🌸 #یک_شهید_یک_خاطره 🌸
شهید مدافع حرم #محسن_حججی🕊🌷
میخواستیم به اردوی جهادی برویم، این اردو ....🗒👆👆
#خاطرات_شهدا
#زنده_نگه_داشتن_یاد_شهدا_کمتر_از_شهادت_نیست
#صبحتون_شهدایی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#تلنگرانه
#آبروی_انقلاب 💪🏻
دختر به مشهد رفت!👱♀
خادمین حرم،برای وارد شدنش به حرم،به او چادر دادند.💫
موقع بازگشت به یڪی از علماڪه آنجا بودگفت:
الان ڪه ازاینجابیرون بروم چادرم رابرمیدارم!
من راچطورمتقاعد میڪنید ڪه همیشه چادرسر ڪنم؟🤔
عالم گفت:قیامت راقبول داری؟
دختر گفت:بله!
عالم گفت:شفاعت رو قبول داری؟
دختر گفت:بله!
عالم گفت:قبول داری ڪه بیشترین شفاعت بدست خانوم فاطمه ی زهرا(س)است؟
دخترگفت:قبول دارم!😞
عالم گفت:شباهت هر چی بیشتر شفاعت بیشتر...🙂☝️
دخترمنقلب شد...♥️✨
همانجا به امام رضا(ع) قسم خورد ڪه هرگز چادر از سر برندارد...🧕✌️
#خادمالمهدی
#حجاب_فاطمی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
حالا که هنوز اتفاقی نیافتاده، جنگی نشده.
گفت: نه، من میدانم که تا قبل از ظهر امروز میرم.
اشک میریخت و حرف میزد. به من نگاه میکرد ولی انگار روی سخنش با من نبود. دیگر داشت با خدا نجوا میکرد. هر کدام از بچه ها که این حالت او را میدید، منقلب میشد....سرش را گرفته بود طرف آسمان و دستانش به حالت دعا بلند کرده بود و اشک همه ریش های سیاه بلند و زبرش را خیس کرده بود. انگار خود نصوح نشسته باشد جلوی خدا که توبه کند؛ یا حر جلوی امام حسین(ع).
می گفت و اشک می ریخت《خدایا یعنی از کارایی که ما کردیم میگذری؟یعنی ما رو میخشی؟ یعنی اون دنیا آبروی ما رو جلو ابوالفضل نمیبری؟😭😭یعنی آبروی ما رو جلوی حضرت زهرا (س) و بچه هاش می خری؟😭》
توی گریه به من گفت: " یعنی خدا از ما می گذره؟" آب دهانم را قورت دادم که بغضم نترکد و گفتم:" حتما.بهت قول میدم که اگه خدا این عنایت را بهت بکنه که شهید بشی، حتما تو رو بخشیده."
مکث کردم و گفتم: " حالا اگه واقعاً این احساس رو داری،خب حرفی چیزی داری به من بگو. اصلاً نمیخوای وصیت کنی؟"
گفت: نمیدونم چی بگم. فقط من یک مادر پیر دارم که نان آورش من هستم. هیچ کس دیگه ای هم نداره. اگه شهید شدم و رفتید پیش مادرم، بگید خیلی مخلصتیم مادر. آخرش هم شیر حلال تو بود که ما را آورد توی این راه. بهش بگید که ناراحت من نباش من خودم انتخاب کردم که اینجوری شرمندگی اون چند سال را جبران کنم.
نیم ساعت بعد که آفتاب زد، من یک آن از کنار دوشکا آمدم کنار. داشتم با چند تا از بچه ها صحبت می کردم و توجیهشان می کردم که مثلا آرپی جی زن ها کجا بایستند یا تک تیراندازها کجا را هدف بگیرند واین ها.
فقط یک تیر قناسه، از فاصله خیلی دور شلیک شد. نفهمیدم از کجا و از کدوم طرف. فقط یک تیر شلیک شد و درست خورد تو پیشانی تهرانی.
همه ما ۳۰۰ نفر روی ارتفاع بودیم و توی ۵۰ و ۶۰ متر مربع، این ور و اون ور میرفتیم. اطراف دوشکا حداقل هفت هشت نفر ایستاده بودند. اما این تیر فقط فقط قسمت تهرانی شد. اصلا نفهمیدیم با هدف گیری آمده یا همینجوری. اما تا خورد توی سرش، افتاد و تمام.
تهرانی که افتاد، بچه ها از خود بی خود شدند. ولوله ای افتاد بی نشان که نپرس. یا حسین یا حسینشان پیچید توی کوه ها و دره ها.
می زدن توی سر و سینه شان و گریه می کردند. از این میسوختن که خدا توبه تهرانی را با آن گذشته بدش پذیرفت، ولی آنها هنوز مانده اند. از این میسوختن که چرا گول ظاهر تهرانی را خوردهاند و به او محلی کردند، از این می گریستند که چرا این بنده خوب شده خدا را خوب نشناخته اند. می شنیدم که یکی میگفت دیدی خداوند چقدر رحمان رحیمه؟ دیدی هرکس واقعاً توبه کنه و خوب شود، چه بخواهد چه نخواهد خدا می بردش؟ میگفت دیدی که جنگ، یک لحظه به خود آمدن است؟ یعنی اگر یک لحظه به خودت می آمد و با خودت کنار میآمدی که بروی، خدا هم می بردت؟ می گفتند و می گریستند.
عملیات که تمام شد آوردیمش عقب. گفتیم خودمان ببریمش تهران. با بچه ها رفتیم در خانه شان. زنگ خانه را زدم. یکی از توی حیاط گفت کیه؟ گفتم حاج خانم مهمان نمیخوای؟
یک خانم که رویش را سفت گرفته بود، در را باز کرد معلوم بود که روزگار بیشتر از سن و سالش پیرش کرده. در را باز کرد و گفت: "بفرمایید کی بهتر از همرزمهای پسرم؟ کی بهتر از دوستهای پسرم قدمتون روی چشم..." سعی می کرد بخند و خودش را آرام نشان دهد.
هنوز جرات نمیکردیم چیزی بگوییم. تا نشستیم خودش شروع کرد: "وقتی این پسر را به دنیا آوردم پدرش مرده بود. غریب و تنها توی این شهر شلوغ مانده بودم که چه کار کنم. از خدا کمک میخواستم و میگفتم خدایا کمک کن به این بچه شیر حلال بدهم و با نان حلال بزرگش کنم. هر کاری که می کردم فقط نیت و هدف همین بود با همه جور مشکل سختی کلنجار می رفتم. تا وقتی که جوان شد و رسید به جایی که دیگر خودش راهش را انتخاب کند.
از من پنهان میکرد اما میفهمیدم که رفته توی راه خلاف. با آدمهای بد می پلکید و کارهای بد میکرد. به من هم نمی گفت. ولی من میفهمیدم. شب و روزم شده بود گریه و دعا و استغاثه که خدایا چرا این بچه اینجوری شد؟ اما انگار همیشه بهم الهام می شد غصه نخور. این پسر باز می آید طرف خودمان. زمانی که خواست برود جبهه، پیش خودم گفتم یعنی وقتش رسیده؟ وقتی توی کوچه می رفت قشنگ احساس می کردم که شهید می شه. تا وسط های کوچه که رفت صدایش کردم. پیشانی اش را بوسیدم و گفتم من میدانم که مزد زحماتم را در آینده زود میگیرم." بعد هم رو کرد به ما و گفت: حالا بگو ای پسرم کجاست؟ از کجا باید تحویل بگیرم؟
گریه بی صدا همه مان را لال کرده بود. بی هیچ حرفی بردیمش معراج شهدا.
#پایان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
══
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نشانـــَــ🏷ــــکِ عشـــــ❤️ــــــق، صَفـــــ📜ـــــحـــه شــانــزدهــم کتــــــ📚ــــاب تابستـــ🌴ـــــان را نشان گذاری کرده....🌸🍃
میدانم....🍂
میخواهد نــــَویـــــ🌷ـــدِ آمــ🕊ــــدنِ نویـــد دلــــ❤️ـــــهای ما را بدهد....🌹🍃
❣🕊❣🕊❣🕊
#تولد_دوست_شهید_من
#شهید_صفری
#تولد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
بن بست.mp3
11.55M
🔊 #صوت_مهدوی
📌 #پادکست «بن بست»
👤 استاد #رائفی_پور ؛ علی #فانی
🔹 از نشانه های #آخرالزمان اینه که...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌺بسـم ربـــ الشـہدا و الصـدیقـین🌺
.
💢با عرض سلام و احترام خدمت همراهان عزیز
🔴بدلیل شیوع ویروس کرونا از اعضا محترم خواهشمندیم جہت حفط سلامت خود و خانواده ازحضور در بهشت زهرا خوددارے کرده و مراسم تولد شہید نوید صفرے که به صورت مجازی برگزار میشه از طریق ایتا یا اینستا ما راهمراهے کنن
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسمالرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_18 محسن با لباس نظامی اش از اتاق بیرون
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_19
جلوی در بیمارستان ماشین رو پارک میکنم
رسیدنم یک معجزه ست
از ماشین پیاده و دوان دوان به سمت بیمارستان راهی میشوم
راهروهای بی سروته رو میدوم
نفس نفس زدن رو تا به این حد تجربه نکرده بودم
رضا و زهرا و حسام(همسر صدیقه)
روی زمین پخش شده اند
اندوه هست که از چهره شدن میباره
سرم رو تکان میدم
امکان نداره صدیقه هنوز هست
هنوز مثل پیرزن ها بالای سرم موای میسه و غر میزنه و به حجابم گیر میده
اگر صدیقه نباشد من سربه سر کدوم بنی بشر بذارم
اگر بره اصلا کسی هست که م لوس بازی هام را تحمل کند
کدوم دختری توی دنیا مثل صدیقه هم مادری میکنه هم خواهری
کدوم خواهر اینقدر گرم پشت خواهر و برادرش میمونه
که میتونه تو بدترین شرایط کوه غم باشه ولی به روی خودش نیاره...
صدیقه میمونه تا برای زینبش لالایی بخونه
قرار شد باهم برای زینب لباس بخریم
لباس صورتی!!!
صدیقه میمونه تا طعم مادر بودن رو برای اولین بار بچشد
صدیقه....
با صورت اشک آگین جلو میروم
زهرا زودتر از همه متوجه وجودم میشود
چشمهاش سرخ سرخ است
با شک میگویم
+صدیقه؟؟؟
سرش را پایین میاندازد و سکوت....
روی زمین میافتم
خدایا این دیگه چه امتحانیه که از این بنده ی بی لیاقتت میگیری
خدایا صبر منم حدی داره
ا..لان حتی محسنم نیست که دلم رو بهش گرم کنم
غم بابا رو با وجود محسن شکست دادم
اما حالا که نه محسنی هست نه صدیقه ای نه بابایی...
تحمل نمیارم و بلند داد میزنم
+خداااا
و ضجه های بلند و پی در پی بعد صدای دادم
باعث میشه که رضا با عجله به سمتم بیاد
من رو محکم در آغوش میگیره
_آروم باش فاطمه آروم باش آبجی
صدای مردانه ش بعد ازمدت ها بغض دار میشه و میگه
_آروووووم....
اگه صدیقه بشنوه ناراحت میشه
دو روز از رفتن محسن میگذرد و هنوز زنگ نزده
دل تو دلم نیست
احساس میکنم تمام غم و غصه های عالم توی دلم قفل شده
و کلید رهایی آنها شنیدن فقط یک ثانیه صدای محسن است
کنار صدیقه مینشینم و زینب را در آغوش میگیرم
از صبح تا حالا صدای گریه هایش سر هنه را به درد آورده بود
طفلک بی تابی دیدن مادرش را میکرد
حالا که درست کنار مادرش هست آرام تر شده
آه عمیقی میکشم
چقدر من و زینب شبیه هم هستیم
آمدن هر دویمان باعث رفتن کس دیگری شد
شاید هم غم من عمیق تر است
چون برای بار دوم مادرم را از دست دادم
صدیقه برای من حکم مادری داشت.
از کودکی تنها آرزویم این بود
که زودتر از همه بمیرم
شاید آرزوی خنده داری باشد
اما تمام آرزوهای من در همین خلاصه میشد
که داغ هیچ یک از پاره های وجودم را نبینم
اما انگار این آرزو پشت در بسته آسمان مانده و به دست خدا نرسیده.
که باید هرو روز شاهد پرکشیدن یک ذره از قلبم باشم
دست روی خاک سردی که صدیقه زیر آن خوابیده میکشم
وسعت نبودنت از وسعت تحمل من بیشتر است
کاش بودی و به جای من خودت گل دخترت را در آغوش میگرفتی
زینب دستهایش را بالا میاورد و انگشت سبابه ام را در مشت دستانش میگیرد
از ته گلو صدای خنده اش بالا میرود
یاد صدیقه می افتم
هر وقت بلند میخندیدم......
دهانم را جلوی گوش های کوچک زینب که توی کلاه صورتیش پنهان شده میگیرم و میگویم
+نخند!!!
دختر باید سنگین باشه ،رنگین باشه!!!
به سمت موبایلم میرم
شماره ناشناس روی موبایل...
حتما محسن هست!!!!
سریع دکمه سبز رو فشار میدم
+علووووو؟؟؟؟
_عل...عل.و
+محسن.....
صدا تند و تند قطع و وصل میشه
اما تشخیص دادن صدای محسن برای من کار سختی نیست!!
اصلا مگه میشه صدایی تنها تسلی وجودم هست رو نشناسم؟؟؟
صدای محسن دوباره توی گوشی میپیچه
_فاطمه جان خوبی عزیزم؟؟
صدای بلندش از پشت خط وجودم رو غرق آرانش میکنه
+محسن..
خوبیی؟؟؟دلم خیلی برات تنگ شده
_منم همینطور عزیزم!!
مامان و بابا خوبن ؟؟؟صدیقه خانوم خوبه؟؟؟
صدیقه....
کاش حالش رو از من نمیپرسیدی....
با خودم میگفتم اگه محسن زنگ زد همه چیز رو براش تعریف میکنم
بهش میگم چقدر تو نبودش سختی کشیدم
با اینکه پنج روز بیشتر نگذشته اما داغ دل من خبر از یک غصه پنج ساله میده...
میخاستم داغم رو با مخسن قسمت کنم
اما چه فایده ؟؟؟
دوست ندارم حا خوشش رو خراب کنم
برای همین تنها به یک جمله اکتفا میکنم
+همه خوبیم....
_خب الهی شکر،ببین فاطمه من نمیتونم خیلی حرف بزنم فقط همینقدر بدون که حالم خوبه...
دیگه کاری نداری عزیزم...
اشک روی گونه هام سرازیر میشه
اونقدر دلتنگم که دوست دارم سالها بنشینم و تو برایم حرف بزنی
مطمئنم هیچوقت از شنیدن صدایت سیر نمیشوم
میدانی آدم که دلتنگ میشود
زود به زود میمیرد
با صدایی لرزان که از بغض پرشده میگویم
+خدافظ
و بوق های متوالی بعد از آن خداحافظی تلخ وجودم را در هم میشکند
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
mp3.mp3
2.47M
🔉 #صوت_مهدوی
ای آرزو ترین بهـــــ🌸ـــــار....🌺🍃
👤 #حامد_جلیلی
🌷 #مهدویت
☀️ #صبح_مهدوی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•♥️🌿•
|#حاجحسینیڪتا |
شھداخوبتمرینڪردنولایتپذیرے
#اماممھدی رودر #امامخمینے؛
مــــاتمرینڪنیمولایتپذیرے
اماممھدیرودر #امامخامنهای…"
•
•
•
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_بیستم/حر انقلاب
قهرمان کشتی فرنگی بود. وزن فوق سنگین.
در اردوی تیم ملی هم حضور داشت. اما رفقایش انسان های خوبی نبودند. هر روز بعد از باشگاه به دنبال کاباره و خلاف و... بودند.
کمکم به این کار عادت کرد. کشتی را رها کرد. شاهرخ زندگیاش را در کارهای خلاف سپری میکرد؛ به طوری که شهروز جهود(یهودی صاحب چندین کاباره و... در تهران) از او دعوت به همکاری کرد.
شاهرخ هر روز به کاباره شهروز میرفت.
مواظب بود کسی آنجا را به هم نریزد! قد بلند و قیافه خشن و... باعث شد که حتی ماموران کلانتری هم از او حساب می برند!
از کاسبها باج می گرفت. هیچ کس هم جرعت نداشت در مقابل او قد علم کند. شب هایی که پول نداشت به میدان شوش می رفت. از راننده کامیون ها باج می گرفت!
برای خودش دارو دسته ای داشت.
گنده لات های تهران از او حساب میبردند.
اصغرننه لیلا، حسین فرزین، ناصر کاسه بشقابی و.... از رفقای او بودند که بعد از انقلاب اعدام شدند.
برای شاهرخ هم حکم اعدام آمده بود اما!
شاهرخ همه پل های پشت سر را خراب نکرده بود. او با همه فساد و... اما در محرم و ماه رمضان انسان دیگری می شد. اعضای هیئت جوادالائمه(ع) این را به خوبی تایید میکنند.
محرم ۱۳۵۷ روحانی هیئت ساعت ها با شاهرخ صحبت کرد. از عاشورای آن سال شاهرخ انسان دیگری شد. شاهرخ حُری شده بود برای نهضت عاشورایی حضرت امام.
البته در تغییر مسیر او، دعاهای مادرش بی تاثیر نبود. شاهرخ یتیم بزرگ شده بود. اما مادر پیری داشت که از کارهای او خیلی ناراحت می شد. او کاری نمی توانست بکند الا دعا!
برادرش می گفت: بیشتر مواقع شاهرخ با اعضای خانواده ناهار نمی خورد! یک بار گفتم:
چرا تو دیرتر از ما ناهار می خوری؟
گفت: می خوام مامان و شما حسابی سیر بشید، بعد اگه چیزی بود من می خورم.فهمیدم چقدر هوای مارا دارد. شاهرخ خیلی به مادرش احترام می گذاشت. اگر جلوی همه شیر بود، جلوی مادرش موش بود.
یادم افتاد در روایتی آمده؛ مردی خدمت رسول خدا(ص) رسید و گفت: ای رسول خدا(ص)،
من هیچ کار زشتی نمانده که انجام نداده باشیم،آیا می توان توبه کند؟ رسول(ص) فرمود: آیا هیچ یک از پدرو مادرت زنده هستند؟ گفت:بله، پدرم. حضرت فرمودند: برو به او نیکی کن(تا آمرزیده شوی). وقتی او راه افتاد پیامبر(ص) فرمود: کاش مادرش زنده بود.(یعنی اگر او زنده بود و به او نیکی می کرد، زودتر آمرزیده میشد.)
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✨﷽✨
🌼داستان واقعی حاج حسین خیّر
✍امام زمان فرمودند ما این زیارتت را قبول نداریم! بار و بندیلش را بست و زد به دل جاده برای زیارت سیدالشهدا علیهالسلام،با پای پیاده،مثل همین زائران اربعین خودمان، اسمش حاج حسن بود، حاج حسن خیّر، به عتبات رسید و یک دل سیر زیارت کرد،کاظمین، سامرا، کربلا،در مسیر بازگشت نه اینکه پیاده می آمد مسیر را، از خستگی خوابش برد...
خواب امام زمان ارواحنافداه را دید،برای دستبوسی رفت خدمت حضرت لبخند ، آقا سوال کردند: «کجا بودی و به کجا می روی؟» جواب داد کربلا بودم و به شهر خودم باز می گردم، امام زمان ارواحنافداه فرمودند : «این چه کربلایی است که مقبول نیافتاده؟! » رنگ از رخسارش پرید، پرسید چرا زیارتم قبول نشده جانم بقربانتان؟ آقا فرمودند : «به حرم رفتی و برای ظهور ما دعا نکردی!، مگر نه اینکه من منتقم خون جدِ مظلومم حسین بن علی علیه السلام هستم؟»
از خواب پرید و به کربلا برگشت...
💥حاج حسن زیارت ش قبول نشد، دعای فرج را نخوانده بود و دست خالی از زیر قبة الحسین باز گشته بود، می بینی اگر اینروزها زائر اربعينی را یا اینکه اصلا گرفته است اگر چشم حضرت زهرا سلام الله علیها تورا و خودت زائر اربعين هستی، حتماً و تا می توانی بازار دعایِ فرج مولا جانت را گرم کن،به همه ی مسافران جاده ی کربلا بگو مهمترین احتیاج و دعای ما ظهور امام زمانمان است...
ذکرِ تعجیل فرج رمزِ نجاتِ بشر است
ما بر آنیم که این ذکر جهانی بشود
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_19 جلوی در بیمارستان ماشین رو پارک میکنم
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_۲۰
با صدای بوق های آزاد موبایلم از خواب بیدار میشم
محکم توی سر خودم میزنم
چطور فراموش کردم تماس رو قطع کنم.یا شاید هم دلم نیومده شاید این آخرین تماس از محسن باشه
ساعتم رو نگاه میکنم
دقیقا چهار و نیم
و من تنها توی خونه
قبلا جرائت نمیکردم حتی یک ساعت تنها توی خونه باشم اما الان!!!
یک شب تا صبح بدون محسن...
قبلا فکر میکردم تنهایی یعنی وقتی که کسی خونه نباشه...
کاش همیشه با همون فکر و خیال ها تنها میموندم
همه بودن .... اما خونه نبودن
بابا بود صدیقه بود محسن بود....
دوباره چایی از دستم میریخت
بابا چشم غره میرفت و محسن میخندید
دوباره محسن رو یواشکی نگاه میکردم
دوباره پشت سر محسن توی خیابان های پشت مسجد قدم میزدم
دوباره توی قنوتم محسن رو از خدا میخواستم
اما حیف گذر زمان همه چیز رو از من گرفت
کمی به اطراف نگاه میکنم تا موقعیتم رو درک کنم
وسط سالن ،همونجایی که دیروز موبایلم رو برداشتم
زیر پام خشک خشک بوددو بخاطر همین تمام بدنم گرفته
از جا بلند میشم و کوش قوسی به بدنن میدم
کم کم موقعه اذان صبحه به یاد روز هایی که با محسن نماز میخواندم به سمت حیاط میرم
جانماز محسن رو روی سکو پهن میکنم و جانماز خودم رو پشت سرش
کارهایم خنده دار هست اما تنها دلخوشی من همین کارهاست
به سمت حوض میرم و دست نماز میگیرم
چادرم رو سر میکنم و منتظر صدای اذان میمانم
کنار جای خالیت
زندگی چقدر بی معنیست
صدای الله اکبر اذان همه جارا پر میکند
خس غریبی دارم ما بین غم و شادی
ما بین نگرانی و آرامش
دوست دارم منتظر بمانم تا تو بلند اذان بگویی
دوست دارم خودت برایم از بوته ها یاس بچینی خودت پرپرش کنی و آنرا توی جانمازم بگذاری
هنوز یاس هایی که آخرین بار چیدی توی جانمازم مانده اند
همه خشکیده....
آخر دیگر محسنی نیست که هر روز یاس های تر و تازه را با یاس های خشک عوض کند
اصلا من مانده ام بی تو چرا بوته ها یاس دارند
همه درد های عالم دوا دارد به جز درد بی تو بودن
آه عمیقی میکشم و شروع به نماز خواندن میکنم
تمام دلخوشیم برای زندگی اینست که دوباره زنگ بزنیمشغول بار گذاشتن غذا میشم
دلم میخواد کمی از تو فکر محسن بیرون بیام اما هیچ فایده ای نداره...
درست کردن قرمه سبزی منو به یاد روزای خوشم با محسن میندازه
روزای خوشی که محسن بهم قول داد دوباره تکرار بشن اما نه اینجا و نه فقط برای چند ماه ....
بلکه تا ابد یه دنیای دیگه بدون هیچ ترس و نگرانی
با خورد کردن سبزی ها توی خاطرات گذشته غرق میشم
محسن_به به بوی سبزی میاد .....
ناهار چی داریم کد بانو؟؟؟
بلند میخندم و چاقویی که باهاش سبزی خورد میکردم و به سمت محسن میگیرم
+آخه سبزی هم بو داره
محسن با احتیاط سر چاقورو به سمت مخالف میگیره و میگه
_بله که بو داره ....
بوی تو رو داره.....
عجولانه مشتی از سبزی خورد شده رو به سمتش پرت میکنم
که باعث میشه پیرهن سفیدش سبز بشه
دست به کمر میگیرم و خشن میگویم
+من بوی سبزی میدم؟؟؟؟
محسن باخنده میگوید
_خب آره دیگه.....
به سمت اپن میرود و با یک حرکت خودش را بالا میکشد و روی آن مینشیند
اخمهایش رو توی هم میکند و میگوید
_زن باس بو سبزی بده...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆