eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
8.7هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
••┈┈••✾❀🕊💓🕊 ❀✾••┈┈•• 😍 ستون سقف زیبایے هاست😇 نباشد، فرو خواهےریخـت.✋ گروه بانوی مهتاب 👇👇👇 https://sapp.ir/joingroup/mrv23oNhaFxTIZKRH5EzbnYc در سروش 🌺🌸🌺🌸🌺🌸 http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f کانال بانوی مهتاب در ایتا 🌺🌺🌺🌺 نشر پیامها صدقه جاریه هست
🔹قشنگترین حس دنیاست☺️ وقتی حد و مرز مشخص میکند برایت...👌 این حجابی که اسمش را اجبار گذاشته اید....⤵ در زمانه ای که حیا و مردانگے بعضی از مردان سرزمینم.😒 هرروز همچون برگ های پاییزے 🍁 فرو میریزد 🍂... می پوشاند مرا....❤️ چه حس شیرینے دارد.....☺️ با جان و دل......❤️ گرمایت را..... سیاهیت را.... بلندیت را ..... پذیرفتم.❤️☺️ 🔼 اگر تو در این میان تنها سیاهیش را میبینے...☝️. مشکل من نیست!؛❌ آنها که اسمش را اجبار گذاشته اند...😒 نمیدانند که مشکی بودنش آبی ترین آسمان من است...🌈 سیاه ترین رنگ جهان هم که باشد.....☝️😊 باطنش سبزترین نگاه عالم است🌸 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
صدای خنده هایت را هیچ گوش نامحرمی نمیشنود ❌ وقتی...👇 #چادرت شد #سبک_زندگی ات💖 آن روی ماهت را هیچ چَشم نامحرمی نمیبیند❌ وقتی...👇 #چادرت شد #سبک_سبک_زندگی ات 💖 وجود نازنین ات هم نصیب هر رهگذری نخواهد شد❌ وقتی...👇 #چادرت شد#سبک_زندگی ات💖 اصلا خدا هم یڪ بهشت پشت قباله ات می اندازد 😍 وقتی...👇 #چادرت شد #سبک_زندگی ات💖 سبڪ زندگی ات را تغییر بده بانو😊❤️ #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
|#چادرانهـ💚| • • #چادرتــ😍 ستون سقف زیبایے هاست😇 نباشد، فرو خواهےریخـت.✋ • • #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
🌸🌸ارساللی اعضا 🌸🌸 سلام خسته نباشید :) دلیل اینکه من چادری شدم برمیگرده به محرمِ دو سال پیش. محرم بود و ما قرار بود که بریم روضه ،منم مثل همیشه با مانتو و شلوار راه افتادم که بریم ؛ قشنگ یادمه که روضه ی حضرت عباس بود❣ و اون شب کلی گریه کردم. بعد از روضه توی راه که داشتیم برمی گشتیم یه احساسِ سنگینی و خجالت از حُرمَتِ اون ماه و اون دهه روم سنگینی کرد...😓 اینقدر که از خودمم شرمم شد! که چرا من نباید یه چادر توی این جور مواقع داشته باشم؟؟ ( چونکه خیابون ها هم شلوغ و پر از نامحرم و دسته های عزاداری بود با توجه به اینکه خیلیا توی اون ماه نگاهشون رو هم کنترل نمی کنن خلاصه اینکه شرایط قشنگی بوجود نیومد ...) از اون شب به بعد خواستم یه چادر بخرم و فقط محرم ها بپوشم و بعدش تو کمد خاک بخوره تا سال بعد..!😑 اما به هر دری که زدم نشد :( [ آخه اون موقع نمی دونستم که چادر حرمت داره . نمیشه دو روز پوشید ده روز نه! خواستی چادری شی باید تا تهش بخوای 🙃❤️🍃] چند وقت گذشت توی یه کانال یه مداحی دانلود کردم که می خوند : نمی دونم تو محرم دل تو با کی عجینِ به خدا حضرت زهرا میاد و پیشت میشینه اگه حس کردی که دستی رو سرت یه سایه بونه قول بده دفعه ی بعد با تو رو ببینه... از اونجا بود که دیگه به خودم و حضرت زهرا(س) قول دادم که چادری شم و از انتخابم راضیم 😌👌✨ البته حضور رفیق شهیدم😃 و سایر شهدا ، خوندن کتاب هاشون و اردوی راهیان نور هم بی تاثیر نبود و شک و تردیدم رو به طور کامل شُست و برد🌸🌈 هدیه به روحِ پاکشون صلوات 💞 به امید نگاهشون به لحظه لحظه ی زندگی هامون.
🌸🌸🌸ارسالی اعضا 🌸🌸🌸 سلام خسته نباشید :) دلیل اینکه من چادری شدم برمیگرده به محرمِ دو سال پیش. محرم بود و ما قرار بود که بریم روضه ،منم مثل همیشه با مانتو و شلوار راه افتادم که بریم ؛ قشنگ یادمه که روضه ی حضرت عباس بود❣ و اون شب کلی گریه کردم. بعد از روضه توی راه که داشتیم برمی گشتیم یه احساسِ سنگینی و خجالت از حُرمَتِ اون ماه و اون دهه روم سنگینی کرد...😓 اینقدر که از خودمم شرمم شد! که چرا من نباید یه چادر توی این جور مواقع داشته باشم؟؟ ( چونکه خیابون ها هم شلوغ و پر از نامحرم و دسته های عزاداری بود با توجه به اینکه خیلیا توی اون ماه نگاهشون رو هم کنترل نمی کنن خلاصه اینکه شرایط قشنگی بوجود نیومد ...) از اون شب به بعد خواستم یه چادر بخرم و فقط محرم ها بپوشم و بعدش تو کمد خاک بخوره تا سال بعد..!😑 اما به هر دری که زدم نشد :( [ آخه اون موقع نمی دونستم که چادر حرمت داره . نمیشه دو روز پوشید ده روز نه! خواستی چادری شی باید تا تهش بخوای 🙃❤️🍃] چند وقت گذشت توی یه کانال یه مداحی دانلود کردم که می خوند : نمی دونم تو محرم دل تو با کی عجینِ به خدا حضرت زهرا میاد و پیشت میشینه اگه حس کردی که دستی رو سرت یه سایه بونه قول بده دفعه ی بعد با تو رو ببینه... از اونجا بود که دیگه به خودم و حضرت زهرا(س) قول دادم که چادری شم و از انتخابم راضیم 😌👌✨ البته حضور رفیق شهیدم😃 و سایر شهدا ، خوندن کتاب هاشون و اردوی راهیان نور هم بی تاثیر نبود و شک و تردیدم رو به طور کامل شُست و برد🌸🌈 هدیه به روحِ پاکشون صلوات 💞 به امید نگاهشون به لحظه لحظه ی زندگی هامون.
🥀💐🕊🌸🕊💐🥀 یکی از دوران ، از میان همه ی تصویر های آن روزها ، یکی را که از همه ی آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اینچنین روایت می کند : یادم می آید یک روز که در بودیم، شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از صحرایی هم زیادی را به ما منتقل می کردند. اوضاع به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگهایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی شدیدی داشت. را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای آماده اش کنم. من آن زمان به سر داشتم . دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم را جابه جا کنم . همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و را دربیاورم ، که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو را در نیاوری. ما برای این داریم می رویم... در مشتش بود که شد. از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم را کنار نگذاشتم. شادی روح و http://Eitaa.com/pelak_shohadaa
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت : _آره خب!کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم! سپس با کف دست روی پیشانی اش کوبید و با حالتی هیجان زده ادامه داد : _از همه مهمتر! این پسر سوریه ای یه دختر شرّ ایرانی شد! و از خاطرات خیال‌انگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید : _نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود! در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم : _خب تشنمه! و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد : _منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم! تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد😏 که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد : _نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده ات رو زدی! و این منصفانه نبود که... بین حرفش پریدم : _من به خاطر تو کردم!😐 مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد : _! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟ از طعنه تلخش دلم گرفت🙁😒 و او بی توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد : _ هم به خاطر من گذاشتی کنار؟😏😏 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa