عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_بیست_و_پنجم/ اخراجی
در محله شهر ری تهران جوانی به نام احمد زندگی میکرد که ویژگی های خاصی داشت. اهل خلاف بود و به جز رفقایش، کسی سراغ او را نمی رفت.
در روزهای اول جنگ، یکی از کسانی که از کتک خورده بود، مواد مخدر را در خانه احمد انداخت به ماموران خبر داد که احمد مشغول پخش مواد مخدر است.
ماموران به خانه آنها آمدند و مواد را پیدا کردند و احمد، برای رهایی از دستگیری فرار کرد. من به او گفتم: اگر میخواهی نجات پیدا کنی، فقط یک راه دارد، اینکه بروی جبهه با یکی دو ماه بعد بیای و ثابت کنی جبهه بود و مواد مخدر تهمت بوده.
او هم تلاش کرد تا به جبهه برود اما قبول نمی کردند. احمد به واسطه و تلاش بسیار راهی جبهه شد.
هیچ کس فکر نمی کرد خودش جبهه رفته باشد، دوستانش می گفتند که او به جبهه فرار کرده است!
فرماندهی سپاه غرب کشور را به جبهه ریجاب فرستاد. ما هم برای اینکه رفیق قدیمی خودمان را تنها نگذاریم راهی منطقه ریجاب شدیم.
مدتی در کنار هم در ریجاب بودیم. تا اینکه فرمانده سپاه منطقه با ما برخورد کرد و به خاطر زیاد کشیدن سیگار و... بعد از دوماه مرا از جبهه اخراج کرد.
ما هم به شهرری برگشتیم. دیگر کسی از ماموران دنبال احمد نبود. او دو ماه جبهه بود و نامه اش را همراه داشت. حالا بهانهای داشت که کسی به او گیر ندهد.
ما همراه با احمد دنبال تفریح و...بودیم. یک روز در قهوه خانه خیابان ۲۴ متری شاه عبدالعظیم همراه با احمد نشسته و مشغول صحبت بودیم که دو نفر با لباس فرم سپاه وارد شدند.
همه نگاهها به سمت آن دو رفت. یکی از آنها از آبدارچی سوالی پرسید و او هم ما را نشان داد.
من و احمد با تعجب به هم نگاه کردیم. آن دو پاسدار جلو آمدند و سلام کردند و نشستند. بعد هم با احمد شروع به صحبت کردند.
جوان پاسدار با لهجه داش مشتی شروع به صحبت کرد بعد هم سیگار تعارف کرد. احمد خیلی از او خوشش آمد.
بعد از اینکه از در محبت وارد شد خودش را معرفی کرد و گفت من مهدی خندان هستم. اومدم بپرسم چرا از جبهه ریجاب رفتی؟ احمد گفت: من داشتم اونجا میجنگیدم اما فرمانده ریجاب من را اخراج کرد. من هم دیگه برنمیگردم.
مهدی خندان گفت: حالا فرمانده سپاه ریجاب از شما خواهش میکنه که برگردی.
احمد تعجب کرد و همین طور به مهدی نگاه کرد. پاسداری که همراه ایشان بود گفت: آقای خندان شدهاند فرمانده سپاه ریجاب، سراغ بچه های قدیمی را گرفت که به شما رسید. برای همین پرسونپرسون اومدیم تا شما رو پیدا کردیم.
احمد از همان برخورد اول از مهدی خوشش آمد. احساس میکرد که مهدی به خود او تا حدودی شباهت دارد.
برای همین با هم به ریجاب برگشتیم. روزها و ماههای بعد، رابطه احمد بیابانی و مهدی آنقدر برادرانه شد که احمد کاملا تغییر کرد. او مدتها شبانهروز در سپاه فعالیت میکرد.
برادر شهید مهدی خندان می گفت: اولین بار که به جبهه رفتم، همراه برادرم راه افتادیم به سمت شاه عبدالعظیم. در راه کمی از جبهه برایم گفت. بعد ادامه داد: ما الان به دیدن کسی می رویم که اگر دکمه پیراهنش را باز کند، پر از جای چاقو و... است. اما در جبهه یک بسیجی مخلص و سر به زیر و انقلابی است. غیر از کاری که به استفاده می شود کار دیگری نمی کند می خواهم از او اخلاص در جبهه را یاد بگیری.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆