت برسی...
_دلم رو لرزوندی.....
اما!!!!ایمانم رو نمیتونی بلرزونی🙃
لحظه شماری ها دارد به پایان میرسد
امروز جمعه هست
و هفته بعد همی؛ ؛ ؛ ؛ ؛ ؛ دئ؛ ؛ ؛ د»؛ ن روز تو دیگر کنارم نیستی
فقط هفت روز مهلت است برای کنارهم بودن ؛اما این روزها احساس غم اندوه در دریای وجودم بر خلاف روزهای دیگر موج میزند
انگار تو توانستی جهت وزش باد را برعکس
و احساس ناراحتی را در خوشحالی
نا پدید کنی
وقتی به گناهانم فکر میکنم احساس میکنم تنها رفتن تو وصبر و استقامت من میتوند آنهارا کم رنگ کند
شاید تحمل این غم و اندوه باعث شود من هم مثل تو در صحرای محشر سرم را بالا بگیرم و حرفی برای گفتن داشته باشم
محسن به طرف من می آیدر درست روی مبل روبروی من مینشیند
_فاطمه جان؟؟؟
+جانم....
_تو گواهینامه داری؟؟؟
+معلومه که دارم فقط میترسم رانندگی کنم
_چرا؟؟؟
+چون چ چسبیده به را😒خب میترسم دیگه😬
محسن آرام میخندد و میگوید
_بهتره که یاد بگیری بلاخره یه روزایی من نیستم میدونی که؟؟؟
نفسم را با حرص بیرون میدهم
+آره میدونم....
محسن با انرژی از سرجایش بلند میشود
_پس یا علی!!!
+هان؟؟؟چیشد دقیقا
سردر گم به محسن خیره میشوم و منتظر جواب میمانم
_بریم تمرین رانندگی اینطوری هم ترست میریزه هم فردا میتونی یه مسیر رو خودت رانندگی کنی
با تعجب بیشتر میپرسم
+فردا؟؟؟
_تو ماشین برات توضیح میدم
و بعد به سمت در کوچه به راه میافتد
با تعجب شانه ای بالا میندازم
به اتاقم میروم و لباسهایم را تعویض میکنم و چادرم را سر میکنم
محسن زودتر از من روی صندلی شاگرد نشسته
سوار ماشین که شدم
سوییچ را توی ماشین میندازم ماشین رو روشن میکنم
محسن قبل از اینکه حرکت کنم و بلند میگه
_کمربند فراموش نشه!!
اخم ساختگی روی صورتم نمایان میشه
و با صدای مضحکی میگویم
+این سوسول بازیا چیه دیگه؟؟؟
هردومان میخندیم و من کمربند رو به دستور محسن میبندم
ماشین که روشن میشود استرس تمام وجودم را دربر میگیرد
+ببین محسن اگه ماشین خش افتاد به من مربوط نیستا
_کاش فقط خط بیافته
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆