eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
8.7هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /خالکوبی پنهان کاری های او شک بعضی ها را برانگیخته بود. جزء غواص هایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می شد. هر بار که می خواست لباسش را عوض کند میرفت یه گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد. روحیه اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می داد بیشتر خودش باشد و خودش. من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک می شدم. بچه ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را پیاده کرده بودند. همه امور با رعایت اصل( اختفا و استتار ) پیگیری می‌شد، حتی اغلب سنگرها و مواضع را با شاخه های نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه ای دور و خلوت می رفت. بعضی از دوستان تصمیم گرفتند از خودش در این باره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد. آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاه‌های پرسشگر بچه ها شده بود. یک شب موقع دعای توسل صدای ناله های آن شخص به قدری بلند شد که باعث قطع مراسم شد!!! او از خود بی خود شده و حرف هایی را باصدای بلند به خود خطاب می‌کرد. می گفت: "اِی خدا من که مثل اینا نیستم اینها معصومند ولی که خودتون بهتر می شناسید من چه خاکی به سرکنم آی خدا." سعی کردم به هر روشی که مقدور است را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز روی صورتش روان بود، گفت: "شما مرا نمی شناسید؛ من آدم بدی هستم، خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات می‌شود. من از شما خجالت میکشم از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم...." گفتم: "برادر تو هر که بود ه ای دیگر تمام شد، حالا سرباز اسلام هستی! تو بنده خدایی او توبه همه را می پذیرد...." نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت: "بچه ها شما همش آرزو می کنید شهید شوید؛ ولی من نمی‌توانم چنین آرزویی کنم." تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم: "برای چه؟ درب شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد." تعجب ما را که دید، گوشه پیراهنش را بالا زد. از آنچه که دیدیم یکه خوردیم!! تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود...مانده بودیم چه بگوییم! که خودش گفت: "من تا همین چند ماه پیش همش دنبال همین چیزها بودم؛ من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمنده ام. من شهادت را خیلی دوست دارم؛ اما همش نگرانم اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه شهدا را زیر سوال ببرند، بگویند اینها که از ما بدتر بودند...." بغضش ترکید زد زیر گریه. واقعا از ته دل می سوخت و اشک می ریخت. دستی به شانه اش گذاشتم و گفتم: "برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس." سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد.آهی کشید و گفت:..... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆